eitaa logo
مطلع عشق
278 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
تخیلات برخی از دختران مذهبی.m4a
6.61M
۳ حاج آقا یعنی عکس شهدا رو هم نبینیم؟!😰 لطفا "فقط دختران مذهبی" گوش بدن!👌 البته بدون لوس بازی!😒 حاج آقا حسینی ❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قسمت بیست و هشتم داستان دنباله دار نسل سوخته 🔰 پسر پدرم هر چه زمان به پیش می رفت ... زندگی برای
بیست و نهم داستان دنباله دار نسل سوخته 🔸هادی های خدا - خداوند می فرمایند داستان: بنده من ... تو یه قدم به سمت من بیا... من ده قدم به سمت تو میام ... اما طرف تا 2 تا کار خیر می کنه ... و 2 قدم حرکت می کنه ... میگه کو خدا؟ .. چرا من نمی بینمش؟ ... فاصله تو تا خدا ... فاصله یه ذره کوچیک و ناچیز از اینجا تا آخر کهکشان راه شیریه ... پیامبر خدا ... که شب معراج ... اون همه بالا رفت ... تا جایی که جبرئیل هم دیگه نتونست بالا بیاد ... هم فقط تا حدود و جایی رفت ... حالا بعضی ها تا 2 قدم میرن طلبکار هم میشن ... یکی نیست بگه ... برادر من ... خواهر من ... چند تا قدم مورچه ای برداشتی ... تازه اگر درست باشه و یه جاهایی نلرزیده باشی ... فکر کردی چقدر جلو رفتی که معرفتت به حدی برسه که ... تازه چقدر به خاطر خدا زندگی کردی؟ ... چند لحظه و ثانیه زندگیت در روز به خاطر خدا بوده؟ ... از مالت گذشتی؟ ... از آبروت گذشتی؟ ... از جانت گذشتی؟ ... آسمان بار امانت نتوانست کشید ... قرعه و فال به نام من دیوانه زدند ... اما با همه اون اوصاف .. عشق ... این راه چند میلیون سال نوری رو ... یک شبه هم می تونه بره ... اما این عشق ... درد داره ... سوختن داره ... ماجرای شمع و پروانه است ... لیلی و مجنونه ... اگر مرد راهی ... و به جایی رسیدی که جرات این وادی رو داری ... بایست بگو ... خدایا ... خودم و خودت ... و الا باید توی همین حرکت مورچه ای بری جلو ... این فرق آدم هاست که یکی یک شبه ... ره صد ساله رو میره ... یکی توی دایره محدود خودش ... دور خودش می چرخه ... واکمن به دست ... محو صحبت های سخنران شده بودم ... و اونها رو ضبط می کردم ... نماز رو که خوندن ... تا فاصله بین دعای کمیل رو رفت بالای منبر ... خیلی از خودم خجالت کشیدم ... هنوز هیچ کار نکرده ... از خدا چه طلبکار بودم ... سرم رو انداختم پایین ... و توی راه برگشت ... تمام مدت این حرف ها توی سرم تکرار می شد... اون شب ... توی رختخواب ... داشتم به این حرف ها فکر می کردم که یهو ... چیزی درون من جرقه زد ... و مثل فنر از جا پریدم ... - مهران ... حواست بود سخنرانی امشب ... ماجرای تو و خدا بود ... حواست بود برعکس بقیه پنجشنبه شب ها ... بابا گفت دیر میاد ... و مامان هم خیلی راحت اجازه داد تنها بری دعای کمیل ... همه چیز و همه اتفاقات ... درسته ... خدا تو رو برد تا جواب سوالات رو بده ... و اونجا ... و اولین باری بود که با مفهوم هادی ها آشنا شدم ... اسم شون رو گذاشتم هادی های خدا ... نزدیک ترین فردی... که در اون لحظه می تونه واسطه تو با خدا باشه ... واسطه فیض ... و من چقدر کور بودم ... اونقدر کور که هرگز متوجه نشده بودم ... دوباره دراز کشیدم ... در حالی که اشک چشمم بند نمی اومد ... همیشه نگران بودم ... نگران غلط رفتن ... نگران خارج شدن از خط ... شاگرد بی استاد بودم ... اما اون شب ... خدا دستم رو گرفت و برد ... و بهم نشون داد... خودش رو ... راهش رو ... طریقش رو ... و تشویق ... اینکه تا اینجا رو درست اومدی ... اونقدر رفته بودم که هادی ها رو ببینم و درک کنم ... با اون قدم های مورچه ای ... تلاش بی وقفه 4 ساله من ... . . . . .🌹🆔 @Mattla_eshgh
