24.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴سکانس ضد ایرانی فیلم پرفروش جدید جهان!
🎬یک فیلم بالیوودی جدیدترین اثر سینمای هندوستان محصول سال 2023، که با بازی شاهرخ خان و کارگردانی «راجکومار هیرانی» کارگردان شهیر سینمای هند همانند سایر فیلمهایش با استقبال زیادی مواجه شده است.
این فیلم در مدت زمان بسیار کوتاه از آغاز فروش، یعنی از 21 دسامبر تاکنون، از فروش بیست میلیون دلاری عبور کرده و در جدول پرفروشهای جهان و در «جایگاه سوم» قرار گرفته است.
🔹 داستان فیلم دربارهی مهاجرت غیرقانونی گروهی از هندوستان به لندن است که ایران نیز در مسیر عبور آنان واقع شده است.
شکل روایت از ایران در این فیلم که حتی رنگ پرچمش را هم نمیدانند و اشتباه میزنند! بسیار توهینآمیز و غیرواقعی است. گذشته از صحنه کشتار کولبران که متاسفانه محصول صدور فیلمسازان جشنوارهای ایرانیست! مرزبانان ایران وحشی و متجاوز معرفی میشوند! که هم رشوه دریافت کرده و هم مهاجران را به رگبار بسته و تجاوز میکنند!
🔺این نوع نمایش خشن و دروغین از مرزبانان ایرانی که ناشی از سیاست خصمانهی دولت ضد اسلامی نارندا موندی و در جهت سیاستهای ضد ایرانی غرب و صهیونیستها در قبال ایران است واقعا دردناک است!
🔺این فیلم قطعا مخاطبان بیشتری خواهد یافت که ذهنیتشان از ایران و ایرانی براساس چنین تصویر سیاه و زشتی شکل خواهد گرفت.
🔺بنابراین لازم است اعتراض رسمی به دولت و سفارت هندوستان توسط مسئولین ذیربط انجام شود.
مرحوم آیت الله حائری شیرازی رحمت الله عليه:
اگر کسی وضع زندگیاش خوب نیست، از امام جواد علیه السلام حاجت بگیرد.
امام جواد عليه السلام مدینه بود.
امام رضا علیه السلام در ایران و در مرو بود.
برای امام رضا عليه السلام خبر آوردند که خادمها هر وقت میخواهند پسرشان را از خانه خارج کنند از در پشتی میبرند تا فقرا نفهمند که ایشان دارد میرود و درخواستی بکنند.
💎 حضرت نامهای به پسرش امام جواد عليه السلام نوشت:
«(يَا أَبَا جَعْفَرٍ بَلَغَنِي أَنَّ الْمَوَالِيَ إِذَا رَكِبْتَ أَخْرَجُوكَ مِنَ الْبَابِ الصَّغِيرِ... (الكافي: ج۴، ص۴۳)
به من رسیده است که خادمان، تو را از درب كوچك خارج میكنند...
به حق من بر تو که بیرون نروی مگر از درب بزرگ و همراه خودت درهم و دینار فراوان بردار و هر کس در راه از تو درخواست کرد به او عطا کن».
این سفارش بابایش است که کسی از تو محروم نشود!
از این جهت وقتی محتاج هستی، گرفتار هستی، کمبود داری برو سراغ امام جواد علیه السلام.
دو رکعت نماز برای امام جواد عليه السلام بخوانید و از ایشان بخواهید گرفتاریهایتان را رفع کند.
خدا برای ما، دوازده امام گذاشته. «قد علم کل أناس مشربهم؛ هر گروهی بدانند از کجا آب میخورند».
آن که بدهکار است بداند مَشربش امام جواد عليه السلام است؛
مَشکش را برود آن جا پر بکند. فقه میخواهد برود سراغ امام صادق عليه السلام و...
میلاد امام جواد علیه السلام مبارک🌹
🍃 پرسیدند ؛
فرق کریم با جواد در چیست؟
فرمودند ؛ از شخص کــریـم همینکہ
درخواست کنید بہ شما عنایت میکند
ولے #جواد خود بہ دنبال سائل
میگردد تا بہ او عطا کند ...
💐ولادت #امام_جواد و حضرت #علی_اصغر علیهم السلام مبارک باد
❌همراهی دشمن با یک کلیک!!
🔶 لازم نیست انسان حتما گناهی را انجام دهد، بلکه تحسین گنهکار برای گمراهی یک انسان کافیست...
🔷 به هوش باشیم؛ در #فضای_مجازی سوار هر موجی نشویم! گاهی با یک انگشت، جزئی از لشکر دشمن میشویم...
هدایت شده از چه غلطایی نباید کرد؟
نباید تنها جایی که کتاباتونو باز میکنید استوری های اینستاتون باشه.
