مطلع عشق
☘مردی در آینه #قسمت سی و هشت 🍃بلند شدم و رفتم سمت در ... حالم اصلا خوب نبود ... تحمل اون همه فشا
☘مردی در آینه
#قسمت سی و نه
🍃اولین صبحی بود که بعد از مدت ها، زودتر از همه توی اداره بودم ... اوبران که از در وارد شد ... من، دو بار کل پرونده قتل رو از اول بررسی کرده بودم ...
- باورم نمیشه ... دارم خواب می بینم تو این ساعت اینجایی؟ ...
نگاهش پر از تعجب بود و با لبخند خاصی بهم نگاه می کرد...
- هر چقدر این پرونده رو بالا و پایین می کنم هیچی پیدا نمی کنم ... دیگه دارم دیوونه میشم ...
- ساندرز چی؟ ...
چند لحظه در سکوت بهش خیره شدم ... و دوباره نگاهم برگشت روی تخته ... اسم ساندرز رو از قسمت مظنونین پاک کردم ...
- دیشب باهاش حرف زدم ... فکر نمی کنم بین اون و قتل ارتباطی باشه ... خصوصا که در زمان قتل توی بیمارستان بوده ...
- تو که می گفتی ممکنه قاتل اجیر کرده باشه ... چی شد نظرت عوض شد؟ ...
نمی دونستم چی باید بگم ... اگه حرفی می زدم ممکن بود برای خانواده ساندرز دردسر درست کنم ... ممکن بود بی دلیل به داشتن ارتباط با گروه های تروریستی محکوم بشن ... و پرونده از دستم خارج بشه ...
از طرفی تنها دلیل من برای اینکه کریس تادئو واقعا از زندگی گذشته اش جدا شده بود ... جز حرف های دنیل ساندرز چیز دیگه ای نبود ... اینکه اون بچه ... محکم تر از این بوده که بعد از اسلام آوردن ... به زندگی گذشته اش برگرده ...
- به نظرم آقای بولتر ... کمی توی قضاوتش دچار مشکل شده ... بهتره روی جان پرویاس تمرکز کنیم ...
- ولی ثروت دنیل ساندرز بیشتر از یه معلم ریاضی دبیرستانه ... با پرویاس هم رابطه خوبی داره ... می تونی زیر مجموعه اون باشه ... در غیر این صورت، این همه پول رو از کجا آورده؟ ...
خم شدم و از روی میز پرونده رو برداشتم ...
- امروز صبح اولین کاری که کردم ... بررسی اطلاعات مالی ... گردش حساب ... برداشت ها و واریزهای حساب خانوادگی ساندرز بود ...
همسر دنیل ساندرز مشاور حقوقی یه شرکت تجاریه ... میشه گفت در آمدش به راحتی ده برابر شوهرشه ... توی اطلاعات مالی شون هیچ نقطه مبهمی نیست ...
یه حساب مشترک دارن ... یه حساب جداگانه که بهش دست نمی زنن ... یه سری سهام هم به نام بئاتریس میسون ساندرزه ... که بیشترشون متعلق به قبل از ازدواجش با دنیل هست ...
و بقیه فایل رو دادم دستش ... با تعجب اونها رو ورق می زد...
- باورم نمیشه ... چطور یه زنی با این همه ثروت حاضر شده با اون ازدواج کنه؟ ...
اوبران با تعجب به اون فایل نگاه می کرد ... و من به خوبی می دونستم اوج تعجب جای دیگه است ... و چیزهایی که مطرح شدن شون فقط باعث خارج شدن مراحل پیگیری پرونده از مسیر درستش می شد ...
❣ @Mattla_eshgh
☘مردی در آینه
#قسمت چهل
🍃جنازه کریس تادئو رو به خانواده اش تحویل دادن ... منم برای خاکسپاریش رفتم ... جز ادای احترام به نوجوانی که با جدیت دنبال تغییر مسیر زندگیش بود ... و پدر و مادری که علی رغم تلاش های زیاد ما، دست هاشون از هر جوابی خالی موند ... کار دیگه ای از دستم بر نمی اومد ...
