eitaa logo
مطلع عشق
273 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| سه تا مسئله کلیدی که تمام تلاش‌تون رو باید بکنید فرزندانتون یاد بگیرن!
نام و نام خانوادگی مهم است اما‌ مهم تر از اون نان و نان خانوادگیه این قشنگ ترین چیزی بود که اخیرا خونده بودم😢 اگه فهمیدید خیلی برات جذاب میشه
4_5818761618913232318.mp3
8.83M
💞 ۲۲ اگر دربرابر خوبیهات، بهت بدی کردن، غصّه میخوری؟ اگر یاد بگیری، بخاطر ذاتِ خوبی، خوبی کنـــی؛ بخاطر لذّت بردن از خوب بودن، لذّت بردن از مهربانی، دیگه از بی وفایی دیگران، غصّه نمیخوری!
رفتن به اتاق عمل برای هر خانمی ممکنه بخاطر تولد فرزندش اتفاق بیوفته چقدر خوبه در این پاکترین لحظات برای یک زن، اون مجبور نباشه پا روی حیا بزاره و با لباس نیمه عریان به اتاق عمل بره! 🗣 ریحانه عسگری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️دزد حلال خور! 🔹موشن گرافیک درباره وضعیت حجاب استایل ها در ایران 🔰خیلی جالبه.... 🔺مواظب باشید، این خطر توی خیلی از خونه‌ها در کمین دختر خانم های ماست.🔻
مطلع عشق
#قسمت_دوازدهم محمد کاظم آدرسی بهم داد و گفت : فردا برو اینجا بعد هم بگو از طرف آقای فلانی اومدم
خانم عزیز الهی، خانم کناریم رو به فامیل عطایی صدا زد و گفت: زحمتتون موضوعات رو به خانم‌ربانی تحویل بدید تا برای شروع یکی رو انتخاب کنن و بعد از تحقیق و تصمیم نهایی ثبت کنن تا ان شاءالله طی تاریخی که میگن تحویل بدن بعد هم موفق باشید گفت و اتاق رو ترک کرد... خانم عطایی سری تکون داد و کمتر از چند دقیقه بعد چند صفحه لیست از موضوعاتی که باید راجعبشون تحقیق میشد رو جلوم روی میز گذاشت... نگاهی به لیست موضوعات که انداختم به نظرم موضوعاتشون خیلی دیگه تحقیقاتی_پژوهشی بودند من دنبال یه موضوع خاص بودم ! دو، سه صفحه ی اول رو ورق زدم داشتم نا امید میشدم اما یکدفعه یه موضوع چشمم رو گرفت و لبخند رو نشوند روی لبم و پیش خودم گفتم: همینه من دنبال همینم! و بدون اینکه تحقیقی کنم و یا حتی سرچی که ببینم چقدر اطلاعات نیاز داره موضوع رو پیش خانم عطایی ثبت کردم! اینقدر ذوق موضوع رو داشتم اصلا به این فکر نکردم منابعش رو از کجا باید بیارم ؟! اصلا منبع داره یا نه؟! خانم عطایی که متوجه ذوق زدگی من شده بود گفت: نمیخوای بیشتر بررسی کنی؟ مطمئنی همین موضوع رو ثبت کنم؟! خیلی شیک و قاطع گفتم: بله مطمئنم همین خوبه یعنی عالیه! زحمتتون برام ثبت کنید ... عنوان موضوع بررسی شخصیت های تاثیر گذار اسلامی در صد سال معاصر بود. خیالم که از ثبت موضوع راحت شد خیلی با هیجان رفتم سراغ لپ تاپی که روی هر میز بود و متصل به اینترنت، شروع کردم به جستجو و سرچ کردن... باورش سخت بود که چیزی من دنبالش بودم با چیزی که میدیدم زمین تا آسمون فاصله داشت!!! از فلان زیست شناس گرفته تا فلان سیاست گذار رو جزو افراد تاثیر گذار نام برده بودند ولی شخصیت هایی که من دنبالشون بودم نامی نبود!!! وسط این گشت و گذار مجازی برام جالب بود اینکه توی یک کتاب معتبر خارجی اولین شخصیت تاثیر گذار دنیا رو حضرت محمد صلی الله علیه و آله معرفی کرده بود و بعد بقیه افراد به تناسب ذوق و سلیقه ی نویسنده! و به نظرم این نشان از سطح انصاف و شعور اون نویسنده رو می رسوند... اینقدر مشغول تحقیق توی اینترنت شدم که نمیدونم زمان چطوری گذشت... فقط وقتی به اطرافم نگاه کردم دیدم همه مشغول جمع و جور کردن کیف و پوشیدن چادرهاشون هستن! برای روز اول بد نبود هر چند که انتظار داشتم کلی مطلب توی این دنیای مجازی ببینم اما ندیدم! ولی هنوز اینقدر انگیزه داشتم که به این سرعت ناامید نشم! بعد از اولین روز کاری پر هیجان رفتم خونه ی مامانم پیش مبینا، منتظر محمد کاظم شدم تا نهار رو هم همونجا دور هم بخوریم که محمد کاظم بهم زنگ زد گفت: کجایی؟ گفتم: تازه رسیدم خونه مامان، منتظرتیم تا با هم نهار بخوریم... با حالت خاصی گفت: رضوان میشه مبینا یه دو ساعت بیشتر پیش مامانت بمونه تا نهار رو دو نفره با هم بریم رستوران! با این جمله اش تنم لرزید.... طی تجربه های قبلیم وقتی اسم رستوران میاد اون هم دونفری یعنی یه ماموریت خطرناک خارج از کشور در راه که ممکنه.... نه فکر کردن بهش هم وحشتناکه! خوشحالی سرکار رفتنم و تمام حرفهایی که آماده کرده بودم که براش بگم با همین یه جمله اش تبدیل شد به ترس و نگرانی و دلهره ... نویسنده:
گفتم: نه محمد کاظم ترجیح میدم همین جا خونه ی مامانم نهار بخوریم! با حالت خاصی از پشت گوشی گفت: رضوان ممکنه از دستت بره بعدا حسرتش رو بخوریا! از ما گفتن فرصت ها مثل ابر میگذرن نگی نگفتیا نفس خانم! مونده بودم توی حالت برزخ ... اگر می گفتم باشه که یعنی رسما اوکی دادم و راضی هستم ماموریت بره! اگر می گفتم نه بالاخره توی این چند روز مخم رو میزد و راضیم میکرد و میرفت اونوقت من میموندم و حسرت نرفتن! بعد از یه مکث طولانی گفتم: باشه میام فقط رستوران بردنت که مثل چلو مرغ شب های قبل از عملیات نیست که ان شاءالله ! خندش گرفت و گفت: بپوش که ده دقیقه ی دیگه جلوی در خونه ام.... از مامانم عذر خواهی کردم اما توضیح ندادم که قضیه چیه فقط سر بسته گفتم مامان شما با نوه ی گلت بازی کنین، من و محمد کاظم زود بر می گردیم. بنده خدا گفت: نهار پس چی ؟ گفتم: محمد کاظم گفت یه کاریش می کنیم... آماده رفتم جلوی در ایستادم... دل تو دلم نبود... یعنی ایندفعه کجا میخواد بره ماموریت! چند روزه است؟ داشتم توی ذهنم با خودم کلنجار می رفتم که اگر اینبار توی جواب دادن بپیچونتم خودش میدونه! آخه چقدر من باید حرص بخورم... پنج سال ازدواج کردم به اندازه ی پنجاه سال توی زندگی استرس و حرص و جوش خوردم..‌‌. نفس عمیقی کشیدم و همینطور دیوانه وار جلوی در قدم میزدم و در حالی که با خودم مدام حرف میزدم یه مسیر تکراری رو می رفتم و برمی گشتم که یکدفعه با صدای ترمز شدید میخکوب شدم! بعله حضرت آقا بودند با چهره‌ای شاد و بشاش! با حرص نشستم توی ماشین و بدون اینکه نگاهش کنم در رو محکم بستم! گفت: یا الله سلام علیکم بر رضوان دنیای من.... مختصر گفتم: سلام... مثل همیشه که اینجور مواقع می خواست دل من رو نرم کنه به شوخی گفت: بیا نگاه کن مردم زنشون رو میبرن رستوران ، شوهراشون رو حلوا حلوا میکنن که چه مرد خوبی داریم! اونوقت من زنم میخواد بزنتم که می خوام ببرمش رستوران! حرفی نزدم فقط چشمام رو ریز کردم و بهش خیره شدم... با دیدن چهره ی من، به حالت تضرع خاصی دستهاش رو برد بالا و گفت: یا ابوالفضل خودت بهم رحم کن! که از حالتش خندم گرفت... از خندم ذوق کرد و گفت: این درسته خانمم! بعد هم در حالی که راه افتاد ادامه داد: واقعا مگه اینکه حضرت ابوالفضل کار رو درست کنه! کمتر از چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که با بغض گفتم: محمد کاظم میشه رستوران نریم من اصلا دلم نمیخواد بریم رستوران! بعد هم اشک هام ریخت... یه دستش به فرمون ماشین بود، اون یکی دستش رو گذاشت روی شونه ام و گفت: باشه خانمم هر جا تو بگی میریم فقط قول بده گریه نکنی! قراره مثل همیشه یه حال خوب یادگاری بمونه! ولی مگه این بغض لعنتی می گذاشت که من جلوی خودم رو بگیرم! هم اون میدونست ماجرا چیه، هم من! ولی به روی خودش نیاورد خیلی مثلا پر انرژی گفت: خوب حالا که قراره رستوران نریم پس بیا بریم همون ساندویچی که اولین بار با هم توی دوران نامزدیمون رفتیم! برای اینکه دوباره اشک هام جاری نشه، فقط سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم... رسیدیم اما چه رسیدنی...!
از ماشین پیدا شدیم و راه افتادیم... کمی باید مسیر رو پیاده می رفتیم... من ساکت بودم... شروع کرد صحبت کردن و یاد آوری خاطرات گذشته! با شوخی می خواست فضا رو عوض کنه ولی هر چی این رفتارهاش بیشتر نمود پیدا میکرد یعنی به من می فهموند: حجم ماموریت کاریش سنگین تره! بدون توجه به صحبتهاش گفتم: محمد کاظم حاشیه نرو! چنده روزه و کجا؟! لبخندی زد و گفت: بذار برم یه ساندویچ سفارشی برات سفارش بدم و بگم برات بپیچه که مزه اش تا آخر عمر یادت نره! و بدون اینکه جواب من رو بده ادامه داد: وااای رضوان یادته اولین بار اینجا چه جوری ساندویچ میخوردی و بعد بلند بلند زد زیر خنده....! قبل از اینکه چیزی بگم سلولهای خاکستری مغزم به سرعت خاطره اون روز رو برام تداعی کردن! و لبخند بی رنگی نشست روی لبم.... اما به سرعت برگشتم به زمان حال و در حالی که می نشستم روی صندلی های چوبیه رو به روی ساندویچی، گفتم: محمد کاظم جواب من رو ندادی؟! گفت: بذار برم سفارش بدم الان میام! و از من فاصله گرفت.... بعد از یه ربع با دو تا ساندویچ سفارشی که داخل سینی بودن برگشت... گفت: بفرما خانمم که دیگه از این مدل ساندویچ ها جایی گیرت نمیاد! لقمه ی اول رو که خورد با اشاره ی چشم بهم گفت: بخور! ساندویچ رو برداشتم گفتم: باشه تو بگو منم میخورم... با اشاره ی سرش گفت: بخور میگم! لقمه ی اول رو که داخل دهنم گذاشتم محمد کاظم لقمه اش رو فرو داد و همونطوری که سرش پایین بود گفت: رضوان نمیخوام برات مقدمه بچینم ایندفعه کمی شرایط پیچیده است... هنوز لقمه ام رو فرو نداده بودم که عصبانی گفتم یعنی من حق ندارم بدونم شوهرم کجا میخواد بره ماموریت!!! نفس عمیقی کشید و گفت: رضوان.... بعد ساکت شد! جونم به لبم رسید گفتم: چیه خوب بگو منو کشتی محمد کاظم! سرش پایین بود گفت: شاید این آخرین باری باشه که... دیدم خیلی منقلب شده و این حالتش برای من زجر آورتر بود نگذاشتم ادامه بده ، حالا نوبت من بود فضا رو عوض کنم پریدم وسط کلامش و گفتم: نگران نباش بادمجون بم آفت نداره! باور کن تا من رو کفن نکنی چیزیت نمیشه! حالا میگی کجا قراره بری و چند وقته؟! گفت: ایندفعه فرق میکنه! دارم میرم اشکلون.... من بیچاره که نمی دونستم اشکلون کجای این عالمه! گفتم: خوب اشکلون کجاست دیگه! نگاهش رو خیره به نگاهم دوخت و ‌گفت: یکی از شهرهای اسرائیل!!! لقمه ی داخل دهنم رو که مثل یک سنگ جلوی راه تنفسیم رو گرفته بود به سختی فرو دادم و با بهت گفتم: کجا؟!!! اینار خودش رو مشغول ساندویچ کرد... با دستم بازوش رو گرفتم با بغض گفتم: محمد کاظم گفتی کجا؟!!! و بعد بریده بریده خودم ادامه دادم: اسرائیل ... دستم رو گرفت و با تن صدای آروم گفت: اسمش یکی از شهرهای اسرائیل ولی در حقیقت من دارم میرم به سمت یه هدف مقدس... به چشم بر هم زدنی صورتم پر از اشک شد ... با عصبانیت گفتم: توی این هدف مقدست زن و بچه هیچ جایی ندارن!!! من و مبینا پس چی! حالا نوبت اون بود این فضای غم بار رو عوض کنه گفت: خودت مگه نگفتی بادمجون بم آفت نداره! همش دو ماه تا چشم بهم بزنی برگشتم!
