eitaa logo
مطلع عشق
279 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
✍قسمت ۸ به نورا نگاه میکنم و میپرسم: _خب تو اینجا چکار میکنی؟ تو که شخصیت رمان من نیستی! قبل از این که جواب بگیرم، صدای در زدن می‌آید. کسی در حیاط را میکوبد. ابوالفضل انگشت اشاره‌اش را میگذارد روی لبهایش. همه سرجای‌خودمان منجمد میشویم. بشری به ابوالفضل نگاه میکند و سر تکان میدهد. ابوالفضل شانه بالا می‌اندازد.عباس دستش را می‌برد زیر کاپشنش و با قدمهایی بی‌صدا به سمت در میرود.بادست به من و بشری اشاره میکند که بروید کنار. بشری من را میکشد عقب؛ طوری که اگر در باز شد، نه در دیدرس باشم و نه در تیررس. حورا و نورا همانجا ایستاده‌اند و خیره‌اند به در. ابوالفضل سمت دیگر در میایستد و اسلحه میکشد. دوباره صدای در می‌آید و بعد، صدایی گرم و مردانه: _منم، حسین. تنهام. ابوالفضل و عباس لبخند میزنند و عباس در را باز میکند. مردی حدوداً پنجاه ساله، با مو و ریش جوگندمی و صورتی تقریباً شکسته اما خندان وارد حیاط میشود و سریع در را پشت سرش میبندد. آشناست و میتوانم حدس بزنم شخصیت رمانم است. من را که می‌بیند، لبخندش عمیق‌تر میشود و میگوید: _سلام مادر، حاج حسینم.مداحیان. یادته؟ مادر؟ این مرد سن پدر من را دارد، آن وقت به من میگوید مادر؟ باید به من بگوید دخترم! خنده و خشمم قاطی شده. حاج حسین میگوید: _میدونم یکم یه جوریه؛ ولی تو برای ما حکم مادر داری. مثل این که باید با این قضیه کنار بیایم. میگویم: _سلام! عباس از حاج حسین میپرسد: _چی شد؟ کسی دنبالتون نبود؟ -فعلا که نه. ولی بعید نیست اینجا رو هم پیدا کنه. بعد کیسه‌هایی که دستش است را بالا میگیرد و میگوید: _یکم نون و خوراکی خریدم که یه چیزی بخوریم دور هم. هوا سرده، بریم تو. تازه یادم میافتد ناهار نخورده‌ام. وارد خانه میشوم و حورا راهنمایی‌ام میکند به سمت طبقه بالای خانه. طبقه بالا،دقیقاً شبیه خانه‌ی روزهای کودکی‌ام است. بچه که بودم دوست داشتم ما هم با مادربزرگ و پدربزرگ زندگی کنیم؛ در یک خانه. هنوز هم دوست دارم.از دیدن خانه قدیمیمان به وجد می‌آیم؛ همه چیز همانطور است که بود. دیوارهای گچی و رنگ نخورده. درها و کمدهای چوبیِ رنگ نخورده. موکت قهوه‌ایِ کهنه، فرشهای نو با طرحهای سپید و قهوه‌ای ملایم و سبز کمرنگ، اپن سنگی و کابینتهای قهوهای، فرش قرمز کهنه کف آشپزخانه..همه چیز مثل گذشته است. خانه‌ای که شاید خیلی کاستی‌ها داشت؛ اما من دوستش داشتم و دارم؛ بخاطر پنجره‌هایش. در اتاق کار پدر مثل همیشه نیمه‌باز است. چقدر این اتاق اسرارآمیز را دوست داشتم؛ اتاقی که خیلی کم پیش می‌آمد داخلش بروم؛ چون نباید مزاحم پدر میشدم. همیشه دور این اتاق را هاله‌ای از ابهت گرفته بود. یک اتاق ساده با میز کار سفید پدر و کامپیوتر قدیمی‌اش. اتاقی که وقتی نیمه‌شبها بیدار میشدم، میدیدم چراغش روشن است و آرامش میگرفتم که بابا بیدار است. قدم تند میکنم به سمت اتاق خودم. کوچکترین و در عین حال پرنورترین اتاق خانه. در اتاق را باز میکنم. تخت و کمد چوبی‌ام و اسباب‌بازیه‌ایم همه سر جای خودشان هستند. از پنجره بزرگ و سرتاسری اتاق، درختان توی حیاط را میبینم. چقدر دلم برای چنین پنجرهای تنگ شده بود! عاشق پنجره بزرگ این اتاق هستم و هنوز آرزویش را دارم. قدم به اتاق میگذارم. عروسکهایم، وسایل آشپزیام، ماشینهایم و کتابهایم؛ همه هستند. میروم به سمت کمدی که در آن، کتابهای ادبیات کهن ایران را ردیف چیدهام: گلستان سعدی، شاهنامه فردوسی، مثنوی مولوی، قصه‌های نظامی. شاهنامه را برمیدارم؛ شاهنامه به زبان ساده. عاشق شاهنامه بودم و قصه‌هایش؛ عاشق گُردآفرید. صدایی از پشت سرم می‌آید: _پس مامانِ من اینجا بزرگ شده! برمیگردم.عباس است که تکیه‌زده به چارچوب در. از این که به من میگوید مادر احساس پیری میکنم. به کتابِ توی دستم اشاره میکند: _شاهنامه ست؟ کتاب را باز میکنم: _آره. بچه که بودم مامانم خیلی اینو برام میخوند. اصلاً به نظرم هر ایرانیای باید شاهنامه رو خونده باشه... اگه خودم یه روزی بچه‌دار شدم، حتماً براش شاهنامه میخونم. -چیزایی که بعداً قراره بنویسی هم کم از شاهنامه نداره. شخصیت‌هات همونقدر قهرمانن که رستم بود. نمونه‌ش همین حاج حسین. دوست دارم بپرسم خودت کدام شخصیت شاهنامه‌ای؟ اما نمیپرسم. من تعیین میکنم او کدام شخصیت شاهنامه باشد.میپرسد: _کدوم داستانش رو دوست داشتی؟ کمی فکر میکنم و کتاب را ورق میزنم: _گُردآفرید... و هفت خان رستم. لبخند میزند: _پس برای همین هفت تا خان جلوی پای من گذاشتی؟ گنگ نگاهش میکنم. میخندد:...