یه گوشه ایستاده بودم ... و دنیل ساندرز و دوستان مسلمانش مشغول انجام مراسم خاکسپاری بودن ... چقدر آرام ... نوجوان 16 ساله ای ... پیچیده میان یک پارچه سفید ... و در میان اندوه و اشک پدر و مادر و اطرافیانش ... در میان تلی از خاک، ناپدید شد ...
و من حتی جرات نزدیک شدن بهشون رو هم نداشتم ... زمان چندانی از مختومه شدن پرونده نمی گذشت ... پرونده ای که با وجود اون همه تلاش ... هیچ نشانی از قاتل پیدا نشد ... و تمام سوال ها بی جواب باقی موند ...
بیش از شش ماه گذشت ... و این مدت، پر از پرونده هایی بود که گاهی ... به راحتی خوردن یک لیوان آب ... می شد ظرف کمتر از یه هفته، قاتل رو پیدا کرد ...
پرونده کریس ... تنها پرونده بی نتیجه نبود ... اما بیشتر از هر پرونده دیگه ای آزارم داد ... علی الخصوص که اسلحه برای انگشت هام سنگین شده بود ...
جلوی سیبل می ایستادم ... اما هیچ کدوم از تیرهام به هدف اصابت نمی کرد ... هر بار که اسلحه رو بلند می کردم ... دست هام می لرزید و تمام بدنم خیس عرق می شد ... و در تمام این مدت ... حتی برای لحظه ای، چهره نورا ساندرز از مقابل چشم هام نرفت ...
اون دختر ... کابووس تک تک لحظات خواب و بیداری من شده بود ...
کشو رو کشیدم جلو ... چند لحظه به نشان و اسلحه ام نگاه کردم ... چشمم اون رو می دید اما دستم به سمتش نمی رفت ... فقط نشان رو برداشتم ... یه تحقیق ساده بود و اوبران هم با من می اومد ...
ده دقیقه ای تماس تلفنی طول کشید ... از آسانسور که بیرون اومدم ... لوید اومد سمتم ...
- از فرودگاه تماس گرفتن ... میرم اونجا ... فکر کنم کیف مقتول رو پیدا کردیم ...
- اگه کیف و مشخصات درست بود ... سریع حکم بازرسی دفتر رو بگیر ... به منم خبرش رو بده ...
اوبران از من جدا ... و من به کل فراموش کردم اسلحه ام هنوز توی کشوی میزه ... سوار ماشین شدم ... و از اداره زدم بیرون ...
❣ @Mattla_eshgh
مردی در آینه
#قسمت چهل و یک
🍃کم کم هوا داشت تاریک می شد ... هنوز به حدی روشن بود که بتونم به راحتی پیداش کنم ... ولی هر چقدر چشم می گردوندم بی نتیجه بود ... جی پی اس می گفت چند قدمی منه اما من نمی دیدم ...
سرعت رو کمتر کردم ... دقتم رو به اطراف بیشتر ... که ناگهان ...
باورم نمی شد ... بعد از 6 ماه ... لالا؟ ...
خیلی شبیه تصویر کامپیوتری بود ... اون طرف خیابون ... رفت سمت چند تا جوون که جلوی یه ساختمون کنار هم ایستاده بودن ... از توی جیبش چند تا اسکناس لوله شده در آورد ... و گرفت سمت شون ...
سریع ترمز کردم و از ماشین پریدم بیرون ... و دویدم سمتش...
- لالا؟ ... تو لالا هستی؟ ...
با دیدن من که داشتم به سمتش می دویدم، بدون اینکه از اونها مواد بگیره پا به فرار گذاشت ... سرعتم رو بیشتر کردم از بین شون رد بشم و خودم رو بهش برسونم ... با فرارش دیگه مطمئن شده بودم خودشه ...
یکی شون مسیرم رو سد کرد و اون دو تای دیگه هم بلند شدن ...
- هی تو ... با کی کار داری؟ ...
و هلم داد عقب ...
- برید کنار ... با شماها کاری ندارم ...
و دوباره سعی کردم از بین شون رد بشم ... که یکی شون با یه دست یقه ام رو محکم چنگ زد و من رو کشید سمت خودشون ...
- با اون دختر کار داری باید اول با من حرف بزنی؟ ...