تکرار کردم به چشم بر هم زدنی! و بعد چشم هام رو باز و بسته کردم فقط اشک ریخت.... با دستش اشکهای صورتم رو پاک کرد و گفت: رضوان به قول شهید بیضایی ما شیعه به دنیا اومدیم که در این عالم موثر باشیم غیر از اینه!!! رضوان تک تک ما آدمها قطعه ای از پازل این دنیاییم و هر کدوممون به اندازه ی یه قطعه پازل تاثیر گذار برای تکمیل این تصویر موندگار! اگر فکر کنیم مهم نیستیم، این تصویر ناقص می مونه، حتی اگر من قطعه ی گوشه ی این پازل باشم باید حضور داشته باشم تا کامل بشه! پس باید نشون بدم اثر گذارم... دستش رو بین زمین و هوا گرفتم و با شدت ناراحتی گفتم: چرا قطعه ی پازل تو، باید گوشه ای باشه که توی خاک اسرائیله! مگه تاثیر گذاری حتما رفتن به ماموریت های خطرناکه! این همه آدم تاثیر گذار توی کشور خودمون! نمیدونم چرا ولی رفتنش به این ماموریت لرزه به تنم انداخته بود ادامه دادم : خوش انصاف هنوز از آخرین ماموریتت سه روز هم نگذشته... محمد کاظم بخدا ما هم دل داریم، ما هم آدمیم! سکوت کرد... خوب من رو می شناخت میدونست مانعش نمیشم... و با صبوری گذاشت هر چی خواستم گفتم و فقط گوش کرد... و من هم خوب می شناختمش ، نمی خواستم اذیتش کنم اما دلم پر بود از نبودنهایش... از سختی تنهایی... از رنج و غم صبوری و چشم انتظاری که هر کدومش یه آدم رو از پا می اندازه! و از همه بدتر سکوت و حرف نزدن و پنهان کردن رفتنش از دیگران بود! من نه یه اسطوره بودم! نه یه فرشته ! من هم یه انسان بودم که مثل همه گاهی دلم می گرفت! گاهی سختی ها بهم فشار می آورد! گاهی خسته میشدم! اما بخاطر کار محمد کاظم حتی نمی تونستم با یک نفر دیگه درد دل کنم تا سبک بشم باید می سوختم و می ساختم... تنها کسی که میشد بهش غر بزنم، گله کنم خودش بود و وقتی نبود من جز خود خدا کسی رو نداشتم... همینطور که گریه میکردم و با هق هق حرفهام رو میزدم شروع کرد صحبت کردن: رضوان جان، عزیز دلم، خانم خوب و صبورم چه بخوایم چه نخوایم! چه همه دور و برمون باشن، چه تنها و بی کس باشیم! چه من برم چه بمونم و باشم... واقعیت اینه که تنها کسی که باهامون هست و می مونه فقط خداست... خط قرمز خدا هم مرز امید و ناامیدیه! می دونی خانمم محاله یه روز صبح یکی درِ خونه رو بزنه یه جعبه بگیره جلوی آدم و بگه بفرما رضوان خانم حال خوب! حال خوب ساختنیه... دست کن ته خورجین دلتنگیا و زخما و بالا پایینای زندگی که من برات درست کردم یه کم حال خوب از توش بکش بیرون. نمیگم آسونه! نمی گم دلتنگ نشو، اشک نریز، کم نیار... فقط خودتی که می تونی بعضی لحظه هارو جوری بچینی که حالت خوب باشه... یادت نره که هر چقدر دنیا سخت بگیره امیدت رو نباید بگیره! چون اگه امیدت رو گرفت خدا رو ازت میگیره و خدا رو که بگیره تو تنها میشی خیلی تنها... حالا من چه باشم چه نباشم!
حرفهاش هم بهم آرامش میداد هم استرس! یعنی تناقض توی وجودم بیداد میکرد... استرسم برای خودش بود... برای رفتنش... برای ندیدنش... کمی که آروم تر شدم گفتم: محمد کاظم میدونی برای رفتنت حرفی ندارم فقط خیالم رو راحت کن بگو برای جمع آوری اطلاعات داری میری یا عملیات! لبخندی زد و با شیطنت گفت: گفتن نگین عشقم! با حرص نفس عمیقی کشیدم و سرم رو تکون دادم و گفتم: بعله دیگه اینجوریاست میدونم ! بعد نگاه خاصی بهش کردم و گفتم: محمد کاظم میدونی از چی حرصم میگیره! بعد خودم ادامه دادم: از اینکه آخرشم البته ان شاءالله بعد از صد سال شهید میشی! هم این دنیا میشی اسطوره هم اون دنیا! اونوقت من بیچاره دستم می مونه توی پوست گردو... ابروهاش رو داد بالا و گفت: نه دیگه نگرفتی چی گفتم خانمم! ما همه‌مون یه قطعه از پازل این دنیاییم، مهم اینه جامون رو درست پیدا کنیم! اگه دقت کنی همه یه جورایی توی این دنیا دارن می جنگن! بعضیا با خودشون، بعضیا با اطرافیانشون، بعضیا با دشمنشون‌‌‌‌... اما فقط کسانی پیروز میشن که جهاد کنن نه بجنگن! رضوان فرق جنگیدن و جهاد خیلی زیاده... جهاد یعنی تلاش برای زنده موندن و زندگی کردن، اما جنگیدن یعنی تلاش برای نمردن و نابود نشدن! توی یه کتابی حرف درستی نوشته بود: که جهاد به آدم حس زندگی میده، اینکه بتونی جلوی شرارت بایستی ، آدم رو زنده می‌کنه حالا گاهی جهاد در بیرونه و لابه‌لای خاکریزها و خاک دشمن، گاهی هم درون خود ما... جنگیدن هم گاهی بیرون وسط معرکه هاست و بعضی وقتها هم درون خود ما.... مثلا تو توی خونه می تونی یا مجاهد باشی یا جنگجو! فقط بستگی به خودت داره که کدومش رو انتخاب کنی که اگر مجاهد باشی در هر حالی (حتی توی خونه) بری اون دنیا، شهید حساب میشی و اسطوره! اما اگر درونت جنگجو باشه وسط میدون مبارزه هم که بری شهید حساب نمیشی عزیزم! پس موقعیت من و تو یکسانه و فقط با انتخاب هامونه که تفاوت بوجود میاد نه مکان و نه کار و نه هیچ چیز دیگه! دیدم داره حرف حساب میزنه! یه خورده خیره خیره نگاهش کردم و با مهربونی گفتم: محمد کاظمم قانع شدم... فقط آقای من ، خوب من نگرانم، برای اینکه اعتمادش رو جلب کنم گفتم: میدونی که اگه از سنگ حرف بشه کشید از منم میشه! تو که خوب من رو می شناسی... هر چی اومدم از راهکارهای خانومانه استفاده کنم با ابراز احساساتم، بلکم چهار کلمه حرف بزنه بفهمم چند نفری دارن میرن؟ برای چی دارن میرن؟ حداقل یکم دل آشوبیم کمتر بشه که تیز گرفت و گفت: ببین رضوان تلاشت رو بزار برا همون مجاهدت! فعلا ساندویچت رو بخور که از دهن افتاد! این حرکتش یعنی توی ابهام بمون رضوان خانم! من هم دیگه اصرار نکردم و چیزی نگفتم... با همه ی تنش ها ی ذهنم برای اینکه بعد از این همه گله کردن دل محمد کاظم رو آروم کنم ساندویچ رو برداشتم لقمه ی دومم رو بخورم که انگار محمد کاظم هماهنگ کرده بود با هر لقمه ای من میخورم یه شوک بهم وارد کنه! از داخل جیبش یه کاغذ آورد بیرون و داد دستم و گفت:..... ادامه دارد... نویسنده:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴فوری 🔹افشاگری ادمین منافقین در شبکه ایکس ▪️سران سازمان به دنبال ریخته‌شدن خون بیشتر و گرفتن پول بیشتر 🔸ادمین صفحه منافقین در ایکس (توئیتر سابق) دقایقی قبل در پیچ این گروهک دست به افشاگری زده و در آن نوشته: 🔹سلام من محسن ادمین پیچ مجاهدین هستم. فکر کنم بعد پست کردن این توئیت عواقب بدی در انتظارم باشد، ولی فدای آگاهی مردم ایران. 🔹سازمان اون چیزی که خیلی‌هاتون فکر می‌کنید نیست. اکثر نیروهایی که در خارج هستند خودشون یا خانواده‌هاشون گرفتار و گروگان سازمانند و مجبورند برای سازمان کار کنند نیروهای داخل ایران هم برای هر عملیات پول می‌گیرند و یا تهدید می‌شوند که اگه همکاری نکنند به خانوادشون آسیب می‌رسد. 🔹هدف سوشیال مدیایه سازمان اینه که که خونه بیشتری ریخته شود و فاند بیشتری تو جیب مقامات سازمان برود. 🔹احتمالا این حساب الان پس گرفته میشه چون من ادمین هستم و ایمیل اکانت مربوط به خود سازمان هست ولی به زودی اطلاعات شبکه‌های سازمان در داخل ایران پخش میشه. منتظر خبر‌های جدید باشید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روند حجاب استایل شدن! کم کم میشه که اینجوری میشه😐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تغییر رنگ لباس با کمک هوش مصنوعی 🔹محققان هنگ‌کنگی پارچه‌ای تولید کرده‌اند که توانایی تغییر رنگ و بازیافت دارد. 🔹این پارچه از الیاف نوری تولید شده و با کمک هوش مصنوعی حرکات کاربران را توسط یک دوربین کوچک تشخیص داده و متناسب با آن‌ها تغییر رنگ می‌دهد.
مطلع عشق
#قسمت_هفدهم حرفهاش هم بهم آرامش میداد هم استرس! یعنی تناقض توی وجودم بیداد میکرد... استرسم برای
این شماره ی آقای علیزاده هست اگر توی این مدت کاری داشتی با این شماره تماس بگیر از بچه های خودمونه ... گفتم: گوشی خودت پس چی! یعنی با هم در تماس نیستیم حتی پیامکی! گفت: رضوان جان کار پیچیده است نمیشه ریسک کرد! البته برای من بار اولی نبود که قرار بر بی خبری و بی ارتباطی بود ولی نه دو ماه! چیزی نگفتم..‌. در واقع چیزی نمی تونستم بگم! فقط دلخوشیم این بود سختی هایی که می کشم خدا من رو هم شریک کارهای خوب محمد کاظم حساب کنه..‌. بالأخره به هر فلاکتی بود این ساندویچ تموم شد و من مثل یه لشکر شکست خورده بلند شدم و راه افتادیم.... محمد کاظم خیلی تلاش می‌کرد حالم رو خوب کنه، ولی من هر چقدر هم می خواستم نقش بازی کنم که مثلا من مقاومم و می تونم اما واقعیت اینه که رنگ رخساره خبر می‌دهد از حال درون! محمد کاظم وسط حرف زدن هاش و تلاشش برای خوب کردن حال دل من یکدفعه گفت: راستی چه خبر از کار جدید راضی بودی؟! لبخند بی حالی نشست روی لبم و گفتم: به سختی کار شما نیست اما همونجوری بود که دوست داشتم... نیمچه لبخندی زد و ابروهاش رو داد بالا و گفت: خوب خداروشکر بعد چشم هاش رو ریز کرد با شیطنت اما جدی گفت: الان به من کنایه زدی! ناراحت شدم و گفتم: من و طعنه کنایه! خدا نکنه ولی واقعا رفتن به اسرائیل با مثلا دست به قلم شدن من یکیه آقااااااا!!!!! نگاهی به اطرافمون کرد چون سر ظهر بود، پرنده هم پر نمیزد آروم با دستش زد به شونه ام! کاری که هیچ وقت توی فضای باز نمی کرد چون خیلی حواسش بود و اهل مراعات روحی برای بقیه بود و در همین حال گفت: هنوز اول راهی رضوان خانم امکان نداره کاری توی این عالم باشه و سخت نباشه! فقط هدف و علاقه است که می تونه سختی یک کار رو راحت کنه... گفتم: درسته فقط هدف و علاقه است که می تونه رفتن از این مسیر سخت رو آسون که نه، ولی طاقت پذیر کنه! اومد یه چیزی بگه که گوشیش زنگ خورد و چون از محل کارش بود مثل همیشه با اشاره دست و چشم، کم کم از من دور شد.... و این دور شدن به سرعت بیست و چهارساعت بعد گذشت و محمد کاظم به سمت اشکلون راهی شد.... حالا از رفتن محمدکاظم یک هفته میگذره.