eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
از در دانشگاه بیرون اومدیم رو به شهریار گفتم : - تونستی تاکسی پیدا کنی؟ شهریار با دست سالمش گوشی ر
📚 سرم رو بالا آوردم. با دیدن جمعیتی که در حال کتک زدن کسی بودن با شهریار به سمت شون دوییدیم ... شهریار از پشت یکی از جوون هایی که به بسیجی بنده خدا لگد میزد رو گرفت و مشت محکمی به صورتش خوابوند! حتی نمیتونستم توی اون لحظه و شلوغی از شهریار بخوام دخالت نکن و به یادش بیارم که ما همین الان تعهد دادیم که هیچ کاری نکنیم ...! چون قبل اینکه بتونم فکر کنم یه دختر فریاد زد : - این دو تا هم با این عرزشی عوضی هستن ... از اونجا اومدن نجاتش بدن! نیمی از جمعیت به من و شهریار حمله کردن. فریاد زدن و گفتن اینکه ما این وسط هیچ کاره ایم بی فایده بود. ضربه ی محکمی به سر شهریار خورد تعادلش رو از دست داد و نزدیک بود به زمین بیفته ... محکم گرفتمش و نگه ش داشتم. پسری که بازم به سمت مون اومد رو پس زدم دستش رو بالا آورد تا مشتی حواله م کنه اما قبل از اون ضربه محکمی به پهلوش زدم دور خودش پیچید و نفر بعدی برای زدن من و شهریار جایگزین شد! باورم نمیشد که اینا هم وطن های خودمون بودن که به قصد کشت داشتن ما رو میزدن. شهریار فریاد زد : - پسره کو؟ پسر بسیجی کجا رفت؟ تو سیل جمعیتی که مشغول حمله به ما بودن دنبال پسری بودم که شهریار به دفاع از اون ما رو به این مهلکه کشونده بود ... اما هیچ اثری ازش نبود. شهریار یکی از اونا رو گرفته بود و با عصبانیت مشت حواله ی صورتش میکرد و با فریاد میپرسید : - اون پسره کجاست ها؟ مگه با تو نیستم عوضی؟ اون بچه بسیجی که دنبال خودتون کشوندین کجاست؟ به دفاع از شهریار به سمتش رفتم و تلاش کردم جداشون کنم. یهو یه زن میانسال با عجله به سمت مون اومد و کیفش رو بالا برد و محکم به سرم کوبید ... چشمام تار شد حس کردم ضربه با یه چیز فلزی و سنگین همراه بود. در حالی که داشتم تلو تلو میخوردم روی زمین افتادم و همه رو تار می دیدم یکی از جوون ها چوبی برداشت و محکم به سر شهریار زد. شهریار هم تعادلش رو از دست داد و با دست شکسته ی وبال گردنش روی زمین افتاد. زن میانسالی که چند ثانیه پیش با کیف تو سرم زده بود فریاد زد : - بچه ها فِلِنگ رو ببندین . اون بچه عرزشی رو هم ... باقی حرفاش رو نشنیدم و از حال رفتم. نمیدونم چقدر گذشته بود که با سر وصدای پیج بیمارستان به خودم اومدم. چشمام رو به سختی باز کردم. سرم به شدت درد میکرد حس میکردم پشت سرم در حال شکافتن باشه. توی بخش و روی تخت بیمارستان دراز بودم. خودم رو تکون دادم و سرم رو گردوندم. شهریار رو تخت روبرویی دراز کشیده بود. سرم به دست هر دومون وصل بود رو به شهریار گفتم : - شهریار ... شهریار ... یهو با عجله از جاش پاشد و روی تخت نشست. - زنده ای؟ سعی کردم از جام پاشم اما سرم به شدت گیج میرفت. رو بهش گفتم : - حالت چطوره تو؟ من که سرم داره میترکه ...! شهریار دست شکسته شو وبال گردنش بست و گفت : - خدا بهت رحم کرده که الان زنده ای! اونقدر از پشت سرت خون اومده بود که فکر کردن ضربه مغزی شدی و میمیری. اما خوشم اومد سگ جون تر از این حرفایی! چی تو سرت زدن که انقدر پشت سرت شکاف برداشته؟ با فهمیدن شرح حالم و خونریزی که ازش بی خبر بودم ، بیشتر احساس ضعف کردم. به سقف چشم دوختم و جواب دادم : - یه زن کیفش رو به سرم کوبید ... اما میدونم که یه جسم فلزی سنگین به سرم خورد. معلوم نیست چه کوفتی توش گذاشته بود. شهریار از روی تخت بلند شد و سرمش رو کند و به دست گرفت و بالای تختم اومد؛ علاوه بر دستش که وبال گردنش بود صورتشم به شدت کبود و ورم کرده بود. با دیدنش خنده م گرفت و گفتم : - شهید راه یه بسیجی جوجه فکلی شدی ها! شهریار به شدت رنگش تغییر کرد و گفت : - پسره بیچاره هنوز پیدا نشده تو اون لحظه حواست نبود که چطوری داشتن میزدنش. انگار که محشر کبری بود. نمیدونم چطور تا من فریاد زدم و به سمت شون رفتیم یهو غیب شد. انگار نصف جمعیت وایسادن من و تو رو بزنن. نیم دیگه ی جمعیت هم اون بسیجی رو دور کردن و بردن. قیافه ش از جلوی چشمم نمیره. نکنه کشته باشن بچه رو؟ خداشاهده بوی شهادت میداد از بس که قیافه ش معصوم بود ... با ناراحتی گفتم : - مطمئن باش به اونم یه ضربه خلاص مثه ما زدن و ولش کردن ... شهریار با تعجب گفت : - نمیدونم این جماعت وحوش کجای ایران بودن که ما تا حالا ندیده بودیمشون؟ به قصد مرگ میزدن ها! من تا حالا توی عمرم انقدر نزده بودم و منو نزده بودن ...! تلاش کردم تا از جام پاشم. شهریار نگه م داشت و گفت : - به اون مخ تعطیلت کم فشار بیار. 👇
تازه از صد تا اسکن درت آوردن و اتاق عمل بردنت تا پشت کله تو بخیه بزنن‌. چه موهای پر پشتی هم داری! قربون خدا برم یه لاخ مو خدا به ما داده اونم صدقه سر بابا و عمو و دایی دارم کچل میشم. اون وقت تو اونقدر مو داشتی که یه تیکه رو تراشیدن تا بخیه بزنن! اشکال نداره کم کم در میاد حرص نخور داداش! با حرفای شهریار بیشتر کنجکاو شدم تا خودم رو توی آینه ببینم. به زحمت روی تخت نشستم و سرمم رو به دستم گرفتم و به سمت آینه رفتم. صورت منم دست کمی از شهریار نداشت. کمی سرم رو خم کردم تا پشت سرم رو ببینم اما نتونستم به شدت گردنم درد میکرد فقط یه تیکه از باند سفید مشخص بود که پشت سرم رو ظاهراً بخیه زده بودن. کمی آب خوردم و رو به شهریار گفتم : - تا کی باید اینجا بمونیم؟ شهریار کاسه سوپ بیمارستانی رو جلوم گذاشت و گفت : - من که مرخصم بخاطر سِرمم موندم اما دکتر گفت بهتره تو امشب بستری باشی گرچه اسکن نشون داده سالمی البته من بهشون گفتم این تو کله ش هیچی نیست بلایی هم سرش بیاد اتفاق خاصی نیفتاده اما نه که برعکس من قیافه ت مظلومه ... بیشتر از من دلشون برای تو سوخت. هی فِرت و فِرت پرستارها دورت مثل پروانه میچرخیدن. و ازت عکس میگرفتن ...! با خنده شروع کردم به خوردن سوپ. بی نمک ولی خوشمزه بود. شهریار رو تختش نشست و گفت : - همش حس میکنم این جوون ها یه چیزی زده بودن اصلاً حالت عادی نداشتن. دیدی چشم هاشون رو؟ دو دو میزد شبیه اینایی بودن که مواد زیادی زدن یا آب شنگولی بالا انداختن! نمیدونم چه کوفتی زده بودن اما هر چی بود این گروه با اونایی که تو دانشگاه بودن خیلی فرق میکردن ...! شهریار کنترل رو برداشت و تلویزیون رو باز کرد. بازم خبر اغتشاش و این حرفا بود. رو به شهریار گفتم : - یه کم صداش رو کم کن! سرم درد میکنه ... صداش رو کم کرد و چشمام رو بستم باورم نمیشد توی کشور خودمون داشتم این اتفاقات رو می دیدم. یهو شهریار شروع کرد به فریاد زدن : - امیر خودشه امیر خودشه همین پسره ست همون که داشتن میزدنش ... همینه خودشه ... ادامه دارد ...
این چیه کشیدن😂😂😂
لعنتی گردنه حیران اینهمه پیچو خم نداره😳😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📣 مجمع فرق، ادیان، اقوام و مذاهب (مفام) برگزار می کند: 🔸اولین دوره مجازی آشنایی با رسانه های شرقی (کره و ژاپن) (تمدید شد) 🗓ثبت نام تا تاریخ 14 اسفند 1402 🗓 شروع دوره: 16 اسفند 1402 🌐 لینک ثبت نام: http://mafaam.com/fa/index.php/reg/doreh 🔹اولویت: فرهنگیان مبلغان طرح امین مسئولین کانون های فرهنگی 🔹مزایای دوره: استفاده از اساتید با تجربه تعامل با اساتید پس از اتمام دوره گواهی پایان دوره (پس از پایان پژوهش) استفاده از افراد توانمند در مدارس اهدای هدیه به برگزیدگان دوره 💵 هزینه دوره: 50 هزار تومان 📞 برای کسب اطلاعات بیشتر با شماره ۰۲۵۳۲۹۲۸۹۷۰ در ساعات اداری و یا آیدی @Mafam_admin در ایتا تماس حاصل فرمایید. @mafam1392
⭕️⭕️وین دایر/ انسان محوری به جای خدامحوری 🔻🔻شگردهایی که روانشناسان غربی در قالب عرفان های دروغین و به اصطلاح معنویت گرا در دنیا تئوریزه کرده و در زمره مروجان آن نیز می باشند راهی است برای به اسارت کشیدن افراد سرگردان و تشنه معنویت. 🔻🔻 وین دایر یکی از روانشناسان غربی است که با دست گذاشتن بر خلا روانی و افسردگی افراد در جوامع مختلف سعی دارد ریشه ای ترین مسائل اعتقادی آنان را بزداید و افراد را کاملا با دین بیگانه کند. به عنوان نمونه او در کتاب "خودمقدس شما" با استدلال به سخن مارک تواین می نویسد: اکنون وقت آن رسیده که باورها و عقایدی که با واقعیت کنونی ما هماهنگ نیستند را ترک کنیم! 🔻🔻 دست کشیدن از اعتقاد به خدا از محوری ترین مباحثی است که وین دایر بارها روی آن با عناوین مختلف تاکید دارد و در کتاب های مختلف خود آن را مطرح می کند. او بهترین جایگزین را برای خدا، خودمحوری و یا همان "انسان خدایی" می داند و نمی گوید چطور انسان با این همه مشکلات که خود او در زمره روانشناسان برای بهبود مشکلات و کمبود های آنان است توان خدا شدن دارد!! 🔻🔻این جمله با نقدها و جواب های فراونی روبروست که در این مقال نمی گنجد، اما چرا نوشته های وین دایر به سادگی منتشر و در بین عموم جامعه توزیع شده و بفروش می رسد؟ 🔻🔻زمانی که زدودن باورهای دینی و اعتقادی از اهداف ترویج تفکر وین دایر است، چرا متولیان فرهنگ و دین به راحتی اجازه انتشار این گونه توهمات ذهنی و بسیار پر مسئله را می دهند؟