✍قسمت ۱۷
اما نمیدانم چرا و توسط چه کسانی. بهزاد؟ شاید.
عباس چند قدم به عقب برمیدارد و ما هم به تبعیت از او عقب میآییم. صدایم میلرزد:
_اینا کیاند؟ چرا راه رو بستن؟
عباس سلاحش را در میآورد و از بشری میپرسد:
_مسلحید؟
بشری که دارد با چشمانش در کوچه دنبال یک راه فرار میگردد میگوید:
_نه! مرخصی بودم که اومدم.
عباس آرام و قدم قدم عقب میرود. مینالم:
_حالا چکار کنیم؟
عباس جواب نمیدهد. زیرلب چیزی زمزمه میکند و تندتند سر میچرخاند تا دو سمت کوچه را ببیند. باران تمام پیراهنش را خیس کرده. ناخودآگاه شروع میکنم به خواندن آیه حفظ؛ اولین چیزی که موقع نگرانی به ذهنم میآید. مردی از پراید پیاده میشود. با کمی دقت میشناسمش؛ بهزاد، از دیدنش نفسم بند میآید. این هیولای
آرام بیش از آن چیزی که فکرش را میکردم خطرناک است. کاش میشد یک طوری نابودش کنم یا از بینش
ببرم. پشت عباس پنهان میشوم:
_ب...بهزاده!
عباس سرش را تکان میدهد:
_میدونم، نگران نباش.
بهزاد با یک نیشخندِ اعصابخوردکن دارد آرام آرام نزدیکمان میشود؛ حتماً خوب میداند راه فرار نداریم و مانند یک حیوان وحشی که طعمهاش را گیر انداخته و میخواهد با آرامش سراغش برود، دارد به سمت ما میآید.
عباس اسلحهاش را به سمت بهزاد میگیرد و داد میزند:
_جلو نیا!
بهزاد میزند زیر خنده؛ یک خنده تهوعآور. صدای زنانهای از پشت سرمان میگوید:
_خودتم میدونی که هیچ
کاری از دستت برنمیاد!
برمیگردم. زنی را میبینم حدوداً چهل ساله؛ زیبا اما بدون آرایش. یک پالتوی چرمی سیاه پوشیده و شال قهوهای.کمی از موهایش از روسری بیرون زده. چشمان سبزش مثل بهزادند؛ وحشی اما آرام. دستانش را در جیب پالتوی
چرمش فرو کرده و آرام به سمت ما میآیند.
بشری زمزمه میکند:
_این ستاره ست!
در ذهنم دفترم را ورق میزنم تا برسم به نام ستاره. این خودش است؛ همانطوری که فکر میکردم. نمیدانم قیافهام
چطوری شده که میخندد:
_آره، من ستارهم. از دیدنت خوشحالم، مامان!
کلمه مامان را با حالت تمسخرآمیزی به زبان میآورد و قاهقاه میزند زیر خنده. صدای قهقههاش شبیه جادوگرهاست و مثل مته در سرم فرو میرود.
بهزاد خطاب به عباس میگوید:
_قهرمان بازی در نیار، ما فقط اون دفتر رو
میخوایم!
از ذهنم میگذرد دفتر را بدهم و خودم و بقیه را نجات بدهم؛ اما عباس برمیگردد به سمتم:
_نه، این کار رو نکن.
بهزاد اگه دستش برسه همه ماها رو میکُشه.
جملهاش در ذهنم تکرار میشود. ناگاه چیزی یادم میآید. قدمی جلو میگذارم و خطاب به بهزاد و ستاره، صدایم
را بلند میکنم:
_تو نمیتونی منو بکُشی، چون خودتم میمیری!
دوباره بهزاد و ستاره میزنند زیر خنده؛ از همان خندههای چندشآور. ستاره خندهاش را جمع میکند و میگوید:
_اگه پاش بیفته، تو رو هم میکشیم! مهم نیست بعدش چی میشه! خودتم میدونی استراتژی من چیه!
دو دستش را رو به آسمان میگیرد و باز میکند:
_استراتژی شمشون! شنیدی؟
دستانش را ناگهان پایین میآورد و میگوید:
_כולנו מתים ביחד!
معنای کلمات عبریاش را کنار آنچه از استراتژی شمشون میدانم میچینم. این استراتژی داستانش مفصل است؛ اما خالصهاش این میشود که یا من زندگی میکنم، یا هیچکس!
بشری میپرسد:
_این چی گفت؟
ترجمه جملهای که گفت خیلی ترسناک است. به خودم میلرزم و ترجمه را زمزمه میکنم:
_همه با هم میمیریم!
ستاره دستش را دوباره در جیبش میگذارد و باز هم میخندد:
_خوشم میاد که سریع منظورم رو فهمیدی.
دستش را همراه یک اسلحه از جیبش درمیآوردو به سمت ما میگیرد. لبخندش محو میشود و صدایش بلند:
_پس با آدمی که خط قرمزی نمیشناسه در نیفت! دفتر رو بده.
