✍قسمت ۱۰
چند دقیقه بعد،دوباره یک دختر جوان دقیقاً عین خودم وارد خانه میشود که حدس
میزنم اریحاست. به من نگاه میکند و میگوید:
_سلام مامان!
وا میروم. دوباره احساس پیری میکنم؛ یک دختر همسن خودم دارد به من میگوید مامان! اریحا میگوید:
_اوضاع خیلی خرابه. اصلا معلوم نیست چی به چیه. هیچ جا نمیشه رفت.
من هم کنار سفره مینشینم و کمی املت برای خودم در بشقاب میگذارم. میپرسم:
_الان برای چی بهزاد دنبال منه؟ اون خطری که نورا میگه ما رو تهدید میکنه چیه؟
عباس میگوید:
_ما هم هنوز دقیقاً نمیدونیم؛ ولی من حدس میزنم اونم این خاصیت دفتر تو رو میدونه، میخواد
سرنوشت خودش رو تغییربده.
حاج حسین هم میگوید:
_منم همین فکر رو میکنم.
میپرم وسط حرفشان:
_خب من میتونم توی دفتر یه چیزی بنویسم که نتونه بیاد.
حاج حسین میگوید:
_اگه ازاینقضیه خبر داشته باشه،حتماً فکر اینجاش رو هم کرده.
نورا انگشت اشارهاش را بالا میگیرد و میگوید:
_بعدشم، موضوع فقط تو نیستی. شخصیتهای رمانای زهرا و محدثه هم هستن، اونا تحت تاثیر قلم تو نیستن
عباس آخرین لقمه املتش را قورت میدهد و میگوید:
_من فکرمیکنم یه هدف بزرگتر از تغییر سرنوشتشون دارن.
-چه هدفی؟
این را من درحالی میپرسم که صدایم کمی از نگرانی میلرزد.
حاج حسین به عباس چشمغره میرود و میگوید:
_نگران نباش ما...
حرفش را میخورد. انگار فهمیده خوشم نمیآید من را مادر خطاب کند. جملهاش را تغییر میدهد:
_نگران نباش دخترم.
آخیش! بالاخره یک نفر پیدا شد که به من بگوید دخترم! عباس پِی حرف حاج حسین را میگیرد:
_آره خیالتون
راحت؛ ما نمیذاریم کاری بکنه مامان!
دوباره وا میروم؛ دوباره گفت مامان! بیخیال. بشری کمکم ظرفها را جمع میکند و میبرد که بشوید. کلافه به
اپن تکیه میدهم:
_الان باید چکار کنیم؟ من که نمیتونم تا ابد همینجا بمونم! باید برم خونه.
بشری شانه بالا میاندازد:
_اگه میدونستیم دقیقاً چه قصدی داره شاید میشد یه کاری بکنیم؛ولی الان نه. باید ببینیم
چی میشه. ما فقط فهمیدیم جون تو و زهرا و محدثه در خطره و اومدیم کمکتون کنیم. یه خبرایی شده که
خودمونم دقیق نمیدونیم؛ اما همه چیز از وقتی شروع شد که شما سه تا جدی تصمیم گرفتین رمان بنویسین.
-یعنی همه شخصیتهای رمانای من الان توی دنیای واقعیاند؟ بقیه کجان؟
-همهی همه که نه. بیشتر شخصیتهای اصلی هستن اگه دقت کنی. اونایی که بیشتر روی پردازششون کار کردی
یا بعداً قراره بکنی. بقیه هم توی شهر هستن، دنبال یه راه میگردن تا به تو و دوستات کمک کنن.
تازه یادم میافتد به خانه زنگ نزدهام.گوشی را از بشری میگیرم تا زنگ بزنم به خانه. پدر که خیالش از موقعیتم
راحت میشود،میگوید همانجا بمانم تا آبها از آسیاب بیفتد. اول میخواست خودش بیاید دنبالم که منصرفش کردم.دلم برای پدر و مادر تنگ شده. یعنی دوباره میبینمشان؟معلوم نیست. تازه فهمیدهام هیچ چیز قطعی و معلوم نیست.چقدر برنامه ریخته بودم برای فردا و فرداهایم؛ اما الان همهاش رفته روی هوا؛ با یک جرقه کوچکِ افزایش قیمت
بنزین. امروز صبح که از خانه بیرون میآمدم فکرش را هم نمیکردم عصرش در چنین آدمهایی
باشم؛ خانهای خیالی و شخصیتهایی خیالی که حالا در واقعیت جا خوش کردهاند.
مغرب از پنجرههای خانه خودش را میکشد داخل. صدای اذان گوشیها بلند میشود. وضو دارم. مهر و جانمازم را از کیفم بیرون میآورم و با شخصیتهای داستانم و به امامت حاج حسین، صف میبندیم برای نماز..نماز که تمام میشود، عباس و ابوالفضل دوباره تلاش میکنند برای گرفتن خبر از بیرون.
