eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۵ 👩‍👧‍👦آغوش درمانی برای هردو طرف خاصیت شفابخشی دارد. شما در مقام یک آغوش درمانگر با کودک درونتان که محتاج عشق امنیت، حمایت، توجه، بازی و شیطنت است ارتباط برقرار میکنید ❣و همین نیازها را نیز در فرد آغوش پذیرنده ، برآورده میکنید. ‌❣ @Mattla_eshgh
7.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خانم : هر وقت مهمون داریم، با همسرم دعوامون میشه! عین پادشاها، دست به سیاه و سفید نمیزنه✘ آقا : وقتی به یه مشکل می‌خورم، همسرم انگار نه انگار! فقط تأمین نیازهای خودش براش مهمه✘ ❌ هشدار ... شما به محدوده‌ی خطر وارد شده‌اید.
‏فرمولی که پدر مادرا جدیدا واسه انتخاب اسم بچه‌شون استفاده میکنن آ + هرچیزی + ا آندیا آتریسا آزیتا آتنا آی‌سودا آسیا آفریقا آماشالا آباریکلا😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❣ @Mattla_eshgh
13.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
الگویی برای همه 🔹اگر شما قصد دارید یا فرزند شما در شرف ازدواج هست حتما این ویدئو را ببینید
مطلع عشق
قسمت ۷۸ شهاب پلک‌هایش را بر هم فشار داد: - هرکاری که محفل بگه. مثلا گوشمالی دادن به بهائی‌هایی که
🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت ۷۹ آن شب، سرمای بدی خورده بود. گلویش پر از چرک شده بود و در تب‌ می‌سوخت. قرار بود با وحید بروند برای شناسایی ارتفاعات منطقه، آن هم در دل خاکِ کردستانِ عراق؛ اما سپهر که حال بدش را دیده بود، گفت خودش بجای حسین می‌رود. حسین؛ اما دلش نمی‌خواست سپهر برود؛ می‌ترسید تارِ مویی از سرش کم شود و تا ابد به پدرش بدهکار بماند. همین را هم به سپهر گفت؛ اما سپهر اصرار داشت که برود؛ مانند کودکی که لباس‌های نو بر تن کرده و برای رفتن به مهمانی عجله دارد. حسین نمی‌دانست سپهر در این سرمای کوهستان چه چیزی می‌بیند که اینطور شوق رفتن دارد. سپهر واقعاً بچه شده بود؛ پر از شوق و ذوق، سرحال و بدون نگرانی و ترس. وحید؛ اما گویا اضطراب داشت؛ ترکیب دلهره و میل به رفتن. هم اصرار داشت برود و هم از چیزی نگران بود. شاید او هم می‌ترسید بلایی سر سپهر بیاید؛ اما به آمدن سپهر اعتراضی نمی‌کرد. حسین آن شب، نه حال سپهر را می‌فهمید و نه حال وحید را. نه دلیل دلهره وحید را می‌دانست و نه دلیل شوق سپهر را. آن شب، تا سحر خوابش نبرد. نه بخاطر تب شدید؛ که از دلشوره‌ای که برای سپهر داشت. دلش می‌خواست زودتر عصر فردا برسد تا وحید و سپهر برگردند. حال کودکی را داشت که پدر و مادرش او را به مهمانی نبرده‌اند. هزاربار خودش را سرزنش می‌کرد ، بابت نرفتنش. احساس می‌کرد از وحید و سپهر جا مانده است؛ انگار از چیزی محروم شده بود. دلش گواهی اتفاق بدی را می‌داد و دائم سعی می‌کرد به خودش دلگرمی بدهد که در یک عملیات شناسایی، اتفاق بدی نمی‌افتد. غروب روز بعد هم رسید؛ اما خبری از وحید و سپهر