هدایت شده از علیرضا زادبر
#استوری_کنید
مردم تهران شعار الله اکبر سرمیدادند و نسل امروز باید بداند حکومت نظامی چیست؟
https://eitaa.com/Politicalhistory
ان شاءالله امشب همه قبل از ساعت 21 بر پشت بام منازل خود خواهیم رفت و راس ساعت 21، ذکر #الله_اکبر سرخواهیم داد...
الله اکبر
الله اکبر
الله اکبر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تکبیر گفتن حاج قاسم سلیمانی
شب ۲۲ بهمن ۱۳۹۴✊🏻
به نیت حاج قاسم و شهدای کرمان تکبیر بگیم
مطلع عشق
واقعاً خدا را شکر کهاهل جویدن ناخن نبود وگرنه با این همه خجالت و اضطراب حتماً ناخن سالم برایش نمیما
#شبیه_نرگس
#قسمت سی و پنج
🍃 تعارف نمیکنی بیام توو؟!
- برو
- باشه پس خودم میام
دستش را جلو آورد تا اورا کنار بزند اما معصومه ناخودآگاه خویش کنار رفت
آرش نگاهی به تمام خانه انداخت و سپس به سمت معصومه که به درِ باز تکیه داده بود و از ترس نمی توانست تکان
بخورد، برگشت و به او خیره شد.
پوزخند زد و گفت : چرا اونجا وایستادی ؟!
معصومه با بی میلی در را بست و آرام آرام به سمت اتاق خودش حرکت کرد.
- اومدی اینجا که چی بشه ؟!
- اومدم شیرینی خورده مو ببینم دیگه ... عیبی داره ؟!
چه قدر از این لغت " شیرینی خورده " بیزار بود ! چه قدر به خاطر حضور این مرد در دلش عمومرتضی را نفرین کرد!
چرت نگو ... تو خودتم از من بدت میومد ... تازه بین ما نه عقدی بود و نه صیغه ای و نه هیچ چیز
- اوی ! حواست باشه داری راجع به بابای من حرف میزنیا... بعدشم اینا درست ولی آقا مسعودت که
چیزی نمیدونه (پوزخند زد)
- که چی ؟!
- هیچی .... فقط گمون نکنم اگه بفهمه زیاد خوشحال شه
- آره خب ... اگه بفهمه منو داشتن دستی دستی میدادن به توی وحشی مطمئنا خوشحال نمیشه
با این حرف اَرَش مانند عنان دریده ها شد ! صورتش در هم رفت و به سمت او خیز برداشت اما معصومه سریع تر از او وارد اتاقش شد و در را قفل کرد.
اَرَش مشتی به در کوبید و فریاد زد : هنوز وحشی رو ندیدی... حیف فعلا نمیخوام کاری بهت داشته باشم
پوزخند زد و ادامه داد : یه نگاه به کف دست راستت بنداز و خودت عین بچه ی آدم بیا بیرون تا
حرف بزنیم... وگرنه بیخیال همه چی میشم و خودم میام توو
ناخودآگاه چشمش به سمت دست راستش رفت. این زخم لعنتی ! صدای اَرَش دیگر نمی آمد اما ...
اما صدای دیگری می آمد : وای خدا ! نه نه نــــــــه !
صدای گریه ی حسن کوچولو که حتماً از فریاد اَرَش بیدار شده بود ، می آمد. معصومه از اتاق بیرون
آمد. دیگر چاره ای نبود. اَرَش پشت در اتاق مسعود ایستاده بود و قصد داخل شدن داشت.
- کجا ؟!
اَرَش به سمت او برگشت و لبخند پیروزمندانه ای زد.