این طور که معلوم است ....
✍ادامه دارد....
✍قسمت ۱۱
این طور که معلوم است
اینترنت کند شده و فقط پیامرسانهای ایرانی کار میکنند.عباس کلافه است.
میپرسم:
_منتظر چی هستی؟
_نگران حامدم. رفته کمک شخصیتهای رمان خانم صدرزاده.
هرچه از ظهر تا الان فهمیدهام را کنار هم میچینم و یک معادله تشکیل میدهم؛ بعد میگویم:
_خب اونها که اتفاقی براشون نمیافته،چون تا من زنده هستم زنده میمونن، خودت گفتی.
حاج حسین دست از شماره گرفتن میکشد:
_نه لزوماً اینطورنیست. ما ممکنه قبل از تو بمیریم؛ اگه خودت با دست خودت ما رو بکشی.
از تصور این که دستم به خون یک انسان آلوده شود، دلم در هم میپیچد. من آدمِ آدمکُشی نیستم. ادامه میدهد:
_نه، منظورم از کُشتن اینی نیست که تو فکر میکنی. هرکدوم از ما نماینده بخشی از شخصیت توایم. اگه اون ویژگی
اخلاقیت از بین بره، ما از بین میریم.مثلا حامد و خانم صابری، شجاعت تو هستن. عباس و حوراخانم صبرت هستن. اریحاو ارمیا ایمان و یقینت هستن. اگه ایمانت از دست بره، اریحا و ارمیا میمیرن. برعکسش هم هست. مثلا
اگه ریشه خشمت رو برای همیشه بخشکونی، بهزاد نابود میشه.
با خودم میگویم این امکان ندارد.میشودخشم را مهار کرد؛ اما نمیتوانم کاری کنم که هیچوقت عصبانی نشوم. بالاخره آدمم دیگر!
دفترم را ورق میزنم. به صفحهای میرسم که ویژگیهای شخصیتها را در آنها نوشتهام.به بهزاد میرسم.جلویش
نوشتهام: بیرحم. تکتیرانداز حرفهای. سرتیم ترور منافقین. سالها در پادگاناشرف و سرزمینهای اشغالی آموزش دیده؛ از نوجوانی. مسئول بازجویی از اسرای ایرانی در دوران جنگ. ایران را مثل کف دستش میشناسد؛ مخصوصاً اصفهان را.
یک لحظه از مواجه شدن با هیولایی که ساختهام به خودم میلرزم. چهره بیروح و سردش میآید جلوی چشمم.هیولایی که من را میشناسد و حرکاتم را پیشبینی میکند. یعنی این هیولا در وجود من است؟ بخشی از من است؟ هیچکس نمیتواند باور کند؛ خودم هم. این کجای شخصیت من بوده؟
بشری کنارم مینشیند و میگوید:
_یادته توی کتاب تکبر پنهان، نوشته بود همه ما یه معاویه و یزید و صدام توی درون خودمون داریم که هنوز فرصت پیدا
نکرده خودشو نشون بده؟
-تو هم اون کتاب رو خوندی؟
-وقتی داشتی میخوندیش منم همراهت میخوندم. همه ما میخوندیم.
سرم را تکان میدهم. اینها واقعاً دارند ترسناک میشوند؛ حتی شخصیتهای مثبتشان. اینها از عمق روح و روان من بیرون آمدهاند؛ آن هم درحالی که من اصلاً دوست ندارم...
✍قسمت ۱۲
آن هم درحالی که من اصلاً دوست ندارم کسی را به عمق لایههای شخصیتم راه بدهم.زهراسادات همیشه میگوید تو دور خودت یک دیوار شیشهای کشیدهای. همه با ذوق میآیند طرفت و ناگهان میخورند به آن دیوار شیشهای. تازه میفهمند نمیتوانند تو را بفهمند چون خودت اجازه نمیدهی.
به جرات میتوانم بگویم تمام آدمهای زندگیام بیرون این دیوار شیشهای هستند. دوست ندارم این دیوار را بشکنم. حالا با آدمهایی مواجه شدهام که داخل این دیوارند و این ترسناک است؛ حتی اگر بدانم آدمهای خوبی هستند.
دوباره ورق میزنم. اسم ستاره را میبینم. کاراکتر رمانی که قرار است با موضوع زن و صهیونیسم بنویسم. نوشتهام: متکبر، احساساتش را سرکوب میکند، برای هدفش از هرچیزی میگذرد، هیچوقت عاشق نشده، یهودیالاصل،
با الهام از شخصیت استر، افسر متساوا...
صدای عباس مرا به خودم میآورد:
_پس ما اینجا به دنیا اومدیم!
