4.79M
#سوال های جوان های مذهبی در هیئت
درباره دولت
۱_چرا دولت نمیتواند دلار را کنترل کند؟ آقای رئیسی در سال ۹۶ گفتند خوب که ما رئیس جمهور نشدیم، دلار بشه ۵ هزار تومان ولی دلار ۳٠ تومان در دولت ایشان به ۶٠ تومان رسیده؟
۲_ چرا کار اقتصادی دولت در سفره مردم دیده نمشود؟
۳_ تیم اقتصادی دولت ضعیف هست، چرا ان را عوض نمیکند؟
۴_ چرا نا عدالتی زیادی در حوزه آموزش و پرورش مخصوصا مناطق محروم و... وجود دارد؟
۵_ چرا دولت جلوی بانک ها را نمگیرد؟
۶_چرا اقای عبدالهیان در بحث عضو شانگهای شدن طوری در رسانه ملی توضیح میداد که روی اقتصاد تاثیر گذار هست و به زودی دیده میشود ولی نشد؟
۷_ اختلاس چای دبش به کجا رسید چرا دولت که به آن ارز اختصاص داده جواب درستی به مردم نداد؟
۸_چرا رسانه ملی که اثر گذار نیست و کسی به ان نگاه نمیکند این همه رودجه دارد؟
۹_ چرا در سالگرد هاشمی، حسن روحانی صحبت درباره انتخابات میکند و از رسانه ملی پخش میشود؟
چرا مسئولان که پیر شدند مثل محسن رضایی، ولایتی و... کنار گذاشته نمیشوند و جوان بها نمیدهند؟
سوال دانشجویان
چرا دانشگاه فردوسی مشهد، در رشته هوا فضا امکانات ندارد که از اقای حاجی زاده میخوان به دانشگاه امکانات بدهد؟ و نخبه دانشگاه ، میرن صنعتی شیریف و بعد خارج از کشور میرن؟
اونوفت وزیر میگوید فلان کار میکنیم و...
🎤 عبادی
دل مبتلای حضرت موسی بن جعفر
عالم فدای حضرت موسی بن جعفر
قلب تمام شیعیان گردیده امشب
ماتمسرای حضرت موسی بن جعفر
#یا_باب_الحوائج_ع🥀
#شهادت_امام_کاظم(ع)🖤
#بر_شیعیان_جهان_تسلیٺ_باد🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔️ تصویر سازی
بچه ای میگفت:امام زمان(عج) نیاد😳
هدایت شده از Aminikhaah_Media
توسعه ی وجودی.mp3
5.74M
🎙#پادکست
✍️ توسعه وجودی
✅ برکت وجودی امام کاظم علیه السلام
🔗صوت کامل سخنرانی (کلیک کنید)
🎙️@Aminikhaah_Media
23.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌قبلا هم رای دادیم و اتفاقی رخ نداد!
✖️سوال پرسیدند: قبلا هم رای دادهایم و اتفاقی رخ نداده، مشکلات آنطور که انتظار میرفت برطرف نشدند و اصلاح جامع و گسترده صورت نگرفته است. پس چرا الآن باید رأی بدهم؟
➖واقعا چرا؟🤔
دو تا صوت سردار مشفق ، رو میفرستم
حتما حتما حتما گوش بدین 👌
در رابطه با پشت پرده دولتهای قبل هست
دررابطه با فتنه
مربوط به چند سال پیش هست
ولی مسائل مهمی رو عنوان میکنه👌
مطلع عشق
و... اوووم !... بذار فکر کنم (لبش را غنچه کرده و ژست فکر کردن به خود گرفت.) مسعود پوفی کشید و گف
#شبیه_نرگس
#قسمت سی و سه
🍃 صدای زنگ گوشی اش می آمد و صفحه اش مدام با نام " اَرَش " خاموش و روشن می شد. نامی
که از آن نفرت داشت. مغزش خالی شده بود و بدنش یخ کرده بود و میلرزید. این آدم چرا دست
بردار نبود ؟! از ده روز پیش که با پیامک هایش آرامش را از او گرفته بود و حالا وقیحانه زنگ زده و
آدرس خانه اش را می خواست ! انگار نه انگار خودش گفته بود که از او نفرت دارد ! حالا جای
خوشحالی کردن چرا مزاحمش میشد ؟! او که از خدایش هم بود که معصومه ازدواج کند ! این دفعه
پیامک رسید:
" یا خودت آدرسو بده یا از محمد میگیرم... ولی برات بد میشه ها "
گوشی را پرت کرد و شروع به گریه کرد. اَه ! چرا گذشته ی آدم دست از سرش برنمیدارد ؟! چه قدر
گذشت و چه قدر گریه کرد را نمیدانست ، اما وقتی به خود آمد که دیگر اشکی برایش نمانده بود و
گلویش از شدت گریه ها میسوخت. تلفن خانه چند بار پشت سر هم زنگ خورده بود ولی او اهمیت
نداده بود. حالا هم داشت زنگ میخورد. با اینکه رمقی برای جواب دادن به آن نداشت ، به پذیرایی
رفت و گوشی را برداشت. اول گوشی را نگه داشت و کمی سرفه کرد تا صدایش صاف شود.
