eitaa logo
مطلع عشق
273 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
تکنیک های مهربانی_38.mp3
10.48M
💞 ۳۸ گاهی وقت ها کارهای بزرگت؛ خوبی های بزرگت؛ به دادت نمیرسن! اینجاست که باید مراقب باشی...👇
✅ به دنیا آمدن هم زمانِ نوه و فرزند در بیمارستان امام صادق میبد یزد... 😍 احسنت به این مادر و دختر
هدایت شده از بدون سانسور🇮🇷
🔴ان شاءالله پس‌فردا جمعه ایتا از ساعت 1 بامداد تا 5 صبح به دلیل اجرای فاز 3 ارتقا زیرساخت‌های فنی، دچار اختلال یا قطعی خواهد بود.👇 https://eitaa.com/eitaa/253 در جریان باشید خلاصه نگید ایتا مشکل داره که قطع شده و ...☺️
همونه بهش فکر کردی ، خود خودشه ☺️ ای شیطونااا مچتونو گرفتم 😂
مطلع عشق
🎙️#برش_صوتی ♦️خاطرات همسر علامه طباطبایی #خانواده #علامه_طباطبایی #سلوک_عاشقانه
برای همه ی پسران سرزمینم ، چنین همسری آرزو میکنم 😊 ان شاءالله خودشونم تلاش کنن شبیه علامه بشن ☺️
🔴۶۵۰۰ تجاوز جنسی در بیمارستان‌های انگلستان فقط در سه سال! اگر غرب زیباست برای این است که بایکوت رسانه ای شده است و هیچ چیز اجازه فراگیر شدن رسانه ای ندارد این واقعیت آنها از زبان خودشان است ...
📚 - حالا این همه راه اومدین،چی قبول شدین؟ - عارضم خدمتتون که ، ارشد فیزیک هسته ای - منم ارشد شبکه [آقای معروفی با نیشخند و استهزا حرف میزند] _آقای معروفی: فیزیک هسته ای؟؟ مگه هسته ای هم باقی مونده که شما میخوای فیزیکش رو بخونی؟؟ _امیر (با افسوس): ان شاالله که همه چی درست میشه. _آقای معروفی: کجای کاری پسر؟؟ راکتورهای اراک رو بتون ریختن و همه چیز تموم شده ست! تو و این رفیقت که انقدر بچه درس خون اید واسه چی نمیرین اون ور آب ؟ _امیر: این چه حرفیه ، این همه درس بخونیم که یه جای دیگه رو آباد کنیم؟؟ _شهریار (با لبخند): ان شاالله به وقتش ارشدمونم گرفتیم اینکار رو میکنیم، بمونیم که چی بشه! _آقای معروفی: باریکلا ... نه مثه اینکه تو رو شستشوی مغزی ندادن ، هنوز یه جو عقل تو کله ت هست. _امیر: حالا شرایط کار رو بفرمایید. _آقای معروفی: شرایط کار که مشخصه ، با شش دونگ حواستون به این کارخونه و وسایل توش باشه. _شهریار: اینجا که بنظر متروکه میاد، مگه وسیله ای هم توش هست؟ _آقای معروفی: بله که هست، همون سوله ی سمت چپ رو که میبینی چند میلیارد دستگاه توش خوابیده، البته همچین راست و ریست نیستن اما فعلا نگه داشتیم تا ببینیم چی پیش بیاد. _امیر: خب چرا با دستگاه های جدید معاوضه نشده تا کارخونه راه بیفته و کلی جوون بتونن کار کنن؟ _آقای معروفی: هنوز جوونی و خبر از بازار کار و این صحبت ها نداری، صاحاب قبلیش کلی به این در و اون در زد تا این کارخونه رو از ورشکستگی نجات بده ، حتی خونه و ویلاش رو گرو بانک گذاشت. اما انقدر جنس بُنجل تو این خراب شده وارد کردن که تولید این بدبختم خوابید. هم ورشکست شد هم خونه و ویلاش رو بانک ازش گرفت. الانم ننه مرده سکته کرده و عین یه تکه گوشت افتاده گوشه ی خونه! _شهریار (با ناراحتی) : ای بابا ... واقعا ناراحت شدیم خدا شفاشون بده. _آقای معروفی (نیشخند) : شفا؟؟ دلت خوشه ها، شفا هم برای پولداراس پسر جون! خدا دیگه شفا خونه ش رو هم تعطیل کرده جون و آبروی آدمیزادش رو سپرده دست این دکترا! _امیر (با دلخوری): اینجوری که شما میگید کلا خدا رو هم باید بیخیال بشیم دیگه! [شهریار نیشگونی از امیر میگیرد تا خفه شود] _شهریار: خب آقای معروفی نگفتین که ما باید کجا بخوابیم؟ _آقای معروفی: همون ساختمون سمت راست یه اتاق و دو تا تخت توش هست با تلویزیون و سرویس منتها آبدارخونه ازش فاصله داره. اینم کلیدها خدمت شما. _امیر: خیلی ممنون _آقای معروفی: تاکید کنم که زودتر با این شِرمین آشنا بشید وگرنه گرسنه ش بشه حتما قورتتون میده. _شهریار (با خنده ): چطور باهاش آشنا بشیم ، این طفلی که قلاده بسته هم انگار میخواد ما رو ۴ تیکه کنه !! _آقای معروفی : نترس پسر، من هم سن تو بودم سگ وحشی رو رام میکردم، این که سگ نگهبانه و صاحبش رو بشناسه زود اُخت میگیره. اینم پولم علل الحساب دستتون باشه از حقوق سر ماهتون کم میکنم. ضمنا پلنگ خونه راه نندازین ها، اینجا دوربین الا ماشاالله داره و سِرورش هم به سیستم خودم وصله. _امیر (با تعجب) : پلنگ خونه؟ !! _آقای_معروفی : تازه اومدی هنوز دخترای اینجا رو نمیشناسی ، لامصبا پلنگ که نیستن ، گرگ درنده ن! خلاصه که آسه برین و آسه بیاین تا شاخ هامون به هم گیر نکنه. من دیگه باید برم، خداحافظتون. _شهریار: خدانگهدار _امیر : خداحافظ _شهریار : خوبه بد جایی نیست ... حداقل از خوابگاه بهتره و لازم نیست یه الف بچه رو تحمل کنیم، بلاخره این وسط یه پولی هم گیرمون میاد. _امیر (متفکرانه) : این آقای معروفی کلی سفته ازمون گرفته، خیلی باید مراقب باشیم، من که به سفته ها و رقم شون فکر میکنم تن و بدنم میلرزه. _شهریار: حالا اگه ویبره ات تموم شد بیا شامت رو بخور، من که دیگه از تخم مرغ آبپز ، سوسیس تخم مرغ، املت و هرنوع ترکیبی از تخم مرغ حالم بهم میخوره! فردا حتما باید خرید کنیم. _امیر: این دور ور هم هیچ سوپرمارکت و نونوایی به چشمم نیومد، خیلی پَرته! _شهریار: آره بابا ، انگار آخر دنیاست ! این شهرک فکر کنم کلا از هستی ساقط شده، هیچکدوم از کارگاه ها و کارخونه ها فعال نیستن. _امیر: واقعا جای تاسف داره. _شهریار: فعلا برای خودمون تاسف بخوریم که ۸ صبح کلاس داریم و هیچ معلوم نیست بتونیم خودمون رو به شهر برسونیم! _امیر: ساعت گوشیم رو روی ۶ تنظیم میکنم، امیدوارم سر جاده یه ماشین ما رو برسونه. _شهریار: این مردمی که من شناختم، بعیده که سوارمون کنن. _امیر: چرا نمیگی انقدر آدم عوضی سر راه مردم رو خفت کردن که همگی از سایه شونم میترسن ... _شهریار: این سر و صداها چیه؟ گوش کن ... [صدای داد و فریاد از دور شنیده میشود ] _امیر: جلل الخالق، مگه جز ما کسی هم اینجا هست؟؟ _شهریار: غلط نکنم صدا از این کارگاه کناری میاد. _امیر: تو چرا از جات پاشدی؟ _شهریار: واقعا نمیشنوی؟صدای گریه بچه میاد ... ادامه دارد ... م_علیپور
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
دوستان فدای هم نشید یه چندروز 😂🤦‍♂
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
دیگه شورشو درآوردند 😂😂
راز تو راز منم هست😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥شرکت Patternz و جاسوسی از میلیارد‌ها کاربر 🔸جدیدترین گزارش‌ها یک جاسوس‌افزار جدید را معرفی کرده که میلیارد‌ها کاربر موبایل را هدف قرار می‌دهد
