فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلتنگی
🌱میدونستی امام زمان بهت قول داده
که تو رو نه رها میکنه نه فراموش ؟
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رهبر فرزانه انقلاب اسلامی:
دلسرد کردن مردم از #انتخابات به ضرر کشور است. راهحل مشکلات کشور انتخابات است.
👈 لطفا دو سه ماه به اسم روشنگری و مطالبه گری و... سیاهنمایی نکنید تا انتخابات به خوبی و درست برگزار بشود. اغلب پستها در گروههای مدعی روشنگری و مطالبه گری و... بوی ناامیدی از انتخابات میدهد. نکنید. بترسید از خدا.
#۴۸ساعت_ویرانی
#مرمضانخانی
#ویرانی_اول
#قسمت اول
خودم را بیشتر مچاله میکنم!
پشت شستم را لای دندانهایم فشار میدهم که زبانم لال، صدایی از گلویم خارج نشود! اما کمبود اکسیژن اذیتم میکند. دلم میخواهد جیغ بلندی بکشم و بعد نفسهای عمیق و پرسروصدایم را بیرون بفرستم.
مرد قدبلندتر میآید بهطرفم!
از همین درز کوچک، پوتینهایش را میبینم.
چشمهایم را تا حد ممکن باز میکنم، اما تاب نمیآورم! پلکهایم سرپوش بزرگی میشوند روی بدبختیام!
اکسیژن تمام میشود، قلبم میایستد و در کسری از ثانیه، جان میدهم.
_ابوطلحه... چیزی پیدا کردی؟
_نه! حرومزادهها همه چیزو غارت کردن!
صدای پوفی میآید و پناهگاهم تکان میخورد!
لای چشمم را باز میکنم. میخواهم ببینم با مرگ، نه! با بیعفتی چقدر فاصله دارم.
اما همان روزنهٔ کوچک هم مسدود شده!
صدای نفسهای مرد، نشان میدهد به درِ کمد تکیه زده.
_هی حاجی بکر... فندک داری؟
_باز زیادهروی نکنی، منو با حوری اشتباه بگیری!
هردو خندیدند...
بوی دودِ چیزی بلند شد! من اما... گرمای نحس بدنش را هم احساس میکنم!
مرد دورتر چیزی میخواند و هردو شروع به رقصیدن میکنند!
اشکهایم میچکد و انگشت به خون افتادهام را خیس میکنند.
تا همین دیروز خوشبخت بودیم! خانواده داشتم و قرار بود عروس فؤاد شوم. کی فکرش را میکرد؟!
خبر رسیده بود نزدیک روستا هستند. بزرگان تصمیم گرفتند مقابل آنها بایستند تا وارد شهر کوچکمان نشوند!
بابا و باقی مردها، دو روزی میشد خانه نیامده بودند.
بیرون شهر، پشت تپهها نگهبانی میدادند و ما چقدر سادهلوحانه فکر میکردیم در امنیت هستیم!
صبح مثل همیشه نان پختیم و مامان میخواست برای ناهار کوبه بپزد.
داشتم ریختوپاشهای آرد را جمع میکردم و زیر لب ترانهای زمزمه میخواندم. از همانها که تلویزیون گاهی نشان میدهد!
مرغ سفید، تخم کرده بود و مدام قُدقُد میکرد.
أسرا را صدا زدم تا تخم را بردارد.
عروسک پارچهای را لب باغچه گذاشت و دوید طرف لانهٔ کوچک چوبی:
_چه تخم بزرگی!
به صورت تیرهرنگش لبخند زدم.
در، با صدایی ناگهانی باز شد. أسرا ترسید و تخممرغ از دستش روی زمین افتاد.
سفیده و زرده، همدیگر را در آغوش گرفتند و روی خاک لغزیدند.
عبدالله درحالیکه یک دمپایی به پا داشت و نفسنفس میزد، گفت:
_مامان.. مامان... داعش!!!
الکِ خیس، از دستم روی زمین افتاد!
مادر با نگاهی مبهوت، دستش را به تیرک سایهبانِ ایوان گرفت.
أسرا پا روی مایع لزج گذاشت و تند دوید در آغوشش.
صدای چند شلیک شنیدیم. عبدالله در را بست و گوشهٔ دیوار، نشست روی زمین. نگاهی به ما انداخت و نگاه نیمه مردشدهاش، نمدار شد!
تابِ نم را نیاورد و بلندبلند گریست.