ناخودآگاه دستم را میگذارم روی کیفم و به بشری نگاه میکنم. بشری سرش را تکان میدهد که یعنی نه. راه دیگری هم داریم؟ نه! . به عباس میگویم:
_اگه بهش ندیم هم همهمونو میکُشه!
-بهتر از اینه که تسلیم بشیم. تو نمیدونی، اگه دفتر بیفته دست اینا، فاجعه میشه.
از خودم میپرسم چه فاجعهای؟ نمیدانم. ستاره نیشخند میزند، عقب میرود و چندبار به شیشه دودی ماشینش
میزند. بعد هم با یک لبخندِ کمرنگ و شیطانی خیره میشود به من. این از بهزاد هم هیولاصفتتر است!
درهای ماشین باز میشود. اول در تاریکی چیزی مشخص نیست؛ اما بعد....
✍قسمت ۱۸
اما بعد حاجحسین را میبینم و مردی که از پشتسر، یقهاش را گرفته و هلش میدهد.دوباره نفسم بند میآید و دستم را میگذارم روی قلبم.دستان حاج حسین
بسته است. میخواهم بدوم جلو؛ اما بشری بازویم را میگیرد. ستاره از تقلایم به خنده میافتد.
ستاره به مردی که پشت سر حاج حسین است میگوید:
_بنشونش روی زمین منصور!
میفهمم که اسم مرد باید منصور باشد؛ یک مرد شاید همسن بهزاد اما اتوکشیدهتر و البته، با ریش جوگندمی و یقه
دیپلمات بسته شده. یعنی این هم شخصیت رمان من است؟ کدام رمان؟ کجا؟
منصور، حاج حسین را مینشاند روی زمین و ستاره، لوله اسلحه را میگذارد پشت سر حاج حسین. دقت که میکنم،
یک خط قرمز کنار شقیقه سمت راست حاج حسین میبینم؛ هرچند هیچ ترسی در چهرهاش نیست. کاملا آرام است. به من نگاه میکند و میگوید:
_نترس، یادته که بهت گفتم، اینا نمیتونن من رو بکُشن.
بعد هم با یک نیشخند جملهاش را کامل میکند و نیمنگاهی به بهزاد میاندازد:
_اگه میتونستن که تا حالا کُشته بودن!
خشم ستاره را احساس میکنم. با لوله اسلحه، ضربهای به سر حاج حسین میزند؛ اما حاج حسین لبخند را روی لبش نگه میدارد. این بار مخاطبش منم:
_باورم نمیشه همچین آدمایی توی وجودت باشن! باید بیشتر مواظبشون میبودی. فکر نکن اگه دفتر رو بهشون بدی همه چی تموم میشه. حتی روی سر خودت هم سوار میشن. تو هم میشی یکی
عین اونا.
ستاره دوباره با اسلحه به سر حسین ضربه میزند:
_دهنتو ببند!
و به من نگاه میکند:
_زود دفتر رو بده، وگرنه این شخصیت دوستداشتنی رو برای همیشه از روی زمین محوش میکنم!
عباس داد میزند:
_تو غلط کردی!
حاج حسین اما اصلا عین خیالش نیست. صدایش را بالا میبرد:
_آروم باش؛ میدونی که نمیتونن.
ستاره گلنگدن اسلحه را میکشد و آن را روی سر حاج حسین میگذارد:
_باشه، بذار امتحان کنیم! یک... دو...
میخ حاج حسین شدهام؛حاج حسینی که حالا قطرات باران دارند صورتش را میشویند. زبانم بند آمده. حتی
نمیتوانم ذکر بگویم. انگار زمان یخ زده است. ناگاه با صدای باز شدن درِ سمت رانندۀ ماشین، این یخ میشکند. نگاه همه برمیگردد به سمت مردی که از صندلی راننده پیاده میشود و با یک لبخند مرموز، نگاهی به همه میاندازد
و میگوید:
_وایسا ستاره! بذار از یه راه بهتر حلش کنیم!
نفس حبس شدهام را از سینه بیرون میدهم؛ عباس و بشری هم حالشان دست کمی از من ندارد. سر تا پای مرد را برانداز میکنم؛ مردی که در اولین نگاه و با دیدن بینی عقابی و چشمان سبزش، میتوان حدس زد نسبتی با ستاره دارد؛ اما مسنتر از ستاره است؛ صورت تپلش را هم سه تیغه تراشیده. رو میکند به سمت من و با همان لبخند مرموز میگوید:
_چرا یه بارم به ما حق نمیدی؟
از لحنش جا میخورم؛ زیادی دوستانه است. میگویم:
_تو دیگه کی هستی؟
عباس با چشمان گرد و متعجب به مرد نگاه میکند؛ انگار میشناسدش. ستاره لبخند میزند و دستش را میاندازد
دور گردن مرد:
_یادم رفت معرفی کنم، برادرِ مارمولکم، حانان!