نشد؛ نه وحید، نه سپهر و نه بلدچیِ کُردی که همراهشان رفته بود، برنگشتند. شب شد، فردا شد، غروب شد، و دوباره شب شد، فردا شد، غروب شد، و باز هم شب شد، فردا شد، غروب شد... و شب‌ها و روزهای زیادی گذشت بدون این که از سپهر و وحید خبری برسد. کسی نمی‌دانست چه بلایی سرشان آمده. حتی جنازه‌هایشان هم پیدا نشد؛ و حسین امیدوار شد به آن که اسیر شده باشند. منتظر ماند تا پایان جنگ و آزادی اسرا؛ اما هیچ‌کدام برنگشتند. صدای در زدن تند و پرشتابِ صابری، حسین را از گذشته بیرون کشید. حسین صدا زد: - بفرمایید داخل! صابری نفس‌نفس می‌زد ، و صورتش از شدت ناراحتی و شاید هم فشار عصبی، کمی کبود شده بود. سعی داشت خودش را کنترل کند: - قربان...اون متهم... . حسین می‌دانست حس ششم‌اش به او دروغ نمی‌گوید. مطمئن شد اتفاق بدی افتاده است. از جا بلند شد و گفت: - کدوم؟ صابری لب‌هایش را از فشار دندان‌هایش خارج کرد: - شهاب نمازی...شهاب نمازی حالش بد شده! جملات صابری در ذهن حسین اکو می‌شدند؛ اما معنایشان را نمی‌فهمید. بلند گفت: - یعنی چی؟ ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا 🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
قسمت ۸۰ صدای صابری از خشم می‌لرزید: - نمی‌دونم قربان... . حسین از اتاق بیرون دوید ، تا خودش را برساند به بهداری. پشت سرش، صابری می‌دوید و توضیح می‌داد: - مثل این که دم غروب حالش بد شده و تشنج کرده، الانم بردنش بهداری. حسین: چطوری یعنی؟ صابری: نمی‌تونسته نفس بکشه. حسین دیگر جواب نداد. تمام احتمالات در یک لحظه از ذهنش گذشتند. رسیدند به بهداری و اول از همه، چشمش به شهاب افتاد که بیهوش، با صورتی رنگ‌پریده و لبانی کبود که گوشه آنان کفی سپید رنگ خودنمایی می‌کرد، بر تخت افتاده بود و پزشک و پرستار بالای سرش برای نجاتش تقلا می‌کردند تا راه تنفسش را باز کنند. پرستار بر پیشانی شهاب فشار می‌آورد ، و چانه‌اش را به بالا می‌کشید؛ اما دکتر با دیدن وضعیت رو به موت شهاب، راه خشن‌تری را انتخاب کرد. انگشتانش را دور فک قلاب کرد ، و آن را به جلو کشید تا هوا به گلوی شهاب راه پیدا کند. با دقت به داخل گلوی شهاب نگاه کرد، جسم خارجی به چشم نمی‌خورد. پرستار بی‌.وی.ام را بر صورت شهاب قرار داد و با تمام توان هوا را به ریه‌هایش فرستاد؛ اما تغییری حاصل نشد. هوا می‌توانست وارد مجاری تنفسی شود؛ اما انگار دستگاه تنفسی شهاب بلد نبود کارش را انجام دهد. حسین ترجیح داد تمرکز پزشک را به هم نزند و جلوتر نرود. شروع کرد به صلوات فرستادن؛ شهاب نباید می‌مرد. یاد دیروز افتاد و کارِ جنون‌آمیز و نتیجه‌بخش کمیل. انصافاً کتک خوردن کمیل به اعترافی که از شهاب گرفته بودند می‌ارزید؛ ولی کافی نبود. شهاب حتما بیشتر از این حرف برای گفتن داشت. ناگاه چشمان شهاب باز شدند ، و وحشت‌زده به سقف خیره شد. چشمانش داشتند از کاسه بیرون می‌جهیدند. نور امیدی در دل حسین