💠قسمت #صدوچهل_ویک
ــ چرا خبرم نکردید؟
ــ سردار اینو از ما خواست
کمیل ناراحت چشمانش را بست و پرسید:
ــ الان حال سردار چطوره؟
یاسر آهی کشید و گفت:
ــ بهتره،اوردنش بخش.
ــ کی مرخصش میکنن
ــ چون گلوله نزدیک قلبش بوده،یه چند روز باید بستری بشه
کمیل سری تکون داد.
یاسر ــ اول قرار بود، تو هم تو این عملیات باشی، اما وقتی سردار دید، با دیدن همسرت اینجوری آشفته شدی، نظرش عوض شد، از شدت خطر این عملیات خبردار بود، و نگران بود، که اتفاقی برای تو بیفته،برای همین از من خواست سرتو گرم کنم.
ــ سمانه هم بهترین گزینه بود؟درسته؟تو دیگه چرا یاسر.
ــ به روح مادرم قسم کمیل مجبور بودم، سردار میدونست به محض دستگیری تیمور، ادماش میان سراغ خانوادت، اونا خبردار شده بودن که تو زنده ای.
ــ خانواده م؟
ــ اوه ما هم از سرهنگ کمک خواستیم
کمیل با تعجب پرسید:
ــ دایی محمد!!
ــ آره، همه چیزو براش توضیح دادیم، و ازش خواستیم، که مادرتو به خانه اش ببره، و ازش محافظت کنه، و خانومتو پیش خودت نگه داشتیم.
کمیل سرش را میان دستانش فشرد، دستان یاسر بر شانه هایش نشست.
ــ الان همه از زنده بودن تو خبر دارن کمیل، از سرهنگ خواستیم، قبل از اینکه بری خونتون، سرهنگ بقیه رو آماده کنه
کمیل با چشمانی پرا از تشکر به یاسر نگاهی انداخت و گفت:
ــ ممنونم داداش
ــ کاری نکردم ،یه روز تو هم این کارارو برام میکنی😂
و بلند خندید.
کمیل لبخند تلخی زد و گفت:
ــ امیدوارم هیچوقت از خانواده ات دور نشی، چون خیلی سخته خیلی
یاسر از جایش بلند شد لبخندی زد و گفت:
ــ من برم دیگه، سردار گفت که یک هفته با خانوادت باش، بعد باید بیای سرکار، البته دیگه به خاطر این اتفاقات و باخبر شدن همه از کارت نمیتونی تو وزارت بمونی، از هفته ی بعد همکار دایی جونت میشی
هر دو خندیدن.😁😁
یاسر از اینکه توانسته بود موضوع را عوض کند خوشحال شد.
ــ من دارم میرم سردارو ببینم ،میای؟
ــ اره بریم
💠قسمت #صدوچهل_ودو
سمانه روی تخت نشست،
و با بغض به عکس کمیل روی دیوار خیره شد.
صداهای خنده در حیاط،
پیچیده بود، از صبح همه با شنیدن خبر آمدن کمیل به خانه، آمده بودند.
دایی محمد و یاسین و محسن،
کمیل را به نوبت در آغوش گرفتند، و مردانه اشکـ ریختند.
صغری برای مدت طولانی،
در آغوش کمیل مانده بود، و گریه می کرد، که با اصرارهای همسرش کمی آرام گرفت.
در طول روز سمیه خانم،
کنار کمیل نشسته بود، و دستانش را در دست گرفته بود.
کمیل همه ی وقت،
یک نگاهش به همسر خواهرش بود، و یک نگاهش به دَر خانه، در انتظار آمدن سمانه.
اما سمانه همه ی اتفاقات را،
از پنجره اتاق مشاهده می کرد، و از وقتی کمیل آمده بود، به اتاقش رفته بود، حتی با اصرارهای مادرش و زهره و بقیه هم، حاضر نشد، که پایین بیاید.
در زده شد،
و صفرا وارد اتاق شد،سمانه لبخندی زد و گفت:
ــ داری میری؟
ــ اره،پایین نیومدی گفتم بیام باهات خداحافظی کنم
سمانه صغرا را در آغوش گرفت و آرام گفت:
ــ بسلامت عزیزم
صغری غمگین به او نگاهی انداخت و گفت:
ــ سمانه اینکارو نکن،کمیل داغونه داغون ترش نکن
سمانه تشر زد:
ــ تمومش کن صغری
ــ باشه دیگه چیزی نمیگم،اما بدون کمیل بدون تو نمیتونه
ــ برو شوهرت منتظرته
ــ باشه
صغری بوسه ای بر گونه ی سمانه نشاند و از اتاق خارج شد.