و با چشم به دفتر اشاره میکند. درکشان نمیکنم؛ آنها از یک دفتر شروع شدهاند. از چرخیدن خودکار روی
صفحات کاغذ، از بازی انگشتانم روی دکمههای کیبورد. من از کجا شروع شدهام؟ از یک سلول کوچک در تاریکیهای رحم. آیات قرآن درباره خلقت انسان در ذهنم ردیف میشوند و میرسند به آن آیه که:
یَا أَیُُّهَا الْإِنْسَانُ مَا غَرَُّکَ بِرَبُِّکَ الْکَرِیمِ
(ای انسان، چه چیزی تو را نسبت به پروردگار بزرگوارت مغرور کرده است؟/سوره انفطار،آیه6.)
از خودم خجالت میکشم.
عباس میگوید:
_ما قبل از نوشته شدن وجود داشتیم. همونطور که روح همه آدما قبل از به دنیا اومدن وجود داشته و توی عالم ذر هم رو دیدن.
ابوالفضل هم صفحه گوشیاش را میبندد. نگاهی به دفتر میاندازد و میگوید:
_واقعا ممنونم مامان.
-بابت چی؟
با چشمانی لبریز از ذوق به بشری نگاه میکند:
_بابت این که بشری رو هم نوشتی.
صورت بشری زیر نگاه ابوالفضل گل میاندازد. لب میگزد و با چشم و ابرو اشاره میکند که یعنی جلوی بقیه
زشت است این حرفها. ابوالفضل اما زده است کانال عاشقانه و بیتوجه به رنگ به رنگ شدن بشری، نگاهش میکند. این بشرایی که من نوشتهام، همه جا جسور و شجاع است و فقط به ابوالفضل که میرسد اینطور خجالتی
میشود؛ مثل دختر چهارده ساله.
حاج حسین میگوید:
_اگه واقعاً میخوای تشکر کنی، برو از خدا تشکر کن که مامان رو خلق کرد و ماها رو
گذاشت توی مغزش!
حورا بالای سرمان میایستد و روی دفتر خم میشود:
_ولی من از دستت دلخورم یکم. زیاد اذیتم کردی.
عباس هم همراهی میکند:
_من رو هم همینطور. بلایی نموند که سرم نیاورده باشی.
با چشمان گرد نگاهشان میکنم.رمان عباس را که هنوز ننوشتهام؛ اما حورا حق دارد بابت زندگی سختی که داشته، الان حسابی از دستم شاکی باشد. نمیدانم چه بگویم.
عباس میخندد:
_اشکال نداره. همین که عاقبت به خیر شدیم
بخشیدیمت.
نورا یکباره میآید و کاسه کوزه بحثمان را بهم میریزد:
_خب این حرفا رو ول کنین. بگین باید با بهزاد چکار کنیم؟
دوباره نگاهها برمیگردد به سمت من. از این که همه از من راه حل بخواهند و نگاهها به دهان من باشد استرس میگیرم. من که عقل کل نیستم!
چند ثانیه فکر میکنم و بالاخره زبان میچرخانم:
_نمیدونم باید چکار کنیم؛ اما میدونم که نمیشه تا ابد اینجا
بمونم.
-یعنی باید باهاش روبهرو بشی؟
این را اریحا میگوید.
حاج حسین خیره است به نقطهای نامعلوم و دارد بلند فکر میکند:
_نمیشه یه شبه نابودش کنی؛ زمان میبره. اما باید مهارش کنی. نباید بذاری بهت غلبه کنه.
مغزم فقط پیغام خطا میدهد؛ نمیتوانم فکر کنم. فکر کردن مال دنیای واقعی ست. دنیایی که قوانین حاکم بر آن منظم و از پیش تعیین شدهاند؛ نه الان که اصلا نمیدانم چی واقعیست و چی خیالی. شخصیتهای رمانم که خیالی بودهاند واقعی شدهاند و حالا یکیشان میخواهد جلوی من بایستد و شاید حتی به من آسیب بزند. اصلا نکند دارم خواب میبینم؟ شاید در همین شلوغیها چیزی خورده توی سرم و بیهوش شدهام. شاید روی صندلیهای آزمایشگاه
خوابم برده. شاید... شاید هم واقعی ست.
عباس که میبیند به یک نکته خیره شدهام میگوید:
_ما واقعی هستیم. انقدر شک نکن مامان!
چشم میچرخانم سمتش و با گیجی نگاهش میکنم. چرا انقدر دوست دارد....
✍ادامه دارد.....
💫نویسنده ؛ فاطمه شکیبا (فرات)
مطلع عشق
بچه هایی که خواهر و برادر دارند ،در جامعه بالغانه تر رفتار میکنند.
پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز دوشنبه( #سواد_رسانه )👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎩 #راز_مرتاض
#خطای_دید
🎥 بسیاری از مردم به همین راحتی فریب میخورند !
👍یه نمونه دیگر از خطای دید یا چشم بندی یا سحر❗️
🎞 انیمیشن نبرد خلیجفارس ۲
ساخت ایران 🇮🇷
. کارگردان: فرهاد عظیما
. سال ساخت: ۱۳۹۵
. «نبردِ خلیجفارس» به کارگردانی فرهاد عظیما؛ پویانماییِ جنگی و حماسی از نبرد و درگیری بین نیروهای ناوگانِ دریایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در برابر نیروهای ناوگانِ دریایی آمریکایی است که با الهام از شخصیتِ سردار شهید حاج قاسم سلیمانی به فرماندهی ایشان صورت میگیرد ...
🏆جوایز:
¤ برنده جشنواره فیلم عمار
¤ نامزد بهترین کارگردانی در سی و چهارمین جشنواره فیلم فجر
توضیح + تصاویر بیشتر
واکنش رسانههای آمریکایی
🗓۱۴۰۲
#هنری
#کودکونوجوان
مطلع عشق
✍قسمت ۱۲ آن هم درحالی که من اصلاً دوست ندارم کسی را به عمق لایههای شخصیتم راه بدهم.زهراسادات همیشه
🌸رمان به سبک رئالیسم جادویی، امنیتی و انقلابی #نیمه_تاریک
✍قسمت ۱۳
چرا انقدر دوست دارد به من بگوید مامان؟ شاید چون خودم هم دوست دارم یک پسر مثل عباس داشته باشم. همیشه خاطرات مادران شهدا را بیشتر از همسران شهدا دوست داشتم و دارم. این که یک دسته گل درست کنی، همه جوره دورش بگردی، عمرت، محبتت، زندگیات، خودت را برایش خرج کنی و برای سیدالشهدا هدیه بفرستی، واقعاً عاشقانهترین داستان روی زمین است. یک چیزی بیشتر
و برتر از فدا شدن. این محبت را هم فقط #مادرها میفهمند؛فقط دخترها. خب دخترها هم مادرهای بالقوهاند دیگر!
دفترم را باز میکنم و بالای اولین صفحه سپیدی که میبینم مینویسم: بهزاد نمیتواند به خانه امن ما برسد. به خانه خودمان هم همینطور.
بشری گردن میکشد تا ببیند چه نوشتهام. نوشته را چشمخوانی میکند و میپرسد:
_فکر میکنی اثر داره؟
شانه بالا میاندازم که شاید. میگویم:
_حالا دیگه خونه خودمون هم امنه. منو برسونید خونه.
عباس میزند زیر خنده:
_حتی اگه امن هم باشه نمیتونیم برسونیمت. یه نگاه به وضع خیابونا بنداز!
لبانم را روی هم فشار میدهم. این خانه را دوست دارم؛ اما دلم میخواهد برگردم خانه.دلم برای خانوادهام شور میزند. باصدایی که از نگرانی میلرزد رو به حاج حسین میکنم:
_این اوضاع تا کِی ادامه داره؟ نکنه به خونههای
مردم حمله کنن؟ نکنه به خونه ما هم...
بشری دستش را روی دستم میگذارد و حاج حسین حرفم را قطع میکند:
_اگه نگران خانوادهتی میتونم دوتا از بچهها رو بفرستم که مواظب خونهتون باشن. خوبه؟
-کدوم بچهها؟
-شخصیتهای رمان خودت دیگه!
بعد رو میکند به ابوالفضل:
_برو مواظب خونهشون باش. کمیل رو هم میفرستم به موقعیتت. با موتور من برو
ابوالفضل بدون مکث از جایش بلند میشود. بشری ناخواسته میایستد؛ اما حرفی نمیزند. ابوالفضل کتش را از
روی دسته مبل برمیدارد و یک لبخند گرم حواله بشری میکند که یعنی خیالت تخت. سوئیچ موتور را از حاج حسین میگیرد و میرود؛ نگاه بشری هم به دنبالش. احساس دلتنگی میکنم؛ یکباره و ناگهانی. نمیدانم چرا. نمیدانم این حس از کجا آمد؟
به بشری نگاه میکنم که هنوز نگاهش به در خروجی ست. میتوانم دلتنگی را از نگاهش بخوانم. یعنی حس بشری
به من منتقل میشود؟ شاید. هیچ بعید نیست. حتما میان من و شخصیتهایی که خودم خلقشان کردهام یک چنین
رابطهی قلبیای هست. شاید احساسات من بر آنها و آنها بر من اثر میگذارد.