حانان به من نگاه میکند، مثل جنتلمنها لبخند میزند و کمی خم میشود:
-Ich bin froh, dich zu sehen!
نفهمیدم چه گفت؛ اما حدس میزنم به زبان آلمانی باشد. انگار از دیدن قیافههایمان لذت میبرد؛ از این که حرفش را نفهمیدهایم. جملهاش را به عبری تکرار میکند:
_ אני שמח לראות אותך!
عباس زیر لب غر میزند:
_بهش بگو به زبون آدم حرف بزنه!
میگویم:
_داره میگه از دیدنم خوشحاله.
عباس باز هم زیر لب میگوید:
_غلط کرده!
آرام میپرسم:
_میشناسیش؟
قبل از این که عباس دهان باز کند و حرفی بزند، حانان یک قدم جلو میآید:
_چرا فکر میکنی من و بقیه
شخصیتهای منفی، سیاهِ سیاهیم و این شخصیتهای مثبت سفیدِ سفیدن؟ تو فکر میکنی ما آدم نیستیم؟ تو فکر میکنی ما احساس نداریم؟وجدان نداریم؟
عباس میپرد وسط حرفش:
_دِ اگه داشتی که...
بهزاد به عباس پرخاش میکند:
_تو ساکت شو! داره با مامان حرف میزنه!
حانان دستش را روی سینه میگذارد با لحن ملایم و لهجهای که ترکیب آلمانی و عبریست ادامه میدهد:
_ببین! ما هم همونقدر که اون حق داره به تو بگه مامان، حق داریم مامان صدات کنیم. تو خودت ما رو خلق کردی! ما هم بخشی از خود تو هستیم! چرا فکر میکنی با تو دشمنیم؟
دلم میلرزد. او هم بخشی از من است دیگر!
عباس نهیب میزند:
_حرفشو گوش نکن!
صدای ستاره....
✍ادامه دارد.....
💫نویسنده ؛ فاطمه شکیبا (فرات)
مطلع عشق
🎩 #راز_مرتاض #خطای_دید 🎥 بسیاری از مردم به همین راحتی فریب میخورند ! 👍یه نمونه دیگر از خطای دید
سواد رسانه👆
پستهای روز سه شنبه ( #امام_زمان (عج) و ظهور)👇
7.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
او دلتنگ ماست....🌷
#استاد_پناهیان
#امام_زمان
🎥 جریانهای انحرافی دوران امام صادق(ع) و آشوبهای فکری عصر حاضر
شیخ فاضل صفار، مبلغ شهیر عراقی در درسگفتاری با نام «امام جعفر صادق(ع)، سرچشمه علم و عبادت» با اشاره به اوضاع سیاسی و اجتماعی عصر این امام همام تأکید کرد که از دوران سخت در میان تمام امامان معصوم(ع)، دوران امام صادق بوده در واقع آن حضرت در مدت ۳۴ سال با جریانهای گوناگون مواجه شدند که چیرگی بر آن دشوار بود.
وی آن دوران را از حیث تعدد جریانهای انحرافی مشابه #آشوبهای فکری عصر جدید دانست که مقابله با آن تمسک به خط مشی امامت را میطلبد.
🖇در وبسایت مفاز بخوانید
🖼 #طرح_مهدوی
▫️ آقایمان بیایند، برایتان صحن و سرایی بسازیم.
▫️ آقایمان بیایند، برایتان چه مجلسی به پا کنیم! میچسبد چای روضهتان در بقیع…
هدایت شده از حافظه تاریخی ایرانی
12.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگر دنبال این هستید که در نمایشگاه کتاب امسال کتابهای تاریخی مفید به خصوص درباره تاریخ پهلوی تهیه کنید این فیلم را ببینید.
در این فیلم 4 کتاب خوب و مفید تاریخی معرفی کرده ایم. توضیحات مربوط به هر کتاب در این فیلم بیان شده و هر کتاب را نیز از طریق لینک اختصاصی با ده درصد تخفیف و ارسال رایگان می توانید همین الان سفارش دهید.
کتاب اول
جعبه سیاه (خلاصه یادداشت های افشاگرانه اسدالله علم؛ یار غار شاه)
لینک خرید:
https://b2n.ir/Jaabesiah
کتاب دوم
خود خدا (اهم تحلیلها و دیدگاه های مورخان خارجی درباره فجایع دوران رضا شاه)
لینک خرید:
https://b2n.ir/Khodekhoda
کتاب سوم
خدازاده (اهم تحلیلها و دیدگاه های مورخان خارجی درباره فجایع دوران محمد رضا شاه)
لینک خرید:
https://b2n.ir/Khodazade
کتاب چهارم
تاریخ معاصر از نگاه مقام معظم رهبری (روایتها و تحلیلهای آیت الله خامنه ای از تاریخ ایران؛ از دوره قاجار تا پهلوی و بعد از انقلاب)
لینک خرید:
https://b2n.ir/Tarikhrahbar
با نشر این مطلب، به همه کسانی که می خواهند درباره تاریخ معاصر کتابهای مفید بخوانند، کمک کنید.