همه رفته بودند،
سمانه چمدانی که آماده کرده بود، را روی تخت گذاشت،
به طرف چادرش رفت،
که در اتاق باز شد، و سمیه خانم وارد اتاق شد.
ــ دخترم سمانه،برات شام بز..
با دیدن چمدان آماده، حرفش نصفه ماند و با صدای لرزانی گفت:
ــ این چمدون چیه؟
ــ خاله گ..
ــ سمانه گفتم این چمدون چیه ؟
ــ دارم میرم خونمون
سمیه خانم تشر زد:
ــ خونه ی تو اینجاست ،میخوای تنهام بزاری؟
سمانه با صدای لرزونی گفت:
ــ پسرت برگشته، دیگه تنها نیستی
ــ اون پسرمه، اما تو دخترمی، عروسمی
ــ من دیگه عروست نیستم ،باید برم خاله
صدای سمیه خانم بالا رفت و جدی گفت:
ــ تو چهار سال اینجا زندگی کردی،تو این اتاق، کنار من. پس این خونه ی تو هستش، این خونه ی شوهرته پس جای تو اینجاست
ــ خاله لطفا ..
ــ سمانه با من بحث نکن
ــ من اینجا نمی مونم
در باز شد و کمیل وارد اتاق شد:
ــ دلیل رفتنت اومدن من به این خونه است؟
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
💠قسمت #صدوچهل_وسه
سمانه سکوت کرد،
و سرش را پایین انداخت، تا کمیل حرف های دلش را مثل همیشه از چشمانش نخواند.
ــ سمانه من همه چیزو برات توضیح دادم، ولی نمیدونم، چرا نمیخوای باور کنی!
سمانه پوزخندی زد،که کمیل عصبی گفت:
ــ به جای پوزخند زدن برای من حرف بزن، بگو چته؟
ــ من حرفمو زدم،اینجا دیگه جای من نیست، میخوام برم خونمون
ــ مامان هم گفت که اینجا خونه ی تو هستش، خونه ی شوهرت یعنی خونه ی تو
ــ من شوهری ندارم، شوهرم چهارسال پیش شهید شد
کمیل عصبی به سمتش رفت و بازویش را در دست گرفت و فشرد!
ــ من محرمتم ،من شوهرتم سمانه اینو بفهم
سمانه بازویش را از بین دست کمیل بیرون کشید و عصبی فریاد زد:
ــ نیستی ،تو شوهر من نیستی،اگه بودی چرا گذاشتی تو همین خونه بیان خواستگاری من، اگه بودی چرا باید چهار سال من زجر بکشم، چرا باید تکیه گاه نداشته باشم،؟؟ چرا چهارسال از ترس چهار ستون بدنم شب و روز بلرزه،چرا؟؟
از کمیل دور شد و به بیرون اشاره کرد و با صدای لرزان فریاد زد:
ــ اگه شوهر دارم چرا باید هر شب از نگاه کثیف مرد همسایه وحشت کنم، چرا باید از مردم حرف بشنوم، چرا وقتی کمک خواستم، تکیه گاه خواستم نبودی، میتونی جواب این چراهارو بدی؟؟؟
سمانه در سکوت،
به چشم های سرخ کمیل خیره شده بود، تنها صدایی که در اتاق میپیچید،صدای گریه های سمیه خانم بود.
سمانه نتوانست جلوی بارانی نشدن صورتش را بگیرد،اشک هایش را پاک کردو با بغض گفت:
ــ وقتی اومدم خونه و فهمیدم خاله مراسم خواستگاری برام راه انداخته،با خودم میگفتم، اگه کمیل زنده بود گردن این خواستگارو میشکوند😭
کل این خونه رو با دادهایش،
روی سرش میگذاشت، که چرا اجازه دادید خواستگار پا به این خانه بگذارد.
خنده ی تلخی کرد وگفت:
ــ اما ای دل غافل،شوهرم بود و کاری نکرد، شوهرم بود و حرفی نزد😭
هق هق اش امانش را برید و نتوانست حرفش را ادامه بدهد.