سی ام داستان دنباله دار نسل سوخته 🔸دعوتنامه اون شب ... بالشتم از اشک شوق خیس بود ... از شادی گریه می کردم ... تا اذان صبح خوابم نبرد ... همون طور دراز کشیده بودم و به خدا و تک تک اون حرف ها فکر می کردم... اول ... جملاتی که کنار تصویر اون شهید بود ... هر کس که مرا طلب کند می یابد ... من 4 سال ... با وجود بچگی ... توی بدترین شرایط ... خدا رو طلب کرده بودم ... و حالا ... و حالا ... خدا خودش رو بهم نشون داد ... خودش و مسیرش... و از زبان اون شخص بهم گفت ... این مسیر، مسیر عشق و درده ... اگر مرد راهی ... قدم بردار ... و الا باید مورچه ای جلو بری ... تازه اگه گم نشی و دور خودت نچرخی... به ساعت نگاه کردم ... هنوز نیم ساعت تا اذان باقی مونده بود ... از جا بلند شدم و رفتم وضو گرفتم ... جا نمازم رو پهن کردم و ایستادم ... ساکت ... بی حرکت ... غرق در یک سکوت بی پایان ... - خدایا ... من مرد راهم ... نه از درد می ترسم ... نه از هیچ چیز دیگه ای ... تا تو کنار منی ... تا شیرینی زیبای دیدنت ... پیدا کردنت ... و شیرینی امشب با منه ... من از سوختن نمی ترسم ... تنها ترس من ... از دست دادن توئه ... رهام کنی و از چشمت بیوفتم ... پس دستم رو بگیر ... و من رو تعلیم بده ... استادم باش برای عاشق شدن ... که من هیچ چیز از این راه نمی دونم ... می خوام تا ته خط اون حدیث قدسی برم ... می خوام عاشقت باشم ... می خوام عاشقم بشی ... دست هام رو بالا آوردم ... نیت کردم ... و الله اکبر ... هر چند فقط برای نماز وتر فرصت بود ... اما اون شب ... اون اولین نماز شب من بود ... نمازی که تا قبل ... فقط شیوه اقامه اش رو توی کتاب ها خونده بودم ... اون شب ... پاسخ من شده بود ... پاسخ من به دعوتنامه خدا ... چهل روز ... توی دعای دست هر نمازم ... بی تردید ... اون حدیث قدسی رو خوندم ... و از خدا ... خودش رو خواستم ... فقط خودش رو ... تا جایی که بی واسطه بشیم ... من و خودش ... و فقط عشق ... و این شروع داستان جدید من و خدا شد ... هادی های خدا ... یکی پس از دیگری به سمت من می اومدن ... هیچ سوالی بی جواب باقی نمی موند ... تا جایی که قلبم آرام گرفت ... حتی رهگذرهای خیابان ... هادی های لحظه ای می شدند ... واسطه هایی که خودشون هم نمیدونستن ... و هر بار ... در اوج فشار و درد زندگی ... لبخند و شادی عمیقی وجودم رو پر می کرد ... خدا ... بین پاسخ تک تک اون هادی ها ... خودش رو ... محبتش رو ... توجهش رو ... بهم نشون می داد ... معلم و استاد من شد ... من سوختم ... اما پای تصویر اون شهید ... تصویری که با دیدنش ... من رو در مسیری قرار داد که ... به هزاران سوختن می ارزید ... و این ... آغاز داستان عاشقانه من و خدا بود ... . . . . .🌹🆔 @Mattla_eshgh