‌.‌‌. و من خودم رو مشغول کردم... تا در نبود محمد کاظم نه تنها افسرده نباشم که نقشم رو پر رنگ تر کنم! کار سختیه اما شدنیه! به خودم میگم حتی اگر من همون قطعه ی گوشه ی پازل باشم، باید باشم ! با موضوعی که انتخاب کردم انگیزم بالاست برای انجام کار جدید اما بخاطر مبینا با خانم عزیز الهی صحبت کردم که کارهام رو توی خونه انجام بدم و براشون ایمیل بفرستم که خدا روشکر قبول کرد ولی مگه من تونسته بودم مطلبی پیدا کنم! باورم نمیشد اینقدر دستم خالی بمونه! هر چی توی اینترنت سرچ میکردم چیزی دستم نمی اومد! به چند تا از دوستان و اساتیدم زنگ زدم فقط یکسری افراد محدود رو مثل حضرت امام(ره) نام میبردن که شناخته شده بودن، هر چند هر چقدر هم حرف زدن و نوشتن از این آدم های بزرگ کمه ولی من دوست داشتم از اونهایی که کمتر دیده شدن اما به نحوی موثر عمل کردن بنویسم به قول محمد کاظم قطعه های گوشه ی پازلی ها، اما تمام کننده ی یک تصویر واضح از زندگی! کسانی که یه جورایی شبیه من باشن! نزدیک یک هفته گذشته بود حتی یک جمله هم نتونسته بودم بنویسم! چون شخصیتی که میخواستم رو پیدا نکرده بودم داشتم نا امید میشدم که مثل یک معجزه یاد جمله ی محمد کاظم افتادم در مورد خانمی به نام بنت الهدی صدر که در موردش می گفت اگر الان بود با این همه تکنولوژی چه ها که نمیکرد! برام جالب بود بدونم این خانم کیه و چکار کرده که شوهر من راجع بش اینجوری می گفت و ازش تعریف می کرد!!! نویسنده:
طبق معمول عصر الکترونیک رفتم سراغ اینترنت وقتی که اسم بنت الهدی صدر رو سرچ کردم دیدم به به چه شخصیت شخصی بودن این خانم! شاعر، نویسنده و متفکر، معلم و فعال سیاسی و فرهنگی! برام عجیب بود چرا تا حالا اسم این خانم رو نشنیدم! شاید اینقدر محصور فضای اطراف خودم بودم که پیدا کردن شخصیت های اثر گذار رو توی شرایط سخت غیر ممکن می دیدم! خیلی برام جالب بود خانمی زمان رژیم بعث عراق اینقدر موثر بوده! دوست داشتم کتابهاش رو بخونم... باید هر جوری بود کتابهاش رو پیدا میکردم فکر میکردم کتابهای کاربردی باید باشه که خوندش حتما خیلی به تحقیق پژوهشی من کمک میکرد... هر چند که ما توی ایران هم چنین خانم هایی حتما داریم! به خودم میگم خوب اگه داریم پس چرا من نمیشناسم! البته به جز مادران و همسران و دختران شهدا که خیلی موثر بودند... حتی از همین ها هم کم نوشتن ... برای لحظاتی احساس تاسف کردم که چه ضعف عظیمی! مطمئنن ما توی کشورمون خانم موثر زیاد داریم ولی چرا من و امثال من کسی رو نمی شناسیم مگر دو یا سه مورد! و مجددا خودم به خودم نهیب میزنم که اگر کم کاری هست تقصیر خودم و امثال خودمه دیگه! وسط این تلاطم ذهنی ، هم زمان داشتم اطلاعاتی که از اینترنت از خانم بنت الهدی صدر بود رو می خوندنم به نکته ی جالبی رسیدم نوشته بود وقتی مدارس کشور عراق رفتن زیر نظر دولت بعث عراق با صدور این بخشنامه بنت‌الهدی از مسئولیت این مدارس کناره‌گرفت و دعوت رسمی دولت طی نامه‌ای از او بر ادامه همکاری در این مدارس را نیز رد کرد ودر پاسخ به سوال از علت ترک همکاری در این مدرسه‌ها می‌گفت: من به هدف تحصیل رضای خدا در این مدرسه‌ها کار می‌کردم. با ملی شدن (تحت نظارت دولت بعث در آمدن) این مدارس، موندن من در این‌جا چه توجیهی خواهد داشت؟! این جمله اش من رو یاد حرف استادم انداخت که می گفت: برای مدرک درس‌بخونی، بعدش‌ تو فقط‌ یک مدرک داری ! اما اگه برای خدادرس‌بخونی، تک تک لحظاتی که درس‌میخونی رو حکم جهاد برات‌ مینویسن و چقدر تفاوته بین این و آن! محو افکار و تحلیل های خودم و مطالبی که داشتم می خوندم بودم که برای گوشیم پیامک اومد با اینکه میدونستم مطمئنا محمد کاظم نیست اما با امید پیامکش به سمت گوشی رفتم... ولی خوب محمد کاظم نبود... عاکفه بود! نوشته بود: خیلی آدم فروشی من باید ازطریق آقای سلمانی بفهمم که تو جای دیگه مشغول بکار شدی؟! حالا کجا هست این پست و مقام وزارت که بهت اعطا شده رضوان خانم؟! اگه قابل میدونی و فرصت داری بگو بیام ببینمت کارت دارم... وای چقدر بد شد اینقدر درگیر رفتن محمد کاظم شدم که کلا یادم رفت به عاکفه در مورد کار جدیدم بگم! کاش می تونستم به عاکفه بگم که چقدر ذهنم درگیر! ولی نمی تونم... با خودم فکر می کنم کاش وقتایی که از دیگران خبر نداریم بی انصاف نباشیم... وقتی وضعیت زندگی خودم رو نگاه می کنم کاملا می فهمم که همه آدم ها در حال دست و پنجه نرم کردن با چیزی هستند که خیلی ها از اون خبر ندارن... کاش کمی مهربونتر باشیم ... ولی شاید الان عاکفه هم توی همین حال باشه و من بی خبر! بخاطر همین بهش پیام دادم بدون اینکه بدونم درگیر چه اتفاق وحشتناکی شده...!