مطلع عشق
دست تنها ؟! مرضیه میگفت حسن رو حتی به اونم نمیدی! مسعود با لحن نیش داری گفت : واقعاً چه قدر بده ک
#شبیه_نرگس
#قسمت بیست و یک
🍃 مسعود نفس خشمگین و عمیقی کشید و نشست.
- ما به خاطر خودت میگیم بابا ...
من خودم میتونم تشخیص بدم که چی کار کنم و چی کار نکنم !
آقا یوسف علی صدایش را کمی بالا برد و گفت : نه تشخیص نمیدی ! اگه تشخیص میدادی که حال و روزت اینجوری نبود !
و با همان صدای آرام ادامه داد : مسعود درسته که نرگس مرده ولی تو که زنده ای... حسن که زنده
س... نمیشه که به خاطر نرگسی که دیگه نیست خودت و حسن رو از زندگی محروم کنی ! اینکه
نرگس مرده حکمت و خواست خدا بوده ! اینکه تو و حسن زنده این بازم خواست خداست ! وقتی
خدا میخواد که زنده باشین ، زندگی کنین تو میخوای با این کارات جلوی خدا هم وایستی ؟!
- من نمیخوام جلوی خدا وایستم ! من فقط نمیخوام بعده نرگس دیگه زن بگیرم ! اینکه نمیخوام
زن بگیرم جلوی خدا وایستادنه ؟!
من نمیخوام جلوی خدا وایستم ! من فقط نمیخوام بعد نرگس دیگه زن بگیرم
، جلوی خدا وایستادنه !؟
اینجوری که تو رفتار میکنی آره هست ! حسن رو با خودت همه جا میبری ! بچه رو به هیشکی
نمیدی ! همش تو خودتی ، چشات همش قرمز پف کردست و صداتم که گرفته س یک روز درمیون سر مزار نرگسی ! درس و دانشگاهم که ول کردی !
مسعود چشم غره ای به مرضیه رفت و گفت : خوب آمارمو دارین !
پدر مادری که ندونن بچه شون چی کار میکنه به درد لای جرز دیوارم نمیخورن !
- دور از جون ! ولی بابا همه ی اینا با زن گرفتنه من حل میشه ؟!
من نمیتونم جز نرگس هیچ زن دیگه ای رو دوست داشته باشم ! این ظلمه که یه بنده خدای دیگرم درگیر بدبختیام کنم !
مروارید : وقتی تارک دنیا شدی و به جز نرگس هیچ زنی رو نمیبینی خب معلومه که نمیتونی زنه
دیگه ای رو دوست باشی ! درباره ی ظلمشم نگران نباش ! یکی رو برات سراغ دارم که اگه بزنیشم
ظلم حساب نمیکنه بس که خودش عذاب کشیده !
مسعود سری به عالمت تأسف تکان داد و بلند شد و جلوی پای آقا یوسف علی زانو زد و با حالت
ملتمسی گفت : بابا با چه زبونی بگم من زن نمیخوام دست از سرم برمیدارین ؟! فارسی بگم ؟!
گیلیکی بُگوم ؟! مِش یوسفعِلی مو زِن نِخَنِم ! نِخَنِم! ( گیلکی بگم ؟! مشتی یوسف علی من زن
نمیخوام ! نمیخوام ! )
آقا یوسف علی بلند شد و در حالی که به سمت اتاق مرضیه میرفت گفت : بابا جان ما تا بعد چهلم
نرگس اینجا هستیم ! بعدشم میریم برات خواستگاری! از امشبم حسن پیش مرضیه و محرم
میمونه!
این حرف یعنی تصمیم نهایی گرفته شده و مسعود حق اعتراض ندارد. روی زمین نشست و
دستانش را تکیه گاهش قرار داد تا نیوفتد. به سقف خیره شد. ناراحت و عصبی بود و حتی محرم
خانوم هم جرأت آرام کردنش را نداشت.
صدای نق نق حسن از درون اتاق خواب می آمد. مروارید
ضربه ای به پهلوی مرضیه زد تا برود و حسن را بیاورد. مرضیه با بی میلی بلند شد و در حالی که
تمام مدت نگاهش به مسعود بود به سمت اتاق رفت. مسعود اما همانطور بی حرکت روی زمین
نشسته بود و به سقف خیره شده بود. مرضیه در حالی که حسن در آغوشش بود به پذیرایی
برگشت. محرم خانوم آغوشش را باز کرد و مرضیه حسن را به او داد. مسعود بلند شد و نگاهی به
حسنش کرد و بدون حرفی به اتاق خوابش رفت. خسته بود! خسته تر از یک ماه گذشته! و
شکسته بود ! شکسته تر از روزی که به نرگس گفت سرطان دارد !
