eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
هفتاد و نهم داستان دنباله دار نسل سوخته 🔸 پس یا پیش؟ من و آقا رسول ... دو تایی زدیم زیر خنده ... آقا مهدی هم دست بردار نبود ... پشت سر هم شوخی می کرد ... هر چی ما می گفتیم ... در جا یه جواب طنز می داد ... ولی رنگ از روی صادق پریده بود ... هر چی ما بیشتر شوخی می کردیم ... اون بیشتر جا می زد ... آخر صداش در اومد ... حالا حتما باید بریم اونجا؟ ... اون راویه گفت ... حتی از قسمت های تفحص شده ... به خاطر حرکت خاک ... چند بار مین در اومده ... اینجاها که دیگه ... آقا مهدی که تازه متوجه حال و روز پسرش شده بود ... از توی آینه بهش نگاهی انداخت ... نترس بابا ... هر چی گفتیم شوخی بود ... اینجاها دست خودمون بوده ... دست عراق نیوفتاده که مین گذاری کنن ... منطقه آلوده نیست ... آقا رسول هم به تاسی از رفیقش ... اومد درستش کنه ... اما بدتر ... پدرت راست میگه ... اینجاها خطر نداره ... فقط بعد از این همه سال ... قیافه منطقه خیلی عوض شده ... تنها مشکلی که ممکنه پیش بیاد اینه که گم بشیم ... با شنیدن کلمه گم شدن ... دوباره رنگ از روش پرید ... و نگاهی به اطراف انداخت ... پرنده پر نمی زد ... تا چشم کار می کرد ... بیابان بود و خاک ... بکر و دست نخورده ... هر چند ... حق داشت نگران بشه ... دو ساعت بعد ... ما واقعا گم شدیم ... و زمانی به خودمون اومدیم ... که دیر شده بود ... آقا مهدی ... پاش تا آخر روی گاز که به تاریکی هوا نخوریم ... اما فایده ای نداشت ... نماز رو که خوندیم ... سریع تر از چیزی که فکر می کردیم بتونیم به جاده آسفالت برسیم ... هوا تاریک شد ... تاریک تاریک ... وسط بیابان ... با جاده های خاکی ... که معلوم نبود کی عوض میشن یا باید بپیچی ... چند متر که رفتیم ... زد روی ترمز ... دیگه هیچی دیده نمیشه ... جاده خاکیه ... اگر تا الان کامل گم نشده باشیم ... جلوتر بریم معلوم نیست چی میشه ... باید صبر کنیم هوا روشن بشه ... شب ... وسط بیابان ... راه پس و پیشی نبود ... . . . .🌹🆔 @Mattla_eshgh
هشتاد داستان دنباله دار نسل سوخته 🔸شب خاطره ماشین رو خاموش کردیم ... شب ... وسط بیابان ... سوز سردی می اومد ... صادق خوابش برد ... و آقا مهدی کتش رو انداخت رو ی پسرش ... و من، توی اون سکوت و تاریکی... غرق فکر بودم ... یاد آیه قرآن که می فرمود ... چه بسا کاری که ظاهر خوبی داره اما شر شما در اونه ... - خدایا ... من درخواست اشتباهی داشتم و این گم شدن ... تاوان و بهای اشتباه منه؟ ... یا در این اومدن و گم شدن حکمتیه؟ ... محو افکار خودم ... که آقا رسول و آقا مهدی ... شروع به صحبت کردن ... از خاطرات جبهه شون و کارهایی که کرده بودن ... و من در حالی که به در تکیه داده بودم ... محو صحبت هاشون شده بودم ... گاهی غرق خنده ... گاهی پر از سوز و اشک ... آقا مهدی ... تلخ ترین خاطره اون ایام تون چیه؟ ... هنوزم نمی دونم چی شد که اون شب ... این سوال رو پرسیدم ... یهو از دهنم پرید ... اما جوابش، غیر قابل پیش بینی بود ... حالتش عوض شد ... توی اون تاریکی هم می شد ... بهم ریختن و خیس شدن چشم هاش رو دید ... تلخ ترین خاطره ام ... مال جبهه نبود ... شنیدنش دل می خواد ... دیدن و تجربه کردنش ... ساکت شد ... من دلش رو دارم ... اما اگر گفتنش سخته ... سوالم رو پس می گیرم ... سکوت عمیقی توی ماشین حاکم شد ...منماز اینکه چنین سوالی پرسیده بودم ... خودم رو سرزنش می کردم ... که... - ظهر بود ... بعد از کلی کار ... خسته و کوفته اومدیم نهار بخوریم ... که باهامون تماس گرفتن ... صداش بدجور شروع کرد به لرزیدن ... . . . .🌹🆔 @Mattla_eshgh