خانه ساکت است و فقط صدای گوینده خبر شبکه شش میآید. عباس و حاج حسین نشستهاند روی مبلهای
کرمقهوهای و اخبار نگاه میکنند. دخترها هم رفتهاند توی اتاق و با کمی دقت، میتوان صدای پچپچشان را شنید. بشری دارد از پنجره بیرون را نگاه میکند. شاید او هم مثل من نگران است.
صدای تیک تاک ساعت رفته روی اعصابم. انگار دارد برایم زباندرازی میکند که: ببین، زمان دارد میگذرد و تو کاری نمیتوانی بکنی! مجبوری بنشینی و به صدای من گوش بدهی!
صدای زنگ موبایل میآید و بعد، صدای اریحا که دارد پاسخ میدهد. از جایم بلند میشوم و میروم به اتاق پدر. در را میبندم و چادرم را در میآورم. دراز میکشم روی زمین. هنوز چشمانم گرم نشدهاند که کسی در میزند.سر جایم مینشینم و روسریام را مرتب میکنم:
_بفرمایید!
در باز میشود. اریحاست؛ نگران. میگوید:
_مامان، من باید برم خونه!
اخم میکنم:
_خونه؟ کدوم خونه؟
_باید برم خونه عزیز. پسرم داره بهونه میگیره.
وقتی قیافه گیج و گنگم را میبیند، بیشتر توضیح میدهد:
_باید برگردم خونه عزیز. پسرم رو گذاشتم اونجا. یه
سالشه. اینا رو بعداً خودت توی رمان مینویسی.
دست دراز میکنم و دفترم را از کیف درمیآورم. مینویسم:
_اریحا بدون دردسر رسید خانه عزیز.
اریحا لبخند میزند، خداحافظی میکند و میرود؛ به همین راحتی! کاش یک نفر هم پیدا میشد که داستان من را مینوشت. مینوشت من راحت از این ماجراها خلاص میشوم و برمیگردم خانه. خب؛ قطعا یک نفر هم داستان من را نوشته دیگر؛ خدا. داستان من و همه آدمهای دنیا، داستانهایی که در لوح محفوظ هست. و قطعاً برگی از درخت نمیافتد مگر آن که در آن لوح نوشته شده باشد.
اریحا که میرود، دوباره صدای زنگ گوشی بلند میشود. نورا تقهای به در میزند و میآید داخل. گوشی را به من میدهد و آرام میگوید:
_زهراست.
گوشی را میگیرم:
_الو زهرا سلام!
-سلام، تو کجایی؟ هرچی بهت زنگ میزنم گوشیت خاموشه! فکر کردم...
میپرم وسط حرفش:
_گوشیم شارژ نداشت، منم گذاشتمش توی خونه.
-خب خیالم راحت شد. میخواستم حتماً با خودت حرف بزنم.
-تو کجایی؟ حالت خوبه؟
-برگشتم پایگاه. نشد برم خونه.
چند لحظه سکوت میشود. بعد میگوید:....
✍ادامه دارد.....
💫نویسنده ؛ فاطمه شکیبا (فرات)
✍قسمت ۱۴
چند لحظه سکوت میشود. بعد میگوید:
_فاطمه، تو هم شخصیتهای رمانت رو دیدی؟ اینا واقعیاند؟ من هنوز باورم نمیشه!
آه میکشم و چشم میبندم:
_هیچ آدم عاقلی باورش نمیشه. ولی مثل این که باید باور کنیم!
با همان لحن بامزه همیشگیاش میگوید:
_فاطمه! شهید نشیا! تو قول دادی ما با هم شهید بشیم!
نمیدانم چرا زهرا انقدر میترسد من شهید بشوم! من واقعاً هنوز به درد شهادت نمیخورم! میخندم:
_نگران نباش، چیزیم نمیشه.
-باشه. ولی اگه شهید شدی خودم میکشمت!
میخندم؛ بلندتر. میگوید:
_زنگ زدم یه چیز دیگه هم بگم، اگه با نورا کاری نداری بگم بیاد پیش من.
به چهره نگران نورا نگاه میکنم. سرش را تندتند تکان میدهد؛ میخواهد برود پیش مادرش. میگویم:
_باشه. اشکال نداره.
با زهرا خداحافظی میکنم. نورا گوشی را میگیرد و با شوق برمیخیزد. تازه چشمم به حورا میافتد که ایستاده
کنار در.سرش پایین است. میتوانم حدس بزنم برای گفتن چیزی این پا و آن پا میکند. میگویم:
_بله حورا؟
کمی لبش را کج و کوله میکند؛ حرفش را مزمزه میکند و میگوید:
_من باید برگردم خونهمون. مادرم تنهاست.
-خب اشکالی نداره!
-مطمئنی به کمکم نیاز نداری؟ اگه لازمه بمونم!
لبخند میزنم:
_اگه لازم شد هم با این روش میارمت!
