مطلع عشق
هر صبح... به فال آمدنت.... قرآن می گشاییم.... الیس الصبح بقریب ....؟؟ #سلام یگانه طلوع زمین... ❣
ریپلای پستهای روز سه شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆👆👆
شروع پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👇👇👇
آنی که ز صبح خنده بر لب دارد
بر قلب کسان بذر محبت کارد
هر روز بخند و شاد باش ای دوست
بگذار جهان بر تو محبت آرد
سلام 🌸🍃
صبحتون بخیر و نیکی
امروزتون پر از اتفاقات خوب
❣ @Mattla_eshgh
#آشپزی #تغذیه #طب_اسلامی
#کاچی ، یک معجون غذایی عالی است که خواص تقویت کنندگی خیلی عالی دارد
✴️برخی خواص کاچی:
🔸تقویت عمومی بدن
🔸درمان کم خونی(خونساز)
🔸تقویت قوای جنسی
🔸بعد از زایمان
🔸مفید برای بعد از دوران نقاهت
بعد از پریود های شدید خصوصا وقتی دختران جوان به سن بلوغ میرسند و تازه پریود میشوند
🔸مفید برای شب زفاف
🔸کمبود اسپرم
🔸بی میلی مردان وکمی شهوت
💢طرز تهیه کاچی نوع اول
♻️مواد مورد نیار
🔻آرد گندم: ۲۵۰ گرم
🔻روغن حیوانی: ۲۰۰ گرم
🔻عسل ‘۵۰۰ گرم
🔻زعفران: یک مثقال
🔻آب سالم :۶ تا ۸ لیوان
🔻گلاب درجه یک: نصف لیوان
🍃آرد را سرخ می کنیم و عسل را با ۶ تا ۸ لیوان آب می جوشانیم تا عسل کاملا حل شود شربت را از صافی رد می کنیم و زعفران حل شده در آب جوش را به آن اضافه می کنیم سپس شربت را به آرد سرخ شده اضافه می کنیم و مرتب هم می زنیم تا آرد کاملاً صاف شود سپس کاچی را می گذاریم آرام بجوشد تا به روغن بیافتد. در صورتی که کمی غلیظ بود به آن آب اضافه میکنیم. (توضیح اینکه کافی است آرد کاچی طلایی شود)
کاچی اماده است
💢طرز تهیه کاچی
🔸سویق گندم ۲ قاشق غذاخوری
🔸گلاب ۵ قاشق غذاخوری
🔸شکر طبیعی نیشکر یا شیره انگور ۵ قاشق غذاخوری
🔸روغن زیتون ۱ قاشق غذاخوری
🔸ا قاشق چای خوری زنیان
🔸۲ لیوان آب
🔸کمی زعفران و دارچین،
💢کاچی چهار مغز مقوی:
➖مواد لازم
📎مغز گردو ۵۰ گرم نیم کوب شده
📎مغز بادام ۵۰ گرم نیم کوب شده
📎مغز پسته ۵۰ گرم نیم کوب شده
📎مغز فندق ۲۵ گرم نیم کوب شده
📎آرد جوانه گندم یا آرد برنج یا سویق گندم یا سویق برنج ۲ لیوان سویق چیست ؟
📎نبات آسیاب شده یا شیره انگور ۲ لیوان
📎روغن حیوانی(گاو یا گوسفند) ۲۰۰ گرم
📎آب ۴ لیوان
📎گلاب نصف فنجان
📎زعفران ساییده شده یک قاشق چایخوری
📍طرز تهیه پختن کاچی
🍃نبات کوبیده شده را با ۴ لیوان آب روی حرارت می گذاریم بجوشد. سپس آن را صاف کرده، زعفران را حل کرده و گلاب را به آن اضافه می کنیم و آن را کنار می گذاریم.