تابید. به خدا برای زنده ماندن شهاب التماس می‌کرد. شهاب برای نفس کشیدن دست و پا می‌زد، دهانش باز مانده بود و تلاش می‌کرد هوا را به ریه‌هایش بکشد؛ اما نمی‌توانست. انگار عضلاتش خشک شده بودند. نوک انگشتانش هم بنفش شده بود و می‌لرزید. از دهانش کف بیرون ریخت و سرش بر تخت افتاد. چشمانش هنوز باز بودند و مردمک‌هایش گشاد. بدن شهاب در تقلا برای نفس کشیدن در هم پیچیده بود. پزشک فریاد زد: - نبضش رفت! نبضش رفت! شوک رو آماده کن! دکتر شروع کرد به دادن تنفس مصنوعی و ماساژ قلبی؛ اما فایده نداشت. دست به دامان شوک شد. بدن شهاب مانند ماهی‌ای که از آب بیرون افتاده، زیر دستان دکتر بالا و پایین می‌شد؛ اما شوک هم جواب نداد. دکتر باز هم عملیات سی.پی.آر را از سر گرفت؛ نمی‌خواست به این راحتی بی‌خیال شود؛ اما بعد از چند لحظه، دست از کار کشید و نفسِ حبس شده‌اش را مانند آه بیرون ریخت. با آستین عرق از پیشانی گرفت و پرستار ملافه سپید را بر صورتِ کبود و بی‌روح شهاب کشید. صابری با کف دست بر پیشانی کوبید ، و حسین، بر چارچوبِ در آوار شد.
قسمت ۸۱ دکتر برگشت به سمت حسین ، و با چهره‌ای که در آن تاسف موج می‌زد، سرش را تکان داد. حسین که هنوز نگاهش ماتِ چهره شهاب بود، آرام پرسید: - چرا دکتر؟ پزشک پشت میز نشست، تا گواهی فوت صادر کند و از بالای شیشه‌های عینکش به حسین نگاه کرد: - ایست تنفسی و بعد هم ایست قلبیِ آسفیکسیال. به زبون ساده، خفگی! حسین معنای حرف‌های پزشک را نمی‌فهمید. یعنی چه که خفه شده؟ بلند سوالش را پرسید: - یعنی چی؟ چطوری خفه شده؟ دکتر که داشت گواهی فوت را تنظیم می‌کرد، شانه بالا انداخت: - منم دقیقاً نمی‌دونم. اول فکر کردم جسم خارجی توی گلوش گیر کرده ولی چیزی نبود. عضلاتش سفت شده بودن؛ انگار فلج شده بود. من تا حالا همچین چیزی ندیدم. باید کالبدشکافی بشه. و با دست اشاره کرد که حسین نزدیک‌تر بیاید. حسین جلو رفت، کمی خم شد، سرش را نزدیک کرد به صورت دکتر و دکتر صدایش را پایین آورد: - حدس من مسمومیته. حسین: یعنی چی؟ پزشک: مطمئن نیستم. ولی شاید با یه سمی، چیزی اینجوریش کرده باشن. بهتره وسایل اتاقش بررسی بشن، فقط حواستون باشه موقع بررسی اتاقش احتیاط کنین. متوجهی که؟ حسین سرش را تکان داد و راست ایستاد. نگاهی به پارچه سپید انداخت و جنازه‌ای که زیرش خوابیده بود. دلش می‌خواست داد بزند. حالا یک جنازه دیگر هم به پرونده اضافه شده بود. به طرف صابری رفت ، که بهت‌زده به جنازه نگاه می‌کرد. حسین که به آستانه در رسید، صابری با ناباوری پرسید: - مُرد؟ حسین از بهداری بیرون آمد: - آره، اینم مُرد. الان عملاً هیچی نداریم. صابری پشت سر حسین می‌رفت ، و برای گفتن چیزی دل‌دل می‌کرد. انگار شک داشت به حرفی که می‌خواست بزند؛ اما بالاخره آن را به زبان آورد: - قربان... من حس می‌کنم اینم مثل مجید حذفش کردن. مرگش طبیعی نیست. حسین از حرف صابری یکه خورد. بدون این که برگردد پرسید: - روی چه حسابی اینو می‌گی؟ صابری: مجید یه عامل بی‌تجربه و بی‌ارزش بود براشون و واقعاً خیلی از چیزی خبر نداشت؛ اما سریع حذفش کردن. این حذف شدن هم فقط یه معنی می‌تونه داشته باشه، اونم این که طرف مقابل فهمیده مجید توی اداره ما بازجویی شده نه ناجا. فکر می‌کنید وقتی برای یه نیروی ساده اینطوری کثافت‌کاری راه می‌اندازن، برای یه نیروی آموزش‌دیده و مهم مثل شهاب این کار رو نمی‌کنن؟
قسمت ۸۲ راست می‌گفت. حسین ته دلش به صابری آفرین گفت. فکر نمی‌کرد یک دختر، آن هم از نوع تازه‌کارش اینطوری بتواند تحلیل کند. گفت: - با این حساب، خیلی بهمون نزدیک شدن... . نتوانست حرفش را ادامه بدهد و حرف را به جای دیگری کشید: - خانم صابری، هماهنگ کن جنازه مجید رو بی‌دردسر به خانواده‌ش بدن. بعدم برو مراسم خاکسپاریش، ببین کسی از دوستاش میان یا نه. درضمن، می‌خوام اعترافات شهاب رو موبه‌مو و خط‌به‌خط بخونی، با دقت کامل. ببینم چی از توش درمیاری. صابری: چشم قربان. حسین برگشت و ایستاد: - فقط...حواست هست که فردا صبح هم قرار تظاهرات گذاشتن و باید بری مواظب شیدا و صدف باشی. مخصوصا شیدا. صابری تعجب کرد: - چرا شیدا؟ قبلاً که تمرکزمون روی صدف بود. شیدا نیروی عملیاتیه. بعیده حذفش کنن. حسین: قبلاً با الان فرق می‌کرد. الان ما نفوذی داریم. صدف یه نیروی ساده مثل مجیده که چیز زیادی نمی‌دونه. پس بعیده الان دیگه ارزش حذف کردن داشته باشه؛ اما شیدا نیروی عملیاته، نیروی عملیاتی انقدر مهمه که حاضرن حتی به قیمت لو رفتن نفوذی‌شون حذفش کنن و نذارن دست ما بیفته. اینو همیشه یادت باشه. صابری متفکرانه سرش را تکان داد. اصلاً از کجا معلوم خود صابری نفوذی نباشد؟ هرچند، با توجه به وقایعی که اتفاق افتاده بود، حسین احساس می‌کرد نفوذ باید در ابعاد بزرگ‌تری باشد؛ خیلی بزرگ‌تر از ماموران ساده‌ای مانند صابری و امید. ناگاه فکری مانند برق از خاطرش گذشت؛ هردو متهم را کمیل باجویی کرده بود. نکند کمیل... . مغزش مچاله شد. صدای صابری نگذاشت بیشتر از این فکر و خیال کند: - قربان، اگه حفره داشته باشیم یعنی تا الان فهمیدن که توی تور تعقیب هستن. راست می‌گفت. حسین یاد گزارش امین افتاد درباره جابجایی بهزاد و سارا از باغ. نگرانی‌ای که به جانش افتاده بود را بروز نداد و به صابری گفت: - آره درسته. شما برو کاری که گفتم رو انجام بده. یالا وقت نداریم. صابری: بله قربان. صابری که رفت، حسین تقریبا به اتاقش رسیده بود. با بی‌سیم، امین را پیج کرد: - شاهد شاهد، مرکز...شاهد شاهد مرکز... . فقط صدای فش‌فش به گوشش رسید. چرا امین جواب نمی‌داد؟ دوباره صدایش کرد: - امین جان کجایی؟ چرا جواب نمی‌دی؟ صدای فش‌فش بی‌سیم قطع و وصل می‌شد. انگار کسی داشت انگشتش را بر شاسی بی‌سیم می‌فشرد. چیزی به سینه حسین چنگ انداخت. چرا این روز تمام نمی‌شد؟ باز هم امین را صدا زد: - امین! جواب بده! - فشش...فش...فشش... .