مطلع عشق
✍قسمت ۱۸ اما بعد حاجحسین را میبینم و مردی که از پشتسر، یقهاش را گرفته و هلش میدهد.دوباره نفسم بن
🌸رمان به سبک رئالیسم جادویی، امنیتی و انقلابی #نیمه_تاریک
✍قسمت ۱۹
صدای ستاره را میشنوم:
_تا حالا به این فکر کردی که ما چرا انقدر بد شدیم؟ شاید میتونستیم انقدر بد نباشیم، اگه تو با ما بهتر تا میکردی. اگه عاقبت ما رو بهتر مینوشتی.
بشری حرف ستاره را نیمه تمام میگذارد:
_خودت انتخاب کردی اینطوری باشی!خودتم از بد بودنت خوشحالی!
ستاره بیتوجه به بشری، قدمی جلو میگذارد و به چشمانم خیره میشود. اینبار در نگاهش عجز را میخوانم:
_من نمیخواستم اعدام بشم! منصور هم نمیخواست! بهزاد هم دلش نمیخواست سوخت بره و بمیره!
بهزاد حرف ستاره را تکمیل میکند:
_اگه حاجحسینی نبود که منو شناسایی کنه،اگه عباسی نبود که عوامل منو دستگیر کنه، من زنده میموندم. اصلاً شاید اگه رفیقام بیشتر بهم محل میذاشتن، پام به کمپ اشرف باز نمیشد. تو میتونستی منو توی جنگ شهید کنی،ولی نکردی!
بالاخره قفل زبانم را باز میکنم:
_و... ولی تو... تو خودت خواستی!
عصبی میخندد:
_تو منو اینطور نوشتی. تو نوشتی که من جاهطلبم، نوشتی من بیرحمم.
بعد انگشت اشارهاش را میگیرد به سمتم:
_گوش کن؛ تو به اندازه حاج حسین دلسوزی، به اندازه بشری شجاعی،
به اندازه اریحا محکمی؛ اما یادت باشه به اندازه من جاهطلبی! به اندازه ستاره متکبری! و به اندازه منصور منافقی!
کلماتش مثل سوزن در مغزم فرو میروند. سرم درد میگیرد. از مثل آنها بودن میترسم. نه... من به اندازه آنها بد نیستم! عقب میروم و صدایم را بالا میبرم:
_نه! من انقدری که تو میگی بد نیستم! من منافق نیستم! من آدمکُش نیستم!
منصور میخندد و بالاخره به زبان میآید:
_چرا، میتونی باشی! یه نگاه به ما بکن! ماها بهت نشون میدیم تو اگه بخوای تا کجا میتونی پیش بری!
نگاه عاجزانهای به عباس و بشری میاندازم و مینالم:
_اینا چی میگن؟
عباس سر تکان میدهد:
_متاسفانه راست میگن؛ ولی این تویی که انتخاب میکنی کدوم ما باشی! همونقدر که میتونی مثل اونا بشی، میتونی مثل من و کمیل و خانم صابری هم باشی! تو اگه بخوای میتونی به خوبیِ یه شهید باشی.
دستانم میلرزند؛ میدانم از سرما نیست که از ترس است. از خودم بدم میآید؛ از این که میتوانم تا این حد بد بشوم. از خودم میترسم.بشری شانههایم را تکان میدهد:
_همین که از اونا بدت میاد خیلی خوبه. اگه ازشون بدت بیاد ضعیف میشن.
حانان دوباره صدایش را میبرد بالا:
_چرا باید از ما بدش بیاد؟بخاطر کارایی که طبق نوشتههای خودش انجام دادیم؟
باز هم دلم میلرزد. اصلا بد بودن آنها تقصیر من است. دلم برایشان میسوزد. ستاره میگوید:
_خیلی سخته که شخصیت منفی باشی و همه ازت متنفر باشن. خیلی سخته که همه اریحا رو دوست داشته باشن و هرشب با خوندن رمانت آرزو کنن نجات پیدا کنه؛ اما همزمان دعا کنن تو گیر بیفتی و بمیری.
حانان با تاسف سر تکان میدهد. منصور نیشخند میزند:
_محبوبیتش برای اوناست، تف و لعنتش برای ما! وقتی ما میمیریم همه خوشحال میشن؛ ولی وقتی اونا بمیرن همه غصه میخورن و گریه میکنن.
نمیدانم چرا؛ اما یک حسی ته دلم میگوید آنها هم نیاز به دلجویی دارند. شاید در حقشان زیادهروی کردهام. اصلاً من در عاقبت بد آنها مقصرم. لبانم میلرزند و به سختی میگویم:
_خب... خب چی میخواید شماها؟
بهزاد لبخندی از سر رضایت میزند:
_ده بار گفتیم دیگه، دفترت رو میخوایم!