سی و یکم داستان دنباله دار نسل سوخته 📌 هدیه خدا عید نوروز ... قرار بود بریم مشهد ... حس خوش زیارت ... و خونه مادربزرگم ... که چند سالی می شد رفته بود مشهد... دل توی دلم نبود ... جونم بود و جونش ... تنها کسی بود که واقعا در کنارش احساس آرامش می کردم ... سرم رو می گذاشتم روی پاش ... چنان آرامشی وجودم رو می گرفت که حد نداشت ... عاشق صدای دونه های تسبیحش بودم ... بقیه مسخره ام می کردن ... - از اون هیکلت خجالت بکش ... 13، 14 سالت شده ... هنوز عین بچه ها می مونی ... ولی حقیقتی بود که اونها نمی دیدن ... هر چقدر زندگی به من بیشتر سخت می گرفت ... من کمر همتم رو محکم تر می بستم ... اما روحم به جای سخت و زمخت شدن ... نرم تر می شد ... دلم با کوچک تکان و تلنگری می شکست ... و با دیدن ناراحتی دیگران شدید می گرفت ... اما هیچ چیز آرامشم رو بر هم نمی زد ... درد و آرامش و شادی ... در وجودم غوطه می خورد ... به حدی که گاهی بی اختیار شعر می گفتم ... رشته مادرم ادبیات بود ... و همه ... این حس و حالم رو به پای اون می گذاشتن ... هر چند عشق شعر بودن مادرم ... و اینکه گاهی با شعر و ضرب المثل جواب ما رو می داد ... بی تاثیر نبود ... اما حس من ... و کلماتم ... رنگ دیگه ای داشت ... درد، هدیه دنیا و مردمش به من بود ... و آرامش و شادی ... هدیه خدا ... خدایی که روز به روز ... حضورش رو توی زندگیم ... بیشتر احساس می کردم ... چیزهایی در چشم من زیبا شده بود... که دیگران نمی دیدند ... و لذت هایی رو درک می کردم... که وقتی به زبان می آوردم ... فقط نگاه های گنگ ... یا خنده های تمسخرآمیز نصیبم می شد ... اما به حدی در این آرامش و لذت غرق شده بودم ... که توصیفی برای بهشت من نبود ... از 26 اسفند ... مدرسه ها تق و لق شد ... و قرار شد همون فرداش بزنیم به جاده ... پدرم، شبرو بود ... ایام سفر ... سر شب می خوابید و خیلی دیر ساعت 3 صبح ... می زدیم به دل جاده ... این جزء معدود صفات مشترک من و پدرم بود ... عاشق شب های جاده بودم ... سکوتش ... و دیدن طلوع خورشید ... توی اون جاده بیابانی ... وضو گرفتم ... کلید ماشین رو برداشتم ... و تا قبل از بیدار شدن پدرم ... تمام وسایل رو گذاشتم توی ماشین ... و قبل از اذان صبح ... راه افتادیم ... . . . .🌹🆔 @Mattla_eshgh
سی و دوم داستان دنباله دار نسل سوخته 📌 نماز قضا توی راه ... توی ماشین ... چشم هام رو بستم تا کسی باهام صحبت نکنه ... و نماز شبم رو همون طوری نشسته خوندم ... نماز صبح ... هر چی اصرار کردیم نمی ایستاد ... می گفت تا به فلان جا نرسیم نمی ایستم ... و از توی آینه ... عقب... به من نگاه می کرد ... دیگه دل توی دلم نبود ... یه حسی بهم می گفت ... محاله بایسته ... و همون طوری نماز صبحم رو اقامه کردم ... توی همون دو رکعت ... مدام سرعت رو کم و زیاد کرد ... تا آخرین لحظه رهام نمی کرد ... اصلا نفهمیدم چی خوندم ... هوا که روشن شد ایستاد ... مادرم رفت وضو گرفت ... و من دوباره نماز صبحم رو قضا کر دم ... توی اون همه تکان اصلا نفهمیده بودم چی خوندم ... همین طور نشسته ... توی حال و هوای خودم ... به مهر نگاه می کردم ... - ناراحتی؟ ... سرم رو آوردم بالا و بهش لبخند زدم ... - آدم، خواهر گلی مثل تو داشته باشه ... که می ایسته کنار داداشش به نماز ... ناراحتم که باشه ناراحتی هاش یادش میره ... خندید ... اما ته دل من غوغایی بود ... حس درد و شرمندگی عمیقی وجودم رو می گرفت ... - واقعا که ... تو که دیگه بچه نیستی ... باید بیشتر روی تمرکزت کار کنی ... نباید توی ماشین تمرکزت رو از دست می دادی ... حضرت علی ... سر نماز تیر از پاش کشیدن متوجه نشد ... ولی چند تا تکان نمازت رو بهم ریخت ... و همون جا کنار مهر ... ولو شدم روی زمین ... بقیه رفتن صبحانه بخورن ... ولی من اصلا اشتهام رو از دست داده بودم ... . . . . .🌹🆔 @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#روابط_همسران #استاد_شجاعی آقاو💞خانم خونه؛ برای خرید هدیه، به نیازها، علایق، و سلیقه همسرتون توجه