اصلا نمی فهمیدم چرا اون سه تا خودشون رو قاطی کرده بودن ... علی الخصوص اولی که ول کن ماجرا هم نبود ...
نشانم رو در آوردم ...
- کارآگاه مندیپ... واحد جنایی ...
چشم چرخوندم لالا رفته بود ... توی همون چند ثانیه گمش کرده بودم ... اعصابم بدجور بهم ریخته بود ...
محکم با دو دست زدم وسط سینه اش و هلش دادم ... شک نداشتم لالا رو می شناخت ... و الا اینطوری جلوی من رو نمی گرفت ...
- اون دختری که الان اینجا بود ... چطوری می تونم پیداش کنم؟ ...
زل زد توی چشم هام ...
- من از کجا بدونم کارآگاه ... یه غریبه بود که داشت رد می شد ...
- اون وقت شماها همیشه توی کار غریبه ها دخالت می کنید؟ ...
صحبت اونجا بی فایده بود ... دستم رو بردم سمت کمرم، دستبندم رو در بیارم ... که ...
❣ @Mattla_eshgh
☘مردی در آینه
#قسمت چهل و دو
🍃جا خوردم ... تازه حواسم جمع شد مسلح نیستم ... و اونها هم تغییر حالت رو توی صورتم دیدن ...
- چی شده کارآگاه ... نکنه بقیه اسباب بازی هات رو خونه جا گذاشتی؟ ... این دستبند و نشان رو از کجا خریدی؟ ... اسباب بازی فروشی سر کوچه تون؟ ...
و زدن زیر خنده ... هلش دادم کنار دیوار و به دستش دستبند زدم ...
- به جرم ایجاد ممانعت در ...
پام سست شد ... و پهلوم آتیش گرفت ...
با چاقوی دوم، دیگه نتونستم بایستم ... افتادم روی زمین ... دستم رو گذاشتم روی زخم ... مثل چشمه، خون از بین انگشت هام می جوشید ...
- چه غلطی کردی مرد؟ ... یه افسر پلیس رو با چاقو زدی ...
و اون با وحشت داد می زد ...
- می خواستی چی کار کنم؟ ... ولش کنم کیم رو بازداشت کنه؟ ...
صداشون مثل سوت توی سرم می پیچید ... سعی می کردم چهره هر سه شون رو به خاطر بسپارم ...
دست کردم توی جیبم ... به محض اینکه موبایل رو توی دستم دید با لگد بهش ضربه زد ... و هر سه شون فرار کردن...
به زحمت خودم رو روی زمین می کشیدم ... نباید بی هوش می شدم ... فقط چند قدم با موبایل فاصله داشتم ... فقط چند قدم ...
تمام وجودم به لرزه افتاده بود ... عرق سردی بدنم رو فرا گرفت ... انگشت هام به حدی می لرزید که نمی تونستم روی شماره ها کلیک کنم ...
- مرکز فوریت های ...
- کارآگاه ... مندیپ ... واحد جنایی ... چاقو خوردم ... تقاطع ...
به پشت روی زمین افتادم ... هر لحظه ای که می گذشت ... نفس کشیدن سخت تر می شد ... و بدنم هر لحظه سردتر ... سرما تا مغز استخوانم پیش می رفت ...
با آخرین قدرتم هنوز روی زخم رو نگهداشته بودم ... هیچ کسی نبود ... هیچ کسی من رو نمی دید ... شاید هم کسی می دید اما براش مهم نبود ... غرق خون خودم ... آرام تر شدن قلبم رو حس می کردم ... پلک هام لحظه به لحظه سنگین تر می شد ...
و با هر بار بسته شدن شون، تنها تصویری که مقابل چشم هام قرار می گرفت ... تصویر جنازه کریس بود ... چه حس عجیبی ... انگار من کریس بودم ... که دوباره تکرار می شدم ...