به دیوار تکیه داد،
شانه هایش از شدت گریه میلرزیدند،و صورتش را با دو دست پوشانده بود.
کمیل که با شنیدن حرف های سمانه، دیگر پاهایش او را برای ایستادن یاری نمیکردن.
روی دیوار تکیه داد،
و کم کم نشست،چشمانش می سوخت، دستانش مشت شده برو روی زانوانش بود.
سمانه وسط گریه گفت:
ــ تو این چهار سال کارم شده بود شبا که خاله و صغری میخوابیدن، بیام تو اتاقت، و تا شب با عکست حرف بزنم، و گریه کنم، قلبم میسوخت، احساس میکردم داره میترکه ، همیشه منتظره اومدنت بودم ، باور نمی شد که رفتی.!😭
💠قسمت #صدوچهل_وچهار
ــ همه ی این چهارسال برای من زجراور بود، کار من شده بود، گریه های شبانه تو اتاقت، حتی نمیتونستم راحت گریه کنم، جلوی دهنمو محکم با دست میگرفتم، تا خاله نشنوه تا دوباره حالش بد نشه.
دوباره با دست اشک هایش را پاک کرد وادامه داد:
ــ مریض شدم تو نبودی،!! درد داشتم تو نبودی!! خاله حالش بد شد، بستری شد، اما تو نبودی،!! صغری ازدواج کرد، بچه دار شد، اما باز هم تو نبودی!!!!😭کمیل تو، تو مهمترین لحظات زندگیمون نبودی، چرا؟کارت مهمتر بود؟نجات دادن آرش مهمتر بود،
سمیه خانم که نگران سمانه شده بود،
با چشمان اشکی به سمانه نزدیک شد و گفت:
ــ قربونت برم مادر آروم باش الان حالت بد میشه
ــ بزار بگم خاله، بزار پسرت بشنوه، تو این چند سال چی به من گذشته بزار بدونه دردم چیه
نگاهش را به سمت کمیل که نگاهش را به زمین دوخته بود، سوق داد.
ــ منو نگاه کن،دارم میگم منو نگاه کن
کمیل چشمان سرخش را دو چشمان سمانه گره زد.
ــ میدونی درد من چیه؟
کمیل آرام زمزمه کرد:
ــ چیه
قطره ی اشکی از چشمان سمانه بر روی گونه های سردش نشست و با صدای لرزان گفت:
ــ تو هیچوقت منو دوست نداشتی،از اول هم به خاطر عذاب وجدان و مواظبت از من پیش قدم شدی ،حرف های اون شبت درست بود،خاله و صغری تورو مجبور به این وصلت کردن
کمیل از جایش بلند شد،
و به طرف سمانه آمد ،با خشم هر دو بازویش را در مشت گرفت و غرید:
ــ بفهم چی میگی؟ فهمیدی.؟؟؟ هزار بار بهت گفتم تورو من انتخاب کردم نه کسی دیگه، دوست دارم سمانه ،اون چند سال سکوتم هم بخاطر تو بود والا زودتر از اینا پیشقدم می شدم😠
ــ بسه نمیخوام بشنوم😠😭
به طرف چمدان رفت،
و قبل از اینکه دستش به آن برسد، سمیه خانم با گریه جلویش ایستاد
ــ کجا میری دخترم
ــ اینجا دیگه جای من نیست
کمیل که دیگر تحمل بحث با سمانه را نداشت،گفت:
ــ من میرم تو بمون.....
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
مطلع عشق
📌 #طرح_مهدوی ؛ #عاشقانه_مهدوی ⏰ لعنت به ساعتای بیتو... 🔅 اللهم عجل لولیک الفرج 🖼 #پروفایل
👆امام زمان ( عج ) و ظهور
روز چهارشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
#آغوش_درمانی
👈 تاثیر آغوش گیری بین اعضای خانواده به مراتب بیشتر از صحبت کردن و دردِدل است.