ریپلای به پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆 شروع پستهای روز پنجشنبه(حجاب وعفاف)👇
دست ودلبازی اینروزهای بعضی ها .... @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#عبور_از_لذتهای_پست 14 ✅" اختلافِ نظر "✅ 🔹نکته ای که ما باید همیشه طبق اون عمل کنیم اینه که ببینیم
15 💕ازدواج رو اگه بخوایم دقیق تر نگاه کنیم در واقع "مجموعه ای از رنج های جدید" هست👌 ➖ طبیعتاً هر ازدواجی حتماً با مشکلاتی همراه هست. 💠 جالبه هر کسی میرفت پیش امام خمینی «رحمت الله علیه» که امام عقدشون رو بخونن ایشون توصیه میکردن و میفرمودن: 🌸برید با هم بسازید🌸 🔷طبیعتاً زن و شوهر دو تا انسان هستن و طبیعیه که دو تا انسان در برخی موارد با هم اختلافِ نظر داشته باشن✔️ 🔵اگه بخوایم دقیق تر صحبت کنیم باید بگیم که شما وقتی میخوای ازدواج کنی ⬅️در واقع داری انتخاب میکنی که با کی میخوای "اختلاف نظر" داشته باشی😊 🔰🔶✔️🔷 💢اما جالبه اکثر افراد دنبال این میگردن که یه نفر رو پیدا کنن که هیچ اختلاف نظری باهاش نداشته باشن!😒 ⭕️عزیزم هیچوقت دو تا انسان، شبیه هم نیستن ➖بالاخره طرف مقابلت اختلاف نظرهایی با تو داره باید به زیبایی """تحمل""" کنی!! ❣ @Mattla_eshgh
استاد محمد 🍃استفاده نادرست از زیبائی های بدنی، نردبان قربانی شدن شرافت انسانی است هر چند که بهره بردارى از زيبايى ها و نعمت هاى مادى لذّت دارد، اما اين لذّت ها نبايد به قيمت محروميت از لذّت پايدار و قربانى شدن شرافت انسانى تمام شود. 🔸امام على(علیه السلام) دراین خصوص مى فرمايد: «از مستى هاى نعمت و سختى هاى كيفر بپرهيزيد.» حضرت در جای دیگر مى فرمايد: «بپرهيز از اينكه براى مردم، خود را بيارايى و به وسيله گناهانی مثل خودآرايى به منظور خودنمايى، با خدا بجنگی».   وقتى انسان از نعمت هاى بیكران خدا تنها خواب، آب، غذا، لباس و زیبایى هاى ظاهرى را دید و اسیر و غرق لذّت آنها شد، این حالت همان مست نعمت شدن است و این مستى، شخص را دچار غفلت از حقیقت خود مى كند؛ یعنى به جاى اینكه خود را با مقیاس ابدى نگاه كند با مقیاس كوچك زندگى مادى و دنیا مى بیند. او در واقع دچار خودفراموشى مى گردد و از خویش، چیزى جز شؤون حیوانى و گیاهى نمى بیند و از اصل شخصیت خود كه شأن فوق حیوانى است، غافل مى شود. آرى مستى نعمت، انسان را از صاحب نعمت غافل مى سازد و چه بسا به جاى اینكه از صاحب نعمت تشكّر كند، از خود آن نعمت استفاده نابجا مى كند و با صاحب آنكه در حقِّ انسان لطف نموده دشمنى مى نماید. این خسران بزرگى است كه انسان، خدا را به نعمت هاى او بفروشد. آیا این بى ادبى نیست كه انسان از نعمت زیبایى و ثروت و... كه خدا به او ارزانى داشته، در راه دشمنى و مخالفت با خدا استفاده كند؟ آیا این بى انصافى نیست؟  