مطلع عشق
✍قسمت ۱۲ آن هم درحالی که من اصلاً دوست ندارم کسی را به عمق لایههای شخصیتم راه بدهم.زهراسادات همیشه
🌸رمان به سبک رئالیسم جادویی، امنیتی و انقلابی #نیمه_تاریک
✍قسمت ۱۳
چرا انقدر دوست دارد به من بگوید مامان؟ شاید چون خودم هم دوست دارم یک پسر مثل عباس داشته باشم. همیشه خاطرات مادران شهدا را بیشتر از همسران شهدا دوست داشتم و دارم. این که یک دسته گل درست کنی، همه جوره دورش بگردی، عمرت، محبتت، زندگیات، خودت را برایش خرج کنی و برای سیدالشهدا هدیه بفرستی، واقعاً عاشقانهترین داستان روی زمین است. یک چیزی بیشتر
و برتر از فدا شدن. این محبت را هم فقط #مادرها میفهمند؛فقط دخترها. خب دخترها هم مادرهای بالقوهاند دیگر!
دفترم را باز میکنم و بالای اولین صفحه سپیدی که میبینم مینویسم: بهزاد نمیتواند به خانه امن ما برسد. به خانه خودمان هم همینطور.
بشری گردن میکشد تا ببیند چه نوشتهام. نوشته را چشمخوانی میکند و میپرسد:
_فکر میکنی اثر داره؟
شانه بالا میاندازم که شاید. میگویم:
_حالا دیگه خونه خودمون هم امنه. منو برسونید خونه.
عباس میزند زیر خنده:
_حتی اگه امن هم باشه نمیتونیم برسونیمت. یه نگاه به وضع خیابونا بنداز!
لبانم را روی هم فشار میدهم. این خانه را دوست دارم؛ اما دلم میخواهد برگردم خانه.دلم برای خانوادهام شور میزند. باصدایی که از نگرانی میلرزد رو به حاج حسین میکنم:
_این اوضاع تا کِی ادامه داره؟ نکنه به خونههای
مردم حمله کنن؟ نکنه به خونه ما هم...
بشری دستش را روی دستم میگذارد و حاج حسین حرفم را قطع میکند:
_اگه نگران خانوادهتی میتونم دوتا از بچهها رو بفرستم که مواظب خونهتون باشن. خوبه؟
-کدوم بچهها؟
-شخصیتهای رمان خودت دیگه!
بعد رو میکند به ابوالفضل:
_برو مواظب خونهشون باش. کمیل رو هم میفرستم به موقعیتت. با موتور من برو
ابوالفضل بدون مکث از جایش بلند میشود. بشری ناخواسته میایستد؛ اما حرفی نمیزند. ابوالفضل کتش را از
روی دسته مبل برمیدارد و یک لبخند گرم حواله بشری میکند که یعنی خیالت تخت. سوئیچ موتور را از حاج حسین میگیرد و میرود؛ نگاه بشری هم به دنبالش. احساس دلتنگی میکنم؛ یکباره و ناگهانی. نمیدانم چرا. نمیدانم این حس از کجا آمد؟
به بشری نگاه میکنم که هنوز نگاهش به در خروجی ست. میتوانم دلتنگی را از نگاهش بخوانم. یعنی حس بشری
به من منتقل میشود؟ شاید. هیچ بعید نیست. حتما میان من و شخصیتهایی که خودم خلقشان کردهام یک چنین
رابطهی قلبیای هست. شاید احساسات من بر آنها و آنها بر من اثر میگذارد.
خانه ساکت است و فقط صدای گوینده خبر شبکه شش میآید. عباس و حاج حسین نشستهاند روی مبلهای
کرمقهوهای و اخبار نگاه میکنند. دخترها هم رفتهاند توی اتاق و با کمی دقت، میتوان صدای پچپچشان را شنید. بشری دارد از پنجره بیرون را نگاه میکند. شاید او هم مثل من نگران است.
صدای تیک تاک ساعت رفته روی اعصابم. انگار دارد برایم زباندرازی میکند که: ببین، زمان دارد میگذرد و تو کاری نمیتوانی بکنی! مجبوری بنشینی و به صدای من گوش بدهی!
صدای زنگ موبایل میآید و بعد، صدای اریحا که دارد پاسخ میدهد. از جایم بلند میشوم و میروم به اتاق پدر. در را میبندم و چادرم را در میآورم. دراز میکشم روی زمین. هنوز چشمانم گرم نشدهاند که کسی در میزند.سر جایم مینشینم و روسریام را مرتب میکنم:
_بفرمایید!
در باز میشود. اریحاست؛ نگران. میگوید:
_مامان، من باید برم خونه!
اخم میکنم:
_خونه؟ کدوم خونه؟
_باید برم خونه عزیز. پسرم داره بهونه میگیره.
وقتی قیافه گیج و گنگم را میبیند، بیشتر توضیح میدهد:
_باید برگردم خونه عزیز. پسرم رو گذاشتم اونجا. یه
سالشه. اینا رو بعداً خودت توی رمان مینویسی.
دست دراز میکنم و دفترم را از کیف درمیآورم. مینویسم:
_اریحا بدون دردسر رسید خانه عزیز.
اریحا لبخند میزند، خداحافظی میکند و میرود؛ به همین راحتی! کاش یک نفر هم پیدا میشد که داستان من را مینوشت. مینوشت من راحت از این ماجراها خلاص میشوم و برمیگردم خانه. خب؛ قطعا یک نفر هم داستان من را نوشته دیگر؛ خدا. داستان من و همه آدمهای دنیا، داستانهایی که در لوح محفوظ هست. و قطعاً برگی از درخت نمیافتد مگر آن که در آن لوح نوشته شده باشد.
اریحا که میرود، دوباره صدای زنگ گوشی بلند میشود. نورا تقهای به در میزند و میآید داخل. گوشی را به من میدهد و آرام میگوید:
_زهراست.
گوشی را میگیرم:
_الو زهرا سلام!
-سلام، تو کجایی؟ هرچی بهت زنگ میزنم گوشیت خاموشه! فکر کردم...
میپرم وسط حرفش:
_گوشیم شارژ نداشت، منم گذاشتمش توی خونه.
-خب خیالم راحت شد. میخواستم حتماً با خودت حرف بزنم.
-تو کجایی؟ حالت خوبه؟
-برگشتم پایگاه. نشد برم خونه.
چند لحظه سکوت میشود. بعد میگوید:....
✍ادامه دارد.....
💫نویسنده ؛ فاطمه شکیبا (فرات)