صدف آب دهنش رو قورت داد و گفت :
- مثلاً گاهی وقتا خواب مُرده ها رو می بینم.
هفته پیش شوهر عمه م خوابم اومد و گفت که به زنم بگو پولی که دنبالشی تو کتابخونه ست.
یا یه شب خواب همسایه رو دیدم گفت برو به دخترم بگو که این پسره شارلاتانه زنش نشو.
بعد منم به دخترش گفتم!
اون و نامزدش هم یه دل سیر کتکم زدن فکر کردن از خودم درآوردم.
برای همین مامانم قسمم داد دیگه هیچوقت خواب هام رو تعریف نکنم !!
مباشر رو به صدف گفت :
- کسی دیگه هم توی خانواده دارین که مثل تو باشه؟
صدف با تردید گفت :
- مامانم میگه خاله مم اینجوریه!
اما من که ندیدم تا حالا خوابی تعریف بکنه!
آقای مقدم رو به مباشر گفت :
- خب حالا کسی که رویای واقعی ببینه مگه چه مزیتی داره؟!
مباشر رو کرد به آقای مقدم و گفت :
- این دختر خبر نداره که " مدیوم " هست.
اون میتونه واسطه ی بین ابعاد و عوالم باشه.
میتونیم از این استعداد ارثی که داره خیلی استفاده کنیم ...!
صدف به خودش لرزید و گفت :
- من هیچ استعدادی ندارم!
فقط چند تا خواب دیدم همین ...
تو رو خدا دست از سرم بردارین!
بابا من درس هامم به زور پاس میکنم.
اینم آقا شهریار اینجا حیّ و حاضر ...
میتونه شهادت بده من زبان هم به بدبختی دارم یاد میگیرم!!
مباشر نگاهی به آقای مقدم کرد و گفت :
- همونطور که خواستین میتونیم این دو تا پسر رو بهت پس بدیم.
یادت نره که قول دادی به طور کامل بهشون آموزش بدی تا وارد سیستم بشن که اگه ندی خودت میدونی چه بلایی سرشون میاد...
شهریار وسط حرف شون پرید و گفت :
- یعنی چی؟! نکنه میخواین ما رو هم بوخوری کنید جن و پری براتون ببینیم؟!
مباشر نیشخندِ مضحکی زد و گفت :
- خوشبختانه شما یک نفر در این علوم به شدت احمق هستی!
اما ممکنه یه روز از خیابون رد بشی و بطور کاملاً اتفاقی یه ماشین با سرعت بهتون بزنه و ... تمام.
یا شما آقای مسکوتِپر رمز و راز !
ممکنه که با خودت فکر کنی که چقدر ایمان داری.
اما ممکنه یه روز یهویی بفهمی که اصلاً از این خبرا نبوده و ...
آقای مقدم وسط حرف مباشر پرید و گفت :
- بهتون گفتم که بهشون کاملاً آموزش میدم.
نیازی به تهدید نیست.
اینا یه مشت بچه نیستن که از خردسالی توی مهدکودک ها دارین با ترس ازشون میخواین خیلی کارایی که میخواین رو انجام بدن تا شما به خواسته تون برسید.
ناسلامتی با دو تا نخبه طرفین ...
اینا خودشون عاقل و بالغ هستن و اگه بفهمن توی همکاری و رفاقت با ما چقدر جاه و مقام و پول و اقامت و ... هست.
مطمئنم خودشون با کلّه جلو میان و همکاری میکنن ... !
شهریار رو به آقای مقدم گفت :
- تکلیف صدف چی میشه پس ... ؟!
مباشر رو به ما جواب داد :
- این دختر باااااید اینجا بمونه تا خوب یاد بگیره چه قابلیّت هایی داره!
و بتونه درست ازشون استفاده کنه ...
ادامه دارد ...
#م_علیپور
اگه حوصله نداری بین سرویسهای مختلف هوش مصنوعی بگردی
chatgot.io
اکثر سرویسهای AI رو تجمیع کرده و همه سرویسها رو
از Midjourney و GPT 4 تا بقیه AIها
یه جا جمع کرده.
5.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌کانال رسمی روزنامه شرق: بورس ایران تنبیه شد اخبار جنگ قربانی گرفت!!!
در مواقع حساس میشه دنبالههای آمریکا و اسرائیل را دید!