البته پیامکی چیزی بهم نگفت... قرار شد عصر که مبینا رو میبرم پارک اونجا همدیگه رو ببینیم... برگه هام رو جمع و جور کردم و تا کتابهای خانم صدر به دستم می رسید تا اندازه ی تونستم مطلب بنویسم خیلی خوشحال بودم که بالاخره شروع کردم اون هم با چنین شخصیتی... نمازم رو که خوندم، با مبینا نهار رو خوردیم بعد از نهار شروع کرد غر زدن، دیگه توی این یک هفته انواع بازی ها و سرگرمی ها خسته اش کرده و بهانه گیری برای دیدن باباش رو داشت! خدا به داد من برسه و دل اون که قراره دو ماه مدام بهش وعده بدم، بابا زود از سفر میاد! وقتی بهش گفتم عصر قراره بریم پارک ، ذوق کرد ولی خوب جوابگوی دلتنگیش نیست مثل دل خودم... اما چه کنم که چاره ی دیگه ای هم نداریم جز صبر... عصر با مبینا راه افتادیم سمت پارک... قسمت بازی کودکان پارک مشغول تماشای بازی مبینا بودم که با دستی رو شونه ام اومد از جام پریدم ! عاکفه بود البته همراه سودابه! سلام و حال و احوالی کردم و هنوز گرم صحبت نشده بودیم که سودابه گفت: خسته نشدین اینقدر مشکی پوشیدین رضوان جون! بخدا افسردگی میگیرن من نمیگم والا احادیث خودتون میگن! به سبک خودش جواب دادم و گفتم: عزیزم چطور وقتی‌مشکی‌ مُد‌ باشه‌ خوبه! وقتی‌ رنگ‌ مانتو‌ شلوار باشه‌ خوبه! وقتی‌ رنگ‌ عشقه‌ خوبه! وقتی‌ رنگ‌ کت‌وشلوار‌ باشه‌ باکلاسه... اما وقتی‌ رنگ‌ چادر‌من‌ مشکی‌شد‌ بد‌شد‌،اَخ‌شد! افسردگی‌ میاره ! دنبال‌حدیث‌وروایت‌می‌گردی که‌رنگ‌مشکی‌مکروه!!! والا.... گفت: یا خود پیغمبر... باشه بابا بی خیال عاکفه لبخند پیروز مندانه ی زد و گفت: دمت گرم رضوان لایک داری... بعد با حرص رو به سودابه گفت: خودت رو نگاه نمی کنی با این رنگ مانتوی جیغت اونوقت گیر میدی به ما! بذار قضیه رو به رضوان بگم تا الان به یه بهانه ای نذاشتتمون بره! سودابه گفت: باشه بابا! باشه، سرو کله زدن با شما کار بی فایده ایه و بعد نشست روی صندلی و گفت: بفرما خانم... عاکفه شروع کرد صحبت کردن... اصلا انتظار نداشتم چنین حرفهایی بشنوم که سودابه هم تاییدشون میکرد!!! عاکفه اول با من من و خجالت شروع کرد حرف زدن و گفت: رضوان جان حقیقتا اومدم اینجا تا نظرت رو در مورد یه موضوع بپرسم بالاخره چند تا عقل بهتر از یه عقل... راستش... چه جوری بگم... سودابه پرید وسط حرفش و گفت: چقدر مِن مِن میکنی و کِشش میدی خوب یک کلمه بگو آقای سلمانی ازم خواستگاری کرده دیگه! چشمام داشت از حدقه میزد بیرون! متعجب گفتم: عاکفه مگه قبلا نگفتی سلمانی متاهله!! به جای عاکفه، سودابه جواب داد: خوب باشه مگه چه اشکالی داره!!! هم پولدار، هم خوشتیپه، هم خوش ذوقه! حالا در کنارش متاهل هم باشه چی میشه! مهم اینه عاکفه اینقدر قدرت جذب و گیرایی داره که سلمانی پیگیرش شده! با حرص و خیلی عصبی نگاه تاسف باری به سودابه و عاکفه کردم و گفتم: باور‌کنید‌ اونقدر‌ دختر‌ و پسرِ‌مجرد‌ هست‌ که‌مجبور‌نیستین مثلِ‌قحطی‌زده‌ها‌ برین سراغِ‌ مرد‌و‌زنِ‌متاهل‌!!! ضمنا به نظرم بهتره حسِ‌برنده بودن‌ قدرت‌ و‌ جذابیتت‌رو‌جای‌دیگه‌ای‌شکوفا‌ کنی عاکفه خانم نه‌وسطِ‌زندگیِ‌یکی‌دیگه..! وسط این گیر و دار مبینا مدام می گفت: مامان مامان بیا منو تاب بده... عاکفه یه نگاه کفری به سودابه کرد و گفت: سودی، خوب برو بچه رو تاب بده من دو کلام با رضوان حرف بزنم دیگه! سودابه که رفت عاکفه گفت:....
گفت: رضوان من خودمم خیلی موافق نیستم ولی سودابه میگه حیفه! میگه توی این دور و زمونه آدم خوش ذوق و خوش تیپ و پولدار کمه! چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: عاکفه تو میخوای باهاش زندگی کنی یا سودابه! بعد هم مگه زندگی فقط پول و تیپ و قیافه است! اگه اینجوریه پس چرا خیلی از افرادی که بی گدار به آب می زنن و فقط همین ملاک ها رو دارن و با آدم های خوشتیپ و پول دار و خوش ذوق ازدواج می کنن بعد از یه مدت طلاق میگیرن و قریب به اتفاق علت اصلی جدایشون رو نداشتن اخلاق مطرح می کنن خانم! ضمن اینکه حالا گیرم بگی اخلاقم داره که با توجه به‌ همون یکبار دیدن من با ایشون، البته جای بسی تحقیق لازمه...! سرش رو انداخت پایین و با یه حسرتی گفت: تو میدونی که من بابام رو زود از دست دادم... من میخوام با یکی زندگی کنم تکیه گاهم باشه کمکم کنه رشد کنم، پیشرفت کنم، واقعا هم برام پول و قیافه مهم نیست! به نظر خودم هم عقلانی نیست بخاطر همین می خواستم با تو مشورت کنم... خیلی جدی گفتم: کاری که فکر می کنی عقلانی نیست رو هیچ وقت انجام نده حتی اگه دلت رو برد! چون دل تابع عقل نیست، تابع چشم! حرف حساب هم اینکه عاقلانه انتخاب کنیم عاشقانه زندگی... آه عمیقی کشید و نگاهش رو داد سمت آسمون و گفت: این قضیه که از نظر من منتفی شد اما رضوان نمیدونم به چیزی میخوام می رسم یا نه! به شوخی گفتم: الان منظورت شوهره خیلی نگران نباش نمی تُرشی! با اخم نگاهم کرد و گفت: خیلی بدجنسی! نه دیوونه منظورم اهدافمه! یادم افتاد یه بار محمد کاظم یه حدیث خیلی انگیزشی از امام زمان برام گفت که خیلی حالم رو خوب کرد دیدم دقیقا جاش همینجاست که کمی حال خوب به عاکفه بدم تا از این فضا بیاد بیرون... گفتم: عاکفه به قول امام زمانمون(علیه السلام): اگر (واقعا) چیزی را بخواهی آن را خواهی یافت. لبخندی نشست روی لبش و چند لحظه ای ساکت شد... بعد انگار تازه یادش افتاده باشه گفت: راستی چه خبر از کار جدیدت؟ خوبه ؟ راضی هستی؟ براش توضیح که دادم خیلی ابراز احساسات کرد که چقدر خوب و عالی، وقتی موضوع پژوهشیم رو که فهمید حسابی ذوق زده شد و با حالت خاصی گفت: کاش می تونستیم با هم روی این موضوع کار کنیم! ولی حیف من نمی تونم... از نوع صحبت هاش متوجه شدم دیگه نمیخواد پیش آقای سلمانی بره سرکار البته طبیعی بود و حق داشت! بهش گفتم: قول نمیدم ولی اگر بخوای با خانم عزیز الهی صحبت کنم که بیای با هم کار کنیم... انگار دنیا رو بهش داده باشن خیلی خوشحال شد بعد دستم رو محکم گرفت و گفت: خیلی عجیبه رضوان دنیا رو می بینی چه جوریه! تا چند وقت پیش تو منتظر خبر من برای کار بودی، امروز من منتظر خبرت قراره بمونم... چیزی نگفتم فقط لبخند زدم ولی وقتی خوب که به جمله اش فکر کردم دیدم مصداق جمله ای که آقامون امام علی گفتن: که دنیا مثل مهمانیست شبی را در جایی می‌گذراند و صبح کوچ می‌کند! دیروز پیش عاکفه، امروز پیش من، و فردا جایی دیگه...