قسمت ۸۳ *** بهزاد با خونسردی داخل ماشین شیشه‌دودی نشست و کمربند ایمنی‌اش را بست. سارا از این همه خونسردی حرص می‌خورد؛ ولی می‌دانست نمی‌تواند چیزی بگوید. بهزاد دنده‌عقب گرفت و از باغ خارج شد. ریموت در باغ را زد تا در بسته شود بی‌مهابا راه افتاد. سارا گفت: - تو که همیشه احتیاط می‌کردی، چرا الان انقدر خونسردی؟ بهزاد با چشم به آینه جلو اشاره کرد: - مامور ت.م‌مون رو ببین! سارا خواست برگردد که بهزاد صدایش را کمی بالا برد: - برنگرد! صدای سارا جیغ‌مانند بود و اعصاب بهزاد را بهم می‌ریخت: - می‌خوای بذاری دنبالمون بیاد؟ چرا هیچ کاری نمی‌کنی؟ خب یه کاری کن گم‌مون کنه! در چهره خشن و آفتاب‌سوخته بهزاد اثری از نگرانی دیده نمی‌شد: - هیچی نگو. خودم حواسم هست. باید یه گوشمالی به حاج حسین بدیم! و الف «حاج حسین» را کشید. سارا هنوز ماجرا را نفهمیده بود؛ اما ترجیح داد ساکت بماند. به تدبیر این چریک باتجربه ایمان داشت؛ می‌دانست بهزاد از همان هفده سالگی در اشرف بزرگ شده و انقدر ورزیده است که تا الان، با وجود چندین ماموریتش در ایران، لو نرفته. بهزاد کوچه‌باغ‌های اطراف اصفهان را هم مثل کف دستش می‌شناخت؛ حتی در شب. کمی در کوچه‌ها گشت تا جایی خلوت و دنج پیدا کند. جلوی در یکی از باغ‌ها ایستاد. نگاه سارا به آینه جلوی ماشین بود ، و امین که داشت تعقیبشان می‌کرد. امین که سوار بر موتور بود، جلوتر نیامد و جایی موضع گرفت که در دید نباشد؛ غافل از این که خیلی وقت است لو رفته. بهزاد کلت کمری‌اش را درآورد ، و با خونسردی چندش‌آوری صداخفه‌کن را روی آن بست: - همین‌جا بشین و ببین! قبل از این که پیاده شود، سارا تردیدش را با کلام بیرون ریخت: - مطمئنی درسته انقدر مستقیم و شدید مچ بندازیم؟ چشمان میشی و ریز بهزاد در تاریکی از شرارت برق می‌زد. در ماشین را باز کرد و رو به سارا برگشت: - ما خیلی وقته که مستقیم و شدید با رژیم مچ انداختیم! از ماشین پیاده شد. سارا نمی‌دانست بهزاد در این نور کم چطور می‌خواهد با مامور درگیر شود. بهزاد برخلاف تصور سارا، ماشین را دور زد و رفت عقب ماشین. سارا تلاش می‌کرد از پنجره، بهزاد را ببیند که چه می‌کند. بهزاد مانند یک شکارچی، پشت ماشین موضع گرفت و مانند کسی که با آرامش در سالن تیراندازی تمرین می‌کند، سلاحش را به طرف امین نشانه رفت. امین سعی کرده بود پشت درخت‌ها بماند و فاصله را حفظ کند؛ و واقعاً هم کارش بی‌نقص بود؛ اما خبر بودنش از طریق همان نفوذی به بهزاد رسیده بود.