✍قسمت ۹ گنگ نگاهش میکنم. میخندد: _هنوز رمانم رو ننوشتی؛ ولی حسابی پوستم کنده شد تا شهید شدم. همون هفت خان رستم بود. با خودم حرفش را ادامه میدهم که حتماً خودت هم رستمی... بیخیال. میخواهم از اتاق خارج شوم که عباس میگوید: _تو هم خیلی شبیه گُردآفرید هستی مامان. ناخودآگاه لبخند میزنم و برای این که پررو نشود، اخم هم میکنم. همه انگار منتظر من بودند. ابوالفضل میگوید: _خب من گرسنمه. ناهار چی بخوریم؟ همه به من نگاه میکنند؛ من هم به آنها. چند ثانیه طول میکشد تا منظور نگاهشان را بفهمم. یعنی من مادر این خانه‌ام و باید ناهارشان را هم بدهم؟! خنده‌ام میگیرد. یک مادر جوان با چندتا بچه بزرگتر از خودش که باید مدیریتشان کند.وارد آشپزخانه میشوم و در یخچال قدیمی مادرم را باز میکنم. همانی که مال جهازش بود و خیلی وقت پیش فروختیمش. داخل یخچال، نان و تخم‌مرغها و گوجه‌هایی که حاج حسین خریده را میبینم. مثل این که از قبل گزینه املت را در نظر داشته. خیلی خب، باشد. گوجه‌ها را از یخچال درمی‌آورم و میشویم. حس همان وقتی را دارم که اولین بار مادر یادم داد املت بپزم. شش، هفت سالم بود؛ در همین آشپزخانه. آن موقع همه چیز را بزرگ میدیدم چون خودم کوچک بودم؛ اما حالا خودم بزرگ شده‌ام و آشپزخانه را کوچک میبینم. دارم گوجه خرد میکنم و بچه‌هایم(!)با هم حرف میزنند. نورا می‌آید داخل آشپزخانه: _کمک نمیخواید؟ نگاهش میکنم. دقیقاً عین خود زهراست؛ هم صورتش هم صدایش و حتی همین اخلاق مهربان و کاری‌اش. میپرسم: _ببینم، تو چرا اومدی پیش من؟ تو که شخصیت رمان من نیستی! من اصلا نمیفهمم چه خبره. نورا شانه بالا میاندازد: _ما هم دقیق نمیدونیم؛ ولی یه خبراییه و فهمیدیم تو و زهرا و محدثه در خطرید؛ از همه بیشتر هم خودِ تو. برای همین تصمیم گرفتیم بهتون کمک کنیم. -چه خطری؟ -دقیق نمیدونم. راستش من نگران زهرام. -مگه کجاست؟ -نمیدونم. ماهیتابه را میگذارم روی گاز و زیرش را روشن میکنم. گوجه‌ها را میریزم داخل روغن داغ ماهیتابه. کاسه‌ای برمیدارم و تخم‌مرغها را داخلش میشکنم و هم میزنم. ابوالفضل و حاج حسین نشسته‌اند پای تلوزیون قدیمیمان و دارند سعی میکنند خبری بگیرند از اوضاع خیابان. بشری و حورا هردو دارند تلفنی با کسی صحبت میکنند و عباس یک نگاهش به صفحه گوشی‌اش است و یک نگاهش به پنجره. تخم‌مرغ را میریزم روی گوجه‌های سرخ شده و نان‌ها را روی گاز داغ میکنم. سفره را از جای همیشگی‌اش پیدا میکنم و به نورا میدهم تا پهن کند. بالاخره سفره ناهار آماده میشود. همه نشسته‌اند سر سفره بجز بشری که گوشی به دست و نگران میگوید: _اریحا توی ترافیک گیر کرده. نمیتونه برگرده خونه. همه دوباره به من نگاه میکنند. چقدر مادر بودن سخت است! این که هر اتفاقی می‌افتد همه به تو نگاه میکنند؛ آن هم درحالی که تو هم یک آدم معمولی مثل آنهایی و کاری از دستت برنمی‌آید. میگویم: _خب باید چکار کنیم؟ حاج حسین میگوید: _ببین، من حدس میزنم تو هر چیزی که بنویسی برای ما اتفاق میافته. شاید اینطوری بتونی اریحا خانم رو نجات بدی. باورش سخت است؛ اما باید باور کنم. میپرسم: _خب از کجا معلوم؟ بشری به کیفم اشاره میکند: _امتحانش کن! یه چیزی توی دفترت بنویس سراغ کیفم میروم و دفتر و خودکارم را برمیدارم. صفحه‌ای را باز میکنم و نگاهی به جمع می‌اندازم. بعد بدون این که کسی صفحه دفتر را ببیند، مینویسم: _عباس سر سفره نشست و به بقیه تعارف کرد بنشینند. عباس بی‌درنگ مینشیند سر سفره و به همه تعارف میکند بنشینند. ناباورانه دوباره امتحان میکنم. این بار مینویسم: _حاج حسین یک بشقاب برداشت و به ابوالفضل داد. حاج حسین یک بشقاب برمیدارد و به ابوالفضل میدهد. میخندم. چه توانایی عجیبی. میگویم: _این کارا رو بخاطر این انجام دادین که من نوشتم. بشری میگوید: _خب پس چرا معطلی؟ زود یه فکری به حال اریحا بکن! توی دفتر مینویسم: _اریحا به خانه ما رسید. صدای زنگ درمی‌آید. حاج حسین بلند میشود و گوشیِ آیفون را برمیدارد: _کیه؟ از شنیدن پاسخ چهره‌اش باز میشود و دکمه باز شدن در را فشار میدهد. همه با شوق به من نگاه میکنند. تعارف میزنم که بنشینند سر سفره. چند دقیقه بعد.....
✍قسمت ۱۰ چند دقیقه بعد،دوباره یک دختر جوان دقیقاً عین خودم وارد خانه میشود که حدس میزنم اریحاست. به من نگاه میکند و میگوید: _سلام مامان! وا میروم. دوباره احساس پیری میکنم؛ یک دختر همسن خودم دارد به من میگوید مامان! اریحا میگوید: _اوضاع خیلی خرابه. اصلا معلوم نیست چی به چیه. هیچ جا نمیشه رفت. من هم کنار سفره مینشینم و کمی املت برای خودم در بشقاب میگذارم. میپرسم: _الان برای چی بهزاد دنبال منه؟ اون خطری که نورا میگه ما رو تهدید میکنه چیه؟ عباس میگوید: _ما هم هنوز دقیقاً نمیدونیم؛ ولی من حدس میزنم اونم این خاصیت دفتر تو رو میدونه، میخواد سرنوشت خودش رو تغییربده. حاج حسین هم میگوید: _منم همین فکر رو میکنم. میپرم وسط حرفشان: _خب من میتونم توی دفتر یه چیزی بنویسم که نتونه بیاد. حاج حسین میگوید: _اگه ازاین‌قضیه خبر داشته باشه،حتماً فکر اینجاش رو هم کرده. نورا انگشت اشاره‌اش را بالا میگیرد و میگوید: _بعدشم، موضوع فقط تو نیستی. شخصیت‌های رمانای زهرا و محدثه هم هستن، اونا تحت تاثیر قلم تو نیستن عباس آخرین لقمه املتش را قورت میدهد و میگوید: _من فکرمیکنم یه هدف‌ بزرگتر از تغییر سرنوشتشون دارن. -چه هدفی؟ این را من درحالی میپرسم که صدایم کمی از نگرانی میلرزد. حاج حسین به عباس چشم‌غره میرود و میگوید: _نگران نباش ما... حرفش را میخورد. انگار فهمیده خوشم نمی‌آید من را مادر خطاب کند. جمله‌اش را تغییر میدهد: _نگران نباش دخترم. آخیش! بالاخره یک نفر پیدا شد که به من بگوید دخترم! عباس پِی حرف حاج حسین را میگیرد: _آره خیالتون راحت؛ ما نمیذاریم کاری بکنه مامان! دوباره وا میروم؛ دوباره گفت مامان! بیخیال. بشری کمکم ظرفها را جمع میکند و میبرد که بشوید. کلافه به اپن تکیه میدهم: _الان باید چکار کنیم؟ من که نمیتونم تا ابد همینجا بمونم! باید برم خونه. بشری شانه بالا میاندازد: _اگه میدونستیم دقیقاً چه قصدی داره شاید میشد یه کاری بکنیم؛ولی الان نه. باید ببینیم چی میشه. ما فقط فهمیدیم جون تو و زهرا و محدثه در خطره و اومدیم کمکتون کنیم. یه خبرایی شده که خودمونم دقیق نمیدونیم؛ اما همه چیز از وقتی شروع شد که شما سه تا جدی تصمیم گرفتین رمان بنویسین. -یعنی همه شخصیت‌های رمانای من الان توی دنیای واقعی‌اند؟ بقیه کجان؟ -همه‌ی همه که نه. بیشتر شخصیت‌های اصلی هستن اگه دقت کنی. اونایی که بیشتر روی پردازششون کار کردی یا بعداً قراره بکنی. بقیه هم توی شهر هستن، دنبال یه راه میگردن تا به تو و دوستات کمک کنن. تازه یادم میافتد به خانه زنگ نزده‌ام.