- بچه م دارین ؟
- فک میکردم اون محمد عوضی همه ی خبرا رو بهت داده
- خیلی جسغ جیغ میکنه .... ( با لحن تهدید آمیزی ادامه داد ) صداش رو مخمه
- برو تا صداش رو مخت نباشهو
- زرنگی ...؟ ! من کار دارم باهات
مهم نیست...اول یا بیا این جقجقه رو خفه کن یا خودم خفه ش میکنم...بعدم میشینی و هر چی من گفتم تو میگی چشم
آرام و لرزان به سمت اتاق مسعود رفت. ترجیح میداد خودش حسن را آرام کند تا اینکه اَرَش
بخواهد کاری بکند ! او آن قدر جَری بود که برای رسیدن به هدفش از اذیت کردن یک بچه ی ده
ماهه هم ابایی نداشت ! این را فقط معصومه و مریم می دانستند ! اَرَش با کمی تعلل از جلوی درِ
اتاق کنار رفت و معصومه داخل اتاق شد. حسن را که گریان روی تختش نشسته بود در آغوش
گرفت : جونم... آروم... آروم حسنی... آروم پسری
پشت کوچک او را ماساژ میداد و زیر لب زمزمه هایی برای آرام کردن او میکرد. حسن کم کم آرام
گرفت. معصومه دلش میخواست همان جا در اتاق بماند و بیرون نرود. از روبه رو شدن با اَرَش حالش بد میشد
کاش میشد ! کاش میشد مسعود همین الان بیاید و او را از این خانه بیرون
بیاندازد ! به این امید نگاهی به ساعت دیواری کرد و با دیدن عقربه های ساعت که روی عدد ده و
نیم جا خوش کرده اند ، نفس عمیقی از سر ناامیدی کشید. صدای در او را از افکارش بیرون کشاند
و دوباره لرز به جانش انداخت. در دل آیة الکرسی میخواند. آرام و با امید به خدا از اتاق بیرون
رفت. با بیرون آمدن او، اَرَش بدون توجه به او و کودک در آغوشش رفت و روی مبلی نشست.
معصومه هم روبه روی او روی مبلی نشست.
پوزخند زد و گفت : حالا وقت برای شکر کردنه خدا زیاد داری زیاد حوصله ندارم پس زود میرم سر اصل مطلب
- حرفتو بزن زودتر
- مسعود برادر مرواریده نه ؟
با شنیدن اسم "مروارید" انگار که یک پارچ آب یخ روی سرش ریختند! با این سؤال اَرَش تا ته حرفش را خواند!
اَرَش با لحن کلافه و تحقیر آمیزی گفت : خیلی خب بابا نمیخواد جون بِکَنی و جواب بدی...
نگاهی به صورت مبهوت و وحشت زده ی معصومه کرد و ادامه داد: مروارید میگفت این دفه که
مامان و باباش اومدن تهران هر چی بهشون گفته قبول نکردن من برم خواستگاریش... میگفت
مسعود بهشون گفته ما با هم دوست بودیم و اونا کلی نصیحت بارونش کردن... ببین دختر عمو تو
مسعود و مامان و باباشو راضی میکنی تا مروارید زنه من بشه... منم در عوض به مسعود قضیه ی
شیرینی خوردنمونو با یه کم پیاز داغ اضافه نمیگم
معصومه گر گرفت. ترس جای خودش را به عصبانیت داد. او چه قدر بی پروا و پست بود که
میتوانست چنین تهدید نفرت انگیزی بکند. چنان با سرعت و عصبانیت بلند شد که حسن که تا آن
لحظه در آغوش او ساکت مانده بود، ترسید و به گریه افتاد.
معصومه بی توجه به گریه ی او فریاد زد : من صد سال سیاه واسه ی تویه وحشی همچین کاری
نمیکنم!
اَرَش هم بلند شد و گویی که اصلا حرف او را نشنیده است با بیخیالی گفت : تا فردا بهت وقت
میدم فکراتو بکنی و جواب مثبت بدی !
و بدون توجه به معصومه ی لرزان از عصبانیت ، رفت.
آخ که چه قدر بوی خاک نم دار رو دوست دارم ! البته در صورتی که مسعود همین الان سر نرسه.
باید کلی با مامان محرم حرف بزنم تا به مسعود چیزی نگه. خب دلم پوسید توو خونه. وای اگه
بفهمه حسابم با کرام الکاتبینه ! خدایا فقط همین یه باره ! قول میدم دیگه به حرفش گوش بدم !
دوباره آب میپاشم و جارو رو روی حیاط خاکی میکشم. مسعود میخواست کفِش رو سیمانی کنه
ولی من اینجوری بیشتر دوست دارم. رد جارو روی خاک آب خورده ، مثه یه دسته موی پریشون
شده. مامان محرم از روی پنجره سفره رو تکون میده تا خُرده نونای باقیمونده ی توش بریزن
توی محوطه ی مرغ و خروسا و زیر چشمی منو نگاه میکنه و باز غرغر میکنه. میدونم پیرزن از
اینکه دارم با این وضعم جارو میکنم غر میزنه. ولی من که گفتم دست خودم نیست. نمیتونم یه
دقیقه بیکار بمونم چه برسه به ده روز استراحت مطلق. صدای قدقد بلند "بَبَل" میاد. باز داره تخم
میذاره. اون اولا که اومدیم اینجا چه قدر ازش میترسیدما. ولی بعد از یه مدت واسش اسمم
گذاشتم ! جارو رو که روی حیاط میکشم یه صدای خشی میده که من دوسش دارم. مشغول جارو
زدنم که دو تا کفش مردونه جلوی روم سبز میشه ! آب دهانمو قورت میدم. خدایا اینم شانسه من
دارم ؟! خدا جون هزار تا صلوات نذر میکنم که این دفه دعوام نکنه ! کمرمو آروم آروم صاف میکنم.