🤗اعضای خانواده با در آغوش کشیدن یکدیگر، عشق محبت و احساسات خالصانه خود را به هم منتقل میکنند.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#ملاک_های_انتخاب_همسر #استاد_محمد_شجاعی #جلسه_پنجم مطلب بعد 🌸گاهی دختر و پسر همو دیدن مثلاً دخ
#ملاک_های_انتخاب_همسر
#استاد_محمد_شجاعی
#جلسه_ششم
✅خب از اونور هم خانواده دختر نباید سخت بگیرن در این قضیه چون این امر شرعی هست و خدا هم اجازه داده
❗️دختر هم نباید حیا بکنه از این کار، پسر هم نباید حیا کنه از دیدن و دقت کردن در این امر
👌درسته نامحرم هستش اما چون حضرت فرموده که اینجا حالت پسر و مرد موقع نگاه کردن، حالت خریداره
📌جنسیرو که میخوای بخری حق داری جنست رو ببینی، چشم بسته که چیزی نمیخری 🙈
🍀حضرت میگه حالت شخص موقع دیدن دختر حالت #خریدار هست
پس حق داری که نگاه کنی بررسی کنی اگر باب میلت هست انتخاب کنی 👌
😱برای نفسچرونی و نظربازی که مرد نرفته اونجا، رفته که همسر انتخاب کنه و حق هم داره
اینجا باید حیا بره کنار چه از طرف دختر و چه پسر و همچنین #غیرتهای بیجا از سمت خانواده دختر نباید باشه
🙄🤔شده مثلا برادر دختر گردنکشی میکنه که نه نباید همو ببینن،
شده که تو همین زمان خودمون، پسر رفته خواستگاری خواسته دختررو ببینه، برادره بهش برخورده که خواهر ما رو نباید ببینه ❌
بعد حالا همین آقای به اصلاح غیرتمند که در واقع #جاهل و نفهم، میره خواستگاری دختری و خودش خیلی علاقه داره که نگاه کنه و اگر نزارن نگاه کنه خیلی بهش برمیخوره😐
🔰لذا اینها از مقوله غیرت و حیا جدا هست و اینها از روی جهل و نادانیست اگر کسی بخواد رعایت بکنه
👈🏻حیا و غیرت در این مورد از روی جهل و نادانی هست.
باید بزارید همدیگهرو خوب ببینن 👍
🔷خانواده پسر نقش خیلی خوبی داره اینجا و مهمه و باید درخواسترو اونها بکنن
چون برای پسر سخته که بگه همو ببینیم، مثلاً مادرِ پسر معمولاً کسی که ادب داره و زبون داره، نه با پرخاشگری و متلک گفتن و بیادبی
🗣خیلی محترمانه اجازه بگیره که اینها همو ببینن و صحبت بکنن
🔶خب بعد هم که میخوان صحبت کنن، ممکن پسر روش نشه دقت بکنه ولی خب مطمئن باشن که به اندازه کافی دختر خودشرو نشون داده که پسر ببینه با #دقت دختررو.
💠پسر هم که خودش اگر خواست ببینه باید بگه این مسئلهرو که، دختر روش رو باز نگه داره
چون ممکن پسر حیا کنه و بگه که روم نمیشه بگم میگن پسر پرو هست و بده من بگم اینهارو 😠
مثلاً دختر ۹۰ درجه نشسته به پهلو و نمیتونن همو ببینن باید پسر بگه که قشنگ روبهروی هم بشینن به طوری که پسر ببینه و مطمئن باشه از وضعیت ظاهری دختر ⚠️
🔆حدیثی هست از نبیاکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلم که میفرماید:
🍀حیا دو قسمت است، یکی حیای #حماقت و حیای #عقل که جلسه اول براتون گفتم، اینجا جور دیگری تقسیم بندی کردن
فرمود: حیا دو وجه داره، یک قسمتش از روی ضعف و ناتوانیست(فرد ضعیفه و اینرو حیا میزاره، باید انسان به این نوع حیا غلبه کنه و ضعیف نباشه، قوی برخورد کنه)
و یه قسمت دیگه حیا، معلول #قدرت هست، قدرت و اسلام و ایمان، که به انسان حیا میده گاهی وقتها💪
ادامه دارد...
-2147148032_-2075371561.mp3
10.12M
🎙#بشنوید | علامه حسنزاده آملی
⚠️ ریشهی بسیاری از مریضیهای لاعلاج امروزی، از بیدینی در #انعقاد_نطفه است!
🗓 به بهانهی هجدهم اردیبهشت، #روز بیماریهای خاص و صعبالعلاج
#کیفیت_انعقاد_نطفه
مطلع عشق
💠قسمت #صدوچهل_وچهار ــ همه ی این چهارسال برای من زجراور بود، کار من شده بود، گریه های شبانه تو اتا
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوچهل_وپنج
سمیه خانم دستان خیسش را،
با لباسش خشک کرد، و از آشپزخانه بیرون آمد، نگاهی به ساعت انداخت، ساعت۱۲شب بود.🕛🌃
از وقتی که کمیل رفته بود،
سمانه از اتاقش بیرون نیامده بود،حدس می زد که شاید خوابیده باشد.