ببینید كه خداوند چگونه از انسان گله مى كند:✨ «اى پسر آدم! با من از روى انصاف رفتار نمى كنى؛ من به سبب نعمت هایى كه به تو عطا مى كنم با تو دوستى مى نمایم و تو با ارتكاب گناهان به من دشمنى مى ورزى. نیكى من به تو فرو مى ریزد و شرّ و بدى تو نزد من بالا مى آید و همیشه فرشته مقربى كردار ناشایستهاى از تو نزد من مى آورد.»✨ به صِرف داشتن نعمتِ ثروت، زیبایى یا... نمى توان كسى را خوشبخت دانست بلكه باید دید كه او از این نعمت در چه راهى استفاده مى كند. چه بسیار افرادى كه زیبایى چهره آنان حیثیت انسانى آنها را بر باد داده و آنها را به ورطه حیوانیّت سقوط داده است.  چه بسا افرادى كه چهره زیبایشان آنان را وادار ساخته طورى رفتار كنند تا به جاى اینكه در راه دوستى خدا و قرب به او قرار گیرند به دشمن خدا تبدیل گردند و همین صورت زیبا، چهره جان آنها را زشت كرده و آنها را به یك عنصر ضد ارزشهاى معنوى و كمالات انسانى مبدّل ساخته است. در واقع زیبایى این افراد به علت بى ظرفیتى خودشان و اسارت آنها در بند لذّات ظاهرى آنها را از درك ارزش واقعى محروم ساخته، چنانكه در تجارت بین كمالات و ضد كمالات، لذّات پایدار و لذّات ناپایدار، به نعمت ها و لذّت هاى فانى راضى مى شوند و ارزشهاى والا و پایدار را از دست مى دهند و چه بد تجارتى است اگر بدانند! اینها در واقع با انتخاب و ترجیح ارزشهاى حیوانى و زودگذر نسبت به ارزشهاى پایدار و انسانى، خود را به زیان حقیقى دچار كرده اند. (167) آیا زیبایى هاى ظاهرى و بدنى همیشگى است یا جمال باطنى؟   📚برگرفته از کتاب در و صدف ❣ @Mattla_eshgh
❌همه این چیزهایے ڪه الان دارے مے نویسے..! اگر او را رودرو مے دیدے هم مےگفتے؟!!!!!!....🤔 ❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قسمت سی و دوم داستان دنباله دار نسل سوخته 📌 نماز قضا توی راه ... توی ماشین ... چشم هام رو بستم
سی و سوم داستان دنباله دار نسل سوخته 📌دلت می آید؟ ... نهار رسیدیم سبزوار ... کنار یه پارک ایستادیم ... کمک مادرم وسایل رو برای نهار از توی ماشین در آوردم ... وضو گرفتم و ایستادم به نماز ... سر سفره نشسته بودیم ... که خانمی تقریبا هم سن و سال مادرم بهمون نزدیک شد ... پریشان احوال ... و با همون حال، تقاضاش رو مطرح کرد ... - من یه دختر و پسر دارم ... و ... اگر ممکنه بهم کمکی کنید ... مخصوصا اگر لباس کهنه ای چیزی دارید که نمی خواید ... پدرم دوباره حالت غر زدن به خودش گرفت ... - آخه کی با لباس کهنه میره سفر؟ ... که اومدی میگی لباس کهنه دارید بدید ... سرش رو انداخت پایین که بره ... مادرم زیرچشمی ... نگاه تلخ معناداری به پدرم کرد ... و دنبال اون خانم بلند شد ... - نگفتید بچه هاتون چند ساله ان؟ ... با شرمندگی سرش رو آورد بالا ... چهره اش از اون حال ناراحت خارج شد ... با خوشحالی گفت ... - دخترم از دخترتون بزرگ تره ... اما پسرم تقریبا هم قد و قواره پسر شماست ... نگاهش روی من بود ... مادرم سرچرخوند سمت من ... سوئیچ ماشین رو برداشت و رفت سر ساک و پدرم همچنان غر می زد ... سعید خودش رو کشید کنار من ... - واقعا دلت میاد لباسی رو که خودت می پوشی بدی بره؟... تو مگه چند دست لباس داری که اونم بره؟ ... بابا رو هم که می شناسی ... همیشه تا مجبور نشه واست چیزی نمی خره ... برو یه چیزی به مامان بگو ... بابا دوباره باهات لج می کنه ها ... . . . . .🌹🆔 @Mattla_eshgh