-دفتر رو میخواید چکار؟
-میخوایم عاقبتمون رو عوض کنیم، همین.
کیفم را باز میکنم و دفتر را درمیآورم. عباس با چشمان گرد شده برمیگردد به سمتم:
_تو که نمیخوای دفتر رو بهشون بدی؟
سوالش هزاران بار در سرم پژواک میشود. نمیدانم چه جوابی بدهم. دفتر را میان دستانم میگیرم و نگاه میکنم. عباس سوالش را تکرار میکند:
_دفتر رو بهشون نمیدی مگه نه؟
به عباس نگاه میکنم:
_عاقبت بدی که داشتن تقصیر منه! میخوام کمکشون کنم!
بشری مچم را میگیرد:
_تقصیر خودشونه! این کار رو نکن!
نگاهم را از بشری میکشانم به سمت بهزاد:
_خب بگید دوست دارید عاقبتتون چطوری باشه، خودم مینویسم.
ستاره جلو میآید. عباس اسلحهاش را به سمت ستاره میگیرد:
_وایسا نیا جلو!
با تردید به عباس میگویم:
_نه اشکال نداره. بذار بیاد.
عباس با بهت سالحش را پایین میآورد:
_این کار رو نکن مامان! داری قویترشون میکنی!
خودم هم میترسم؛اما شاید این یک راه برای رهاشدن از این #اهریمن_درونم باشد. نگاهی به حاج حسین میاندازم....
💫نویسنده ؛ فاطمه شکیبا (فرات)
✍قسمت ۲۰
نگاهی به حاج حسین میاندازم
که خیس شده است؛ سر تا پایش. الان سرمامیخورد. با نگرانی نگاهم میکند. مقابل ستاره میایستم و میگویم:
_قول بده وقتی سرنوشتتون رو تغییر دادم، حاج حسین رو آزاد کنی و دست از سرم برداری.
حانان که دست به سینه، به ماشین تکیه زده، یک دستش را بالا میآورد و میگوید:
_خیالت راحت.
دوباره رو به ستاره میکنم:
_خب بگو چی بنویسم؟
ستاره با چشم به دفتر اشاره میکند:
_صفحه شخصیت پردازی منو بیار تا بهت بگم.
زیادی نزدیک شده است؛ نزدیکتر از شعاع حریم امن، یعنی کمتر از شصت سانتیمتر. میتوانم بوی ادکلنش را حس کنم؛ یک چیزی شبیه بوی عود؛ عجیب و ناآشنا. میترسم؛ نمیدانم از خودم، ستاره یا کاری که میخواهم
بکنم؟صفحه مربوط به ستاره را میآورم. چادرم را بالای صفحات دفتر میگیرم تا از قطرات باران در امان بماند. با این
وجود، یک قطره باران میافتد روی دفتر؛ روی دو کلمۀ متکبر و متساوا. جوهر کلمه متساوا و متکبر پخش میشود؛
اما حذف نه. هنوز هستند و میشود آنها را خواند. صدای برخورد قطرات باران با کاپشن عباس تندتر شده است.قطرهها روی پالتوی چرمی ستاره سُر میخورند. همین که میخواهم دهان باز کنم و از ستاره بپرسم چه بنویسم، مچ دستم در دستش گرفتار میشود و قبل از این که واکنشی نشان بدهم، دفتر را گرفته است. ضربهای به سینهام میزند
که چند قدم عقب میروم و به سختی خودم را حفظ میکنم که زمین نخورم. به خودم میآیم و میبینم دفتر در
دستم نیست!
جیغ میکشم:
_چکار میکنی؟
ستاره نیشخند میزند؛ این بار نگاهش ترسناکتر و شیطانیتراست. دفتر را بالا میگیرد و میگوید:
_نه، به تو زحمت نمیدم! خودم مینویسم!
عباس خیز میگیرد به سمت ستاره و میخواهد به سمتش برود؛ اما ناگاه صدای شلیک تیر گوشهایم را کر میکند. از دور بود یا نزدیک؟ حاج حسین داد میزند:
_عباس!
عباس را میبینم که افتاده روی زمین و از ساق پایش یک جوی خون راه افتاده. باران دارد خونها را میشوید و باز هم خون تازه جایگزینش میشود. عباس دستش را گذاشته روی پایش و از ته دل ناله میکند. به بهزاد و اسلحۀ
در دستش نگاه میکنم.
بهزاد هم پوزخند میزند و سر تکان میدهد:
_تقصیر خودش بود؛ هرچند خیلی وقته دلم میخواد یه بلایی سرش بیارم.
ستاره مستانه قهقهه میزند و دستش را دور گردن حانان میاندازد:
_این داداش من خیلی شارلاتان تر از چیزیه که فکرشو بکنی. شیطونم درس میده!