روغن حیوانی را در یک قابلمه ریخته ، پس از ذوب شدن روغن آرد را کم کم اضافه می کنیم. بعد با قاشق چوبی آن را مرتب به هم می زنیم. شعله را ملایم کرده و به هم زدن آن ادامه می دهیم تا رنگ آرد طلایی شود ( برای تهیه کاچی نیاز به سرخ کردن آرد نمی باشد). در این مرحله نصف قاشق چایخوری نمک اضافه کرده و قابلمه را از روی حرارت برمی داریم و گاوزبان دم شده و شربت آماده شده از نبات را کم کم به آن اضافه می کنیم و مرتب به هم می زنیم تا مایع صاف و یک دست شود. گردو، بادام ، پسته ، فندق را هم اضافه می کنیم و ظرف را مجدداً روی حرارت ملایم قرار می دهیم تا کاچی جا بیفتد و می گذاریم کاچی به روغن بیفتد. در این مرحله کاچی آماده است .
🌹🆔 @Mattla_eshgh
1534575100721.mp3
2.49M
✅ عشق بسیار عجیب بین شهید چمران و همسرش
#استاد_پناهیان
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🙌نجات از دست استمنا در حمام و دستشویی🙌 ✍حمام و دستشویی مکان هایی هستند که با توجه به تنها بودن فرد
روش ترک #خودارضایی
⚠️هروقت فكرگناه سراغم مياد از مرگ ياد ميكنم.
🔰به اينكه اگه موقع انجام اينكار سكته كنم و بميرم...😲😖
✋🏻و دستم جايي باشه كه نبايد باشه يا حتی تن برهنه باشم(چه آبرويي ازم ميره😔)
🔷👈🏻مهمتر از همه اينكه ديگه مُردم و فرصتي برای جبران اشتباهم و توبه ندارم😔😭
💠پس : اگه تحریک شدی به این فکر کن ممکنه الان عزرائیل کنارت باشه...
💠به این فکر کن که بعد مرگ دیگه راه بازگشتی نیست...
💢 کی میتونه الان اینجا قسم حضرت عباس بخوره که تا یک دقیقه دیگه زندس⁉
️
♻️پس تویی که از یک دقیقه یا حتی یک ثانیه بعد از خودتم خبری نداری، چطور این گناهو انجام میدی درحالیکه ممکنه درهمون لحظه عزراییل بیاد و جونتو بگیره⁉
چه تضمینی میکنی که تا اون لحظه زنده باشی⁉️️
❣ @Mattla_eshgh
نگاه تنهامسیری به ازدواج.m4a
5.82M
#ازدواج_تنهامسیری ۵
✅ یه تنهامسیری براش "اطاعت امر خدا" مهمه نه هیچ چیز دیگه...
❤️ "تحمل قشنگ" یه آدم غیر مذهبی سخت ترین و البته با ارزش ترین کار دنیا👌
🎙حاج آقا حسینی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قسمت هشتاد و یکم داستان دنباله دار نسل سوخته 🔸مأموریت اون ایام ... هر چند جمعیت خیلی از الان کم
#قسمت هشتاد و دوم
داستان دنباله دار نسل سوخته
🔸 شرافت
تمام وجودش می لرزید ...
پیداش کردیم ... یه دختر بود ... به زور سنش به 16 می رسید ... یکم از تو بزرگ تر ...
نفسم بند اومد ... حس می کردم گردنم خشک شده ... چیزی رو که می شنیدم رو باور نمی کردم ...
خدا شاهده باورم نمی شد ... اون صحنه و جنازه ها می اومد جلوی چشمم ... بهش نگاه می کردم ... نمی تونستم باور کنم ... با همه وجود به زمین و زمان التماس می کردم... اشتباه شده باشه ...
برای بازجویی رفتیم تو ... تا چشمش به ما افتاد ... یهو اون چهره عادی و مظلوم ... حالت وحشیانه ای به خودش گرفت... با یه نفرت عجیبی بهم زل زد و گفت ... اگر من رو تیکه تکیه هم بکنید ... به شما کثافت های آدم کش هیچی نمیگم ... من به آرمان های حزب خیانت نمی کنم ...
می دونی مهران؟ ... اینکه الان شهرها اینقدر آرومه ... با وجود همه مشکلات و مسائل ... مردم توی امنیت زندگی می کنن ... فقط به خاطر خون شهداست ... شرافت و هویت مردم هر جایی به خاکشه ... ولی شرافت این خاک به مردمشه ... جوون های مثل دسته گل ... که از عمر و جوونی شون گذشتن ...