هشتاد و یکم داستان دنباله دار نسل سوخته 🔸مأموریت اون ایام ... هر چند جمعیت خیلی از الان کمتر بود ... اما اتوبوس ها تعدادشون فوق العاده کم تر بود ... تهویه هم نداشتن ... هوا که یه ذره گرم می شد ... پنجره ها رو باز می کردیم ... با این وجود توی فشار جمعیت ... بازم هوا کم می اومد ... مردم کتابی می چسبیدن بهم ... سوزن می انداختی زمین نمی اومد ... می شد فشار قبر رو رسما حس کرد ... ظهر بود ... مدرسه ها تعطیل کرده بودن ... که با ما تماس گرفتن ... وقتی رسیدیم به محل ... اشک، امانش رو برید ... یه نفر از پنجره ککتل مولوتف انداخته بود تو ... همه شون ایستاده ... حتی نتونسته بودن در رو باز کنن ... توی اون فشار جمعیت ... بدون اینکه حتی بتونن تکان بخورن ... زنده زنده سوخته بودن ... جزغاله شده بودن ... جنازه هاشون چسبیده بود بهم ... بچه ابتدایی هم توی اتوبوس بود ... خیلی طول کشید تا آروم تر شد ... منم پا به پاشون گریه می کردم ... بوی گوشت سوخته، همه جا رو برداشته بود ... جنازه ها رو در می آوردیم ... دیگه شماره شون از دست مون در رفته بود... دو تا رو میاوردیم بیرون ... محشر به پا می شد ... علی الخصوص اونهایی که صندلی هم آب شده بود و ریخته بود روشون ... یکی از بچه ها حالش خراب شده بود ... با مشت می زد توی سر خودش ... فرداش حکم مأموریت اومد ... بهمون مأموریت دادن، طرف رو پیدا کنیم ... نفس آقا مهدی که هیچ ... دیگه نفس منم در نمی اومد ... پیداش کردید؟ ... . . . .🌹🆔 @Mattla_eshgh .
مطلع عشق
هر صبح... به فال آمدنت.... قرآن می گشاییم.... الیس الصبح بقریب ....؟؟ #سلام یگانه طلوع زمین... ❣
ریپلای پستهای روز سه شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆👆👆 شروع پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👇👇👇
آنی که ز صبح خنده بر لب دارد بر قلب کسان بذر محبت کارد هر روز بخند و شاد باش ای دوست بگذار جهان بر تو محبت آرد سلام 🌸🍃 صبحتون بخیر و نیکی امروزتون پر از اتفاقات خوب ❣ @Mattla_eshgh
، یک معجون غذایی عالی است که خواص تقویت کنندگی خیلی عالی دارد ✴️برخی خواص کاچی: 🔸تقویت عمومی بدن 🔸درمان کم خونی(خونساز) 🔸تقویت قوای جنسی 🔸بعد از زایمان 🔸مفید برای بعد از دوران نقاهت بعد از پریود های شدید خصوصا وقتی دختران جوان به سن بلوغ میرسند و تازه پریود میشوند 🔸مفید برای شب زفاف 🔸کمبود اسپرم 🔸بی میلی مردان وکمی شهوت 💢طرز تهیه کاچی نوع اول ♻️مواد مورد نیار 🔻آرد گندم: ۲۵۰ گرم 🔻روغن حیوانی: ۲۰۰ گرم 🔻عسل ‘۵۰۰ گرم 🔻زعفران: یک مثقال 🔻آب سالم :۶ تا ۸ لیوان 🔻گلاب درجه یک: نصف لیوان 🍃آرد را سرخ می کنیم و عسل را با ۶ تا ۸ لیوان آب می جوشانیم تا عسل کاملا حل شود شربت را از صافی رد می کنیم و زعفران حل شده در آب جوش را به آن اضافه می کنیم سپس شربت را به آرد سرخ شده اضافه می کنیم و مرتب هم می زنیم تا آرد کاملاً صاف شود سپس کاچی را می گذاریم آرام بجوشد تا به روغن بیافتد. در صورتی که کمی غلیظ بود به آن آب اضافه می‌کنیم. (توضیح اینکه کافی است آرد کاچی طلایی شود) کاچی اماده است 💢طرز تهیه کاچی  🔸سویق گندم ۲ قاشق غذاخوری 🔸گلاب ۵ قاشق غذاخوری 🔸شکر طبیعی نیشکر یا شیره انگور  ۵ قاشق غذاخوری 🔸روغن زیتون ۱ قاشق غذاخوری 🔸ا قاشق چای خوری زنیان 🔸۲ لیوان آب 🔸کمی زعفران و دارچین،   💢کاچی چهار مغز مقوی: ➖مواد لازم 📎مغز گردو ۵۰ گرم نیم کوب شده 📎مغز بادام ۵۰ گرم نیم کوب شده 📎مغز پسته ۵۰ گرم نیم کوب شده 📎مغز فندق ۲۵ گرم نیم کوب شده 📎آرد جوانه گندم یا آرد برنج یا سویق گندم یا سویق برنج  ۲ لیوان  سویق چیست ؟ 