و دفتر و خودکارم را بالا میگیرم. لبخند شرمگینی میزند. میگویم:
_توی خونه جات امنتره. الان مینویسم که
رفتی خونه.
عمیقتر میخندد:
_دستت درد نکنه!
و از اتاق بیرون میرود. خب؛ الان فقط من و بشری ماندهایم و عباس و حاج حسین. وقتی حورا را تا دم در بدرقه میکنم، عباس سر میچرخاند به سمتم:
_همه رو فرستادی برن؟
سرم را تکان میدهم:
_اینجا براشون خطرناک بود. دلم شور میزنه.
-چرا؟
-نمیدونم.
باز هم سکوت. صدای آهنگ آغاز اخبار بیست و سی میآید. حاج حسین صدای تلوزیون را کمتر میکند. تکیه
میدهم به اپن. نمیفهمم مجری اخبار چه میگوید.
صدای زنگ خانه که میآید، از جا میپرم. به چهره تک تک شخصیتها نگاه میکنم. همه خیرهاند به آیفون؛
متعجب و نگران. بالاخره عباس رو میکند به حاج حسین و میپرسد:
_قرار بود کسی بیاد؟
حاج حسین جواب میدهد:
_نه.
و تلوزیون را خاموش میکند. عباس و حاج حسین بلند میشوند و من تکیه از اپن میگیرم. بشری از پنجره بیرون
را نگاه میکند و میگوید:
_چیزی نمیبینم. خبری نیست.
دوباره صدای زنگ؛ صدایی که الان و با این اضطراب، شبیه ناقوس مرگ است تا زنگ در. بدبختی آیفون خانه قبلیمان تصویری هم نبود. بشری از کنار پنجره کنار میرود تا حاج حسین که حالا کتش را پوشیده، بتواند کنار پنجره بایستد. بشری زیرلب زمزمه میکند:
_اگه از بچههای خودمون بودن حتماً کلید داشتن یا به من زنگ میزدن.
عباس کاپشن قهوهای رنگش را از روی دسته مبل برمیدارد و به حاج حسین نگاه میکند:
_الان تکلیف چیه؟
حاج حسین خیره میشود به آیفون. اگر جواب بدهیم ممکن است بدتر باشد. یک نگاه به من میاندازد، یک نگاه به عباس و یک نگاه به بشری. دوباره صدای زنگ؛اینبار پشت سر هم و ممتد. حاج حسین میگوید:
_خونه لو رفته! یا حسین!
یک نفر دارد در حیاط را میکوبد. اعصابم بیشتر بهم میریزد. حاج حسین رو میکند به عباس:
_از در سمت کوچه پشتی ببرشون بیرون. فقط قبلش چک کن که یه وقت کسی پشتش نباشه.
بشری بازویم را میگیرد و میگوید:
_بریم!
کیفم را از روی اپن برمیدارم و در برابر فشار بشری مقاومت میکنم. برمیگردم به سمت حاج حسین:
_پس شما چی؟
حاج حسین لبخند میزند:
_نترس چیزیم نمیشه. من میمونم که اگه لازم بود سرشون رو گرم کنم.
بشری من را میکشد تا از پلهها برویم پایین؛ پشت سر عباس. دلم مانده پیش حاج حسین. من که در دفترم نوشته بودم بهزاد نمیتواند به این خانه برسد؛ پس الان چه خبر است؟ شاید بهزاد همدستهایی دارد که فکرش را نکرده بودم.
پشت در میرسیم. این در به یک کوچه دیگر باز میشود. عباس یک دستش را میبرد زیر کاپشنش و با دست دیگر، به من و بشری علامت میدهد که ساکت باشیم. بشری جلوی من میایستد و آماده مبارزه میشود. عباس کلاهش را تا پایین روی ابروهایش میکشد و زیپ کاپشنش را تا بالا میبندد؛ طوری که صورتش کمتر پیدا باشد. من و بشری هم به تبعیتش، چادر و روسریمان را جلوتر میکشیم.
عباس از چشمیِ در، پشت در را نگاه میکند. آرام به بشری میگوید:
_من میرم بیرون، اگه خبری شد سریع در رو ببندین و از پشتبوم فرار کنین.
و با احتیاط در را باز میکند....
✍قسمت ۱۵
و با احتیاط در را باز میکند و سرکی به بیرون میکشد. سرش را داخل میآورد و میگوید:
_خبری نیست. بیاید.
صدای در زدن را هنوز میشنوم. از خانه بیرون میزنیم. عباس میگوید:
_بدویید. فقط بدویید!
میدویم. باران میبارد و زمین خیس است. دست بشری را گرفتهام و درحالی که دلم هنوز پیش حاج حسین است،میدوم. انقدر تند دویدهایم که سینهام میسوزد. نمیدانم دقیقاً کجا هستم. سرم را که بالا میآورم، مقابلم خیابانی را میبینم که بیشتر شبیه میدان جنگ است تا خیابان!