چشمان حانان برق میزنند. حالا معنای آن لبخند مرموز و شیطانیاش را میفهمم. میدوم به سمت عباس که دارد از درد به خودش میپیچد. تیر به پشت ساق پایش خورده. بشری اخم کرده و دارد دندانهایش را روی هم فشار میدهد. احتمالاً میداند نباید کاری بکند که عاقبتش مثل عباس بشود. خون همچنان دارد از پای عباس بیرونمیریزد و رنگ عباس سفید و سفیدتر میشود. با همان صدای دردآلودش رو میکند به بهزاد:
_خیلی نامردی!
بهزاد با همان نیشخند مسخره میگوید: _میدونم. تازه این یه چشمه از نامردیمه!
کنار عباس زانو میزنم. کاپشنش را از روی دوشم برمیدارم و میاندازم روی خودش. میگویم:
_ببخشید، تقصیر
من بود.
عباس سعی میکند دردش را قورت بدهد و لبخند بزند:
_نه... تقصیر تو نبود...
به ذهنم فشار میآورم تا یادم بیاید باید چکار کنم. اگر بنویسم که زخمش خوب شده، حتماً خوب میشود. رو میکنم به ستاره:
_دفتر رو بده، فقط اینطوری میتونم خوبش کنم.
ستاره با بیتفاوتی شانه بالا میاندازد:
_چرا باید خوبش کنی؟ به نظر من همینطوری بهتره!
بغض راه گلویم را میبندد و داد میزنم:
_من که دفتر رو دادم! خب بذار خوبش کنم، بعد دوباره بهت میدم!
ستاره لبخند تمسخرآمیزی میزند:
_تازه کارمون با هم شروع شده!
دوباره یک نگاه به ستاره میاندازم و یک نگاه به بهزاد. هر دو پیروزمندانه میخندند. بهزاد به ستاره میگوید:
_تو دوتا دخترا رو بیار، من و حانان هم این دوتا رو میاریم!
و خیره میشود به حاج حسین:
_خیلی با این دوتا کار دارم!
صدایی از گلویم خارج نمیشود. دوست دارم جیغ بزنم؛ اما نمیتوانم. بدجور اشتباه کردم؛ به معنای واقعی کلمه گند زدم. حالا بیا و درستش کن...
ضربهای به سرم میخورد؛ لولۀ اسلحه ستاره. نهیب میزند:
_برو سوار شو!
به بشری نگاه میکنم که اسلحه منصور روی سرش قرار گرفته. بشری پلکهایش را بر هم میگذارد. مثل این که او هم از پیدا کردن راه چاره عاجز شده. با فشار اسلحه ستاره، روی صندلی عقب ماشین مینشینم. چشمانم را میچرخانم به سمت عباس و حاج حسین. بهزاد یقه حاج حسین را گرفته و دارد میبردش....
✍قسمت ۲۱
بهزاد یقه حاج حسین را گرفته و دارد میبردش به سمت ماشین. حانان دستان عباس را میبندد و لباسش را میگیرد که بلندش کند. عباس بلند میشود و همزمان نالهاش به آسمان میرود. صورتش مثل گچ دیوار شده؛ سفید و بیرمق. خونابههای عباس روی زمین میرقصند و همچنان از
پایش خون میرود. بهزاد که حالا حاج حسین را در ماشین نشانده، به حانان کمک میکند عباس را برساند به ماشین نگاهم روی خونابههای کف کوچه مانده که باران دارد آن را میشوید. هوای داخل ماشین گرم است و حالِ منِ خیس و سرمازده را بهتر میکند. امیدوارم بخاری ماشین بهزاد هم روشن باشد؛ حاج حسین و عباس هم سردشان بود.
ستاره قبل از این که سوار شود، دفتر را به حانان میدهد. شاید میخواهد مطمئن شود این دفتر به هیچ وجه به دست من نمیرسد؛ حداقل فعلاً. ستاره کنار من مینشیند و اسلحهاش را میگذارد روی شقیقهام. میدانم میخواهد جلوی
حرکات احتمالی بشری را بگیرد.
اخمهای بشری بدجور رفته توی هم؛ انقدر که تمام صورتش مچاله شده. اخم کردنش هم مثل خودم است. از قیافهاش پیداست مانند یک انبار باروت، منتظر جرقه است و فقط چون اسلحه روی شقیقه من است، نمیتواند کاری
انجام دهد. دستانش را مشت کرده و فشار میدهد. با خشم زل زده به چشمان ستاره؛ و ستاره هم به چشمان او. مانند دو ماده ببر زخمی به هم نگاه میکنند؛ گویا آمادهاند برای حمله به هم.
منصور راه میافتد و سعی دارد راهش را از میان کوچه پسکوچهها باز کند.