گوشی را از بشری میگیرم تا زنگ بزنم به خانه. پدر که خیالش از موقعیتم راحت میشود،میگوید همانجا بمانم تا آبها از آسیاب بیفتد. اول میخواست خودش بیاید دنبالم که منصرفش کردم.دلم برای پدر و مادر تنگ شده. یعنی دوباره میبینمشان؟معلوم نیست. تازه فهمیده‌ام هیچ چیز قطعی و معلوم نیست.چقدر برنامه ریخته بودم برای فردا و فرداهایم؛ اما الان همه‌اش رفته روی هوا؛ با یک جرقه کوچکِ افزایش قیمت بنزین. امروز صبح که از خانه بیرون می‌آمدم فکرش را هم نمیکردم عصرش در چنین آدمهایی باشم؛ خانه‌ای خیالی و شخصیت‌هایی خیالی که حالا در واقعیت جا خوش کرده‌اند. مغرب از پنجره‌های خانه خودش را میکشد داخل. صدای اذان گوشیها بلند میشود. وضو دارم. مهر و جانمازم را از کیفم بیرون می‌آورم و با شخصیت‌های داستانم و به امامت حاج حسین، صف میبندیم برای نماز..نماز که تمام میشود، عباس و ابوالفضل دوباره تلاش میکنند برای گرفتن خبر از بیرون. این طور که معلوم است .... ✍ادامه دارد....
✍قسمت ۱۱ این طور که معلوم است اینترنت کند شده و فقط پیام‌رسان‌های ایرانی کار میکنند.عباس کلافه است. میپرسم: _منتظر چی هستی؟ _نگران حامدم. رفته کمک شخصیت‌های رمان خانم صدرزاده. هرچه از ظهر تا الان فهمیده‌ام را کنار هم میچینم و یک معادله تشکیل میدهم؛ بعد میگویم: _خب اونها که اتفاقی براشون نمی‌افته،چون تا من زنده هستم زنده میمونن، خودت گفتی. حاج حسین دست از شماره گرفتن میکشد: _نه لزوماً اینطورنیست. ما ممکنه قبل از تو بمیریم؛ اگه خودت با دست خودت ما رو بکشی. از تصور این که دستم به خون یک انسان آلوده شود، دلم در هم میپیچد. من آدمِ آدم‌کُشی نیستم. ادامه میدهد: _نه، منظورم از کُشتن اینی نیست که تو فکر میکنی. هرکدوم از ما نماینده بخشی از شخصیت توایم. اگه اون ویژگی اخلاقیت از بین بره، ما از بین میریم.مثلا حامد و خانم صابری، شجاعت تو هستن. عباس و حوراخانم صبرت هستن. اریحاو ارمیا ایمان و یقینت هستن. اگه ایمانت از دست بره، اریحا و ارمیا میمیرن. برعکسش هم هست. مثلا اگه ریشه خشمت رو برای همیشه بخشکونی، بهزاد نابود میشه. با خودم میگویم این امکان ندارد.میشودخشم را مهار کرد؛ اما نمیتوانم کاری کنم که هیچوقت عصبانی نشوم. بالاخره آدمم دیگر! دفترم را ورق میزنم. به صفحه‌ای میرسم که ویژگی‌های شخصیت‌ها را در آنها نوشته‌ام.به بهزاد میرسم.جلویش نوشته‌ام: بیرحم. تک‌تیرانداز حرفه‌ای. سرتیم ترور منافقین. سالها در پادگان‌اشرف و سرزمینهای اشغالی آموزش دیده؛ از نوجوانی. مسئول بازجویی از اسرای ایرانی در دوران جنگ. ایران را مثل کف دستش میشناسد؛ مخصوصاً اصفهان را. یک لحظه از مواجه شدن با هیولایی که ساخته‌ام به خودم میلرزم. چهره بی‌روح و سردش می‌آید جلوی چشمم.هیولایی که من را میشناسد و حرکاتم را پیش‌بینی میکند. یعنی این هیولا در وجود من است؟ بخشی از من است؟ هیچکس نمیتواند باور کند؛ خودم هم. این کجای شخصیت من بوده؟ بشری کنارم مینشیند و میگوید: _یادته توی کتاب تکبر پنهان، نوشته بود همه ما یه معاویه و یزید و صدام توی درون خودمون داریم که هنوز فرصت پیدا نکرده خودشو نشون بده؟ -تو هم اون کتاب رو خوندی؟ -وقتی داشتی میخوندیش منم همراهت میخوندم. همه ما میخوندیم. سرم را تکان میدهم. اینها واقعاً دارند ترسناک میشوند؛ حتی شخصیتهای مثبتشان. اینها از عمق روح و روان من بیرون آمده‌اند؛ آن هم درحالی که من اصلاً دوست ندارم...