دیروز چهلم نرگس بود. مجلس آبرومندی شده بود. بعد از سی و سه روز مسعود دوباره تمام
خانواده ی نرگس را دیده بود. خاله ها و مادربزرگ و پدربزرگ مادری اش، عمو ها و پسر عمو ها و
همه و همه بودند. عیسی خان و عفت خانوم به وضوح پیرتر شده بودند. نیما اشک میریخت اما
مردانه ! سودابه حامله بود و زیاد در مجلس دوام نیاورد و بعد از چند دقیقه رفت. سمانه و نگار و
مهتا بیشتر از همه گریه و بی تابی میکردند. بابا عبدالحسین و مامان فریبا هم که حالشان دست
کمی از حال عفت خانوم و عیسی خان نداشت ! مامان سکینه به شدت گریه میکرد و بابا رحمان با
چشم های خیس سعی در آرام کردنش داشت ! خاله نسرین و خاله ناهید ، سعی در آرام کردن
عفت خانوم داشتند ولی خودشان پا به پای او گریه میکردند ! و مسعود...
خرابتر از همه بود! هم از نبود نرگس و هم از این که چند روزی بود که حسن را در آغوش نگرفته
بود ! در تمام طول مراسم هم مانند این چند روز حسن در آغوش مرضیه بود و مسعود خیره به
حسنش گریه میکرد. در طی مراسم چند بار حسن را به خانواده ی نرگس دادند اما به مسعود نه!
کاش حداقل میگذاشتند در طول مراسم یک بار حسن را در آغوش بگیرد!
همه ی حواسش را داده بود به رانندگی و اخم عمیقی روی پیشانی اش بود. به دستور آقا یوسف
علی تا پایان مراسم امشب هم حسن در آغوش مرضیه میماند و مسعود حق نداشت او را بگیرد.
کلی اصرار و تهدید کرده بود تا بلاخره پدر و مادرش به آمدن مرضیه و حسن رضایت دادند. با
اینکه به خواستگاری میرفتند اما پیراهن و شلوار و پالتوی سیاهی به تن کرده بود و حتی غرغر
های مروارید هم باعث نشد تا لباس مناسبتری بپوشد.
مروارید : های آقا ! وایسا گل و شیرینی بگیریم !
اما مسعود توجهی به حرف او نکرد و فقط اخمش را عمیقتر کرد. آقا یوسف علی هم چیزی نگفت.
خوب میدانست که مسعود تا همین جایش هم فقط برای گرفتن دوباره ی حسن آمده است. هزار
بار خدا را شکر میکرد که پسرش روی حرف او حرف نمیزند! محرم خانوم دلشوره ی عجیبی
داشت که از چهره اش میشد این را فهمید. او مادر بود و نگران پسرش ! و البته نگران اینکه نکند
مسعود مراسم امشب را با این حال خرابش بهم بزند. مرضیه با حسن سرگرم بود و فقط گاهی از
درون آینه ی جلوی ماشین با نگرانی به چشمان مسعود نگاه میکرد. بیخیالترین عضو جمع هم
مروارید بود ! بیخیالی و لبخند مطمئن روی لب مروارید بیشتر از همه حرص مسعود را درمی آورد!
آخر این دخترک را مروارید به پدر و مادرش معرفی کرده بود و حتماً افکار و عقایدش هم مانند
مروارید بود که این قدر از او تعریف میکرد. البته برای مسعود زیاد مهم نبود که به خواستگاری چه
کسی میرود. او هم کاملا خلع سلاح نبود ! در نظر داشت به خود دخترک بگوید از او بدش می آید و
از شرش خالص شود ! البته تا آن لحظه او را ندیده بود اما این را میدانست که حتی اگر آن دختر
حوری هم باشد او را نمیخواهد!
مروارید : وایسا همین جاس !
و زیر لب غرید : بدون گل و شیرینی مثلاً اومدیم خواستگاری !
مسعود ماشین را در گوشه ای پارک کرد. پیاده که شدند مروارید جلوتر از همه وارد کوچه ی تنگی
شد تا به بقیه راه را نشان دهد. جایی که آمده بودند یکی از محله های وسط شهر بود. مروارید
جلوی دروازه ی آبی رنگی که روی آن پر از برچسب های تبلیغاتی بود ایستاد و زنگ را زد. مسعود
همه ی حواسش به حسن بود و وقتی در باز شد، در جواب استقبال ها فقط لبخند عصبی ای زد.
وارد حیاط که شدند مسعود کنار مرضیه قرار گرفت.
- بچه رو بده من
مرضیه نگاه ملتمسی به او کرد و گفت : مسعود تو رو خدا این یه ساعتم تحمل کن! الان بدمش به
تو جواب بابا رو چی بدم؟!