هدایت شده از سنگرشهدا
نسیم پنجم شعبان ز راه آمده است صدای پای بهاران ز راه آمده است ببین بدون پیمبر بدون جبرئیل دوباره آیه‌ی قرآن ز راه آمده است...! ❣️ (ع)✨❣️ ✨❣️ @sangarshohada 🕊🕊
مطلع عشق
📚 #کاردینال #قسمت_اول - حالا این همه راه اومدین،چی قبول شدین؟ - عارضم خدمتتون که ، ارشد فیزی
📚 «امیر» گوش هامو تیز کردم ... حق با شهریار بود ! انگار صدای بچه می اومد یه لحظه ترس برم داشت هر لحظه صدای فریاد و درگیری و صدای گریه و ناله بیشتر میشد. شهریار چراغ قوه رو برداشت و گفت : - من که دلم طاقت نمیاره، میرم یه سر و گوشی آب بدم! - شهریار ... فکر کنم بیخیال بشیم بهتره، کارگاه بغلی به ما چه ربطی داره؟ - حالت خوبه؟ ما رو اینجا گذاشتن نگهبانی بدیم، باید بفهمیم دیوار کناریمون چه خبره؟ به دور شدن شهریار خیره شدم ، حق با اون بود ... چراغ قوه و چوب دستی رو برداشتم و‌ پشت سرش راه افتادم. شهریار بهم اشاره کرد تا آروم راه برم صدای فریاد و همهمه هر لحظه بیشتر میشد. نردبون رو کنار دیوار گذاشتم. یواش بالا رفتم و از گوشه ی درخت های انبوه به صحنه ای که در چند متریم بود زل زدم : حدود ۵۰-۶۰ تا پسر و دختر بچه ی کوچیک یه گوشه جمع شده بودن ۸ تا مرد قوی هیکل و غیرنرمال دورشون رو گرفته بودن به محض اینکه یکیشون صحبت یا اعتراضی میکرد و یا گریه سر میداد به شدت کتک میخورد.... از اون فاصله می دیدم که صورت اکثرشون خونی بود انگار بدجوری کتک خورده بودن یه دختربچه شروع به گریه کرد یکی از مردا به سمتش رفت و سیلی محکمی بهش زد : - مگه بهتون نگفتم لال بشید هاااا؟ ا با تهدید دستش رو بالا آورد و رو به همه ی بچه ها گفت : - اگه یک‌باردیگه صدایی ازتون بیرون بیاد ، همین جا سرتون رو میبُرم و چالتون میکنم. چرا چشم های وامونده تون رو باز نمیکنید نگاه کنید دیگه ... اینجا ته دنیاست هر چقدرم ناله و گریه کنید صداتون به هیچ جایی نمیرسه. شیرفهم شد؟ یا یه جور دیگه نشونتون بدم؟؟ [چاقو غلاف شده رو از ضامن کشید و به حالت تهدید نشون داد] چند تا بچه ی دیگه گریه کردن و به سرعت بغض شون رو از ترس قورت دادن. سُقلمه ای ناگهانی منو به خودم آورد. شهریار روی چهارپایه ی کنار من ایستاده بود. با چشمای وحشت زده به من نگاه کرد. اشاره کردم سکوت کنه و هیچ صدایی از خودش درنیاره. شِرمین با دیدن ما روی چهار پایه و نربون شروع به واق واق کرد. انگار قالب تهی کردم. پاهام شروع به لرزیدن کرد. دو تا از این اون مردا به سمت دیوار ما برگشتن من و‌شهریار بی حرکت ایستاده بودیم، اما میدونستیم توی این تاریکی و بین اون درخت ها تشخیص مون خیلی سخته. یکی از اون دو مرد که به ما نزدیکتر بود با عصبانیت داد زد : - هوشنگ ... این صدای واق واق چیه میاد؟؟ تو که گفتی این دور بر پرنده پر نمیزنه. هوشنگ داد زد : - فریدخان من گفتم پرنده پر نمیزنه، سگ رو که نگفتم! هر کارخونه و زمینی بلاخره یه سگ ول کردن که کسی داخل نره. اینام حتما بوی آدمیزاد بهشون خورده وحشی شدن. خیالت تخت ، هیچ خبری از آدمیزاد نیست. - خب دیگه کمتر زر بزن ، زنگ بزن به اون پژمانِ حروم لقمه ببین کی میان، باید زودتر کار تموم بشه. هوشنگ با اون سر و وضع غیرنرمال و خالکوبی های عجیب غریب ، مشغول صحبت کردن با تلفن شد و از ما دورتر شد. از پله ها پایین رفتم حس میکرد‌م هنوز میلرزم نمیدونم از ترس بود یا از حس انزجار و تنفر! گوشی رو درآوردم به پلیس زنگ‌بزنم شهریار با عجله گفت : - میخوای چیکار کنی؟ - کاری که درسته - درست و‌غلط رو کی تشخیص میده؟ فعلا کاری نکن - چه مرگت شده؟؟ معلوم نیست این بچه های طفل معصوم رو برای چی اینجا آوردن و خدا میدونه میخوان چه بلایی سرشون بیارن. - این بچه ها هر چی که هست مشخصه با پای خودشون اومدن، سر و وضع شون رو ندیدی؟ مطمئنم از این کارتن خوابا و بچه های کارن. - چون بدبخت بیچاره هستن باید ولشون کنیم؟ - من که نگفتم ولشون کنیم، میگم فعلا دست نگاه دار ... ای بابا باز صدای ماشین اومد ، بیا ببینیم دیگه چه خبر شده. با شهریار خودمون رو به دیوار رسوندیم. یه ماشین دیگه داشت همون تعداد بچه رو خالی میکرد! خدایا اینجا چه خبره؟؟ بند دلم از ترس و دلشوره پاره شد. این طفل معصوما هم داشتن کتک میخوردن. خیلی طول نکشید که محموله ی بعدی هم با کتک و خشونت آروم گرفتن و کنار بقیه وایسادن. اون غول بیابونی که ظاهرا سر دسته بود و اسمش فرید خان یه بسته ی سیاهی رو به راننده ها داد و آروم چیزی بهشون گفت و اونا هم دور شدن. فریاد زد : - ارسلان! چته ماتت برده؟ شام شون رو زودتر بده کوفت کنن ...بجنبید تنه لش ها مشغول تقسیم کردن غذا بین بچه ها شدن. ظاهرا پلو خورش بود. بچه های گرسنه و کتک خورده با ولع شروع به خوردن کردن. وسط اون جمع من و شهریار دقیقا نقش مون چی بود؟ بچه ها بلاخره غذاشون رو تموم کردن و ظاهرشون از اون خستگی دراومده بود. هوشنگ داد زد : - خب دیگه بیاید برید تو‌کارگاه کپه مرگتون رو بزارید. بچه ها به سمت سوله حرکت کردن اما یهو یکی از بچه ها نقش زمین شد . چند ثانیه بعد یکی دیگه ... داشتن بیهوش میشدن...؟! ادامه دارد ... م_علیپور
🍃غریب کسی ست که در میان قطرات باران صدای تو را نشنود .....
الو پیاما میاد؟🙂
سلامم ✋ صبح زیبای بارانی تون بخیر😊 چ هوای دلچسبی😍
رنگ خدایی بدیم به امروزمون خدایا فقط بخاطر تو زندگی میکنم ... نفس میکشم ... میخندم ... عبادتت میکنم ... درس میخونم ... کمک میکنم ... مشکلات رو تحمل میکنم ... با پدر و مادرم خاضعانه رفتار میکنم ... و .... . . . . فقط بخاطر تو 😍
ما چ بخوایم نخوایم داریم نفس میکشیم ، خب ... به نفس کشیدنمون رنگ خدایی بدیم ما که با مشکلات دست و پنجه نرم میکنیم ، خب بخاطر خدا تحمل کنیم ( تحمل به این معنی نیست که تلاش برای رفع مشکل نکنیم ، بلکه فقط نیتمون عوض میشه ، تا الان تلاش میکردیم که مشکل حل بشه ، از الان بخاطر خدا تلاش میکنیم ) ما که داریم عبادت میکنیم ، بجای اینکه دلمون به ثواب خوش کنیم ، بگیم خدایا تو ازم راضی باش ، هدفم تو بودی رضایت تو بود سرکار که میریم ، بجای اینکه بگیم : سرکار میرم که حقوق بگیرم بجاش بگو : خدایا چون تو امر کردی تلاش میکنم برای بدست اوردن رزقم ، و کار میکنم
چ نیتمون حقوق باشه یا نه ، بلاخره حقوقمونو میدن دیگه ما زرنگ باشیم نیتمونو خدایی کنیم عبادت که میکنیم ، قطعا ثوابی هم داره ، تو زرنگ باش ، نیتت رو الهی کن ثوابش قطعا میرسه بهت