دیگه قدرتی برای باز نگهداشتن چشم هام نداشتم ... همه جا تاریک شد ... تاریکِ تاریک ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#عهد_عشق عـ👰ـروس و دامـــادجوان؛ 👈هرچه از نظر سنی به هم،نزدیکتر باشید؛ احساسات،رفتارها، نیازها و
ریپلای به پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆
شروع پستهای روز دوشنبه(حجاب وعفاف)👇
❌ ایرادهای برنامه از لاک جیغ تا خدا
یکی از ایراداتی که به این برنامه وارد است ،
قبح شکنی و اشاعه عمل ناپسند میباشد
این ایراد تاثیر ایراد اول یعنی اقرار به گناه است
دریکی از برنامه ها مهمان برنامه اذعان داشت که قبلا با یک پسر دوست بودم و بعد قصد خودکشی کردم وبعد از آن زدمبه سیم آخر و باچندین نفر دوست شدم و الی آخر
این چه پیامد های منفی ای بر مخاطبان برنامه خواهد گذاشت؟
🔻خیلی از مخاطبین خانم ها و دختران مجردی هستند که تا بحال هیچ ارتباطی با جنس مخالف نداشته اند. و اصلا به این موضوع فکر هم نکردهاند، این افراد وقتی این برنامه رو میبینند که یک فرد بعنوان تحول یافته و بعنوان کسی که الان تلوزیون اونو یک الگو داره معرفی میکنه
نا خودآگاه به ذهنشان اینگونه القاء میشود که خب ما چرا این ارتباط رو نداشته باشیم؟ مث اینکه خیلی هم بد نیست. یه روزی توبه میکنیم میشیم اصلا مهمون این برنامه
این یک آسیب است که اصل و مبنا رو اینگونه به مخاطب القاء کنیم که گذشته تاریک داشتن و توبه کردن بهتر است
👈 در صفحه رسمی اینستاگرام این برنامه یک خانومی اینطوری پیام گذاشته بود که "ای کاش من هم یک لاک جیغی بودم ودر برنامه شما شرکت میکردم، ولی حیف که از روز ازل چادری بودم"
این یعنی تاثیر منفی این برنامه بر روی یک دختر چادری
🔻اگر مخاطب افراد بد حجاب باشند ولی تابحال اصلا با هیچ کسی ارتباط دوستی نداشته اند با دیدن این برنامه چه چیزی با خودشان میگویند؟
👈 هر چی خرابکاریه از همین بظاهر مومن ها و چادریاس
👈همون بهتر بد حجاب باشم ولی با صد نفر ارتباط نداشته باشم
و حرف هایی نظیر این که معلوم می شود این برنامه نه تنها تاثیر مثبتی بر روی همه مخاطبان ندارد بلکه باعث بدبینی بیشتر آنها خواهد شد
🔽 این برنامه نا خودآگاه این تاثیرات را بر روی چه باحجاب ها و چه بدحجاب ها خواهد گذاشت
سازندگان این برنامه قطعا قصد خیر دارند ولی بحث حجاب و عفاف بحث پیچیده ایست وباید با دلیل و منطق بحث شود نه با احساسات زودگذر
#از_لاکجیغ_تاخدا
✍حسین دارابی
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥صحبتهای جالب دکتر «طناز بحری» نابغه پزشکی در هلند درباره بازگشتش به وطن
پ.ن: نکته جالب اینه که آیه قرآن و تفسیرش رو درست تبیین کرده، ما از این نابغه ها زیاد داریم/امیدوارم دولت فخیمه، کریمه و بی تدبیرمان فراریش نده
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#عبور_از_لذتهای_پست 28 🔷نمازِ خوب ، نتیجه همه خوبی هاست! ➖به همین جهت باید برای فهمیدن و چشیدنِ نم
#عبور_از_لذتهای_پست 29
✔️اگه به هر دلیلی در طولِ روز ، مبارزه با نفس نکردی،
حداقل سرِ نماز "مبارزه با نفس" داشته باش دیگه !
✅🌸✅
🔰چطوری "سرِ نماز مبارزه با نفس" کنیم؟!
🔷➖مثلاً لباست رو از مالِ حلال تهیه کن
🔷➖مراقبِ پاکی بدن و لباست باش
🔷➖ خیلی آروم وضو بگیر
🔷➖و آداب نماز رو خیلی دقیق رعایت کن....
🌷🌹🌷
💢در واقع هر جوری که←دلت میخواد→نماز نخون!! 👌
⭕️تو اگه هر جوری که دلت بخواد رفتار کنی، خدا بهت نگاه نمیکنه....
چه برسه به اینکه هرجور دلت بخواد نماز بخونی!!! 😒
💢 ♨️ 💢
🔸عزیزدلم اینجا رو دیگه یه مقدار بیشتر مراقبِ خودت باش ....
حداقل سعی کن " توی نماز با رعایتِ آداب و دقتِ فراوان "✔️
✅اهلِ مبارزه با نفس بشی تا مولا بهت نگاه کنه😌😍
✅🔷🌺➖💖
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
☘مردی در آینه #قسمت چهل و دو 🍃جا خوردم ... تازه حواسم جمع شد مسلح نیستم ... و اونها هم تغییر حالت
☘مردی در آینه
#قسمت چهل و سه
🍃شعاع نور از بین پرده ها، درست افتاده بود روی چشمم ... به زحمت کمی بین شون رو باز کردم ... و تکانی ...
درد تمام وجودم رو پر کرد ...
- هی مرد ... تکان نخور ...
سرم رو کمی چرخوندم ... هنوز تصاویر چندان واضح نبود ... اوبران، روی صندلی، کنار تختم نشسته بود ... از جا بلند شد و نیم خیز شد سمت من ...
- خیلی خوش شانسی ... دکتر گفت بعیده به این زودی ها به هوش بیای ... خون زیادی از دست داده بودی ...
گلوم خشک خشک بود ... انگار بزاق دهانم از روی کویر ترک خورده پایین می رفت ... نگاهم توی اتاق چرخید ...
- چرا اینجام؟ ...
تختم رو کمی آورد بالاتر ... و یه تکه یخ کوچیک گذاشت توی دهنم ...
- چاقو خوردی ... گیجی دارو که از سرت بره یادت میاد ...
وسط حرف های لوید خوابم برد ... ضعیف تر و بی حال تر از اون بودم که بتونم شادی زنده موندم رو با بقیه تقسیم کنم... اما این حالت، زمان زیادی نمی تونست ادامه پیدا کنه ...
نباید اجازه می دادم اونها از دستم در برن ... شاید این آخرین شانس من برای حل اون پرونده بود ...
کمتر از 24 ساعت ... بعد از چهره نگاری ... لوید بهم خبر داد که هر سه نفرشون رو توی یه تعمیرگاه قدیمی دستگیر کردن ... شنیدن این خبر، جون تازه ای به بدنم داد ...
به زحمت از جا بلند شدم ... هنوز وقتی می ایستادم سرم گیج می رفت و پاهام بی حس بود ... اما محال بود بازجویی اونها رو از دست بدم ...
سرم رو از دستم کشیدم ... شلوارم رو پوشیدم و با همون لباس بیمارستان ... زدم بیرون ... بدون اجازه پزشک ...
بقیه با چشم های متحیر بهم نگاه می کردن ... رئیسم اولین کسی بود که بعد از دیدنم جلو اومد ... و تنها کسی که جرات فریاد زدن سر من رو داشت ...
- تو دیوونه ای؟ ... عقل توی سرته؟ ...
دیگه نمی تونستم بایستم ... یه قدم جلو رفتم، بازوش رو گرفتم و تکیه دادم به دیوار ... و دکمه آسانسور رو زدم ...
- کی به تو اجازه داده از بیمارستان بیای بیرون؟ ... می شنوی چی میگم؟ ...
در آسانسور باز شد ... خودم رو به زحمت کشیدم تو و به دیوار تکیه دادم ...
- کسی اجازه نداده ... فرار کردم ...
با عصبانیت سوار شد ... اما سعی می کرد خودش رو مسلط تر از قبل و آروم نشون بده ...
- شنیدم اونها رو گرفتید ...
با حالت خاصی بهم نگاه کرد ...
- ما بدون تو هم کارمون رو بلدیم ... هر چند گاهی فکر می کنم تو نباشی بهتر می تونیم کار بکنیم ...
نگاهم چرخید سمتش ... لبخند معناداری صورتم رو پر کرد...
- یعنی با استعفام موافقت می کنی؟ ...
- چی؟ ...
- این آخرین پرونده منه ... آخریش ...
و درب آسانسور باز شد ...
❣ @Mattla_eshgh
☘مردی در آینه
#قسمت چهل و چهار
🍃دنبالم از آسانسور خارج شد ...
- هر وقت از بیمارستان مرخص شدی در این مورد صحبت می کنیم ...
ماه گذشته که در مورد استعفا حرف زده بودم، فکر کرده بود شوخی می کنم ... باید قبل از اینکه این فکر به سرم بیوفته ... با انتقالیم از واحد جنایی موافقت می کرد ...
به زحمت خودم رو تا اتاق صوتی کشیدم ... اوبران با یکی دیگه ... مشغول بازجویی بودن ... همون جا نشستم و از پشت شیشه به حرف ها گوش کردم ... نتونستن از اولی اطلاعات خاصی بگیرن ...
دومین نفر برای بازجویی وارد اتاق شد ... همون کسی که من رو با چاقو زده بود ... بی کله ترین ... احمق ترین ... و ترسوترین شون ...
کار خودم بود ... باید خودم ازش بازجویی می کردم ...
اوبران تازه می خواست شروع کنه که در رو باز کردم و یه راست وارد اتاق بازجویی شدم ... محکم راه رفتن روی اون بخیه ها ... با همه وجود تلاش می کردم پام نلرزه ...
درد وحشتناکی وجودم رو پر کرده بود ...
با دیدن من برق از سرش پرید و چشم هاش گرد شد ...
- چیه؟ ... تعجب کردی؟ ... فکر نمی کردی زنده مونده باشم؟ ...
بیشتر از اون ... اوبران با چشم های متعجب به من خیره شده بود ...
- تو اینجا چه کار می کنی؟ ...
سریع صندلی رو از گوشه اتاق برداشتم و نشستم ... دیگه پاهام نگهم نمی داشت ...
- حالا فهمیدی نشانم واقعیه ... یا اینکه این بارم فکر می کنی این ساختمون با همه آدم هاش الکین؟ ... این دوربین ها هم واقعی نیست ... دوربین مخفیه ...
پوزخند زد ... از جا پریدم و ... با تمام قدرت و ... مشت های گره کرده کوبیدم روی میز ...
- هنوزم می خندی؟ ... فکر کردی اقدام به قتل یه کارآگاه پلیس شوخیه؟ ... یه جرم فدراله ... بهتره خدا رو شکر کنی که به جای اف بی آی ... الان ما جلوت نشستیم ...
اون دو تای دیگه فقط به جرم ایجاد ممانعت در کار پلیس میرن زندان ... اما تو ...
تو باید سال های زیادی رو پشت میله های زندان بمونی ... اونقدر که موهات مثل برف سفید بشه ... اونقدر که دیگه حتی اسم خودت رو هم به یاد نیاری ...
اونقدر که تمام آدم های این بیرون فراموش کنن یه زمانی وجود داشتی ...
مثل یه فسیل ... اونقدر اونجا می مونی تا بپوسی ... اونقدر که حتی اگه استخوون هات رو بندازن جلوی سگ ها سیر نشن ...
و می دونی کی قراره این کار رو بکنه؟ ... من ...
من از اون دنیا برگشتم تا تو رو با دست هام خودم بندازم وسط جهنم ... جهنمی که هر روزش آرزوی مرگ کنی ... و هیچ کسی هم نباشه به دادت برسه ... هیچ کس ... همون طور که من رو تنها ول کردید و در رفتید ...
تو ... تنها ... بدون دوست هات ... اونها بالاخره آزاد میشن ... اما تو رو وسط این جهنم رها می کنن ...
سرم رو به حدی جلو برده بودم که نفس های عمیقم رو توی صورتش احساس می کرد ... و من پرش های ریز چهره اون رو ... سعی می کرد خودش رو کنترل کنه ...
اما می شد ترس رو با همه ابعادش، توی چشم هاش دید ...
❣ @Mattla_eshgh
☘مردی در آینه
#قسمت چهل و پنج
🍃دوباره نشستم روی صندلی ... آدرنالین خونم بالا رفته بود ... اما نه به اندازه ای که بتونم بیشتر از این بایستم و وزنم رو توی اون حالت نیم خیز ... روی دست هام نگه دارم ...
- من ... نمی خواستم ...
زبانش با لکنت باز شده بود ...
- نمی خواستی یه مامور پلیس رو بکشی ... همین طوری چاقو .. یهو و بی دلیل رفت توی پهلوی من ... اونم دو بار ... نظرت چیه منم یهو و بی دلیل یه گوله وسط مغزت خالی کنم؟ ...
صورتش می پرید ... دست هاش می لرزید ... دیگه نمی تونست کنترل شون کنه ...
- اما یه چیزی رو می دونی؟ ... من حاضرم باهات معامله کنم ... تو هر چی می دونی در مورد لالا میگی ... عضو کدوم گنگه ... پاتوق شون کجاست ... و اینکه چطور می تونیم پیداش کنیم ...
منم از توی پرونده ات ... یه جمله رو حذف می کنم ... و فراموش می کنم که خیلی بلند و واضح گفتم ... من یه کارآگاه پلیسم ...
نظرت چیه؟ ... به نظر من که معامله خوبیه ... دیرتر از دوست هات آزاد میشی ... اما حداقل زمانیه که غذای سگ نشدی ... اون وقت حکمت فقط یه اقدام به قتل ساده میشه ... به علاوه در رفتن مچم از لگدی که بهش زدی ...
ترسش چند برابر شد ...
- اون یکی کار من نبود ... من با لگد نزدم توی دستت ...
از چهره اش مشخص بود من پیروز شدم ...
- اما من می خوام اینم توی پرونده تو بنویسم ... اقدام به قتل پلیس ... و ضرب و جرح در کمال خونسردی ... نظرت چیه؟ ... عنوانش رو دوست داری؟ ...
مطمئنم دادستان که با دیدنش خیلی کیف می کنه ...
دستش رو آورد بالا توی صورتش ... و چند لحظه سکوت کرد...
- باشه مرد ... هر چی می دونم بهت میگم ... کیم خیلی وقته توی نخ اون دختره است ... اسمش سلناست ... اما همه لالا صداش می کنن ...
یه دختر بی کس و کاره و توی کوچه ها وله ... بیشتر هم اطرافِ ...
اون رو که بردن بازداشتگاه ... منم از روی صندلی اتاق بازجویی بلند شدم ... تمام وجودم از عرق خیس شده بود ...
چند قدم که رفتم دیگه نتونستم راه برم ... روی نیمکت چوبی کنار سالن دراز کشیدم ... واقعا به چند تا دوز مورفین دیگه نیاز داشتم ...
اوبران نیم خیز کنارم روی زمین نشست ...
- تو اینجا چی کار می کنی؟ ... فکر کردی تنهایی از پسش برنمیام؟ ...
لبخند تلخی صورتم رو پر کرد ... نمی تونستم بهش بگم واقعا برای چی اونجا اومدم ...
- نمیری دنبال لالا؟ ...
- یه گروه رو می فرستم دنبالش ... پیداش می کنیم ... تو بهتره برگردی بیمارستان ... پاشو من می رسونمت ...
حس عجیبی وجودم رو پر کرده بود ...
- لوید ... تا حالا فقط جنازه ها رو می دیدم و سعی می کردم پرونده شون رو حل کنم ... اما این بار فرق داشت ... من اون حس رو درک کردم ...
حس اون بچه رو قبل از مرگ ... وحشت ... درد ... تنهایی ...
اگه برگردم دیگه سر بازجویی خبرم نمی کنید ... جایی نمیرم ... همین جا می مونم ... باید همین جا بمونم ...
❣ @Mattla_eshgh
☘مردی در آینه
#قسمت چهل و شش
🍃باورم نمی شد ... لالا مقابل من نشسته ...
سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ... و من بی حال تر از لحظات قبل به پشتی صندلی تکیه داده بودم ... و فقط بهش نگاه می کردم ...
- چرا اون روز با دیدن من فرار کردی؟ ...
- ترسیده بودم ... فکر کردم می خوای بازداشتم کنی ...
ترسیده بود ... ولی نه از بازداشت ... داشت دروغ می گفت ... می ترسید اما وحشتش از چیز دیگه ای بود ...
- یه چیزی رو می دونی؟ ... اون لحظه توی خیابون متوجه نشدم ... اما بعد از اینکه چشمم رو توی بیمارستان باز کردم... خیلی بهش فکر کردم ...
تو فرار نکردی چون می ترسیدی به جرم خرید مواد بگیرمت ... اصلا مگه روی پیشونیم نوشته بود پلیسم؟ ... چه برسه به اینکه از واحد مواد باشم ...
حالا فرض می کنیم فهمیده بودی ... نوجوون هایی به سن تو ... که مواد می خرن کم نیستن ... چرا یه پلیس باید اون مواد فروش ها رو ول کنه و بیوفته دنبال تو؟ ... مگه جرمی مرتکب شده بودی؟ ...
نظر من رو می خوای ... تو ... اون روز توی خیابون ... همین که صدات کردم و من رو دیدی دارم به سمت میام ترسیدی ...
نوجوان های خیابانی، بچه های سرسختی هستند ... اما نه اونقدر که نشه اونها رو به حرف آورد ... چشم های ترسیده لالا نمی تونست به من نگاه کنه ... و این ترس، وحشت از پلیس نبود ...
زبانش حرف های من رو کتمان می کرد ولی چشم ها و رفتارش قدرتش رو نداشت ...
- من هیچ کدوم از این کلمات رو باور نمی کنم ... باور می کنم یه بچه خیابونی که ... بین آدم هایی بزرگ شده که افتخارشون کل انداختن و درگیر شدن با پلیس هاست ... توی اون لحظات بیشتر از اینکه، وحشتش از پلیس باشه ... از چیز دیگه ای بود ... از اینکه واقعا یه نفر دنبالش باشه ...
و می خوام از خودم این سوال رو بکنم ... چرا باید این بچه از تعقیب شدن بترسه؟ ... کار اشتباهی کرده؟ ...
یا چیزی رو دیده که نباید می دیده؟ ... یا از چیزی خبر دار شده که نباید می شده؟ ... می دونی بین این سوال ها از همه بیشتر دوست دارم به کدوم جواب بدم؟ ...
چند لحظه سکوت کردم ... با آشفتگی تمام به من خیره شده بود ...
- قاتل کریس تادئو اینقدر آدم خطرناکیه که تا این حد ازش می ترسی؟ ...
چشم هاش شروع به پریدن کرد ... درست زده بودم وسط خال ... تا قبل می ترسیدم اون شاهد قتل نباشه ولی حالا ...
داشت با ناخن، ریشه ناخن هاش رو از جا در می آورد ... چنان روی اونها می کشید که با خودم می گفتم الان دست هاش خونی میشه ...
- من می تونم ازت حمایت کنم ... مطمئن باش نمیزارم هیچ اتفاقی برات بیوفته و دست کسی بهت برسه ...
نگاه طعنه آمیزی بهم کرد ...
- لابد من رو میزاری تحت حفاظت پلیس ... به عنوان شاهد ... خیلی زیاد یه ماه بعد از محاکمه برم می گردونید توی خیابون ...
تو نمی تونی ازم حمایت کنی ... نه تو ... نه هیچ کس دیگه ... همون لحظه ای که دهنم رو باز کنم مردم ... و کارم تمومه ...
- خوب پس داستان رو برامون تعریف کن ... بدون اینکه اسم اون طرف رو ببری ... این کار رو که می تونی بکنی؟ ... اگه چیزی می دونی ... بگو چی شد؟ ... اون روز چه اتفاقی افتاد؟
❣ @Mattla_eshgh
هنرمند خوش ذوقی به نام alfred bashs
به کمک مداد و خودکار ، وایده از طبیعت ، تصاویر جالبی رو طراحی کرده
خیلی خوبه ادم ، خلاقیت رو وارد زندگیش کنه
حال ادمو خوب میکنه
روحیمونو عوض میکنه
مخصوصل خانوما حتما تو خونه خلاقیت بخرج بدن
تنوع بدین به زندگی
حتما نباید که پول خرج کرد ،با وسایل ناچیز هم میشه ،تنوه ایجاد کرد