عباس و بشری هم حیران شدهاند و با بهت و سردرگمی به خیابان نگاه میکنند. این دیگر بستن مسیر هم نیست؛
رسماً جنگ است! انگار برنامه اصلی برای شب بوده. گله به گله آتش روشن کردهاند. بانکی که آن طرف خیابان
هست، در آتش میسوزد و خردهشیشههای درهایش روی زمین برق میزنند. دیگر کسی نه شعار میدهد، نه داد و بیداد میکند.اصلا مسئله بنزین نیست. فقط شکستن است و سوزاندن.
به عباس نگاه میکنم و مینالم:
_حالا چکار کنیم؟کجا بریم؟
عباس یک نگاه به من میاندازد و یک نگاه به بشری. بعد با دست، پیادهروی آن سوی خیابان را نشان میدهد:
_میریم پایگاه بسیج، پیش بقیه.
نمیدانم پایگاه چقدر از اینجا فاصله دارد و اصلا امن هست یا نه؛ اما فعلا ترجیح میدهم با عباس بحث نکنم. عباس جلوتر میدود و میگوید:
_بیاین!
باید از خیابانی رد شویم پرشدهاز شعلههای کوچک و بزرگ آتش. بچه که بودم، از دوتا چیز خیلی میترسیدم:..آتش و ردشدن از خیابان. الان با هر دوی این ترسها مواجهم.خیابانی پر از آتش!
بشری پشت سرم میدود و عباس مقابلم. باد پاییزی شعلههای آتش را میرقصاند و هربار، شعلهها به سمت من سرک
میکشند. اگر آتش بگیرم چه؟
یک تکه شعله، زبانه میکشد تا مقابل صورتم. گرمایش را حس میکنم. از ترس عضلاتم را منقبض میکنم و چادرم را جمع. طی کردن عرض خیابانِ آتشین، برایم به اندازه هزار سال میگذرد.
در پیادهرو خبری نیست. همه مغازهها تعطیلند و مردم هم خزیدهاند به خانهشان. انگار فهمیدهاند ماجرا خیلی
ترسناکتر و خطرناکتر از یک اعتراض ساده است. عباس هربار نگاهی به ما که پشت سرش هستیم میاندازد و میگوید:
_بدویین! بیاین!
ما بدون این که او بگوید هم میدویم؛ هرچند پهلوهایم درد گرفته و گلویم میسوزد. افتادن قطرات ریز باران را روی صورتم حس میکنم. یک باران ریز و نرم میبارد؛ لطافت میان خشونت. صداها را مبهم و گنگ میشنوم. صدای فریاد، صدای تیر، صدای شکستن. عباس برمیگردد و با دست به من علامت میدهد که برویم داخل یک
کوچه. کجای اصفهانیم؟ نمیدانم. باید به عباس اعتماد کنم؛ امیدوارم او مثل من گیج نباشد.
عباس داخل کوچهای میپیچد و باز هم میدود. به سختی و میان نفسهای بریده بریدهام میگویم:
_بسه! من دیگه
نمیتونم!
بشری دستم را میگیرد و من را دنبال خودش میکشد. ساق پایم درد گرفته است. یک ماهی میشود که باشگاه نرفتهام و اینطوری بدنم افت کرده. قبلا بیشتر از این میدویدم و آخ نمیگفتم! باز هم کلماتی منقطع را پشت هم ردیف میکنم:
_من... دیگه... نمی... تونم...
عباس میایستد؛ من و بشری هم. تکیه میدهم به دیوار و روی زانوهایم خم میشوم. تندتند نفس نفس میزنم. چشمانم را میبندم و دستم را میگذارم روی سینهام. دهانم طعم خون میدهد. صدای نفس زدن عباس و بشری را میشنوم؛ هرچند میدانم حالشان به اندازه من بد نیست. عباس میگوید:
_مامان خوبی؟
نمیتوانم جوابش را بدهم. بشری میگوید: _کاش آب داشتیم میدادیم بهش.
-نداریم که. انقدر با عجله اومدیم یادمون رفت بیاریم.
بشری دست میگذارد روی شانههایم:
_سرتو بیار بالا و نفس بکش.
به فرمانش عمل میکنم. بازویم را میفشارد. بهتر میشوم. احساس میکنم صورتم داغ شده. به عباس میگویم:
_خب حالا باید چکار کنیم؟ من اینجاها رو بلد نیستم.
عباس نگاهی به اطراف میاندازد:
_باید از کوچه پسکوچه بریم. خیابونا خیلی خطرناکه!
-پیاده؟
این را بشری میپرسد.
عباس شانه باال میاندازد:
_چاره دیگهای نداریم.
دوباره یاد حاج حسین میافتم. بیتوجه گفت و گویشان میپرسم:....
✍قسمت ۱۶
بیتوجه گفت و گویشان میپرسم:
_حاج حسین چی؟نکنه اتفاقی براشون افتاده باشه؟
عباس سرش را پایین میاندازد:
_نمیتونیم برگردیم اونجا و با حاجی تماس بگیریم. ولی نگران نباش؛ گفتیم که، تا تو زندهای ما نمیمیریم
باز هم از نگرانیام کم نمیشود. باران چادر و صورتم را خیس کرده؛ کوچه را هم. برخلاف چند لحظه قبل که بخاطر دویدن گرمم شده بود، الان سردم شده. وقتی دستانم را دور بدنم میپیچم، بشری این را میفهمد:
_عرق کرده، الان سرما میخوره!
عباس به اشاره بشری کاپشنش را درمیآورد و میاندازد روی دوش من. میگویم:
_خودت چی؟
لبخند میزند:
_یه مامان بیشتر ندارم که!
لبخند کوچکی میزنم که یعنی ممنون. گرمای کاپشن کمی حالم را بهتر میکند؛ اما از این که کاپشن مردانه روی
دوشم انداختهام خوشم نمیآید. بشری میگوید:
_همیشه بدون لباس گرم از خونه میای بیرون؟
سرم را تکان میدهم. بوی خاک باران خورده همه جا را گرفته است و آسمان ارغوانی شده. از شبهای ابری خوشم میآید. همپای بشری و پشتسر عباس در کوچههایی قدم میگذارم که نمیشناسمشان. خیلی وحشتناک است که در چنین شبی جایی برای رفتن نداشته باشی. شبگردی را دوست دارم اما این مدلیاش را نه.
عباس دارد از روی نقشه آفلاین گوشیاش مسیر را پیدا میکند. موهایش خیس شدهاند؛ پیراهنش هم. به روی
خودش نمیآورد؛ اما میدانم سردش شده. کاپشن را بیشتر دور خودم میپیچم. هوا واقعاً سرد است و باران دارد تندتر میشود؛ این را میشود از صدای برخورد قطرات با کاپشن عباس بفهمم. کوچه سکوت وهمآلودی دارد و پشت سرم، هنوز سر و صدای مبهم خیابان را میشنوم. گردن میکشم به جلو و از عباس میپرسم: _مطمئنی داریم
درست میریم؟
عباس سر میچرخاند به سمتم. صورتش خیسِ خیس شده و چند تار مویش چسبیده به پیشانیاش. لبخند میزند:
_نترس مامان، حواسم هست. اگه خسته شدی میخوای یکم وایسیم؟
خسته که شدهام؛ اما ترجیح میدهم ادامه بدهیم. میگویم:
_نه مشکلی نیست. میام.
عباس با کسی تماس میگیرد و از اوضاع پایگاه میپرسد. از چهرهاش میشود فهمید اوضاع اصلا خوب نیست. چندبار پشت هم «باشه» و «فهمیدم» میگوید و گوشی را قطع میکند. میپرسم:
_کی بود؟
-حامد. میگفت به پایگاه حمله کردن، یکم شیشه شکوندن و رفتن.
لازم نیست کسی توضیح بدهد؛ خودم میتوانم بفهمم منظورش حامد، شخصیت داستان دلارام من است. نگرانی
برای محدثه و زهرا به دلم چنگ میاندازد؛ انقدر که فراموشم میشود از بودن حامد تعجب کنم:
_زهرا و محدثه چی؟ اونا چیزیشون نشده؟
_نه، خیالت راحت. پایگاه هم فعلا امنه. بیا بریم.
هنوز به انتهای کوچه نرسیدهایم که یک ماشین جلوی ورودی کوچه توقف میکند. انقدر سریع ترمز میگیرد که صدای کشیده شدن لاستیکهایش روی زمین در گوشم میپیچد. عباس میایستد و دستش را جلوی ما میگیرد
که جلوتر نرویم.
بشری هم انگار زودتر از من خطر را میفهمد که به من نزدیکتر میشود و دستش را حلقه میکند دور شانهام. چیزی ته دلم فرو میریزد. مغزم کار نمیکند و فقط خیرهام به پژویی که خروجی کوچه را بسته و چراغهایش هنوز روشن است. شیشههای ماشین، دودی است و داخلش را نمیبینم. عباس چند لحظه با اخم به پژو نگاه میکند و برمیگردد به سمت ما:
_بدویید بریم!
بشری بازویم را میکشد و دنبال عباس میدویم. به ابتدای کوچه که میرسیم، متوجه میشویم یک پراید در ورودی
کوچه ایستاده؛ با چراغهای روشن. دنیا دور سرم میچرخد. گیر افتادهایم؛ اما نمیدانم....