با یادآوری چند ساعت پیش،
آهی کشید، برای اولین بار بود، که اشک را در چشمان پسرش می دید،
هر چقدر میخواست،
کمیل را امشب در خانه نگه دارد ،قبول نکرد،
وحشت رفتن سمانه،
از این خانه را در چشمان تک پسرش را به وضوح دید.
آهی کشید و از پله ها بالا رفت،
در اتاق سمانه را آرام باز کرد،چراغ ها خاموش بود.
کمی صبر کرد،
تا چشمانش به تاریکی عادت کند،با دیدن سمانه که بر روی تخت خوابیده بود، نزدیکش شد.
صدایی شنید،
بیشتر به سمانه نزدیک شد،متوجه ناله های سمانه شنیده بود،که کمیل را صدا می کرد.
متوجه شد که خواب دیده،
صورتش از عرق خیس شده بود،سمیه خانم دستی بر صورت سمانه کشید،که با وحشت دستش را از روی صورتش برداشتت!!
سریع پتو را کنار زد ،
تمام بدن سمانه خیس عرق شده بود،زیر لب ناله می زد و کمیل را صدا میکرد، سمیه خانم آن را تکان داد اما سمانه بیدار نمی شد.
ــ سمانه دخترم چشماتو باز کن،خاله عزیزم، بیدار شو
سمیه خانم که دید،
سمانه بیدار نمی شود ،سریع به طرف تلفن رفت، و شماره را گرفت
بعد از چند بوق آزاد،
صدای خسته ی کمیل در گوشی پیچید:
ــ بله
ــ کمیل مادر
کمیل با شنیدن صدای لرزان مادرش، سریع در جایش نشست و نگران پرسید:
ــ چی شده مامان
ــ سمانه مادر
کمیل نگران پرسید:
ــ رفت؟
ــ نه مادر تب کرده،حالش خیلی بده، بدنش اتیش گرفته، نمیدونم چیکار کنم
کمیل سریع از جایش بلند شد،
و سویچ ماشین را از روی میز چنگ زد.
_اومدم مامان،الان به دکتر زنگ میزنم که بیاد خونه
سمانه خانم گوشی را روی میز گذاشت،
و سریع به آشپزخانه رفت، و کاسه ی بزرگی را پر از آب کرد، و با چند دستمال تمیز به اتاق برگشت.
کنار سمانه نشست،
و دستمال خیس را بر روی پیشانی اش گذشت،
لرزی بر تن سمانه افتاد، و دوباره زیر لب زمزمه کرد.
ــ کمیل....😣🤒
💠قسمت #صدوچهل_وشش
کمیل به دیوار سرد بیمارستان تکیه داد، و چشمانش را بست.
یک ساعت از وقتی که به خانه رفته بود گذشت،
دکتر بعد از معاینه ی سمانه،
لازم دید که به بیمارستان منتقل شود، فقط خدا می دانست وقتی سمانه را در این حال دیده بود،چه به سرش آمد.
راهروی بیمارستان،
در این ساعت خلوت بود، و فقط صدای زمزمه های آرام سمیه خانم، و تیک تاک ساعتش شنیده می شد!
با باز شدن در اتاق،
سریع چشمانش را باز کرد، و از جایش بلند شد، و به سمت دکتر رفت.
دکتر مشغول نوشتن چیزهایی بود،
و میان نوشتن هایش توضیحاتی به پرستار می داد،
با دیدن کمیل لبخندی زد و گفت:
ــ نگران نباشید آقای برزگر، حال همسرتون خوبه
کمیل نفس راحتی کشید و خداروشکری زیر لب گفت.
ــ پس این تب برا چیه؟
ــ تب خانمتون ناشی از عصبانیت و استرس بیش از حد هستش، نمیدونم دقیقا چه اتفاقی براشون افتاده، اما باید از هر چیزی که عصبانیش میکنه، و استرس بهش وارد میکنه، دورش کنید
کمیل سری تکان داد و گفت:
ــ میتونم ببینمش؟
ــ با اینکه خواب هستن، اما کنارش باشید بهتره، نسخه ی داروهارو پرستار میارن براتون
ــ خیلی ممنون خانم دکتر
دکتر لبخندی زد و گفت:
ــ وظیفه است
بعد از رفتن دکتر،
سمیه خانم به نمازخانه رفت، تا نماز شکری به جا بیاورد،
اما کمیل سریع به اتاق سمانه رفت.