✍قسمت ۱۲ آن هم درحالی که من اصلاً دوست ندارم کسی را به عمق لایه‌های شخصیتم راه بدهم.زهراسادات همیشه میگوید تو دور خودت یک دیوار شیشه‌ای کشیده‌ای. همه با ذوق می‌آیند طرفت و ناگهان میخورند به آن دیوار شیشه‌ای. تازه میفهمند نمیتوانند تو را بفهمند چون خودت اجازه نمیدهی. به جرات میتوانم بگویم تمام آدمهای زندگی‌ام بیرون این دیوار شیشه‌ای هستند. دوست ندارم این دیوار را بشکنم. حالا با آدمهایی مواجه شده‌ام که داخل این دیوارند و این ترسناک است؛ حتی اگر بدانم آدمهای خوبی هستند. دوباره ورق میزنم. اسم ستاره را میبینم. کاراکتر رمانی که قرار است با موضوع زن و صهیونیسم بنویسم. نوشته‌ام: متکبر، احساساتش را سرکوب میکند، برای هدفش از هرچیزی میگذرد، هیچوقت عاشق نشده، یهودی‌الاصل، با الهام از شخصیت استر، افسر متساوا... صدای عباس مرا به خودم می‌آورد: _پس ما اینجا به دنیا اومدیم! و با چشم به دفتر اشاره میکند. درکشان نمیکنم؛ آنها از یک دفتر شروع شده‌اند. از چرخیدن خودکار روی صفحات کاغذ، از بازی انگشتانم روی دکمه‌های کیبورد. من از کجا شروع شده‌ام؟ از یک سلول کوچک در تاریکی‌های رحم. آیات قرآن درباره خلقت انسان در ذهنم ردیف میشوند و میرسند به آن آیه که: یَا أَیُُّهَا الْإِنْسَانُ مَا غَرَُّکَ بِرَبُِّکَ الْکَرِیمِ (ای انسان، چه چیزی تو را نسبت به پروردگار بزرگوارت مغرور کرده است؟/سوره انفطار،آیه6.) از خودم خجالت میکشم. عباس میگوید: _ما قبل از نوشته شدن وجود داشتیم. همونطور که روح همه آدما قبل از به دنیا اومدن وجود داشته و توی عالم ذر هم رو دیدن. ابوالفضل هم صفحه گوشی‌اش را میبندد. نگاهی به دفتر می‌اندازد و میگوید: _واقعا ممنونم مامان. -بابت چی؟ با چشمانی لبریز از ذوق به بشری نگاه میکند: _بابت این که بشری رو هم نوشتی. صورت بشری زیر نگاه ابوالفضل گل می‌اندازد. لب میگزد و با چشم و ابرو اشاره میکند که یعنی جلوی بقیه زشت است این حرفها. ابوالفضل اما زده است کانال عاشقانه و بی‌توجه به رنگ به رنگ شدن بشری، نگاهش میکند. این بشرایی که من نوشته‌ام، همه جا جسور و شجاع است و فقط به ابوالفضل که میرسد اینطور خجالتی میشود؛ مثل دختر چهارده ساله. حاج حسین میگوید: _اگه واقعاً میخوای تشکر کنی، برو از خدا تشکر کن که مامان رو خلق کرد و ماها رو گذاشت توی مغزش! حورا بالای سرمان می‌ایستد و روی دفتر خم میشود: _ولی من از دستت دلخورم یکم. زیاد اذیتم کردی. عباس هم همراهی میکند: _من رو هم همینطور. بلایی نموند که سرم نیاورده باشی. با چشمان گرد نگاهشان میکنم.رمان عباس را که هنوز ننوشته‌ام؛ اما حورا حق دارد بابت زندگی سختی که داشته، الان حسابی از دستم شاکی باشد. نمیدانم چه بگویم. عباس میخندد: _اشکال نداره. همین که عاقبت به خیر شدیم بخشیدیمت. نورا یکباره می‌آید و کاسه کوزه بحثمان را بهم میریزد: _خب این حرفا رو ول کنین. بگین باید با بهزاد چکار کنیم؟ دوباره نگاهها برمیگردد به سمت من. از این که همه از من راه حل بخواهند و نگاهها به دهان من باشد استرس میگیرم. من که عقل کل نیستم! چند ثانیه فکر میکنم و بالاخره زبان میچرخانم: _نمیدونم باید چکار کنیم؛ اما میدونم که نمیشه تا ابد اینجا بمونم. -یعنی باید باهاش روبه‌رو بشی؟ این را اریحا میگوید. حاج حسین خیره است به نقطه‌ای نامعلوم و دارد بلند فکر میکند: _نمیشه یه شبه نابودش کنی؛ زمان میبره. اما باید مهارش کنی. نباید بذاری بهت غلبه کنه. مغزم فقط پیغام خطا میدهد؛ نمیتوانم فکر کنم. فکر کردن مال دنیای واقعی ست. دنیایی که قوانین حاکم بر آن منظم و از پیش تعیین شده‌اند؛ نه الان که اصلا نمیدانم چی واقعی‌ست و چی خیالی. شخصیت‌های رمانم که خیالی بوده‌اند واقعی شده‌اند و حالا یکیشان میخواهد جلوی من بایستد و شاید حتی به من آسیب بزند. اصلا نکند دارم خواب میبینم؟ شاید در همین شلوغی‌ها چیزی‌ خورده توی سرم و بیهوش شده‌ام. شاید روی صندلی‌های آزمایشگاه خوابم برده. شاید... شاید هم واقعی ست. عباس که میبیند به یک نکته خیره شده‌ام میگوید: _ما واقعی هستیم. انقدر شک نکن مامان! چشم میچرخانم سمتش و با گیجی نگاهش میکنم. چرا انقدر دوست دارد.... ✍ادامه دارد..... 💫نویسنده ؛ فاطمه شکیبا (فرات)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎩 🎥 بسیاری از مردم به همین راحتی فریب می‌خورند ! 👍یه نمونه دیگر از خطای دید یا چشم بندی یا سحر❗️
🎞 انیمیشن نبرد خلیج‌فارس ۲ ساخت ایران 🇮🇷 . کارگردان: فرهاد عظیما . سال ساخت: ۱۳۹۵ . «نبردِ خلیج‌­فارس» به کارگردانی فرهاد عظیما؛ پویانماییِ جنگی و حماسی از نبرد و درگیری بین نیروهای ناوگانِ دریایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در برابر نیروهای ناوگانِ دریایی آمریکایی است که با الهام از شخصیتِ سردار شهید حاج قاسم سلیمانی به فرماندهی ایشان صورت می­‌گیرد ... 🏆جوایز: ¤ برنده جشنواره فیلم عمار  ¤ نامزد بهترین کارگردانی در سی و چهارمین جشنواره فیلم فجر توضیح + تصاویر بیشتر واکنش رسانه‌های آمریکایی 🗓۱۴۰۲
7.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 از تجارت فحشا تا ترور تنها با یک موبایل
مطلع عشق
✍قسمت ۱۲ آن هم درحالی که من اصلاً دوست ندارم کسی را به عمق لایه‌های شخصیتم راه بدهم.زهراسادات همیشه
🌸رمان به سبک رئالیسم جادویی، امنیتی و انقلابی ✍قسمت ۱۳ چرا انقدر دوست دارد به من بگوید مامان؟ شاید چون خودم هم دوست دارم یک پسر مثل عباس داشته باشم. همیشه خاطرات مادران شهدا را بیشتر از همسران شهدا دوست داشتم و دارم. این که یک دسته گل درست کنی، همه جوره دورش بگردی، عمرت، محبتت، زندگیات، خودت را برایش خرج کنی و برای سیدالشهدا هدیه بفرستی، واقعاً عاشقانه‌ترین داستان روی زمین است. یک چیزی بیشتر و برتر از فدا شدن. این محبت را هم فقط میفهمند؛فقط دخترها. خب دخترها هم مادرهای بالقوه‌اند دیگر! دفترم را باز میکنم و بالای اولین صفحه سپیدی که میبینم مینویسم: بهزاد نمیتواند به خانه امن ما برسد. به خانه خودمان هم همینطور. بشری گردن میکشد تا ببیند چه نوشتهام. نوشته را چشم‌خوانی میکند و میپرسد: _فکر میکنی اثر داره؟ شانه بالا می‌اندازم که شاید. میگویم: _حالا دیگه خونه خودمون هم امنه. منو برسونید خونه. عباس میزند زیر خنده: _حتی اگه امن هم باشه نمیتونیم برسونیمت. یه نگاه به وضع خیابونا بنداز! لبانم را روی هم فشار میدهم. این خانه را دوست دارم؛ اما دلم میخواهد برگردم خانه.دلم برای خانواده‌ام شور میزند. باصدایی که از نگرانی میلرزد رو به حاج حسین میکنم: _این اوضاع تا کِی ادامه داره؟ نکنه به خونه‌های مردم حمله کنن؟ نکنه به خونه ما هم... بشری دستش را روی دستم میگذارد و حاج حسین حرفم را قطع میکند: _اگه نگران خانواده‌تی میتونم دوتا از بچه‌ها رو بفرستم که مواظب خونه‌تون باشن. خوبه؟ -کدوم بچه‌ها؟ -شخصیتهای رمان خودت دیگه! بعد رو میکند به ابوالفضل: _برو مواظب خونه‌شون باش. کمیل رو هم میفرستم به موقعیتت. با موتور من برو ابوالفضل بدون مکث از جایش بلند میشود. بشری ناخواسته می‌ایستد؛ اما حرفی نمیزند. ابوالفضل کتش را از روی دسته مبل برمی‌دارد و یک لبخند گرم حواله بشری میکند که یعنی خیالت تخت. سوئیچ موتور را از حاج حسین میگیرد و میرود؛ نگاه بشری هم به دنبالش. احساس دلتنگی میکنم؛ یکباره و ناگهانی. نمیدانم چرا. نمیدانم این حس از کجا آمد؟ به بشری نگاه میکنم که هنوز نگاهش به در خروجی ست. میتوانم دلتنگی را از نگاهش بخوانم. یعنی حس بشری به من منتقل میشود؟ شاید. هیچ بعید نیست. حتما میان من و شخصیت‌هایی که خودم خلقشان کرده‌ام یک چنین رابطه‌ی قلبی‌ای هست. شاید احساسات من بر آنها و آنها بر من اثر میگذارد. خانه ساکت است و فقط صدای گوینده خبر شبکه شش می‌آید. عباس و حاج حسین نشسته‌اند روی مبل‌های کرم‌قهوه‌ای و اخبار نگاه میکنند. دخترها هم رفته‌اند توی اتاق و با کمی دقت، میتوان صدای پچ‌پچ‌شان را شنید. بشری دارد از پنجره بیرون را نگاه میکند. شاید او هم مثل من نگران است. صدای تیک تاک ساعت رفته روی اعصابم. انگار دارد برایم زباندرازی میکند که: ببین، زمان دارد میگذرد و تو کاری نمیتوانی بکنی! مجبوری بنشینی و به صدای من گوش بدهی! صدای زنگ موبایل می‌آید و بعد، صدای اریحا که دارد پاسخ میدهد. از جایم بلند میشوم و میروم به اتاق پدر. در را میبندم و چادرم را در می‌آورم. دراز میکشم روی زمین. هنوز چشمانم گرم نشده‌اند که کسی در میزند.سر جایم مینشینم و روسری‌ام را مرتب میکنم: _بفرمایید! در باز میشود. اریحاست؛ نگران. میگوید: _مامان، من باید برم خونه! اخم میکنم: _خونه؟ کدوم خونه؟ _باید برم خونه عزیز. پسرم داره بهونه میگیره. وقتی قیافه گیج و گنگم را میبیند، بیشتر توضیح میدهد: _باید برگردم خونه عزیز. پسرم رو گذاشتم اونجا. یه سالشه. اینا رو بعداً خودت توی رمان مینویسی. دست دراز میکنم و دفترم را از کیف درمی‌آورم. مینویسم: _اریحا بدون دردسر رسید خانه عزیز. اریحا لبخند میزند، خداحافظی میکند و میرود؛ به همین راحتی! کاش یک نفر هم پیدا میشد که داستان من را مینوشت. مینوشت من راحت از این ماجراها خلاص میشوم و برمیگردم خانه. خب؛ قطعا یک نفر هم داستان من را نوشته دیگر؛ خدا. داستان من و همه آدمهای دنیا، داستان‌هایی که در لوح محفوظ هست. و قطعاً برگی از درخت نمیافتد مگر آن که در آن لوح نوشته شده باشد. اریحا که میرود، دوباره صدای زنگ گوشی بلند میشود. نورا تقه‌ای به در میزند و می‌آید داخل. گوشی را به من میدهد و آرام میگوید: _زهراست. گوشی را میگیرم: _الو زهرا سلام! -سلام، تو کجایی؟ هرچی بهت زنگ میزنم گوشیت خاموشه! فکر کردم... میپرم وسط حرفش: _گوشیم شارژ نداشت، منم گذاشتمش توی خونه. -خب خیالم راحت شد. میخواستم حتماً با خودت حرف بزنم. -تو کجایی؟ حالت خوبه؟ -برگشتم پایگاه. نشد برم خونه. چند لحظه سکوت میشود. بعد میگوید:.... ✍ادامه دارد..... 💫نویسنده ؛ فاطمه شکیبا (فرات)
✍قسمت ۱۴ چند لحظه سکوت میشود. بعد میگوید: _فاطمه، تو هم شخصیت‌های رمانت رو دیدی؟ اینا واقعی‌اند؟ من هنوز باورم نمیشه! آه میکشم و چشم میبندم: _هیچ آدم عاقلی باورش نمیشه. ولی مثل این که باید باور کنیم! با همان لحن بامزه همیشگی‌اش میگوید: _فاطمه! شهید نشیا! تو قول دادی ما با هم شهید بشیم! نمیدانم چرا زهرا انقدر میترسد من شهید بشوم! من واقعاً هنوز به درد شهادت نمیخورم! میخندم: _نگران نباش، چیزیم نمیشه. -باشه. ولی اگه شهید شدی خودم میکشمت! میخندم؛ بلندتر. میگوید: _زنگ زدم یه چیز دیگه هم بگم، اگه با نورا کاری نداری بگم بیاد پیش من. به چهره نگران نورا نگاه میکنم. سرش را تندتند تکان میدهد؛ میخواهد برود پیش مادرش. میگویم: _باشه. اشکال نداره. با زهرا خداحافظی میکنم. نورا گوشی را میگیرد و با شوق برمیخیزد. تازه چشمم به حورا میافتد که ایستاده کنار در.