این نامردها، شبانه می ریختن توی یه خونه ... فردا، ما می رفتیم جنازه تکه تکه شده جمع می کردیم ...
توی مشهد ... همون اوایل ... ریختن توی یکی از بیمارستان * ... بخش کودکان ... دکتر و پرستار و بچه های کوچیک مریض رو کشتن ... نوزاد تازه به دنیا اومده رو توی دستگاه کشتن ... با ضرب ... سرم رو از توی سر بچه کشیده بودن... پوست سرش با سرم کنده شده بود ...
هر چند ، ماجرای مشهد رو فقط عکس هاش رو دیدم ... اما به خدا این خاطرات ... تلخ ترین خاطرات عمر منه ... سخت تر از دیدن شهادت و تکه تکه شدن دوست ها و همرزم ها ... و می دونی سخت تر از همه چیه؟ ... اینکه پسرت توی صورتت نگاه کنه و بگه ... مگه شماها چی کار کردید؟ ... می خواستید نرید ... کی بهتون گفته بود برید؟ ...
یکی از رفیق هام ... نفوذی رفته بود ... لو رفت ... جنازه ای به ما دادن که نتونستیم به پدر و مادرش نشون بدیم ...
ما برای خدا رفتیم ... به خاطر خدا ... به خاطر دفاع از مظلوم رفتیم ... طلبی هم از احدی نداریم ... اما به همون خدا قسم ... مگه میشه چنین جنایت هایی رو فراموش کرد؟ ... به همون خدا قسم ... اگه یه لحظه ... فقط یه لحظه ... وسط همین آرامش ... مجال پیدا کنن ... کاری می کنن بدتر از گذشته ...
.
.
.
.
.❣ @Mattla_eshgh
#قسمت هشتاد و سوم
داستان دنباله دار نسل سوخته
🔸فصل عقرب
شب، تمام مدت حرف های آقا مهدی توی گوشم تکرار می شد ... و یه سوال ... چرا همه این چیزهایی که توی ده روز دیدم و شنیدم ... در حال فراموش شدنه؟ ... ما مردم فوق العاده ای داشتیم که در اوج سختی ها و مشکلات ... فراتر از یک قهرمان بودند ... و اون حس بهم می گفت ... هنوز هم مردم ما ... انسان های بزرگی هستند ... اما این سوال، تمام ذهنم رو به خودش مشغو
ل کرده بود ...
صادق که از اول شب خوابش برده بود ... آقا مهدی هم چند ساعتی بود که خوابش برده بود ... آقا رسول هم ...
اما من خوابم نمی برد ... می خواستم شیشه ماشین رو بکشم پایین ... که یهو آقا رسول چرخید عقب ...
اینجا فصل عقرب داره ... نمی دونم توی اون منطقه هستیم یا نه ... شیشه رو بده بالا ... هر چند فصلش نیست اما غیر از فصلش هم عقرب زیاده ...
فکر کردم شوخی می کنه ... توی این مدت، زیاد من و صادق رو گذاشته بودن سر کار ...
- اذیت نکنید ... فصل عقرب دیگه چیه؟ ...
یه وقت هایی از سال که از زمین، عقرب می جوشه ... شب می خوابیدیم، نصف شب از حرکت یه چیزی توی لباست بیدار می شدی ... لای موهات ... روی دست یا صورتت ... وسط جنگ و درگیری ... عقرب ها هم حسابی از خجالت مون در می اومدن ... یکی از بچه ها خیز رفت ... بلند نشد ... فکر کردیم ترکش خورده ... رفتیم سمتش ... عقرب زده بود توی گردنش ... پیشنهاد می کنم نمازت رو هم توی ماشین بخونی ...
شیشه رو دادم بالا و سرم رو تکیه دادم به پنجره ماشین ... و دوباره سکوت، همه جا رو فرا گرفت ... شب عجیبی بود ...
.
.
.
.
.❣ @Mattla_eshgh
#قسمت هشتاد و چهارم
داستان دنباله دار نسل سوخته
🔸 پاک تر از خاک
نفهمیدم کی خوابم برد ... اما با ضرب یه نفر به پنجره از خواب بیدار شدم ... یه نفر چند بار ... پشت سر هم زد به پنجره ... چشم هام رو باز کردم ... و چیزی نبود که انتظارش رو داشتم ...
صورتم گر گرفت و اشک بی اختیار از چشمم فرو ریخت ... آروم در ماشین رو باز کردم و پا روی اون خاک بکر گذاشتم ...
حضور برای من قوی تر از یک حس ساده بود ... به حدی قوی شده بود که انگار می دیدم ... و فقط یه پرده نازک، بین ما افتاده بود ... چند بار بی اختیار دستم رو بلند کردم، کنار بزنمش ... تا بی فاصله و پرده ببینم ... اما کنار نمی رفت ... به حدی قوی ... که می تونستم تک تک شون رو بشمارم ... چند نفر ... و هر کدوم کجا ایستاده ...
پام با کفش ها غریبی می کرد ... انگار بار سنگین اضافه ای رو بر دوش می کشیدند ...
از ماشین دور شده بودم که دیگه قدم هام نگهم نداشت ... مائیم و نوای بی نوایی ... بسم الله اگر حریف مایی ...
نشسته بودم همون جا ... گریه می کردم و باهاشون صحبت می کردم ... درد دل می کردم ... حرف می زدم ... و می سوختم ... می سوختم از اینکه هنوز بین ما فاصله بود... پرده حریری ... که نمی گذاشت همه چیز رو واضح ببینم ...
شهدا به استقبال و میزبانی اومده بودن ... ما اولین زائرهای اون دشت گمشده بودیم ...
به خودم که اومدم ... وقت نماز شب بود ... و پاک تر از خاک اون دشت برای سجده ... فقط خاک کربلا بود ...
وتر هم به آخر رسید ...
- الهی عظم البلاء ...
گریه می کردم و می خوندم ... انگار کل دشت با من هم نوا شده بود ... سرم رو از سجده بلند کردم ... خطوط نور خورشید ... به زحمت توی افق دیده می شد ...
.
.
.
.
.❣ @Mattla_eshgh
#قسمت هشتاد و پنجم
داستان دنباله دار نسل سوخته
🔸 اولین قدم
غیر قابل وصف ترین لحظات عمرم ... رو به پایان بود ... هوا گرگ و میش بود و خورشید ... آخرین تلاشش رو ... برای پایان دادن به بهترین شب تمام زندگیم ... به کار بسته بود ... توی حال و هوای خودم بودم که صدای آقا مهدی بلند شد ...
- مهران ...
سرم رو بلند کردم ... با چشم های نگران بهم نگاه می کرد... نگاهش از روی من بلند شد و توی دشت چرخید ...
رنگش پریده بود ... و صداش می لرزید ... حس می کردم می تونم از اون فاصله صدای نفس هاش رو بشنوم ...
توی اون گرگ و میش ... به زحمت دیده می شد ... اما برعکس اون شب تاریک ... به وضوح تکه های استخوان رو می دیدم ... پیکرهایی که خاک و گذر زمان ... قسمت هایی از اونها رو مخفی کرده بود ... دیگه حس اون شبم ... فراتر از حقیقت بود ...
از خود بی خود شدم ... اولین قدم رو که سمت نزدیک ترین شون برداشتم ... دوباره صدای آقا مهدی بلند شد ... با همه وجود فریاد زد ...
همون جا وایسا ...
پای بعدیم بین زمین و آسمان خشک شد ... توی وجودم محشری به پا شده بود ...
از دومین فریاد آقا مهدی ... بقیه هم بیدار شدن ... آقا رسول مثل فنر از ماشین بیرون پرید ...
چند دقیقه نشستم ... نمی تونستم چشم از استخوان شهدا بردارم ... اشک امانم نمی داد ...
صبر کن بیایم سراغت ...
ترس، تمام وجودشون رو پر کرده بود ... علی الخصوص آقا مهدی که دستش امانت بودم ...
از همون مسیری که دیشب اومدم برمی گردم ...
گفتم و اولین قدم رو برداشتم ...
.
.
.
.
.❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
آنی که ز صبح خنده بر لب دارد بر قلب کسان بذر محبت کارد هر روز بخند و شاد باش ای دوست بگذار جهان بر
ریپلای به پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
شروع پستهای روز پنجشنبه(حجاب وعفاف)👇