جز او مردی در خانه نداشتیم!
مامان رو به آسمان بسمالله گفت:
_بیاید، بیاید اینجا...
اما هیچکدام تکان نخوردیم.
خودش سراسیمه بهطرف عبدالله رفت. دستش را کشید و آمدند کنار من.
_هرکدوم یه جا قایم بشید. هرچی شد، هیچکس بیرون نیاد.
من هم مثل أسرا و عبدالله گریهام گرفت.
دست عبدالله را کشید و فرستاد داخل لانهٔ مرغها!
نگاه هراسانش در و دیوار را جستجو کرد:
_مامان، من با تو میمونم.
بیتوجه به ضجههای أسرا، دستش را کشید و داخل تنور سرد شده، پنهانش کرد:
_صدات در نیاد أسرا!
صدای عربدهٔ چند مرد از داخل کوچه لابهلای اصوات گوشخراش تیر، مخلوط شد!
مامان دستم را گرفت و منِ مبهوت را بهطرف اتاق کشاند.
در کمددیواری را باز کرد، به سختی کیسه ی برنج و گندم را بیرون گذاشت و از لابهلای لباسها هُلم داد داخل:
_مامان تو؟
بازویم را فشار داد و با چشمهایی پر از خشم نگاهم کرد:
_زینب... هرچی هم شد، بیرون نمیای!
جوابش را ندادم. فشار دستش را بیشتر کرد و عضلات بازویم از درد به هم پیچید!
_فهمیدی؟
سرم را تند تکان دادم!
نشستم روی زمین و چهاردستوپا خودم را از سوراخ کوچک گوشهٔ کمد، پشت دیوار جا دادم!
اینجا قبلاً یک انباری بود که سال قبل بابا نصفش را کمد کرد و همین فضای نیممتری را دیوار کشید و ورودی کوچکش را از داخل کمد گذاشت. چون خنکای دیوارهایش برای نگهداری برنج و گندم مناسب بود.
مادر سرش را داخل کرد و محکم گفت:
_به خانم زینب قسم بخور که بیرون نمیای!
لرزان گفتم:
_قسم خوردم.
بهسرعت آجرهای کف کمد را روی تنها درز ورودی چید.
صدای شکستهشدن در آمد!
میخواستم جیغ بزنم، اما دو دستم را محکم جلوی دهانم گرفتم.
از لای آجرها کمی نور میآمد! بهزور خودم را جابهجا کردم تا شاید چیزی ببینم!
اما به جز هال، هیچ چیز معلوم نبود.
فقط صدای عربدهٔ مردها میآمد و صدای جیغ مامان!
_الله اکبر... الله اکبر... کی تو خونهس؟... بیاید بیرون... ما بندگان خاص خداییم!!!!
در اتاق شکست و مامان را به داخل پرت کردند. روی زمین افتاد!
دو مرد با پوتینهای بلند و خاکی وارد شدند و شروع به گشتن کردند.
نمیدیدمشان!
به جز مادرم که روی زمین به خودش میپیچید، چیزی در تیررس نگاهم نبود!
در کمد باز شد و دستی شروع به گشتن کرد!
در کمد باز شد و دستی شروع به گشتن کرد!
در دلم از خواهر اباعبدالله مدد خواستم!
لباسها بیرون ریخته میشد، که صدای گریهٔ عبدالله متوقفش کرد!
مرد سوم که قد کوتاهی داشت، عبدالله را بهطرف مادر، روی زمین پرت کرد.
دستم را محکمتر روی دهانم فشار دادم.
_قایم شده بود... شما مسلمان نیستید! حرامزاده اید نجسها!
نمیدانم چه شد که مرد، هراسان به حیاط برگشت و کمی بعد با اسرا آمد.
برعکس بقیه، با او مهربان برخورد کرد!
خواهر کوچکم انگار تاب نیاورد و از ترس، صدای گریهاش بلند شده بود.
_بازهم هست؟! کی رو قایم کردی؟
مامان با دو دست، بچهها را بغل کرد و گفت:
_بچههامو به من ببخش! خدا ازت راضی باشه.
صدای خندهٔ یک نفر بلند شد و با تمسخر گفت:
_خدا از ما راضیه! ما جهادگریم! خوکهای نجس!
مامان با التماس گفت:
_به خدا که مسلمانیم....
اما صدایش لابهلای سیلی مرد گم شد!
روی دوپا نشست و من توانستم صورتش را ببینم!