در را آرام باز کرد،
تا او را بیدار نکند،به چهره ی غرق در خوابش نگاهی انداخت،در خواب بسیار معصوم میشد.
کنارش روی صندلی نشست،
و دست سردش را در دست گرفت،سمانه تکانی خورد اما بیدار نشد،
باورش نمی شد،
این چهار سال با تمام مشکلات و سختی ها، با تمام تلخی ها و دوری ها تمام شده، و الان کنار سمانه است.
با اینکه سمانه،
هنوز با او کنار نیامده بود،اما همین که الان کنارش بود، و دستانش در دستان او بود،برایش کافی بود....
💠قسمت #صدوچهل_وهفت
چشمانش را آرام باز کرد،
مکان برایش غریب بود،به اطراف نگاهی انداخت، با دیدن دکور و تجهیزات، متوجه شد، که در بیمارستان است.
اما او چرا اینجاست؟!
چشمانش را روی هم فشار می دهد،
و کمی به خودش فشار می اورد، که شاید چیزی یادش بیاید،
آخرین چیزی که یادش آمد،
بحث کردنش با کمیل و سردرد و خوابیدنش بود،
تصاویر مبهمی از کمیل،
که بالا سرش نام او را فریاد می زد، در ذهنش تکرار میشد، اما دقیق یادش نمی آمد، که چه اتفاقی افتاده.
تا میخواست دستش را تکان دهد، متوجه اسیر شدن دستش میان دستان و سر کمیل شد،با دیدن کمیل خیالش راحت شد و نفس راحتی کشید.
به صورت غرق در خوابش نگاه کرد، باورش سخت بود،
بعد از چهارسال کمیل الان کنارش باشد، با اینکه هیچوقت نمی توانست، نبود کمیل را باور کند،
حتی این را به سمیه خانم گفته بود،
اما سمیه خانم در جواب به او گفته بود:
"شهدا زنده اند و نزد خدا روزی می گیرند"
اما الان خدا کمیل را،
به او برگردانده بود،آنقدر دلتنگش شده بود، که دوست داشت، روزها به تماشای او بنشیند،
با اینکه اوایل از اینکه خود را،
چهارسال از آن ها دور کرده بود، عصبی شده بود، و حتی به جدایی فکر کرد،اما الان کمی آرام تر شده بود،
و به این نتیجه رسید،
که او بدون کمیل نمی تواند، لحظه ای آرامش داشته باشد،
دقیقا مانند این چهار سال...
نگاه به ساعت روی دیوار انداخت،
عقربه ها ساعت ۸ صبح را،
نشان می دادند،تا، خیز برداشت، که از جایش بلند شود، سوزشی را در دستش احساس کرد، و آخی گفت. کمیل سریع بیدار شد،
و از جایش بلند شد.
ــ چی شد؟ درد داری
رد نگاه سمانه را گرفت،
با دیدن جای خونی سوزن سرم ،اخم هایش در هم جمع شدند.
ــ از جات تکون نخور تا برم پرستارو صدا کنم
سمانه آرام روی تخت دراز کشید
بعد از چند دقیقه در باز شد،
و کمیل نگران همراه پرستار وارد اتاق شدند.
پرستار نگاهی به دست سمانه انداخت و گفت:
ــ چیزی نیست سوزن سرمت کشیده شده،برای همین زخم شده خون اومده.
ــ حالش چطوره خانم؟
پرستار نیم نگاهی به کمیل انداخت و گفت:
ــ حالشون خوبه،نیم ساعت دکتر میاد، بعد از اینکه وضعیت بیمار چک شد، مرخص میشه
ــ خیلی ممنون
پرستار سری تکان داد، و از اتاق بیرون رفت.
کمیل به سمانه نزدیک شد،
و با چشمان نگران به صورت بی حال او نگاهی انداخت،
و آرام پرسید:
ــ حالت خوبه سمانه؟
ــ خوبم
ــ دراز بکش تا دکتر بیاد
سمانه انقدر ضعف داشت،
که نای لجبازی را نداشت، پس بدون حرف روی تخت دراز کشید