- الو
- الو... سلام معصومه... چرا جواب نمیدی خانوم ؟!
- سلام... ببخشید مسعود جان... جانم ؟! کاری داشتی ؟!
با لحن نگرانی پرسید : معصومه چیزی شده ؟! صدات خیلی گرفته س... گریه کردی ؟!
کلافه گفت : یه خرده دلم گرفته بود... بیخیال مسعود... چیزی نیست
کلافه و نگران گفت : مطمئن نیستم
- نگفتی چی کار داشتیا
- زنگ زدم بگم اگه واسه امشب چیزی لازم داری بگو دارم میام بخرم
کمی فکر کرد. امشب چه خبر بود ؟! ضربه ی آرامی به پیشانی اش زد : آخ ! پاک یادم رفته بود !
- هیجی هیچی... همه چی داریم عزیز... لازم نیست چیزی بخری
باشه خانوم... من دارم میام... فعلا
- خداخافظ
گوشی را قطع کرد . به حمام رفت . اگر مسعود او را بااین وضعیت و این چشمان پوف آلود و قرمز میدید ، حتما آنقدر سوال میکرد تا مجبور شود همه چیز را به او بگوید ، شاید هم باید میگفت ! نه
شاید نه ! حتماً میگفت اما حالا نه! امشب کار های مهمتری داشتند و او نمیخواست حال مسعود را
خراب کند...
از حمام که بیرون آمد برای پختن ناهار به آشپزخانه رفت. امشب هم مهمان داشت و البته
خواستگاری مرضیه هم بود. نیما میگفت که از مدت ها قبل دلش پیش مرضیه بوده و حالا که سال
نرگس نزدیک است پا پیش گذاشته بودند. چند بار نیما و مرضیه با هم صحبت کرده بودند و بعد
از توافقات اولیه حالا نوبت انجام مراسمات رسمی بود. قرار بود بعد از سال نرگس عقد کنند و
امشب هم آقا یوسف علی و محرم خانوم برای مراسم خواستگاری به خانه ی آن ها می آمدند. اول
قرار بود که خانواده ی اشرفی به شمال بروند اما چون آقا یوسف علی میخواست به دکتر برود و
همچنین به دختر ارشدش سری بزند ، تصمیم بر این شد که مراسم خواستگاری در تهران برگزار
شود. از طرفی مرضیه یک ماهی میشد که دوباره همخانه ی آن ها شده بود. آن قدر از دست
مروارید آسی شده بود که با کلی اصرار مسعود را راضی کرد تا به خانه ی آن ها بیاید. در این یک
ماه مرضیه هم اتاق مسعود بود. معصومه و مسعود هم مانند دو نامزد با هم رفتار میکردند با این
تفاوت که این اواخر به هم علاقه مند شده بودند و دیگر تصمیم گرفته بودند که کم کم مانند یک
زن و شوهر واقعی زندگی را آغاز کنند. حسن کوچولو هم حالا ده ماهه بود و قرار بود امشب
خانواده ی اشرفی او را بیاورند تا پیش پدرش بماند. قول و قرار گذاشتند که حسن یک ماه در
سال را کنار پدربزرگ و مادربزرگش بماند و بقیه ی سال هم هر وقت که آن ها خواستند به دیدنش
بیایند. زندگی داشت کم کم روی خوش به همه ی آن ها نشان میداد البته اگر اَرَش میگذاشت!
مزاحمت هایش از ده روز پیش شروع شده بود و معصومه اصلا دلش نمیخواست با او رو در رو
شود. او آدم خطرناکی بود ! ظاهر متین و آرامی داشت اما فقط معصومه و مریم میدانستند که چه
جانوری است ! معصومه بار ها سعی کرده بود او را از مروارید دور کند اما نمیشد ! حالا و بعد از آن
که عمو مرتضی تمام تلاشش را برای به کرسی نشاندن حرفش کرده بود و معصومه به لطف خدا
از آن رهایی یافته بود، سروکله ی این آدم پیدا شده بود! باید قضیه را به مسعود میگفت: آن را که
حساب پاک است، از محاسبه چه باک است ؟! فردا بهش میگم تا خودش همه چیزو درست کنه!