- بدش من جواب بابا رو بعداً خودم میدم
اخه مسعود ...
نگذاشت حرف دیگری بزند. حسن را با تندی از او جدا کرد و بعد از چند روز دوباره در آغوشگرفت. پسرکش را سیر نگاه کرد و بوسید.
محرم خانوم : بیا دیگه مسعود جان !
صدای مادرش او را از حال خوبی که داشت بیرون کشید و "چشمی" زیر لب گفت و راه افتاد.
دوباره اخم عمیقی روی پیشانی اش نشست. وارد خانه ی کوچک و رنگ و رفته شدند. بعد از چند
لحظه تعارفات معمول هر کدام روی مبلی جای گرفتند و مشغول صحبت شدند. مسعود اما تمام
حواسش به حسن بود و با لبخند مردانه ای خیره به کودک در آغوشش نگاه میکرد. حرف های بقیه
را میشنید اما به آن ها گوش نمیداد و البته برایش مهم هم نبود که چه میگویند! نوبت چای آوردن
عروس بود ! دخترک مدتی سینی چای را جلوی مسعود نگه داشت اما او نه سرش را بلند کرد و نه
اهمیتی داد. مروارید که کنار او نشسته بود سقلمه ای به او زد و او هم فقط سرش را به علامت
"نخوردن" تکان داد و دوباره با حسن سرگرم شد. با آن که هوای خانه گرم بود اما حتی پالتویش
را درنیاورده بود ! یعنی اصلاً جرأت نداشت که چند لحظه حسن را به مرضیه بسپارد و پالتویش را
دربیاورد ! میترسید دیگر حسن را به او ندهند ! در طول مجلس پدر و مادر دخترک اصلا حرفی
نزدند. یعنی هر وقت خواستند چیزی بگویند مروارید یا خود دخترک پیش دستی میکردند تا آن ها
نتوانند حرفی بزنند! گویا از قبل با هم هماهنگ کرده بودند ! مسعود دلیل این رفتار را نمیدانست و
اصلاً نمیخواست بداند. برای لحظه ای سرش را بلند کرد و به پدر و مادر و خود دخترک نگاه
گذرایی انداخت. دخترک قیافه ی آشنایی داشت. چشمان سبز، صورت گندمگون، ابرو های کشیده
و بند شده، موهای بور که از زیر روسری اش بیرون زده بودند و بینی کوچک و قلمی. به مغزش
فشار آورد تا او را به خاطر بیاورد. آری ! خودش بود ! او هم خاطره ای از نرگس بود !
"مروارید : بَــــه ! سالم معصومه خانوم...خوبی؟ ببینم هنر جدیدی یاد نگرفتی؟
- سلام...ممنونم تو خوبی؟...خودتو مسخره کن
واااا! معصوم داشتیم ؟! منو مسخره کردن ؟!
بیخیال مری حال شوخی ندارم
چیه باز داداش جونت خرابکاری کرده !؟
- نه بابا ! درگیر کارای مریم و رضام... این عمو مرتضی هم شاخ شده ! راستی از اَرَش جونت خبرداری؟!
مروارید لب گزید و سرفه ای کرد تا معصومه متوجه شود که نمیخواهد همراهش چیزی بداند.
مسعود با لحن تهدید آمیزی گفت : ببینم این اَرَش جونت کیه دیگه؟!
معصومه پوزخندی زد و گفت : داداته؟!
- آخ ! ببین اصن یادم رفت به هم معرفیتون کنم ! این شازده که امشب قراره براش بریم
خواستگاری داداش کوچولم مسعوده!
کوچولو ازش جونته
مروارید چشم غره ای به او رفت و معصومه بلند خندید و در میان خنده گفت: ایول ! مُری نگفته
بودی دادات اینقد با حاله ! البته اگه اَرَشو ببینه دیگه کوچولو یادش میره!
مروارید با حرص گفت: معصوم ببند ! یه دسته گله خوشکل بپیچ برامون سفارشی ! راستی آراد کو ؟!
مسعود : آراد کیه دیگه ؟! لابد دوست اَرَش جونته ؟! قانون شما چی بود ؟! آها ! دوسته دوست ما
دوست ماست!
و باز معصومه که در حال انتخاب گل ها بود بلند بلند شروع به خندیدن کرد.
مروارید با حرص زایدالوصفی گفت : آراد صاحب مغازه س !
معصومه گل های انتخاب شده را روی پیشخوان گذاشت و همانطور که طلق و روبان ها را از قفسه
ای می آورد گفت: این دوسته دوست شما رفته پیش دوستش ! حالم ازش بهم میخوره ! مردکه
کثیف !
مسعود : واسه همینه که پیشش کار میکنین ؟!
ادامه دارد .....