بنگاه_های_لجن_پراکنی
بریم قسمت ۵٨ داستان کاردینال رو با هم بخونیم
تکرار میکنم اونهایی که مشکل قلبی دارن و کودکان زیر ١٨ سال از اینجای داستان به بعد رودنبال نکنند
از اینجای داستان به بعد هیجان به اوج میرسه و مقداری ترسناک میشه
اونهایی که مشکل قلبی دارن یا از خانمهای باردار هستند لطفاً قسمتهای آینده رو نخونید
مطلع عشق
صدف آب دهنش رو قورت داد و گفت : - مثلاً گاهی وقتا خواب مُرده ها رو می بینم. هفته پیش شوهر عمه م خ
📚 #کاردینال
📖 #قسمت_پنجاه_و_هشتم
✍ #م_علیپور
شهریار با عصبانیت گفت :
- شما حق ندارین دختر مردم رو بدون اجازه اینجا نگه دارین، من ترجیح میدم با همون ماشینی که میگین تو خیابون تصادف کنم و بمیرم اما دختری که به اعتماد من دنبالم اومده رو نجات بدم و از این جهنم خلاص کنم.
در ادامه ی حرف شهریار گفتم :
- چرا میخواین به زور کسی رو مجبور کنید باهاتون همکاری کنه؟!
شاید این دختر نخواد از هر استعدادی که داره استفاده کنه ...
مباشر با نیشخند جواب داد :
- الان مشخص میشه که اصلاً استعدادی داره یا نه!
مُلّا کلاه سیاهی که شبیه کلاه های جادوگری توی فیلم های هالیوودی بود رو به سر گذاشت که بلندی اون روی چشمش میرسید.
یه چاقوی بزرگ رو برداشت و به آرومی روی رگش کشید ...
قطرات خون روی زمین ریختن.
مباشر در سالن رو بست.
آقای مقدم با تاسف سری تکون داد و روی صندلی نشست.
من و شهریار و صدف با تعجب به اونا نگاه میکردیم که قراره چه اتفاقی بیفته ...؟
شروع کردم به آیت الکرسی خوندن.
هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده بود اما فضا به شدت سنگین بود.
بویی شبیه بوی تخم مرغ گندیده و پخش گاز فضا رو پُر کرد.
احساس کردم چند تا سایه از کنار پنجره رد شدن ...
آب دهنم رو قورت دادم و به خودم نهیب زدم :
- فقط جو گیر شدی و خیال میکنی، اونا نمیتونن تو بُعد ما حاضر بشن ...
یهو شهریار هم مثه من سرش رو به این ور و اون ور تکون داد.
پس توهم نبود!
اونم میتونست سایه هایی که با سرعت زیاد رد میشدن رو ببینه.
شهریار به صدا در اومد وبا صدای بلندی گفت :
- بسم الله ...
یهو چندین وسیله از بالا به زمین سقوط کردن و شکستن ... جایی برای تردید نبود!
اونا اینجا بودن ...
به چهره ی صدف عابدینی زل زدم که چشم هاش رو بسته بود و ظاهراً فشار زیادی رو تحمل میکرد و در تلاش بود که چیزی رو نبینه.
همون لحظه در باز شد و با شدت هر چه تمامتر بسته شد ...
مباشر با صدای بلندی رو به صدف گفت :
- هنوزم هیچی رو نمی بینی؟
صدف با لرز گفت :
- نه نمی بینم ... نمیخوامهیچی رو ببینم!
در یک لحظه صدای صدف قطع شد و حس کردیم چیزی داره گلوش رو فشار میده ...
من و شهریار هر دو با هم فریاد زدیم
چهره ی صدف در حال کبودی بود
هر لحظه احساس میکردیم که داره خفه میشه ...
شهریار فریاد زد :
- تو رو خدا ولش کنید ... ولش کنید عوضی های پست فطرت.
صدف مثل یک جسم کم وزن از روی زمین بلند شد و چند متر به هوا رفت.
حس میکردم خون توی رگ هام خشک شده و نمیتونمحتی از شدت ترس زبونمرو تکون بدم و ذکری بگم.
به شدت از مغزم و قلبم خواستم تا کلمه " یا حسین " رو تکرار کنم.
انگار زبونم قفل شده بود.
توی ذهنم تکرار کردم یا حسین خودت به دادمون برس.
احساس کردم چند لحظه بعد زبونم سبک شد و با صدای بلند شروع کردم به خوندن :
قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ
صدف اینبار به صورت شلیکی بالاتر رفت اگه به زمین میخورد مرگش حتمی بود.
مباشر بازم تکرار کرد :
- هیچی نمی بینی؟!