به ستاره میگویم:
_شما چی از جون من میخواید؟
-هیچی. فقط میخوایم یکم دنیا رو از دید ماها ببینی، از دید ما بنویسی.
بشری پوزخند میزند. ابرو درهم میکشم:
_یعنی چی؟
ستاره فشار اسلحه را روی شقیقهام کم میکند. اگر انگشتش روی ماشه بلغزد، من خواهم مُرد. مرگ چه شکلیست؟ چقدر ناگهانی سایه انداخته روی سرم. انقدر ناگهانی که حتی فرصت ترسیدن هم نداده. من برای مُردن آماده نیستم. من دوست ندارم بمیرم؛ حیف است. جان را نباید مفت از دست داد. من میخواستم جانم را با چیزهای مهمتر معامله کنم...
-از نوشتن برای این حکومت هیچی بهت نمیرسه. این همه عمرت رو میذاری برای نوشتن، تهش هیچکس نمیاد
بگه خرت به چند من؟این همه برای نقاب ابلیس حرص خوردی و زحمت کشیدی، تهش چی شد؟ کسی حمایت
کرد؟ اصلا کسی فهمید؟ داری الکی استعدادت رو حروم میکنی.
-خب، چه ربطی داره به خواسته شما؟
لبخند میزند:
_آهان! خب بیا یه بارم از دید ما بنویس. به این فکر کن که یه درصد شاید حق با ما باشه. تو همش با عینک خودت دنیا رو دیدی.
بشری دیگر نمیتواند ساکت بماند:
_پرستوی متساوا باشی و حرف از حق بزنی... خنده داره!
ستاره میغرد:
_تو ساکت شو!
و دوباره رو به من میکند:
_آره، من افسر متساوام، نیروی عملیات ویژه موساد. میدونی چرا؟ چون یه دنیا تهدید
علیه ما اسرائیلیها هست. چون نمیتونیم بشینیم تا بیان مثل جریان هولوکاست نابودمون کنن. باید از خودمون دفاع کنیم!
میگویم:
_خودتم میدونی هولوکاست دروغه!
ستاره صدایش را بالا میبرد:
_نیست! نیست! اینهمه آدم مُردن، واقعاً مُردن. دولت یهودیه توی خون و آتیش نابود شد، ما باید دوباره بسازیمش. دولت خودمون رو، کشور خودمون رو. ما یه کشور نوپاییم، نباید امنیت خودمون رو تامین کنیم؟
بشری میخندد:
_هه! کشور!
صورت ستاره سرخ میشود. میگویم:
_باشه، اصلا دارید دفاع میکنید ولی چطوری؟ با ترور و کشتار و جاسوسی
دفاع میکنید از خودتون؟ مقابل مردم عادی؟
ستاره کلافه میشود. چند لحظه بیرون را نگاه میکند و نفس عمیق میکشد:
_باشه، اصلاً از دید ما هم ننویس، چیزی
رو بنویس که مردم دوست دارن بشنون. برای مردم مهم نیست سال هشتاد وهشت دعوا سر چی بود و مقصر کی
بود، براشون مهم نیست بدونن دعوای ایران و اسرائیل چیه، اونا دوست دارن بدونن فلان بازیگر چرا از شوهرش جدا شد، دوست دارن بدونن فلان خواننده توی کنسرتش کُت چه رنگی میپوشه؟مردم دنبال حقیقت نیستن، دنبال قصههای صد من یه غاز عاشقانهن. اگه میخوای ما میتونیم کمکت کنیم. هرجور بخوای. حتی حاضریم تغییر کنیم و بشیم شخصیتهای معمولی، برای رمانهای معمولی. خوبه؟
با خودم تکرار میکنم: آدمای معمولی...فکر بدی هم نیست. رمانهایی که طرفدار دارند، راحت چاپ میشوند؛ رمانهای عاشقانه معمولی.یک پسری یک دختری را میخواهد، یک دختری یک پسری را میخواهد... بعد....
✍قسمت ۲۲
بعد به هر دلیلی نتوانند به هم برسند و تهش من به هم برسانمشان. مثلاً همین بشری و ابوالفضل، هیچکدامشان مامور امنیتی نباشند، وسط آتش فتنه هشتاد و هشت هم عاشق نشوند. اصلاً من چرا مینویسم؟ چرا امنیتی مینویسم؟ دردم چیست؟ میخواهم یک چیزی بنویسم مثل بقیه؟
که چی بشود؟ نه... توی کتم نمیرود.منصور در یک خیابان فرعی میپیچد.
میپرسم:
_الان داریم کجا میریم؟
ستاره جواب نمیدهد؛ خیره است به روبهرو. از شیشه جلو، بیرون را نگاه میکنم. صدای همهمه و آژیر میآید. حمله کردهاند به یک فروشگاه و شیشههایش را پایین آوردهاند، حالا هم دارند مواد غذاییِ داخل فروشگاه را میدزدند. امکان ندارد اینها از بدنه مردم عادی باشند؛ مردم عادی ساکنان همین شهرند. به هم رحم میکنند.
ستاره لبخند پیروزمندانهای روی لب دارد:
_این دفعه دیگه ردخور نداره. این تو بمیری از اون تو بمیریها نیست. واقعاً کار رژیم تمومه.
بشری بیتفاوت میگوید:
_سال نود و شیش هم همین رو میگفتید، چهل ساله دارید همین رو میگید!
ستاره همچنان خیره است به آتش و آشوب:
_نه، خودتم میدونی امسال خیلی گستردهتره، کل اصفهان رو گرفته! اگه اصفهان سقوط کنه، شهرهای دیگه هم سقوط میکنن. خداحافظ حکومت آخوندی، سلام اسرائیل!
و بلند قهقهه میزند. از جمله آخرش حالت تهوع میگیرم. امکان ندارد. منصور میگوید:
_شهرهای دیگه رو دیدی؟همه ریختن بهم. اینبار برنامهمون بینقص بود. فقط کافیه یه پادگان بیفته دست ما، چه شود!
ستاره هم حرف منصور را ادامه میدهد؛ با لذت:
_یه کاری میکنیم همه خیابونا پر بشه از جنازه بسیجی و سپاهی.
اسلحهاش را بیشتر روی سرم فشار میدهد:
_تو هم اگه میخوای زنده بمونی، بهتره بیای طرف ما. زودتر خودت رو نجات بده.
میخواهم زنده بمانم یا نه؟ اگر زنده بمانم چه میشود؟ باید در کشوری زندگی کنم که جمهوری اسلامی نیست؟
نه... اینطوری نمیشود زندگی کرد؛ نمیارزد. یک چیزهایی هست که ارزشش از زندگی هم بیشتر است.
دستم را روی زانوی بشری میگذارم و فشار میدهم. بشری دستم را نوازش میکند. حتماً چیزی میداند که انقدر آرام است. منصور میخواهد از میان لاستیکهای سوخته و جمعیتی که برای غارت فروشگاه آمدهاند بگذرد. وضعیت مثل فیلمهای آخرالزمانی شده.
صدای برخورد چیزی را با بدنه ماشین میشنوم؛ یک چیز سنگین. ستاره میگوید:
_صدای چی بود؟
منصور ساکت میماند؛ چون خودش هم دارد به همین فکر میکند. هنوز به نتیجه نرسیدهایم که ده، دوازده نفر به سمتمان هجوم میآورند؛ با چهرههایی که با ماسک و شال گردن پوشیده شده. دست همهشان، یا سنگ است یا
چوب و یا قمه! زبانم بند میآید و خودم را در آغوش بشری میاندازم. ستاره جیغ میکشد:
_اینا کیان منصور؟
منصور باز هم ساکت است. ستاره اسلحهاش را غلاف میکند. از بیرون ماشین، مردی را میبینم که گویا سردسته بقیه است. چوبدستیاش را بالا میگیرد و میگوید:
_اینا مزدورهای حکومتن! بزنینشون!
و همزمان با صدای فریاد مرد، یک تکه سنگ میخورد به شیشه جلو و آن را میشکند. خردهشیشهها روی صندلی
کمک راننده میریزند. منصور دستش را سپر صورتش میکند. بشری سرم را در آغوش میگیرد و پایین میآورد
تا از من محافظت کند. ستاره جیغ میزند:
_برو منصور! برو!
منصور که همچنان آرنجش را مقابل صورتش نگه داشته، داد میکشد:
_چطوری برم؟ میبینی که راه رو بستن!
جایی را نمیبینم؛ اما صدای برخورد چماقها را با شیشه ماشین میشنوم. حتماً بخاطر قیافه منصور است که اینطوری
دورمان جمع شدهاند؛ بخاطر یقه آخوندی و ریش بلند و انگشتر عقیقش. انگار بالاخره این نفاق و ظاهرسازی
دامنش را گرفت!
از میان بازوهای بشری، ستاره را میبینم که سرش را گرفته و خم شده روی زانوانش. یک نفر در سمت راننده را باز میکند و منصور را بیرون میکشد. داد منصور به هوا میرود. نمیدانم خوشحال باشم یا ناراحت؟!
دوباره صدای باز شدن در میآید؛ در سمت خودمان. جیغ میکشم:
_بشری!
بشری آرام در گوشم میگوید:
_نترس!
یعنی چی که نترسم؟ بشری را محکم در آغوش میگیرم. یک نفر بشری را به سمت بیرون از ماشین میکشد. دوباره نامش را صدا میزنم؛ اما بشری انگار مقاومتی ندارد بلکه دارد واقعاً از ماشین خارج میشود و من را هم به سمت خودش میکشد. دوباره زمزمه میکند:
_بیا دنبالم، نترس!
از ماشین پیاده میشویم؛ دورتادور ماشین را جمعیت گرفته است طوری که اصلا....