سرش پایین است. میتوانم حدس بزنم برای گفتن چیزی این پا و آن پا میکند. میگویم: _بله حورا؟ کمی لبش را کج و کوله میکند؛ حرفش را مزمزه میکند و میگوید: _من باید برگردم خونه‌مون. مادرم تنهاست. -خب اشکالی نداره! -مطمئنی به کمکم نیاز نداری؟ اگه لازمه بمونم! لبخند میزنم: _اگه لازم شد هم با این روش میارمت! و دفتر و خودکارم را بالا میگیرم. لبخند شرمگینی میزند. میگویم: _توی خونه جات امن‌تره. الان مینویسم که رفتی خونه. عمیقتر میخندد: _دستت درد نکنه! و از اتاق بیرون میرود. خب؛ الان فقط من و بشری مانده‌ایم و عباس و حاج حسین. وقتی حورا را تا دم در بدرقه میکنم، عباس سر می‌چرخاند به سمتم: _همه رو فرستادی برن؟ سرم را تکان میدهم: _اینجا براشون خطرناک بود. دلم شور میزنه. -چرا؟ -نمیدونم. باز هم سکوت. صدای آهنگ آغاز اخبار بیست و سی می‌آید. حاج حسین صدای تلوزیون را کمتر میکند. تکیه میدهم به اپن. نمی‌فهمم مجری اخبار چه میگوید. صدای زنگ خانه که می‌آید، از جا میپرم. به چهره تک تک شخصیت‌ها نگاه میکنم. همه خیره‌اند به آیفون؛ متعجب و نگران. بالاخره عباس رو میکند به حاج حسین و میپرسد: _قرار بود کسی بیاد؟ حاج حسین جواب میدهد: _نه. و تلوزیون را خاموش میکند. عباس و حاج حسین بلند میشوند و من تکیه از اپن میگیرم. بشری از پنجره بیرون را نگاه میکند و میگوید: _چیزی نمیبینم. خبری نیست. دوباره صدای زنگ؛ صدایی که الان و با این اضطراب، شبیه ناقوس مرگ است تا زنگ در. بدبختی آیفون خانه قبلی‌مان تصویری هم نبود. بشری از کنار پنجره کنار میرود تا حاج حسین که حالا کتش را پوشیده، بتواند کنار پنجره بایستد. بشری زیرلب زمزمه میکند: _اگه از بچه‌های خودمون بودن حتماً کلید داشتن یا به من زنگ میزدن. عباس کاپشن قهوه‌ای رنگش را از روی دسته مبل برمی‌دارد و به حاج حسین نگاه میکند: _الان تکلیف چیه؟ حاج حسین خیره میشود به آیفون. اگر جواب بدهیم ممکن است بدتر باشد. یک نگاه به من می‌اندازد، یک نگاه به عباس و یک نگاه به بشری. دوباره صدای زنگ؛این‌بار پشت سر هم و ممتد. حاج حسین میگوید: _خونه لو رفته! یا حسین! یک نفر دارد در حیاط را میکوبد. اعصابم بیشتر بهم میریزد. حاج حسین رو میکند به عباس: _از در سمت کوچه پشتی ببرشون بیرون. فقط قبلش چک کن که یه وقت کسی پشتش نباشه. بشری بازویم را میگیرد و میگوید: _بریم! کیفم را از روی اپن برمیدارم و در برابر فشار بشری مقاومت میکنم. برمیگردم به سمت حاج حسین: _پس شما چی؟ حاج حسین لبخند میزند: _نترس چیزیم نمیشه. من میمونم که اگه لازم بود سرشون رو گرم کنم. بشری من را میکشد تا از پله‌ها برویم پایین؛ پشت سر عباس. دلم مانده پیش حاج حسین. من که در دفترم نوشته بودم بهزاد نمیتواند به این خانه برسد؛ پس الان چه خبر است؟ شاید بهزاد همدست‌هایی دارد که فکرش را نکرده بودم. پشت در میرسیم. این در به یک کوچه دیگر باز میشود. عباس یک دستش را میبرد زیر کاپشنش و با دست دیگر، به من و بشری علامت میدهد که ساکت باشیم. بشری جلوی من میایستد و آماده مبارزه میشود. عباس کلاهش را تا پایین روی ابروهایش میکشد و زیپ کاپشنش را تا بالا می‌بندد؛ طوری که صورتش کمتر پیدا باشد. من و بشری هم به تبعیتش، چادر و روسری‌مان را جلوتر میکشیم. عباس از چشمیِ در، پشت در را نگاه میکند. آرام به بشری میگوید: _من میرم بیرون، اگه خبری شد سریع در رو ببندین و از پشت‌بوم فرار کنین. و با احتیاط در را باز میکند....