لبخند زد و صورت أسرا را نوازش کرد!
خشم تمام وجودم را پُر کرد.
مادر، عصبی دست مرد را به دندان گرفت و با تمام قوا گاز زد!
مرد دستش را کشید اما انگار حریف احساسات مادرانهاش نشد!
مردِ ایستاده با قنداقِ سلاحش، چند ضربه به سر مامان زد. دو دستم را محکمتر به دهانم فشردم.
خون از شقیقهاش فواره زد و چشمهای زیبایش به سقف خیره ماند!
عبدالله و أسرا روی سینهاش افتادند. صدای ضجهها و وااُماه.. وااُماهشان، قلبم را هزار پاره کرد!
عبدالله را زودتر بلند کردند و مرد گفت:
_سوار ماشینش کن!
بیرحم یک دستش را گرفت و تمام هیکلش را روی زمین کشید. برادرم موقع بیرون رفتن، سرش محکم به چهارچوب آهنیِ در خورد و من صدای شکستنش را شنیدم!
کاش قسم نخورده بودم! کاش....
مرد أسرا را در آغوش گرفت. روی پایش نشاند و با مهربانی گفت:
_گریه نکن فرشتهٔ زیبا! از حالا به بعد، کارهای مهمتری داری!
و بدون مکث، حریصانه لبهایش را بوسید!
آه خداااای من... کاش جان میدادم و نگاه مبهوت أسرا را نمیدیدم! قسم میخورم او همان لحظه بزرگ شد!
او که عبدالله را برده بود، برگشت. مرد أسرا را به دستش سپرد و گفت:
_مالِ منه!!!!! اسممو بنویس روش! به موصل نمیرسه!
أسرا هنوز هم با بهت نگاه میکرد. او را نکشیدند! در آغوش گرفتند و روی دست بردند!
دستهایم میلرزید! ناخنهایم را آنقدر در پوست صورتم فشار داده بودم که دستم تَر شده بود!
و حسرت میخوردم، که ای کاش آنقدر بلند بودند که بتوانم قلبم را از سینه بیرون بکشم و با همان ناخنها، تکهپارهاش کنم!
أسرا که از در بیرون رفت، پاهایم سست شد و دستهایم کنار بدنم آویزان ماند!
از صداها معلوم بود آشپزخانه را بههم میزنند.
من اما نگاهم روی چشمهای زنی ثابت مانده بود.
زیرلب نجوا کردم:
_مامان...
آن دونفر خیلی زود رفتند. با خواهرم.... با برادرم.... با داغی به وسعت مادرم....
میخواستم بیرون بروم، اما ترسیدم! هنوز صدای تیر میآمد، و هروله کردنها از راه دور شنیده میشد.
از همان پشت دیوار، انگشتانم را تکان دادم و مادرم را لمس کردم. عمیق نفس کشیدم و عطر تنش را به ریههایم فرستادم.
آرام نجواهایم شروع شد:
_مامان... مامان... خودت را به کشتن دادی که حالا من اینجا زنده باشم... مامان بلندشو. أسرا رو بردن! رفت که حوری داعش بشه! بلندشو غیرت کن... بلندشو ناخن به صورت بکش و روضهٔ عباس بخون.
اشک، پهنای صورتم را پوشاند که صدای خندهٔ دونفر به گوشم خورد.
دوباره دهانم را با دست، قلاب کردم.
✍🏻نویسنده: م.رمضان خانی
#قسمت دوم
اشک، پهنای صورتم را پوشاند که صدای خندهٔ دونفر به گوشم خورد.
دوباره دهانم را با دست، قلاب کردم.
صداها نزدیک و نزدیکتر شد:
_نصرت نزدیکه.... به زودی جهاد تمام میشه.
به مادرم رسیدند و یک لگد به پهلویش زدند. خانه را گشتند. انگار دنبال غنیمت بودند.
حالا یکی از آنها درست به دیوار تنها سرپناهم تکیه داده:
_ابوطلحه، آخر این جهاد چی میشه؟
_پیروزی از آن ماست! این وعدهٔ خداونده! به زودی کفارو از روی زمین برمیداریم. یادت باشه اینجا شروعه و پایان ایرانه!
صدای مرد دوم خوشحال بهنظر میرسد:
_ای بیشرف! تو همیشه خوب حرف میزنی.
هردو میخندند و من امیدوارم زودتر بروند به فتوحاتشان برسند!
مردی که تکیه داده، دستش را داخل کمد میکند و میگوید:
_یعنی طلا هم دارن؟
قلبم نمیزند! فقط نمیدانم چرا هنوز نفس میکشم!
صدایی از بیسیم بلند شد:
_اخطار! شیعیها اینجان! خَنازیرَ الخُمینی (خوکهای خمینی) هم هستند!
دستها از حرکت ایستاد.
_چی گفت؟! خنازیر الخمینی! یعنی....
_آره ایرانیها اومدن! منتظرشون بودیم! البته بهزودی باید تو کشور خودشون از ما پذیرایی کنند! شنیدم ایران حوریهای زیبایی داره!
صدای خنده بلند شد.
_سر هر ایرانی یعنی بهشت با رسول! جمع کن... جمع کن بریم که وقت رفتنه!
پس میروند! دلم کمی آرام گرفت.
پاهایشان را میبینم. به این طرفو آن طرف میدوند. انگار وسایل جمع میکنند!
صدای بیسیم دوباره بلند میشود:
_ابوطلحه! حبیبشون هم اومده! مجوسی خودش فرماندهس!
سکوت مطلق....
از همان روزنه نگاه میکنم، اما چیزی معلوم نیست. دلم شور میزند!
یک نفرشان مینشید روی زمین و میتوانم صورت نحسش را ببینم! هرچند از چهرهاش فقط ریشهای بلند و کثیف به چشم میآید.
_چیه ابوطلحه؟ چرا نشستی؟
مرد نشسته که حالا میدانم همان ابوطلحه است، جواب نمیدهد.
_چی شده؟ حبیب کیه؟
دستمال قرمزرنگی از جیبش بیرون میکشد و عرقهایش را پاک میکند. بعد خیره به نقطهای نامعلوم میگوید:
_تو تازهواردی، نمیدونی! این یه رمزه! یعنی قاسم سلیمانی اینجاست! اون اجنهس!!! وقتی میاد عملیات، همهجا هست. رافضی جادو بلده! وقتی باشه انگار هیچکس تیرش به هدف نمیخوره!
_خب چرا نمیزنیمش؟
ابوطلحه عصبی میخندد و بهسرعت از جا بلند میشد. قهقههاش بهسرعت آرام گرفته و میگوید:
_هیچکس نمیتونه یه اجنه رو بکشه! اون رو خاکریز راه میره، بدون اینکه کسی بتونه بهش تیر بزنه! بیسیمو خاموش کن! برمیگردیم!
_ولی من اومدم که شیعه بکشم! من میخوام شهید بشم و برم بهشت!
ابوطلحه درحالیکه بهطرف در میرود میگوید:
_تو تازه اومدی! الکی مردن فایدهای نداره. باید چندتا کافر بکشی، تا همسفره محمد بشی. یالا..
او بیرون میرود. مرد عصبانی چیزی میگوید و بهطرف در میرود. بالای سر جنازهٔ مادر میایستد.
مکث میکند و روی زمین مینشیند.
نیمرُخش را میبینم. دستی به بدن مادر میکشد و من جان میدهم!
ابوطلحه از حیاط صدایش میکند و او بهسختی دل میکند از جسم بیجان!
بالآخره میروند و من را با درد، تنها میگذارند!
کمتر از یک ساعت جلوی چشمم مادرم را کشتند، برادرم به اسارت رفت و خواهرم....
آه.... آه از دل خواهرم! آه از دل أسرای زیبایم! آه از روزگار تلخش...
هوا تاریک میشود و همان روزنهٔ کوچک هم به تاراج میرود.
گرسنهام، تشنهام، حالم بد است. فکر میکنم از نیمهشب هم گذشته باشد، اما هنوز صدای تیراندازی میآید!
مطمئنم کسی در خانه نیست! هیچکس جز مامان!
آجرها را زمین میریزم و چهاردستوپا از مخفیگاهم بیرون میروم.
تاریکی و تنهایی، ترسم را بیشتر میکند. همانطور روی زمین میخزم. همهچیز بههمریخته است.
این را از وسایلی که زیر بدنم میرود میفهمم.
میرسم به بدن سرد مادر.
دراز کشیده و یک دستش باز است. میدانم برای من آغوش باز کرده.
کنارش دراز میکشم و سرم را روی سینهاش میگذارم. محکم بغلش میکنم.
میبویمش... میبوسمش... اشکها مجال نمیدهند.
دستش را بلند میکنم و روی سرم میکشم. بگذار فکرکنم نوازشم میکند.
فقط کاش دستانش مثل همیشه گرم بود. کاش بِنتی بِنتی برایم میخواند.
می ترسم حرف بزنم. اما اگر چیزی نگویم، درجا جان میدهم.
آرام کنار گوشش زمزمه میکنم:
_مامان... حالا که کسی رو ندارم چهکار کنم؟ کجا برم که عروس داعش نباشم؟ بیپناهم... مامان بلندشو برام از حماسهٔ زینب بگو! بلندشو بگو خودت را به مردن زدی. مامان بی تو زندگی بلد نیستم!
اشکهای گرمم میچکد، و من امید دارم سردی بدن مامان را از بین ببرد.
یک ساعتی آنجا ماندم. صدای تیراندازی بیشتر شده و میترسم. میخواهم به پناهگاهم برگردم، اما گرسنهام.
نوک پا نوک پا، به حیاط میروم. روی تخت گوشهٔ دیوار هنوز یک قرص نان باقی مانده.
همان که مادرم با دستهای خودش داخل تنور گذاشت!
داخل لباسم پنهانش میکنم.
تشنه هستم، اما آب قطع شده.
میخواهم برگردم که چشمم میخورد به عروسک أسرا!
برش میدارم و عمیق میبویم. اشکم سرازیر میشود.
نوری در آسمان روشن میشود و حسابی میترسم. با وحشت به داخل میدوم و گوشهٔ دیوار پناه میگیریم.
کاش موشک باشد!!
کاش درست بخورد وسط حیاط خانه، تا من هم بروم کنار مادرم دراز بکشم.
تیمم میکنم و گوشهٔ دیوار به نماز میایستم...
بسم الله الرحمن الرحیم....
اشک امان نمیدهد! خدایا امشب من بمیرم.
اگر مامان زنده بود میگفت "خدا از کفر خوشش نمیاد."
اما مگر کفر است؟! وقتی عزیزی ندارم، زنده ماندن چه فایدهای دارد؟
یاد بابا افتادم!
میدانم... میدانم... من دختر واقعبینی هستم! او هم شهید شده! وگرنه بارها برمیگشت و دنبالمان میگشت.
اشکها به پایان نرسیده، اما نمازم چرا.
باز هم آسمان روشن میشود. عمیق نفس میکشم و سینهام را جلو میدهم.
انگار میخواهم بیاید محکم بخورد وسط قلبم و درجا جان دهم!
اما فقط کمی روشن میماند و مغلوب شب میشود!
با مادر وداع میکنم.
نان و عروسک را برمیدارم و خودم را داخل سوراخ جا میدهم.
فقط دو لقمه میخورم. بیشتر از این جا ندارم! انگار غصه سرریز شده و معدهام را هم پُر کرده!
عروسک أسرا را بغل میکنم. خواهرم فقط نُه سال داشت. آرام لالایی مورد علاقهاش را زمزمه میکنم.
_یمه یمه، هدئي يمة، مثل الليل الهادئ،
يمة، الله هو الحافظ، هدئي مثل الليل الهادئ..
هقهقم بلند میشود. عروسک را به دهانم فشار میدهم، اما آرام نمیگیرم.
آرزوی بدی در ذهنم است! اما.... اما کاش أسرا هم مثل مادر مرده بود! کاش جنازهاش کنار مادرم روی زمین میماند اما روی دستهای آن مرد، به حجله نمیرفت!
خدا را صدا میزنم.
چشمهای خیسم و سری که نمیدانم دقیقاً از کی درد میکند، به خواب دعوتم میکند.
****
سخت نفس میکشم و همین باعث میشود بترسم. چشمهایم بهسرعت باز میشود. فضای بسته، قبر را برایم تداعی میکند.
ناخودآگاه دست به دیوارها میزنم. میخواهم کمی جا باز کنم. اما تکان نمیخورند.
چشمم به عروسک میافتد و گیجیام از بین میرود!
انگار یک نفر یک سیلی محکم به صورتم میزند، تا به یاد بیاورم...
نور کمی از سوراخ معلوم است. حتماً نزدیک طلوع است.
نمیتوانم ریسک کنم و بیرون بروم. با دیوار تیمم میکنم و بیهیچ، نماز میخوانم.
مادر هنوز همانجا خوابیده!
از همین دور نوازشش میکنم.
صداها قطع شده و سکوت وَهمانگیزی همهجا را پر کرده. تشنه هستم. آنقدر که زبانم مثل سنگ است.
کمی نان میخورم.
خشک است. بدتر از زبان و لبهایم!
بهسختی قورتش میدهم. حنجرهام را میخراشد و بهزور خودش را به معدهام میرساند.
حالم بد است! نمیدانم شاید به اکسیژن بیشتری نیاز دارم.
دلم میخواهد بروم داخل حیاط. مرغ حنایی را روی پاهایم بنشانم و أسرا دورم بچرخد.
بدنم درد میکند. استخوانهایم خشک شده و با هر تکان کوچک، صدای تقو توقش بلند میشود.
بیهوا بغض میکنم.
عبدالله دیشب کجا بود؟ أسرا کجا خوابید؟ آه خداوندا...
کاش لاأقل بابا کنارم بود. بابا...
سرم را به پهلو میچرخانم و اشکهایم جاری میشود. چشمهایم را میبندم. میخواهم کمی بخوابم، اما نور روی چشمم میافتد و اذیتم میکند.
آفتاب از همان روزنهٔ کوچک، خودش را به زور جا داده. بیانصاف تمام نقطهٔ دیدم را دزدیده!
دیگر طاقت ندارم. به سکوت اطرافم اعتماد میکنم و آجرها را یکییکی میریزم.
بهسختی از شکاف بیرون میآیم.
مادر هنوز روی زمین است. بهطرفش میروم. رنگش کبود شده و به سیاهی میزند!
خون روی شقیقهاش خشکیده، و به مهمانی مگسها تبدیل شده!
عصبی پسشان میزنم. اما بیاعتنا چرخی میزنند و برمیگردند!
دوباره و سهباره میپرانمشان، و در آخر از اینهمه ناتوانی خودم گریهام میگیرد.
صورت سیاهش را نوازش میکنم. سرمای بدنش عصبیام میکند!
لرز، تمام وجودم را در برمیگیرد. خودم را در آغوش میگیرم و به دیوار پشت سرم تکیه میدهم.
آفتاب، پهن شده روی زمین...
با دستی لرزان پاچههایم را بالا میدهم تا کمی گرمم کند.
درد دارم! یک روز کامل است که پاهایم در شکمم جمع بوده. چشم میچرخانم، شاید مرهمی پیدا کنم.
شیشهٔ شکستهٔ روغن، نظرم را جلب میکند. کمی از روی زمین برمیدارم و پاهایم را مالش میدهم.
این کار را همیشه برای بابا انجام میدادم! صدای دعاهایش هنوز در گوشم میپیچد.
"عاقبت بخیر شی"
بلند میشوم و به گوشهٔ دیگر اتاق میروم. جایی که با مادر فاصله دارد.
نمیخواهم باور کنم، اما بوی خوبی نمیدهد!
مفاتیح روی زمین افتاده. برش میدارم. از وسط نصف شده و کمی مچاله.
مطلع عشق
🔰 اینجاست که می گویند : اول رفیق ، ثم الطریق ! شهید #سید_رضی_موسوی #انتقام_سخت
امام زمان عج _ ظهور 👆
#خانواده_و_ازدواج ⬇️
4_5886278552050992656.mp3
9.98M
#تکنیک_های_مهربانی 💞 ۲۷
خِشت خشتِ بهشتِ تو،
با میزانِ کمالِ انسانیِ تو، ساخته میشه!
و میزانِ کمالِ انسانیِ تو؛
رابطه ی مستقیم، با میزانِ مهرورزیِ تو داره!
حالا یه کم فکر کن!
اوضاعِ بهشتِ تو؛ چجوریه؟
❣ @Mattla_eshgh
«السَّلَامُ عَلَى فَرْحَةِ الْقُلُوبِ وَ فَرَجِ الْمَكْرُوب»
«ألسَّلَامُ عَلَیْکَ یَا أنِیسَ النُّفُوس»
*در هر کجایِ عالَم که قلباً حضرت رضا را صدا بزنید و به ناحیه مقدسه ایشان توجه کنید، آن بزرگوار سریعاً نَظر میکنند و این معنایِ حقیقی کلمهی اَنیسَ النُّفُوس است.*
- شیخ جعفر مجتهدی
#رئوفِ_آلِ_علی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️حرفهای تکان دهنده رهبرانقلاب در مورد سقط جنین ، از زبان حاج مهدی رسولی
▫️ما از حرمله بدتریم...