دستاشو به کمرش زده و با اخم بِر و بِر منو نگاه میکنه. چه قدر اینجوری ترسناک و با جذبه میشه.
- سلام
-علیک سلام
دهن باز میکنم تا یه چیزی بگم ولی چیزی به ذهنم نمیرسه. اَه! این کلمه هام هر وقت بهشون نیاز داری فرار میکنن. تنها و اولین کلمه ای که به ذهنم میاد رو به علاوه ی یه نگاه مظلوم و معصوم
تحویلش میدم.
- ببخشید
نفسشو عمیق و با حرص بیرون میده و دست راستشو به چونه ش میکشه.
ببخشم ها ؟! معصومه صد هزار بار بهت نگفتم استراحت مطلق ؟؟!! بعد تو میای واسه من حیاطو
جارو میکنی؟!
بازم با نهایت مظلومیتی که این دفه سعی میکنم توی صدامم حس بشه میگم: خب حوصله م سر
رفته بود
- حوصله ت سر رفته بود دلیل خوبیه به نظرت ؟! حوصله ت سر میره باید بیای با این وضعت حیاطو
آب جارو کنی ؟!
مامان محرم که حالا روی ایوون وایستاده با عصبانیت میگه: مسعود جان این معصومه از صبح تا
حالا پدر منو درآورده مادر... هِی با این بار شیشه بالا و پائین میره و هر چی بهش میگم بشین کارا
رو من و مرضیه میکنیم گوش نمیده
وای ! مامان محرم نامه ی اعمالمو داد دستش ! خدا جوون مرگ شدم !
- مامان بالا و پائین چیه ؟! من فقط یه خرده توی گردگیری به مرضیه کمک کردم
لبمو گاز میگیرم و میپرم وسط حرفش: مامان
مامان محرم سرشو به نشانه تأسف تکون میده و میره توو خونه. مسعود برزخِ برزخه! باید فرار
کنم ولی چه جوری؟! با این نگاه عصبانیش میخواد از خجالت آبم کنه. آب دهنمو قورت میدم.
مسعود چند تا نفس عمیق میکشه و میره توو خونه. همیشه همینجوریه! عصبانیش که بکنم تا یه
دقیقه فقط نگام میکنه و بعدم تا چند ساعت باهام حرف نمیزنه و اخم میکنه. دنبالش میرم توو
خونه. بازم خرابکاری کردم. بیچاره کلی از دستم حرص میخوره. خب دیگه باید وارد فاز منت
کشی بشم.
- مسعود
میره توو اتاقمون و منم دنبالش داخل اتاق میشم.
- مسعود جان خب گفتم که ببخشید
لباساشو عوض میکنه و منم چادر و روسریمو درمیارم. از اتاق بیرون میره و باز من دنبالش میرم.
ادامه دارد ....
هر عملی که موجب خشم کفار شود، اجر دارد و مورد رضایت حضرت و عمل صالح است ...
و چه عملی بالاتر از راهپیمایی ۲۲ بهمن؛
جشن ۴۵ سالگی انقلاب؛
انقلابی که آرزوی انبیاء و اولیای الهی را محقق کرد؛
انقلابی که إنشاءالله متصل به ظهور حضرت حجت است؛
انقلابی که خار چشم کافران و مستکبران و امید دل پابرهنگان عالم است.
با #نیت به راهپیمایی برویم ...
الحمدللّه بابت این نعمت 🤲 🤲
شکر بابت این توفیق 🤲 🤲
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
19.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 #امام_زمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف در راهپیماییها شرکت میکنند
✳️ صحبتهای مرحوم آیتالله ناصری رحمةاللهعلیه از اساتید بزرگ عرفان و اخلاق اصفهان درباره راهپیمایی ۲۲ بهمن
✅ این انقلاب مورد تایید امام زمان علیهالسلام است و ایشان در همه راهپیماییها شرکت میکنند
#دهه_فجر
#امروز_خواهیم_آمد