صدف چشم هاش رو که به زور بسته بود باز کرد و یهووو جیغ زد.
اونقدر جیغ کشید که مطمئن شدیم داره چهره ی وحشتناکی رو می بینه که ما از دیدن اون عاجز بودیم ...!
از شدت شک و سنگینی فضا ، خوندن باقی معوذتین از یادم رفت.
صدف همچنان جیغ میزد.
شهریار رسماً به گریه افتاده بود و التماس میکرد که ولش کنن.
تمام توانم رو گذاشتم و بازم شروع به خوندن کردم :
🍃قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ
مَلِكِ النَّاسِ
إِلَهِ النَّاسِ
مِنْ شَرِّ الْوَسْوَاسِ الْخَنَّاسِ
الَّذِي يُوَسْوِسُ فِي صُدُورِ النَّاسِ
مِنَ الْجِنَّةِ وَالنَّاسِ🍃
یک لحظه حس کردم باد و طوفان شدیدی که انگار فقط من حسش میکردم بهم برخورد کرد و روی زمین افتادم.
همزمان تمام شیشه ها خرد شدن ...
به سختی از جام پاشدم ، بدون اینکه ضربه ای بخورم یا کسی رو ببینم حس میکردم کتک مفصلی خوردم.
یه لحظه تو خاطراتم محو شدم.
از جام پاشدم و با صدای بلند فریاد زدم :
🕊 اللَّهُمَّ اجْعَلْنِی فِی دِرْعِکَ الْحَصِینَةِ الَّتِی تَجْعَلُ فِیهَا مَنْ تُرِیدُ 🕊
یهو صدف از بالا به زمین افتاد و در اتاق به شدت باز شد و حس کردم فضا سبک شد.
روشن شد.
مباشر به سمتم اومد و فریاد زد :
- چه غلطی بود که کردی؟ این چه وردی بود که خوندی؟!
👇
دستش رو از گردنم باز کردم و به سمت عقب هُلش دادم و گفت :
- قرار نیست فقط شما ذکر و ورد بخونید و اجنه رو فراخونی کنید.
ما هم ورد های خودمون رو بلدیم.
حالا هم دست از سرمون بردارین وگرنه اینبار چیزی میخونم که به مذاق هیچ کدومتون خوش نمیاد ...
مباشر در حالی که با نفرت نگام میکرد به سمت صدف رفت و گفت :
- هی تو دختر؟
حالا فهمیدی چه قابلیت هایی داری؟
تو یک "مدیوم" به دنیا اومدی و پنهان کردن اون چیزی رو حل نمیکنه. بلکه میتونی ازش استفاده کنی.
صدف به گریه افتاد ...
شهریار با عصبانیت داد زد :
- دست از سرش بردار عوضی ...
اون نمیخواد چیزی ببینه !
مباشر به سمت مقدم اومد و گفت :
- هر چه زودتر گورتون رو گمکنید و از اینجا برید.
دستش رو به حالت تاکیدی بالا آورد و رو به آقای مقدم گفت :
- یادت نره که چه قولی دادی؟ اگه این ۳ نفر به سیستم اضافه نشن و آموزش نبینن علاوه بر اینکه خودشون رو حذف میکنیم ، پسرت رو هم ازت برای همیشه میگیریم.
پس یادت باشه که قراره بازم چه تاوانی رو بدی.
فراموش نکن که تو هنوز به این سیستم نیاز داری و اونقدر بی عرضه بودی که حتی نتونستی جای پدرت رو پُر کنی!
اون مُلّای بزرگ و بی همتا که میتونست با نفوذی که داشت تمام ایران رو تحت سیطره خودش داشته باشه ...
همون که مراجع قم هم نتونستن بشناسنش
و هیچوقت شناسایی نشد و همیشه هویت خودش رو در خفا نگاه داشت تا وقتی که مُرد ...
و صد افسوس که فرزند احمقی مثل تو رو به جا گذاشت که با هر حرکتی که انجام داد فقط برنامه ی های سیستم رو بهم ریخت ...
به اینجای صحبت های مباشر که رسید مُلّا شالیکار به سرفه افتاد ...
مباشر به سمتش رفت و کلاه رو از سرش برداشت.
خون دماغِ ملا از بالا به پایین سرازیر شد و روی لبش ریخت ...
ادامه دارد ...
#م_علیپور
مطلع عشق
🔺نماد دروغ پردازی در جامعه ! 🗣عبدالمجید خرقانی
#سواد_رسانه 👆
امام زمان (عج ) 👇