📎نبات آسیاب شده  یا شیره انگور ۲ لیوان 📎روغن حیوانی(گاو یا گوسفند) ۲۰۰ گرم 📎آب ۴ لیوان 📎گلاب نصف فنجان 📎زعفران ساییده شده یک قاشق چایخوری 📍طرز تهیه پختن کاچی 🍃نبات کوبیده شده را با ۴ لیوان آب روی حرارت می گذاریم بجوشد. سپس آن را صاف کرده، زعفران را حل کرده و گلاب را به آن اضافه می کنیم و آن را کنار می گذاریم. روغن حیوانی را در یک قابلمه ریخته ، پس از ذوب شدن روغن آرد را کم کم اضافه می کنیم. بعد با قاشق چوبی آن را مرتب به هم می زنیم. شعله را ملایم کرده و به هم زدن آن ادامه می دهیم تا رنگ آرد طلایی شود ( برای تهیه کاچی نیاز به سرخ کردن آرد نمی باشد). در این مرحله نصف قاشق چایخوری نمک اضافه کرده و قابلمه را از روی حرارت برمی داریم و گاوزبان دم شده و شربت آماده شده از نبات را کم کم به آن اضافه می کنیم و مرتب به هم می زنیم تا مایع صاف و یک دست شود. گردو، بادام ، پسته ، فندق را هم اضافه می کنیم و ظرف را مجدداً روی حرارت ملایم قرار می دهیم تا کاچی جا بیفتد و می گذاریم کاچی به روغن بیفتد. در این مرحله کاچی آماده است . 🌹🆔 @Mattla_eshgh
1534575100721.mp3
2.49M
✅ عشق بسیار عجیب بین شهید چمران و همسرش @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🙌نجات از دست استمنا در حمام و دستشویی🙌 ✍حمام و دستشویی مکان هایی هستند که با توجه به تنها بودن فرد
روش ترک ⚠️هروقت فكرگناه سراغم مياد از مرگ ياد ميكنم. 🔰به اينكه اگه موقع انجام اينكار سكته كنم و بميرم...😲😖 ✋🏻و دستم جايي باشه كه نبايد باشه يا حتی تن برهنه باشم(چه آبرويي ازم ميره😔) 🔷👈🏻مهمتر از همه اينكه ديگه مُردم و فرصتي برای جبران اشتباهم و توبه ندارم😔😭 💠پس : اگه تحریک شدی به این فکر کن ممکنه الان عزرائیل کنارت باشه... 💠به این فکر کن که بعد مرگ دیگه راه بازگشتی نیست... 💢 کی میتونه الان اینجا قسم حضرت عباس بخوره که تا یک دقیقه دیگه زندس⁉ ️ ♻️پس تویی که از یک دقیقه یا حتی یک ثانیه بعد از خودتم خبری نداری، چطور این گناهو انجام میدی درحالیکه ممکنه درهمون لحظه عزراییل بیاد و جونتو بگیره⁉ چه تضمینی میکنی که تا اون لحظه زنده باشی⁉️️ ❣ @Mattla_eshgh
نگاه تنهامسیری به ازدواج.m4a
5.82M
۵ ✅ یه تنهامسیری براش "اطاعت امر خدا" مهمه نه هیچ چیز دیگه... ❤️ "تحمل قشنگ" یه آدم غیر مذهبی سخت ترین و البته با ارزش ترین کار دنیا👌 🎙حاج آقا حسینی ❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قسمت هشتاد و یکم داستان دنباله دار نسل سوخته 🔸مأموریت اون ایام ... هر چند جمعیت خیلی از الان کم
هشتاد و دوم داستان دنباله دار نسل سوخته 🔸 شرافت تمام وجودش می لرزید ... پیداش کردیم ... یه دختر بود ... به زور سنش به 16 می رسید ... یکم از تو بزرگ تر ... نفسم بند اومد ... حس می کردم گردنم خشک شده ... چیزی رو که می شنیدم رو باور نمی کردم ... خدا شاهده باورم نمی شد ... اون صحنه و جنازه ها می اومد جلوی چشمم ... بهش نگاه می کردم ... نمی تونستم باور کنم ... با همه وجود به زمین و زمان التماس می کردم... اشتباه شده باشه ... برای بازجویی رفتیم تو ... تا چشمش به ما افتاد ... یهو اون چهره عادی و مظلوم ... حالت وحشیانه ای به خودش گرفت... با یه نفرت عجیبی بهم زل زد و گفت ... اگر من رو تیکه تکیه هم بکنید ... به شما کثافت های آدم کش هیچی نمیگم ... من به آرمان های حزب خیانت نمی کنم ... می دونی مهران؟ ... اینکه الان شهرها اینقدر آرومه ... با وجود همه مشکلات و مسائل ... مردم توی امنیت زندگی می کنن ... فقط به خاطر خون شهداست ... شرافت و هویت مردم هر جایی به خاکشه ... ولی شرافت این خاک به مردمشه ... جوون های مثل دسته گل ... که از عمر و جوونی شون گذشتن ... این نامردها، شبانه می ریختن توی یه خونه ... فردا، ما می رفتیم جنازه تکه تکه شده جمع می کردیم ... توی مشهد ... همون اوایل ... ریختن توی یکی از بیمارستان * ... بخش کودکان ... دکتر و پرستار و بچه های کوچیک مریض رو کشتن ... نوزاد تازه به دنیا اومده رو توی دستگاه کشتن ... با ضرب ... سرم رو از توی سر بچه کشیده بودن... پوست سرش با سرم کنده شده بود ... هر چند ، ماجرای مشهد رو فقط عکس هاش رو دیدم ... اما به خدا این خاطرات ... تلخ ترین خاطرات عمر منه ... سخت تر از دیدن شهادت و تکه تکه شدن دوست ها و همرزم ها ... و می دونی سخت تر از همه چیه؟ ... اینکه پسرت توی صورتت نگاه کنه و بگه ... مگه شماها چی کار کردید؟ ... می خواستید نرید ... کی بهتون گفته بود برید؟ ... یکی از رفیق هام ... نفوذی رفته بود ... لو رفت ... جنازه ای به ما دادن که نتونستیم به پدر و مادرش نشون بدیم ... ما برای خدا رفتیم ... به خاطر خدا ... به خاطر دفاع از مظلوم رفتیم ... طلبی هم از احدی نداریم ... اما به همون خدا قسم ... مگه میشه چنین جنایت هایی رو فراموش کرد؟ ... به همون خدا قسم ... اگه یه لحظه ... فقط یه لحظه ... وسط همین آرامش ... مجال پیدا کنن ... کاری می کنن بدتر از گذشته ... . . . . .❣ @Mattla_eshgh
هشتاد و سوم داستان دنباله دار نسل سوخته 🔸فصل عقرب شب، تمام مدت حرف های آقا مهدی توی گوشم تکرار می شد ... و یه سوال ... چرا همه این چیزهایی که توی ده روز دیدم و شنیدم ... در حال فراموش شدنه؟ ... ما مردم فوق العاده ای داشتیم که در اوج سختی ها و مشکلات ... فراتر از یک قهرمان بودند ... و اون حس بهم می گفت ... هنوز هم مردم ما ... انسان های بزرگی هستند ... اما این سوال، تمام ذهنم رو به خودش مشغو ل کرده بود ... صادق که از اول شب خوابش برده بود ... آقا مهدی هم چند ساعتی بود که خوابش برده بود ... آقا رسول هم ... اما من خوابم نمی برد ... می خواستم شیشه ماشین رو بکشم پایین ... که یهو آقا رسول چرخید عقب ... اینجا فصل عقرب داره ... نمی دونم توی اون منطقه هستیم یا نه ... شیشه رو بده بالا ... هر چند فصلش نیست اما غیر از فصلش هم عقرب زیاده ... فکر کردم شوخی می کنه ... توی این مدت، زیاد من و صادق رو گذاشته بودن سر کار ... - اذیت نکنید ... فصل عقرب دیگه چیه؟ ... یه وقت هایی از سال که از زمین، عقرب می جوشه ... شب می خوابیدیم، نصف شب از حرکت یه چیزی توی لباست بیدار می شدی ... لای موهات ... روی دست یا صورتت ... وسط جنگ و درگیری ... عقرب ها هم حسابی از خجالت مون در می اومدن ... یکی از بچه ها خیز رفت ... بلند نشد ... فکر کردیم ترکش خورده ... رفتیم سمتش ... عقرب زده بود توی گردنش ... پیشنهاد می کنم نمازت رو هم توی ماشین بخونی ... شیشه رو دادم بالا و سرم رو تکیه دادم به پنجره ماشین ... و دوباره سکوت، همه جا رو فرا گرفت ... شب عجیبی بود ... . . . . .❣ @Mattla_eshgh