بعد از اینکه عاکفه حسابی درد و دل کرد و حرفهاش رو زد، من و عاکفه با هم بلند شدیم به سمت سودابه رفتیم که داشت مبینا رو تاب میداد... سودابه که از حالت عاکفه متوجه شده بود قضیه سلمانی منتفیه دیگه چیزی به روی خودش نیاورد و کَل کَل نکرد... نگاهی به من انداخت و گفت: رضوان جون شیرینی کار جدیدتون رو به ما ندادی خانم! تا این جمله رو گفت: یادم افتاد سودابه توی کتابخونه کار میکنه و اصل دوستی ما هم از همونجا شروع شد... گفتم: سودابه شیرینی روی چشمم فقط یه کار کوچلو برای من می کنی چند تا کتاب میخوام میتونی برسونی دستم؟ ابروهاش رو داد بالا وبا حالتی که کارم دستش گیره گفت: خرج داره عززززیزم! عاکفه تند پرید بهش و گفت: نکنه زیر لفظی میخوای؟! یه اخم به عاکفه کرد و گفت: اون رو که باید از تو... که با اخم من، جفتی ساکت شدن... گفتم: سودابه جان خرجشم قبول! فقط برام پیداشون کن حله! گفت: خوب حالا اسم کتابها چیه؟ نویسندهاشون کیه؟ گفتم: اسامی رو که برات پیامک می کنم چون چند تا کتابه، نویسنده ی همشون هم خانم بنت الهدی صدر... کمی رفت توی فکر و انگار داشت بررسی میکرد و بعد از یه مکث کوتاه گفت: اسمش رو که تا حالا نشنیدم برم ببینم توی کتابخونه موجوده یا نه! با ناراحتی گفتم: آره متاسفانه با اینکه یه فرد خیلی موثره ولی خیلی ها نمی شناسنش! عاکفه فقط سکوت کرده بود و گوش میداد... با تاکید دوباره به سودابه گفتم: عجله دارم پس خبرش رو به من بده منتظرم... لبخندی زد و گفت: چکار کنیم بالاخره رفیقمونی، و طبق مرام رفاقت بر روی چشمم... اومدیم از هم خداحافظی کنیم که عاکفه گفت: رضوان یادت نره منم منتظر خبرت هستم به سبک سودابه گفتم: خرج داره عززززیزم! که با این حرف هممون زدیم زیر خنده... عاکفه با حالت خاصی دستش رو تکون داد و گفت: بیا دروغ که نمیگن همنشین از همنشین رنگ میگیره! کمال همنشین در تو اثر کرد وگرنه تو همان ماهی که بودی! سودابه دوباره ابروهاش رو کشید توی هم و اخم کرد و قبل از اینکه جواب عاکفه رو بده، من چشمکی زدم و گفتم: بالاخره ما انسانیم! هم تاثیر میگیریم، هم تاییر میذاریم! ولی مهم اینه اثر خوب بگیریم و اثر خوب بذاریم... بچه ها فعلا یاعلی... دو تایی شروع کردن با هم کلنجار رفتن و از من جدا شدن... نیم ساعتی بیشتر توی پارک موندم تا مبینا حسابی بازی کنه... توی اون نیم ساعت اینقدر فکر های متفاوت از ذهنم عبور میکرد که انگار توی یه اتوبان با بار ترافیکی سنگین مواجهم! فکر عاکفه و اتفاقاتی که براش افتاده، فکر سودابه و تیپ خاصش، فکر محمد کاظم که کجاست و حالش چطوره؟ فکر مبینا که خودش رو مشغول بازی کرده که دلتنگی یادش بره! فکر موضوع تحقیقم و بنت الهدی صدر که چطوری اینقدر اثر گذار بود؟! و بیشترین چیزی که درگیرش شدم جمله ی آخری بود که به سودابه و عاکفه گفتم! اون لحظه با خودم فکر میکردم شاید یکی از مهم ترین چیزهایی که اثر یه فرد رو موندگار می کنه قلم اون شخص باشه مثل خانم بنت الهدی صدر! اما خیلی طولی نکشید که فهمیدم سخت در اشتباهم!
خونه که رسیدیم اولین کار زنگ زدم خانم عزیز الهی باهاش راجع به عاکفه صحبت کردم... بنده خدا گفت: ما یکی، دو نفر دیگه نیرو میخوایم چون بالاخره کار پژوهشی هست حالا اگر شما می شناسیدشون مانعی نداره فقط اینکه طبیعتا ایشون حضوری باید بیان! گفتم: حتما چون مجرد هستن مشکلی ندارن و بعد از گفتن یکسری نکات از هم خداحافظی کردیم خودم کلی ذوق کردم حتما عاکفه هم حسابی خوشحال میشه تلفن رو که قطع کردم. باید خبر رو زودتر به عاکفه میدادم می دونستم الان منتظره... عاکفه که فکر نمیکرد اینقدر زود تماس گرفته باشم با زنگ زدنم توقع داشت کار دیگه ایی باهاش دارم! وقتی بهش گفتم: اینقدر خوشحال شده بود که می تونستم از پشت گوشی قیافه اش رو مجسم کنم که چه شکلی شده! بعد از کلی تشکر گفت: رضوان یه سوالی ذهنم رو خیلی درگیر کرده ازت بپرسم ؟! با لحن خاصی مثل توی فیلم ها گفتم: ندانستن عیب نیست نپرسیدن عیب است ! بپرس دختر ببینم چی گره انداخته به فکرت! گفت: ناراحت نشیا رضوان!!! ولی تو که همیشه می گفتی مسئولیت ما توی خونه است و اولویتمون همسر و بچه هامونه! پس چی شد که تصمیم گرفتی کار کنی؟ نکنه اولویت هات جابه جا شدن؟! حرفش حساب بود باید در مورد نتیجه ای که بهش رسیده بودم باهاش حرف میزدم گفتم: عاکفه به سبک زندگی های امروزمون دقت کردی؟ توی جامعه امروز ما رفاه خیلی بیشتر هست مثلا خیلی راحت توی خونه نشستیم و ماشین لباسشویی لباسها رو میشوره یا جارو برقی سرعت جارو کردن رو خیلی بالا میبره یا مثلا با یه گوشی پول جابجا میکنیم یا خیلیامون خرید اینترنتی انجام میدیم وخیلی کارای دیگه که اینها باعث میشه چه اتفاقی بیفته؟! عاکفه مکثی کرد و اجازه داد ادامه بدم... گفتم: اینها باعث میشه ما وقت بیشتری داشته باشیم نسبت به خانم هایی که چند سال پیش زندگی می کردن درسته! یعنی از صبح تا شب درگیر شستشو و پخت و پز و خرید و بچه داری اینها نیستم دیگه! ولی با اینکه وقتمون آزادتر شده دقت کنی دغدغه های زندگی ها مون ،بی حوصله گی هامون،اضطراب ونگرانیمون بیشترشده؟! فکر می کنی چراااااا؟ گفت: رضوان ییست سوالی نپرس وسط بحث! ادامه بده ببینم آخرش چی میشه... با اینکه از لحن حالتش خندم گرفت گفتم: علتش کاملا واضح ما وقتمون با خودمون تنظیم نیست! در نتیجه رشدی هم نمی کنیم و این رشد نکردن ما رو به سمت افسردگی و غصه خوردن پیش میبره... اما مردم قدیم زمانشون با خودشون و کارهاشون تنظیم بود به همین خاطر احساس پوچی و بی حوصلگی نمیکردن چون باید خیلی کار انجام میدادن و تمام وقتشون پر بود از کارهای مفید و این دقیقا متناسب با اولویت ها و رشد روحشون بود. اما... اما الان ما متناسب با زمانمون وقت بیشتری داریم اما اولویت هامون رو بیشتر نکردیم! یعنی کلی وقت اضافی داریم بدون هیچ کار مفیدی! نه اینکه اولویت هامون رو جا به جا کنیم نه! منظورم اینه مثلا توی امتحان ریاضی۱۳ می گیریم و با اینکه میتونیم با امکانات امروز تلاش کنیم ونمره بهتری بگیریم اما دریغ میکنیم! و راضیم به قبول شدن به همین سادگی! در واقع آدمهایی هستیم که باوجوداینکه میدونیم با این امکانات و رفاه اگه سعی وتلاش بیشتری بکنیم توی همه ی زمینه ها رشد و اثر گذاری قابل توجهی خواهیم داشت ولی ای دریغ خواهر! حالا عاکفه نکته جالبش میدونی چیه! اینکه یه خانمی مثل بنت الهدی صدر حدود سی، چهل سال قبل بدون این امکانات و رفاه طوری وقتش رو تنظیم کرده که نه تنها اولویت هاش جا به جا نشدن بلکه به اون رشد و اثر گذاری رسیده!
عاکفه گفت: حله رفیق گرفتم جواب مطلب رو! بعد هم ادامه داد: رضوان چقدر خوب شد که میشه دو تایی روی این موضوع کار کنیم... ان شاءالله از فردا با تمام توان شروع میکنم کار کردن روی این موضوع فوق العاده... گفتم: عاکفه جان فردا، لغت آدم های معمولیه، از امروز شروع کن رفیق! به قول پیامبرمون بپرهیز از تسویف! ضمنا قبل از اینکه بپرسی تسویف یعنی چی باید بگم یعنی: کار امروز را به فردا نینداز، در ادامه هم خیلی روانشناسانه و موشکافانه می فرماین: تو به امروز تعلّق داری و اگر فردایی بود کار فردا را انجام بده و اگر فردایی نبود هرگز پشیمانی ندارد. گفت: اووووه خیلی نکته ی عمیق و دقیقی بود!!! پس فعلا یاعلی من برم که کلی کار دارم! حدودا سه، چهار ساعت از تماس من با عاکفه گذشته بود که حدودای ساعت ده ، یازده شب بود گوشیم زنگ خورد! من تازه مبینا رو خواب کرده بودم... با صدای زنگ گوشی دلم ریخت که این موقع شب کی زنگ زده شاید خبری از محمد کاظم باشه؟! خیلی نگران شدم که کیه و چی شده... نگاهم که به شماره افتاد دیدم عاکفه است! خیلی عجیب بود یعنی چکار داره این موقع شب! گوشی رو که وصل کردم بدون هیچ مقدمه ای و اینکه توضیحی بده با یه شور و حالی شروع کرد حرف زدن: رضوان...! رضوان...! نمیدونی چه کسی رو پیدا کردم؟ متعجب گفتم:کیو عاکفه؟! گفت: امین! امین! اصلا نمیدونستم چی داره میگه! گفتم: امین کیه؟! درست توضیح بده ببینم! گفت: وااای چقدر هنگ میزنی دختر! بانو امین دیگه! یکی از اثر گذارترین افراده معاصر خودمون تازه ایرانیم هست! رضوان نمیدونی چه اعجوبه ای بوده این خانم! با حرص گفتم: عاکفه ساعت یازده شب زنگ زدی به من استرس وارد کردی که این رو بگی! تو منو می کشی! حالا نمیشد فردا بهم بگی! صداش رو کلف کرد و با شیطنت گفت: عزیزم فردا لغت آدم های معمولیه!!! هم خندم گرفت هم حرصم... گفتم: خدا به داد من برسه با تو و این کار! نمی گی من شوهرم نیست هزار تا فکر و خیال کنم این موقع شب! عاکفه که تازه فهمید محمد کاظم نیست گفت : عه! آقاتون نیستن خوب خداروشکر چقدر خوب! گفتم عاکفه! خداروشکر که آقام نیست!!! یعنی چی!!! گفت: اخ منظورم این نیست که خداروشکر نیست! منظورم این بود خداروشکر آبروم نرفت جلوی آقات بگه کیه این موقع شب زنگ زده! حالا عشقت کجاست کلک؟ اونم این وقت شب! گفتم: عاکفه جان برو بخواب که صبح هزار تا کار داریم... گفت: باشه نگو ما گلابی، ان شاءالله هر کجا هست سلامت باشه! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: بچه تو خواب نداری؟! گفت: وای رضوان گفتی خواب! توی همین چند ساعت که راجع به این خانم می خوندم دیونه شدم از این همه ویژگی های خوب! اتفاقا یکی از ویژگی های خیلی مهمش (که البته متاسفانه من ندارمش)برنامه ریزی دقیقی که داشته! مثلا همین خواب که میگی! خیلی منظم و دقیق بود، وقت نماز و خوابش کاملا مشخص بود و هر وقت که دوستاش پیشش می رفتن می دونستن که الان مشغول چکاریه! فقط بهش فک کن در این حد!!! و بدون اینکه اجازه بده من حرفی بزنم ادامه داد: رضوان چطوری اینقدر برنامه ریزیش دقیق بوده؟! حالا یکی مثل من هم اگر مجبور نباشم سرکار برم تا لنگ ظهر می خوابم از اونور تا نصفه شب وقتم رو به شیو ه ی کاملا حرفه ای و بدون ذره ای مفید بودن توی سایت ها و فضای مجازی سپری می کنم یعنی خاک تو سرم! گفتم: خاک کربلا ان شاءالله... عزیزم هیچ چیزی یکدفعه اتفاق نمی افته! برای شروع برنامه ریزی هم، زحمتی بکش از همین الان شروع کن! برو بگیر بخواب که فردا اول وقت باید پیش خانم عزيزالهی باشی.... ادامه دارد.... نویسنده: