فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📍 حاج قاسم: انتقام ما شلیک یک موشک نیست.
✊ قصاص این خونها برچیده شدن رژیم کودککش صهیونیستی است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.✅👈 #نشر_واجب
✌️احمقانه ترین کار ممکن در حال حاضر
خواهشمندم مواظب صحبتهای خودمان باشیم
باعث دل سردی نیروهای امنیتی نشیم
+مواظب باشیم گل به خودی نزنیم🖤
❌به بعضی انقلابی ها هم باید گفت:
جوری حرف بزنیم که اون نیروی امنیتی (که شب و روز نداره) هم دلسرد نشه...
مدیون نشیم یه وقت...
#امنیت
#کرمان
#کرمان_تسلیت
مطلع عشق
هوای تو داره دنیامو میگیره من از این اتفاق تازه خوشحالم نفس های منو عطر تو پر کرده از این احساس ب
#شبیه_نرگس
#قسمت هفتم
🍃 چرا مأیوس و دلسردی؟!
خداحافظ نگو وقتی،
هنوزم میشه برگردی
میشه برگردی؟!
.....
نفر جلویی برگشته بود و به او نگاه می کرد!
لحظه ای با بهت و حیرت به صورت نفر جلویی خیره ماند. بعد هر دو نگاهشان را به زیر انداختند!
هر دو خجالت کشیده بودند ! نرگس کمی دستپاچه شد؛ اصلا انتظارش را هم نداشت ! نفر جلویی
برگشت. نرگس دست برد زیر مقنعه اش و هندزفری اش را بیرون آورد. آرامشش را به دست
آورده بود.
همانطور که پشتش به نرگس بود گفت: سلام
-سلام ببخشید ... نمیدونستم شما هم اومدید
پوزخندی زد و گفت: خب شما اصن به پشت سرتون نگاه نمیکردید...تو و ایستگاه اتوبوسم هر چی جلوتون وایسادم سرتون رو بلند نکردید
- خب من خودم تنها هم میتونستم بیام و اصلا ً انتظارشو نداشتم که دنبالم بیاید
ایمان گفت بیام
پوزخندی از سر حرص زد و گفت : بعدا درستش میکنم
خندید و گفت: چه خطرناک!
دیگر هیچ چیزی نگفتند. نرگس بدون این که دوباره هندزفری اش را در گوشش بگذارد، دوباره به
بیرون خیره شد. نشستن در اتوبوس زیاد هم برای او ساده نبود؛ مخصوصاً نشستن در سمت
راست! از پشت شیشه ی پنجره ی اتوبوس به بیرون نگاه کردن، یعنی از بالا همه چیز را دیدن!
مردم را از آن بالا میدید. مردم برایش دو دسته بودند؛ یک دسته که اسمشان را غریبه های توی
خیابان گذاشته بود آن هایی بودند که با ترحم یا چشم غره و تحقیر به او نگاه می کردند. آن ها بی رحم ترین انسانهایی بودند که میشناخت
🍃 با نگاه هم می توانستند همه ی وجود آدم را
بسوزانند! و اما دسته ی دوم هم مردم عادی بودند که نگاهشان به او معمولی بود! او عاشق نگاه
های معمولی بود! حداقل آتشش نمی زدند! و جوابی که او به هر دو دسته میداد فقط یک لبخند بود!
سرعت اتوبوس زیاد نبود. مردم آن بیرون یا در خود مچاله بودند از سرما؛ یا هندوانه های شب
یلدا را زیر بغلشان زده بودند و نرگس نمیدانست کجا می روند! یا منتظر تاکسی بودند؛ یا در حال
سوار شدن در ماشین؛ یا دست در دست هم راه میرفتند و یا تنها بودند! سه ایستگاه را پشت سر
گذاشتند و سه بار اتوبوس متوقف و پر و خالی شد، اما نرگس همچنان به بیرون و مردم نگاه می
کرد. به ایستگاه چهارم که رسیدند، اتوبوس متوقف شد و نرگس هم با جمعیتی که پیاده میشدند،
همراه شد. آن مرد که جلوی نرگس نشسته بود هم پیاده شد و با فاصله پشت سر نرگس شروع
به حرکت کرد. نرگس شالش را محکم دور گردنش پیچید و تا روی بینی اش بالا آورد: اوووووف!
کجایی بارون؟! هوا بس ناجوانمردانه سرد است!
صدای قدم های مرد پشت سرش را میشنید اما بدون برگشتن به راه خود ادامه میداد. فقط
چادرش را محکمتر گرفته بود، اما آن صدای پا ها اصلاً نزدیکتر نمیشدند و این خود احساس
امنیت به او میداد. از آن مرد ممنون بود که هم این همه راه را فقط به خاطر یک حرف دنبال او آمده
بود و هم فاصله اش را حفظ میکرد. در خیابان خلوتی پیچید و آن مرد هم! دیگر فاصله ی زیادی تا
خانه نداشت. گوشی اش را از جیبش بیرون آورد و شماره ای گرفت:
- الو
- الو ... بفرمایید
- سلام ... لطف کنید یه ماشین به اشتراک ۱۲۶ بفرستید منزل اقای اشرفی
سلام ..چشم...تا پنج دقیقه ی دیگه میفرستم
- ممنونم .... خدانگهدار
- خداحافظ
ایستاد و مرد پشت سرش کمی دستپاچه شد اما او هم ایستاد.
نرگس برگشت به سمت آن مرد و با لبخند و لحنی که سرشار از قدردانی بود گفت: ببخشید که
مزاحمتون شدم آقای...؟!
سکوت کرد و مرد خودش را معرفی کرد: صالحی هستم
بله ، آقای صالحی ... ببخشید که مزاحمتون شدم و مجبور شدید این همه راهو بیاید ... زنگ زدم آژانس
چند لحظه همین جا منتظر بمونید ماشین میاد...بازم ببخشید و شرمنده...خدانگهدار
صالحی سری تکان داد و زیر لب گفت: خداحافظ
نرگس برگشت و چند قدم جلوتر رفت. دست کلیدش را از کیفش بیرون آورد و دروازه ی سفید
رنگ خانه شان را باز کرد و داخل شد.
وارد خانه شد. با صدای بلند سلام کرد.
سلام نرگس جان
صدای عفت خانوم از اتاق خواب می آمد. نرگس به اتاق خودش رفت و لباسش را عوض کرد.
صدای عفت خانوم از اتاق خواب می آمد نرگس به اتاق خودش رفت ولباسش را عوض کرد . موهایش را باز کرد و وبال را هم از پایش درآورد. خودش را روی تخت انداخت و به اتفاقاتی که از
صبح برایش افتاده بود فکر کرد. از کار ایمان خیلی حرصش گرفته بود. به پهلوی چپ برگشت و
دستش را زیر سرش گذاشت. مو هایش توی صورتش ریختند. چشمانش سنگین شد. صدای
زنگ گوشی اش او را از خوابی که داشت در آن فرو میرفت، بیرون آورد: اَه! چی کار داری باز؟!
الو
سلام نرگسب
-علیک سلام آقای اشرفی
-نرگس قهری؟
-امرتون اقای اشرفی ؟
نرگس اینجوری حرف نرن دیگه
اگه کاری نداریپ قطع کنم
نه نه نرگس قطع نکنیا
امرتونو بفرمائید
🍃 نرگس ... بابا ببخشید دیگه...اینجوری حرف نزن، باشه؟
نرگس جلوی خنده اش را گرفت و سکوت کرد.
ایمان چون جوابی نشنید گفت: باشه نرگسی؟
-امرتون همین بود آقای اشرفی؟
-بله همین بود...زنگ زدم منت کشی!
دیگر نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد.
خب خندیدی ... الهی شکرت
خندیدم ولی نبخشیدم ... امشب اومدی نیما خودش دخلتو میاره
ایمان که لحن صدایش ملتمسانه شده بود گفت: نرگسی به نیما میگی؟!... نگو دیگه تو رو خدا اون بفهمه باید جای دومادیم بیای سر قبرم الرحمن بخونی
نرگس بلند خندید. راست میگفت. نیما روی نرگس آن قدر غیرت داشت که اگر این را می فهمید
حساب ایمان با کرام الکاتبین بود!
- جون من بهش نگو نرگس ، خب ؟ ...اگه بگی سودی بیوه میشه هاا
یک دفعه خنده ی نرگس بند آمده و با تعجب زیاد گفت:
جــــــــــــان؟!!!...ســـــو دی ؟؟؟
ـ ینی به این زودی عقدش کردی؟!!
-نه بابا عقد چیه...فقط شماره و آدرس خونه شونو گرفتم که به مامان بدم برای گذاشتن قراره
خواستگاری (خندید)
نخند ببینم ، وقتی هنوز عقدش نکردی باید بگی سودابه خانم
کلمات را با محکم و با تحکم
گفت
ولی خوشم اومد خیلی تیزی ...
تو فقط جلو من سرخ و سفید میشدی دیگه نه ؟!
منو باش فکر کردم بری پیشش بخوای باهاش حرف بزنی حتما غش میکنی!
ایمان بلند خندید و گفت: منو دست کم گرفتی خانوم اشرفی!
-خب پس به زودی شیرینیتو میخوریم
آره...به شرطی که به نیما نگی...اگه بگی به زودی حلوامو میخوری نه شیرینیمو!
نرگس خندید و گفت : باشه بهش نمیگم ... ولی یه شرط داره
- این آقای صالحی رو که فرستادی دنبالم واسشون آژانس گرفتم برن خونه شون...فردا تو باید چه شرطی؟!
پول آژانسشونو بدی...آندرستند سِر اشرفی؟!
- اُه ، یا (خندید)
- خب پس تا شب رفع زحمت کن
بلند خندید و گفت: نرگسی مجبور نیستی انقدر رک باشیا
خداحافظ ایمان (با لحنی گفت که ایمان را وادار به اطلاعت میکرد )
- شب میبینمت ، خداحافظ نرگسی
گوشی را قطع کرد. داشت اذان میزد. وبال را بست و از اتاق بیرون رفت تا وضو بگیرد. عیسی خان تازه از سر کار برگشته بود.
سلام بابایی ... خسته نباشی
-سلام نرگس بابا...سلامت باشی
به دستشوئی رفت و وضو گرفت. به اتاقش برگشت و پشت میز تحریرش به نماز ایستاد.
بعد از نماز به آشپزخانه رفت و برای چیدن میز ناهار به مادرش کمک کرد. ناهار را که خوردند
عیسی خان و عفت خانوم برای خرید به بازار رفتند و نرگس ظرف ها را شست و به اتاقش
برگشت. نیما کمی دیرتر می آمد. وبال را باز کرد و روی تخت خوابید. تنها مشکل زندگی او وبال
بود که آن هم مشکل زیاد بزرگی نبود؛ البته اگر بقیه می گذاشتند! خانواده ی خوبی داشت و بالاتر
از همه خدای خوبتری داشت! بیشتر جر و بحث های خانوادگیشان بین نیما و نرگس بود که بیشتر
آن هم شوخی بود! همیشه خدا را شکر میکرد که مادر و پدرش زیاد در مسائل مربوط او دخالت
نمیکنند و سختگیری هم اصلا توی کارشان نیست! از نظر عفت خانوم و عیسی خان نیما و نرگس
دیگر به اندازه ی کافی بزرگ و عاقل شده اند که خودشان از پس خودشان بربیایند؛
به همین دلیل زیاد در کار های آن دو دخالت نمیکردند. آن ها دیگر آردشان را بیخته و الکشان را آویخته بودند!
هر کاری که برای تربیت نیما و نرگس لازم بود انجام داده بودند و حالا دیگر همه چیز را سپرده
بودند دست خودشان ! البته اگر مشکلی برای یکی از آن ها پیش می آمد از هیچ کمک و مشورتی
دریغ نمیکردند. همین عقایدشان بود که از تنش ها و دعوا هایی که بین بچه ها و پدر و مادر هایی
به سن آن ها طبیعی بود، جلوگیری میکرد.
با صدای زنگ گوشی اش از خواب بیدار شد. نیم ساعتی بود که در تنهایی و سکوت خانه خوابیده
بود. گوشی را از روی میز عسلی کنار تخت برداشت. روی صفحه ی گوشی نوشته بود: مهتا
مهتا با حالت مسخره ای گفت: الو؟! خانوم نرگس اشرفی؟!
-سلا م...نه خیر اشتباه گرفتید...اگه یه بار دیگه هم زنگ بزنید به پلیس خبر میدم...مزاحم...خواب
شکن...شیپورچی!
مهتا داشت پشت تلفن از خنده ریسه میرفت و نفسش بند آمده بود.
-علیک سلام زیبای خفته!...شیپورچی کیه؟! من شاهزاده م زنگ زدم زیبای خفته رو از خواب بیدار
کنم!
نرگس با لحن مسخره ای گفت: وای مامانم اینا!...شازده جون چته که بیدارم کردی؟! چی کارم
داری؟!
مهتا در حالی که بلند میخندید گفت: میخوام بیام روو اسب سفید سوارت کنم و ببرمت خفته
جونم!...بیا دم در که الان میرسم سهمتم بیار!
داری میای اینجا ؟ مگه تو پارک قرار نداشتیم
قرارمون عوض شد...نگار گفت نمیتونه بیاد واسه همین گفتم خودم بیام سهماتونو بگیرم ازتون
-اوهوم ... اومدی دم در منتظر باش
-اوکی هانی
گوشی را قطع کرد. وبال را بست و بلند شد. مو هایش را با گیره ای جمع کرد و پالتویش را پوشید
و روسری اش را با مدل خاصی سر کرد ! کلاسور را از توی کیفش برداشت و از
اتاق بیرون رفت.
ادامه دارد ...
4_5909153118372759244.mp3
19.28M
#تکنیک_های_مهربانی 💞 ۳۰
من از کجا بدونم، فلانی، واقعاً نیازمنده؟
یا فلانی لیاقتِ دریافت محبّت منو داره؟
❣ @Mattla_eshgh
👏وام ازدواج به ۳۰۰ میلیون تومان افزایش یافت
عضو کمیسیون تلفیق بودجه مجلس:
🔹با مصوبه کمیسیون تلفیق و با هدف حمایت از جوانی جمعیت و ازدواج جوانان، وام ازدواج به ۳۰۰ میلیون تومان افزایش یافت.
🔻میزان وام ازدواج برای زوجهایی که سن آنها کمتر از ۲۵ سال و زوجه کمتر از ۲۳ سال باشد ۳۵۰ میلیون تومان خواهد بود.
💞اول خانُمَت!
توصیه میکنم اینطور نباشد که مرد برود استخر و خانم نرود! او واجبتر از شما است. بسیاری را من دیدهام که خودشان [تفریح و استخر و ...] میروند اما برای خانوادهشان فکر نمیکنند!!
▪️ اول مال آنها را درست کنید. چرا؟
مگر این روایت را نداریم که وقتی چیزی می آوردید در خانه اول به خانمها و خواهرها بدهید؟
پسر داری، دختر داری، اول به دختر بده. یعنی اگر خواستی استخر بروی، اول آنها را بفرست بعد اگر خودت خواستی برو.
🎙ایت الله #حائری_شیرازی
هدایت شده از چه غلطایی نباید کرد؟
نباید مادری که از بچه معلول ذهنی یا حرکتیش مواظبت میکنه رو با ترحم نگاه کنید.
🔴 #انتقام_های_آتشین
💠 کشاورزی يک مزرعه بزرگ گندم داشت. شبی از شبها روباهی وارد گندمزار شد و بخش کوچکی از مزرعه را لگدمال کرد و به پيرمرد کمی ضرر زد. پيرمرد کينهی روباه را به دل گرفت. بعد از چند روز روباه را به دام انداخت و تصميم گرفت از حيوان انتقام بگيرد. مقداری پوشال را به روغن آغشته کرد و به دم روباه بست و آتش زد.
💠 روباهِ شعلهور در مزرعه به اينطرف و آنطرف میدويد و کشاورز بخت برگشته هم به دنبالش میدوید تا اینکه گندمزار او به خاکستر تبديل شد.
💠 وقتی کينهی همسر یا اطرافیان را به دل گرفته و به دنبال انتقام هستيم، بايد بدانيم آتش اين انتقام، دامن خودمان را هم خواهد گرفت! پس بهتر است با اخلاق زیبای گذشت، او را ببخشیم و بگذریم تا از عطر خوشبوی مهربانی و خوشرویی، فضای زندگیمان معطر شود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀 لذت مادر شدن ☺️
🔹این تصاویر را از دست ندهید 😍
🔹فرزند آوری یک مجاهدت است
🔹 خانمها امروز زمان جهاد شماست.