قسمت ۸۴ بهزاد نفس عمیقی کشید و شلیک کرد. نه یکی، نه دوتا؛ بلکه پنج گلوله از خشابش را به سمت امین فرستاد. برگ‌های درختان که در مسیر گلوله بودند ، تکان می‌خوردند و بر زمین می‌ریختند. سارا می‌دانست تیراندازی بهزاد ، از صد متری هم خطا ندارد؛ چه رسد به الان که فاصله‌شان کمتر از پنجاه متر بود. وقتی سارا دید که جنبنده‌ای پشت درختان، مانند یک جسم بزرگ و سنگین بر زمین افتاد، خیالش راحت شد و با آسودگی به صندلی تکیه داد؛ اما بهزاد برای مطمئن شدن از شکارش، آرام و بی‌صدا به سمت امین رفت که حتی فرصت دفاع از خودش را هم پیدا نکرده بود. بالای پیکر امین ایستاد. امین تعادلش را از دست داده و از موتور بر زمین افتاده بود؛ و همزمان، موتورش هم افتاده بود رویش. از پنج گلوله، سه تایش در سینه امین نشسته بود و دوتایش، تنه درخت را خراشیده بود. بهزاد روی پاهایش نشست. هیچ احساسی نداشت؛ نه حس پیروزی و نه عذاب وجدان. خیلی وقت بود که کشتن انسان‌ها برایش عادی شده بود و حس خاصی را در او برنمی‌انگیخت. دست گذاشت بر گردن امین. نبضش هنوز بی‌رمق و کم‌فشار می‌زد؛ اما بهزاد مطمئن بود با این حجم خونی که از امین رفته و با تیری که مستقیم بر قلبش نشسته، محال است تا چند دقیقه دیگر زنده بماند. صدای خش‌داری که از بی‌سیمِ امین به گوش می‌رسید، توجه بهزاد را به خود جلب کرد. صدا را می‌شناخت؛ حاج حسین بود که داشت امین را صدا می‌زد: - شاهد، شاهد، مرکز! شاهد، شاهد، مرکز! احساس کرد انگشتان دست راست امین تکان کمرنگی خوردند؛ پس هنوز کمی هوشیاری برایش مانده بود. شاید هم صدای فرمانده، انقدر برای امین ارزش داشته که تن بی‌جانش را به حرکت واداشته. باز هم صدای حاج حسین: - امین جان کجایی؟ چرا جواب نمی‌دی؟ بهزاد دوست داشت بالای سر جنازه امین بایستد و قاه‌قاه به تقلای حاج حسین برای ارتباط با امین بخندد؛ ولی باید می‌رفت. می‌دانست که امین بیشتر از دو سه دقیقه زنده نمی‌ماند؛ شاید هم کمتر. دوید به طرف ماشینش و سوار شد. انگشتان امین، با آخرین رمقی که داشتند، آرام شاسی بی‌سیم را فشار می‌دادند. انگار در این حال احتضار هم تنها چیزی که می‌فهمید، این بود که نباید فرمانده را بی‌جواب بگذارد. حاج حسین: امین! جواب بده! - فشش...فش...فشش... و دیگر جواب نداد؛ نه این که نخواهد؛ نتوانست. از پشت درخت‌ها، کسی به طرف امین آمد و بدون این که حتی به پیکر بی‌جانش نگاه کند، رفت دنبال ماشین بهزاد. *** چشمان امین نیمه‌باز بودند و لبانش هم. انگار داشت می‌خندید؛ دندان‌های ردیف و سپیدش از پشت لب‌های نیمه‌بازش می‌درخشیدند. با این که غافلگیر شده بود، اثری از ترس در چهره‌اش به چشم نمی‌خورد. حسین دلش نمی‌خواست از کنار جنازه بلند شود. ظاهرش محکم و جدی بود؛ اما فقط خدا می‌دانست که جانش برای نیروهایش درمی‌رود. هربار که در کنار یکی از یاران شهیدش می‌نشست، از زنده ماندنش تعجب می‌کرد. چطور آن‌ها رفته‌اند و او، توانسته بدون یارانش زنده بماند؟ 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا 🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد