#قسمت چهل و نه
🍃لالا دیگه نمی تونست حرف بزنه ... فقط گریه می کرد ... می لرزید و اشک می ریخت ...
با هر کلمه ای که از دهانش خارج شده بود ... درد رو بیشتر از قبل حس می کردم ... جای ضربات چاقو روی بدن خودم آتیش گرفته بود ...
- من ترسیده بودم ... اونقدر که نتونستم از جام تکون بخورم... مغزم از کار افتاده بود ...
اون که رفت دویدم جلو ... کریس هنوز زنده بود ... یه خط خون روی زمین کشیده شده بود و اون بی حال ... چشم هاش داشت می رفت و می اومد ... نمی تونست نفس بکشه ... سعی کردم جلوی خونریزی رو بگیرم ... اما همه چی تموم شد ... کریس مرد ...
تنفس مصنوعی هم فایده ای نداشت ... قلبش ایستاد ... دیگه نمی زد ...
چند دقیقه فقط اشک می ریخت ... گریه های عمیق و پر از درد ... و اون در این درد تنها نبود ...
اوبران با حالت خاصی به من نگاه می کرد ... انگار فهمیده بود حس من فرای تاسف، ناراحتی و همدردی بود ... انگار حس مشترک من رو می دید ...
نمی دونستم چطور ادامه بدم ... که حاضر به بردن اسم قاتل بشه ... ضعف و بی حسی شدیدی داشت توی بدنم پیش می رفت و پخش می شد ...
- توی همون حال بودم که یهو از دور دوباره دیدمش ... داشت برمی گشت سراغ کریس ... منم فرار کردم ... ترسیدم اگر بمونم من رو هم بکشه ...
اون موقع نمی دونستم چقدر قدرت داره ... بعد از مرگ کریس فهمیدم اون واقعا کی بود ...
- تو رو دید؟ ...
- فکر می کنید اگه منو دیده بود یا می فهمید من شاهد همه چیز بودم ... الان زنده جلوی شما نشسته بودم؟ ... اون روز هم توی خیابون ترسیدم ... فکر کردم شاید من رو دیده و تو رو فرستاده سراغم ...
دستم رو گذاشتم روی میز ... تمام وزنم رو انداختم روش و بلند شدم ... سعی می کردم خودم رو کنترل کنم اما ضعف شدید مانع از حرکت و گام برداشتنم می شد ... آروم دستم رو به دیوار گرفتم و از اتاق بازجویی خارج شدم ...
تنها روی صندلی نشسته بودم ... کمی فرصت لازم داشتم تا افکارم رو جمع کنم ...
اوبران هم چند لحظه بعد به من ملحق شد ...
- توماس ... بدجور رنگت پریده ... همه ماجرا رو شنیدی ... با لالا هم که حرف زدی ... برگرد بیمارستان و بقیه اش رو بسپار به ما ... تو الان باید در حال استراحت ... زیر سرم و مسکن باشی ... نه با این شکم پاره اینجا ...
چند لحظه بهش نگاه کردم ... چطور این همه رفاقت و برادری رو توی تمام این سال ها ندیده بودم؟ ... حالا که قصد رفتن و تموم کردن همه چیز رو داشتم ... اوبران فرق کرده بود؟ ... یا من تغییر کرده بودم؟ ...
نفس عمیقی کشیدم و دوباره از جا بلند شدم ... آخرین افکارم رو مدیریت کردم و برگشتم توی اتاق بازجویی ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت پنجاه
🍃چند لحظه با تعجب بهم نگاه کرد ... فکر می کنم هرگز آدمی رو ندیده بود که توی این شرایط هم به کارش ادامه بده ...
پام از شدت درد پهلوم حرکت نمی کرد ... مثل یه جسم سنگین، دنبال من روی زمین کشده می شد ... از روی دیوار ... تکیه ام رو انداختم روی میز ... و نشستم مقابلش ... زخم هام تیر کشید ... برای یه لحظه چشم هام سیاهی رفت و نفسم حبس شد ...
- حالت خوبه کارآگاه؟ ...
قطره عرق از کنار پیشونیم، غلت خورد و روی گونه ام افتاد ... چشم هام رو باز کردم و برای چند لحظه محکم و مصمم بهش نگاه کردم ...
- یه راه خیلی خوب به نظرم رسید ... ازت سوال می کنم ... بدون اینکه به اسم کسی اشاره کنی فقط جواب سوالم رو بده ... فقط با بله یا خیر ...
- کسی که کریس رو کشته ... رئیس باند جدید اون منطقه است؟ ...
چند لحظه نگام کرد و به علامت نه سرش رو تکان داد ... خیالم راحت شد ... حالا به راحتی می تونستیم نقشه ام رو عملی کنیم ... فقط کافی بود لالا قبول کنه ... اینطوری هیچ خطری هم جان این دختر رو تهدید نمی کرد ...
- اون مرد از اعضای اصلی بانده؟ ...
با علامت سر تایید کرد ... به حدی ترسیده بود که این بار هم حاضر نشد با زبانش جواب بده ... حق داشت ... اون فقط یه دختر 15، 16 ساله بود ...
- فکر می کنی اینقدر برای رئیس باند اهمیت داشته باشه ... که حس کنه نمی تونه کسی رو جایگزین اون کنه و نبود اون یه ضربه بزرگه؟ ...
با حالت خاصی توی چشم هام زل زد ... به آشفتگی قبلیش، آشفتگی جدیدی اضافه شد ...
جواب سوالم رو نمی دونست ... نمی دونست تا چه حدی ممکنه رئیس برای اون آدم مایه بزاره ... پس قطعا از خانواده اش نیست ... و فقط یکی از نیروهای رده بالاست ... اما چقدر بالا؟ ...
هر چند این که خودش مستقیم کریس رو به قتل رسونده ... یعنی اونقدر رده بالا نیست که کسی حاضر باشه به جای اون ... دست به قتل بزنه ...
هر چقدر هم رده بالا ... فقط یه زیر مجموعه رده بالاست ... و نهایتا پخش کننده اصلی اون منطقه است ... یه پخش کننده تر و تمییز ... با یه کاور شیک ...
نگاهم مصمم تر از قبل برگشت روی لالا ...
- من یه نقشه دارم ... نقشه ای که اگر حاضر به همکاری بشی هم می تونیم قاتل کریس رو گیر بندازیم ... هم کاری می کنم یه تار مو هم از سرت کم نشه ... فقط کافیه محبتی که گفتی به کریس داشتی ... حقیقی بوده باشه ...
کریس برای کمک به بقیه ... و افرادی مثل خودت ... جونش رو از دست داد ... می خواست اونها هم مثل خودش فرصت یه زندگی دوباره رو داشته باشن ... و هر چقدر هم که زندگی سخت باشه ... درست زندگی کنن ...
من ازت می خوام مثل کریس شجاع باشی ... این شجاعت رو داشته باشی ... و از فرصتی که کریس حتی بعد از مرگش برات مهیا کرده ... درست استفاده کنی ... حاضری زندگیت رو از اول بسازی؟ ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
دلتنگی...برای تو شرافت دلی است که برایت تنگ شده است. ما را به حریم دلتنگی وارد کن.... #سلام یگ
پستهای سه شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👇
#عهد_عشق
عـ👰ـروس و دامــاد جوان؛
یک همسر زیبا،ثروتمند و معروف نیز؛
اگر به رشد عقلی، اعتقادی، و اخلاقیِ لازم نرسیده باشد؛
👈محال است بتواند
در تأمین آرامشتان مؤثرباشد.
❌دقت کنید
❣ @Mattla_eshgh
#نکته
مهههههههههم ♨ هشـــــدار ♨
حق الناس کنار گوشمونه !!!
✨◆❥🌹❥◆✨
◥❥ چرا باید یه آقا و خانوم متأهل داداش و آبجی مجازی داشته باشه !!؟ درسته هیچ چیز و حرف نامربوط گفته نمیشه، ولی همسرت از این داداش و آبجی مجازیت خبر داره ؟؟؟؟؟
◥❥ آیا همسرت راضیه با پسر یا دختر غریبه هم صحبت بشی یا از مشکل زندگیت بگی ؟؟؟؟
📢 خواهر من، داداش گلم تو که جرأت نمیکنی جلو همسرت آنلاین باشی از ترس داداش و آبجی های مجازیت یکم به خودت بیا.
☆ مواظب کوچکترین حرمتای زندگی زناشوییت باش...
◀️ داداشم دوست داری زنِ خودتم از این داداش مجازیا داشته باشه یواشکی درد و دل کنه بهش عکس بده و غیره..
◀️ خواهر گلم تو چی دوست داری یا نه؟
☝️ حتی یه احوال پرسی ساده با داداش و آبجی مجازیت بیاجازه همسرت حق الناسه.
✍ نویسنده گمنـــــام
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#کنترل_شهوت ۲۱
🔻شیطان؛
سعی می کنه ،تو رو بواسطه این مشکل، از خدا بگیره...
باور نکن....
همه چیز، به آسانی قابل جبرانه👇👇
@ostad_shojae
مطلع عشق
#اصلاح_خانواده - ۴ 🔷 ملاک انتخاب همسر در ادامه بحث خانواده عرض کردیم که برای انتخاب همسر باید یه
#اصلاح_خانواده - 5
نگاه صحیح
🔷ببینید در مورد انتخاب همسر خیلی ها ملاک های نادرستی دارن. متاسفانه خیلی از خانم های مذهبی فریب ریش و تسبیح بعضی از مذهبی ها رو میخورن!
🔺خانمه اومده بود مشاوره و میگفت من آرزوم بود با یه جوان مذهبی ازدواج کنم اما حالا روزی صد بار آرزوی مرگ میکنم. 😭شوهرم اخلاق خیلی بدی داره. برای مردم بیرون خوبه اما توی خونه نه!
این مشکل خیلی هاست.
بنده هم زیاد دیدم. تعداد زیادی از خانم ها که با طلبه یا بسیجی یا هیاتی و... ازدواج کرده به این امید که حتما دیگه چون ریش داره پس آدم خوبیه!⛔️
خیر این ملاک صحیح نیست.
Ⓜ️نگاه کنید به خانواده ی طرف. خانواده نقش بسیار مهمی در تربیت فرد داره.
و نگاه کنید به اون پسر که اهل کار و زندگی هست یا نه. چقدر میتونه جلوی خودش رو بگیره که هر حرفی رو نزنه.✔️
💠بله ممکنه در موارد معدودی، خانواده طرف خوب نباشن اما پسره یا دختره خوب باشن. این هم هست.
یه نکته ی مهم دیگه هم اینه که بالاخره هر کسی یه عیبی داره.
👌🏼آدم بی عیب پیدا نمیشه. خیلی مواقع بعضی دخترا براشون خاستگارای خوبی میاد اما به دلایل نادرست ردشون میکنن‼️⛔️
بعد که سنش بالا رفت و دیگه خاستگار نیومد میشینه غصه میخوره!😔
✅خب چرا همون اول انقدر راحت رد میکردی؟
خب مثلا حالا پسره یه مقدار کم مو بود. طوری بود؟
یا زیاد زیبا نبود! عوضش فلان خصوصیتش که خوب بود!
این فریب هوای نفس انسان هست.
🔺➖🎁➖🎨
#اصلاح_خانواده یکشنبه چهارشنبه در👇
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✖️شما بچههای خوب حزباللهی هر چه فرزند بیشتر بیاورید، نسل جماعت حزباللهی در کشور بیشتر میشود. 😍
#کلیپ
#امام_خامنه_ای
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قسمت پنجاه 🍃چند لحظه با تعجب بهم نگاه کرد ... فکر می کنم هرگز آدمی رو ندیده بود که توی این شرایط
☘مردی در آینه
#قسمت پنجاه و یک
🍃بهم ریخته بود ... تحمل اون همه فشار ... و گرفتن چنین تصمیمی کار راحتی نبود ... اونم برای بچه ای که هیچ کس رو نداشت ...
- چه فرصت دوباره ای؟ ...
- اینکه برای همیشه اینجا رو ترک کنی ... توی یه ایالت دیگه ... با یه اسم و هویت جدید که ما برات درست می کنیم یه زندگی جدید رو شروع کنی ... کاری می کنم مددکاری اجتماعی هزینه های زندگیت رو پرداخت کنه ... بری توی یکی از خانواده های سرپرستی* ... جایی که بتونی شب ها رو در امنیت بخوابی ... و بری مدرسه ... اسمت هم بره توی لیست حفاظت پلیس اون ایالت ...
برای بچه ای که حتی جای خواب نداشت پیشنهاد وسوسه کننده ای بود ...
- اما اگه توی دادگاه شهادت بدم ... زنده نمی مونم که هیچ کدوم از اینها رو ببینم ...
محکم تر از قبل ... با لحن آرامی ادامه دادم ...
- نیاز نیست لالا ... ازت نمی خوام توی دادگاه ماجرای کریس رو تعریف کنی ... تنها چیزی که ازت می خوام اینه که بگی اون روز صبح ... با کریس قرار داشته داشتی ... و از دور شاهد قتل بودی ... و چیزهایی رو که توی صحنه قتل دیدی رو بنویسی ... اما لازم نیست چیزی از فروش مواد بگی ... تو فقط شاهد قتل بودی و چیز دیگه ای نمی دونی ...
اون آدم ... هر کی که باشه ... اگه مهره بزرگ و ارزشمندی بود ... خودش مستقیم دست به قتل نمی زد ... مهره های بزرگ همیشه یکی رو دارن که واسشون این کارها رو بکنه ...
اصل کاری ها اگه ببینن پای خودشون گیر نیست دست به کاری نمی زنن ... چون اگه به کاری دست بزنن و سعی کنن بهت آسیب بزنن یا تو رو بکشن ... خوب می دونن این کار باعث میشه دوباره پای پلیس وسط بیاد ... اون وقت دیگه یه ماجرای کوچیک نیست ... و اونها هم کشیده میشن وسط ماجرا ... پس هرگز این کار رو نمی کنن ...
ریسک سر به نیست کردن شاهد فقط برای مهره مهم یا اعضای خانواده شونه ... مهره های کوچیک خیلی راحت جایگزین میشن ...
تنها چیزی که من ازت می خوام اینه ... با شهادتت ... این فرصت رو در اختیار من و همکارهام بزاری ... که نزاریم قسر در برن ... فقط اسم اون آدم رو بگو ... که ما بدونیم کار رو باید از کجا شروع کنیم ... و همون طور که کریس می خواست به جای اون بچه ها ... بریم سراغ مهره های اصلی ...
خواهش می کنم ... بزار کاری رو که کریس به قیمت جانش شروع کرد ... ما تمومش کنیم ...
* خانواده هایی که در ازای مستمری از کودکان بی سرپرست نگهداری می کنند.
❣ @Mattla_eshgh
☘مردی در آینه
#قسمت پنجاه و دو
🍃سکوت آزار دهنده ای توی اتاق بود ... اگر قبول نمی کرد و اسم اون مرد رو نمی برد ... همه چیز تموم بود ... همه چیز...
- مطمئنید پای من وسط نمیاد؟ ...
- شک نکن ... هیچ جایی از پرونده ... اجازه نمیدم هیچ کدوم بفهمن تو چیزی می دونستی ... فقط این فرصت رو به ما بده ...
نگاهش رو از من گرفت ... چند قطره اشک بی اختیار از چشمش اومد پایین ... مصمم بود ... هر چند ترسیده بود ...
- الکس بولتر ... معاون دبیرستان ... اون بود که کریس رو با چاقو زد ...
رابرت فلار ... ملانی استون ... جیسون بلک ... اینها مواد رو از اون می گیرن و توی دبیرستان و چند بلوک اطراف پخش می کنن ... برای بچه های زیر سن قانونی ... کارت شناسایی جعلی و الکل هم جور می کنن ...
الکس بولتر ... معاون دبیرستان ... چطور نفهمیده بودم؟ ...
6 فوت قد ... چثه ای درشت تر از مقتول ... راست دست ... سرباز سابق ارتش ...
کی بهتر از یه سرباز دوره دیده می تونه با چاقوی ضامن دار نظامی کار کنه؟ ... و با آرامش و تسلط کامل روی موقعیت، مانع رو از بین ببره؟ ...
باورم نمی شد چطور بازیچه دستش شده بودم ... اون روز تمام این راه رو اومده بود ... تا با تظاهر به اینکه نگران بچه هاست ... ذهن من رو بفرسته روی مدیر دبیرستان ... کسی که جلوی فروش مواد رو گرفته بود ... و بعد از سوال من هم ... تصمیم گرفت ساندرز رو از سر راهش برداره ... چون نفوذ اون روی بچه ها ... مانع بزرگی سر راهش بود ...
برگه ها رو گذاشتم جلوی لالا ... و از اتاق بازجویی که خارج شدم ... سروان، تمام هماهنگی های لازم حفاظتی از لالا رو انجام داده بود ... و حالا فقط یک چیز باقی می موند ... باید با تمام قوا از این فرصت استفاده می کردیم ...
تلفن اوبران که تموم شد اومد سمتم ...
- برنامه بعدیت چیه؟ ... چطور می خوای بدون اینکه لالا کل ماجرا رو تعریف کنه ... الکس بولتر رو گیر بندازی؟ ... تو هیچ مدرکی جز شهادت یه دختر بچه معتاد نداری ... نه آلت قتاله، نه اثر انگشت یا چیزی که اون رو به صحنه قتل مربوط کنه ... چطوری می خوای ثابت کنی بولتر برای کشتن کریس تادئو انگیزه داشته؟ ... فکر می کنی آدمی به تجربه و زیرکیه اون که هیچ ردی از خودش نگذاشته ... حاضره اعتراف کنه؟ ...
گوشی تلفن رو از میز برداشتم و شروع به شماره گیری کردم ...
- نه لوید ... مطمئنم خودش اعتراف نمی کنه ... منم چنین انتظاری رو ندارم ...
کوین گوشی رو برداشت ...
- پرونده دبیرستانیه چند ماه پیش رو یادته؟ ... اگه شرایطی که میگم رو قبول کنید ... می تونم بهتون بگم از کجا می تونید شروع کنید ... سرنخ گم شده تون دست منه ...
توی زمان کوتاهی ... کوین با چند نفر دیگه از دایره مواد خودشون رو رسوندن ... و بعد از حرف ها و بحث های زیاد ... پرونده قتل کریس وارد مراحل جدیدی شد ...
❣ @Mattla_eshgh
☘مردی در آینه
#قسمت پنجاه و سه
🍃2 ماه فرصت ... بدون اینکه اسم شاهدم رو بهشون بدم ... یا اینکه بگم از کجا حقیقت رو پیدا کرده بودیم ... فقط اسم الکس بولتر رو بهشون دادم ... و فرصتی که ازش به عنوان طعمه برای گیر انداختن بقیه اعضای اون باند استفاده کنن ...
بعد از این مدت ... حتی اگه نتونسته باشن از این فرصت استفاده کنن ... من از شاهدم استفاده می کردم ... هر چقدر هم سخت یا حتی غیر ممکن ... مجبورش می کردم حرف بزنه و اون رو به جرم قتل به دادگاه می کشیدم ... اما دلم نمی خواست به این راحتی تموم بشه ... اون باید تاوان تمام کارهایی رو که کرده بود پس می داد ...
جلسه مشترک تموم شد ... به زحمت، خودم رو تا پشت میزم رسوندم و نشستم ... کوین از گروه شون جدا شد و اومد سمتم ...
- می خواستم ازت عذرخواهی کنم ... حرف های اون روزم خوب نبود ... که گفتم پلیس خوبی نیستی ... و ...
تو واقعا پلیس خوبی هستی ... در تمام این سال ها بهترین بودی ...
نگاهم رو ازش گرفتم ... اوبران داشت به سمت مون می اومد ... نمی خواستم جلوی اون حرفی زده بشه ...
شاید کوین داشت ازم عذرخواهی می کرد ... ولی اتفاق 10 سال پیش ... چیزی نبود که هرگز از خاطرات من پاک بشه ... خاطره ای که امثال کوین ... هر چند وقت یک بار، با همه وجود ... دوباره برام زنده اش می کردن ...
- فراموشش کن ...
اوبران دیگه کاملا بهمون نزدیک شده بود ... کوین که متوجهش شد ... با لبخند سری برای لوید تکان داد و رفت ...
- پاشو ... باید برگردیم بیمارستان ...
- داشتم پرونده جان پرویاس رو نگاه می کردم ... توش نوشتن چند سال پیش توی یه حادثه دختر 3 ساله اش کشته شده ... هر چند افسر پرونده ... اون رو حادثه عنوان کرده اما فکر کنم باید دوباره این پرونده باز بشه ...
پرونده رو کشید سمت خودش ... و شروع به ورق زدن کرد ...
- فکر می کنی حادثه نبوده؟ ...
- اگه حادثه نبوده باشه چی؟ ... جان پرویاس کسی بوده که با همه قوا جلوی اونها رو گرفته ... اگه حادثه، صحنه سازی بوده باشه ... و توی اون صحنه سازی به جای خودش، دخترش کشته شده باشه چی؟ ... فکر می کنم این پرونده ارزشِ دوباره باز شدن رو داره ...
پرونده رو بست و گذاشت روی میز خودش ...
- اینکه ارزش داره یا نه رو من پیگیری می کنم ... و تو همین الان، یه راست برمی گردی بیمارستان ... با زبون خوش نری به خاطر عدم ثبات عقلی و روانی ... و به جرم خودآزادی و اقدام به خودکشی، بازداشتت می کنم ...
رفت سمت میزش و کتش رو از روی پشتی صندلیش برداشت ... ناخودآگاه خنده ام گرفت ...
- قبل از اینکه من رو ببری بیمارستان ... یه جای دیگه هم هست که حتما باید خودم برم ...
دستم رو گذاشتم روی میز ... و به زحمت از جا بلند شدم ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت پنجاه و چهار
در رو باز کرد ... بعد از ماه ها که از قتل پسرش می گذشت ... و تجربه روزهایی سخت و بی جواب ... دوباره داشت، من رو پشت در خونه شون می دید ...
- کارآگاه مندیپ؟! ... چی شده اومدید اینجا؟ ...
لبخند خاصی صورتم رو پر کرد ...
- قاتل پسرتون رو پیدا کردیم آقای تادئو ...
اشک توی چشم هاش جمع شد ... پاهاش یه لحظه شل شد و دستش رو گذاشت روی چارچوب در ... نمی دونست باید بخنده و شاد باشه ... یا دوباره به خاطر درد از دست دادن پسرش سوگواری کنه ...
- بفرمایید داخل ... بیاید تو ...
با سرعت رفت و همسرش رو صدا زد ... و من بدن بی حالم رو روی مبل رها کردم ...
- کی بود کارآگاه؟ ... کی پسر ما رو کشته؟ ... به خاطر چی؟ ...
مارتا تادئو ... زن پر دردی که بهش قول داده بودم تمام تلاشم رو انجام میدم ... و حالا با افتخار مقابلش نشسته بودم ... هر چند برای پذیرش این افتخار دردناک، هنوز زود بود ...
- تمام حرف هایی که قبلا در مورد علت قتل کریس ... و اینکه زندگی گذشته اش، زندگی آینده اش رو نابود کرده ... یا اینکه اون دوباره به همون زندگی قبل برگشته ... اشتباه بود...
کریس، نوجوان شجاعی بود که جانش رو برای کمک و حفظ زندگی دیگران از دست داد ... اون چیزهایی رو فهمیده بود که می تونست مثل خیلی ها بهشون بی توجه باشه و فقط به خودش فکر کنه ... به موفقیت خودش ... به آینده خودش ... به زندگی خودش ...
اما اون شجاعانه ترین تصمیم رو گرفت ... با وجود سن کمی که داشت نتونست چشمش رو به روی اطرافیانش ببنده ... و تا آخرین لحظه برای نجات اونها و حمایت از انسان هایی که دوست شون داشت مبارزه کرد ...
و این کاریه که من می خوام بکنم ... نمی خوام اجازه بدم تلاش و فداکاری اون بی ثمر بمونه ... الان اگه چیز بیشتری بهتون بگم ... ممکنه همه چیز رو به خطر بندازم ... حتی جان شما رو ... اما می تونم بگم ... همون طور که به قول دفعه قبلم عمل کردم ... این بار همه تمام تلاشم رو می کنم تا خون پسرتون پایمال نشه ... فقط تمام حرف های امشب باید کاملا مثل یه راز باقی بمونه ... رازی که تا من نگفتم ... هرگز از این اتاق خارج نمیشه ...
از منزل اونها که خارج شدیم ... هر دو ساکت بودیم ... من از شدت درد ... و اون ...
پای ماشین که رسیدم ... سرمای عجیبی وجودم رو فرا گرفت ... نفسم سنگین و سخت شده بود ...
اوبران در و باز کرد و نشست پشت فرمون ... دستم رو بردم سمت دستگیره در ... که ... حس کردم چیزی توی بدنم پاره شد و پام خالی کرد ... افتادم روی زمین ...
سریع پیاده شد و دوید سمتم ... در ماشین رو باز کرد ... زیر بغلم رو گرفت و من رو نشوند روی صندلی ...
اون تمام راه رو با سرعت می رفت ... اما سرعت من در از حال رفتن ... خیلی بیشتر از رانندگی اون بود ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#عهد_عشق عـ👰ـروس و دامــاد جوان؛ یک همسر زیبا،ثروتمند و معروف نیز؛ اگر به رشد عقلی، اعتقادی، و ا
پستهای یکشنبه(خانواده وازدواج)👆
شروع پستهای دوشنبه(حجاب وعفاف)👇
#جملات_ناب_استاد شجاعی
بازم خراب شـد؟
گنـاه کـردی؟
اصـ⛔️ـلاً نترس،
فقط زود خودتو ببخش، و بلـند شو.
ناامیدی، نقشه ایه که شیطان بعد از به گناه انداختنت، میکشه.
روشــو کم کـــن❗️
❣ @Mattla_eshgh
🔺انتقاد آیت الله مکارم شیرازی از سخنان رئیس جمهور درباره حجاب و فضای مجازی
آیت الله مکارم شیرازی:
🔹رئیس جمهور اخیرا درباره مسئله حجاب و فضای مجازی دو جمله گفته اند که هر دو جمله زننده بود.
🔹البته در زمان مناسب در این باره سخن خواهم گفت ولی امروز اشاره ای به این مسئله خواهم داشت.
🔹رئیس جمهور قسم خورده است که نسبت به حفظ ارزش های اسلامی اهتمام داشته باشد و باید به قسم خود پایبند باشد.
🔹شما رئیس جمهور کشوری اسلامی هستید نه رئیس جمهور یک کشور دموکراتیک سکولار.
🔹کسی منکر استفاده درست از این فضا نیست ولی باید جلوی مفاسد موجود در فضای مجازی گرفته شده و این فضا اصلاح شود.
🔹از برخی قضات دادگستری شنیدهام عامل بسیاری از طلاقها به دلیل وسوسههای فضای مجازی است.
🔹رئیس جمهور گفته است «وقتی مردم همه چیز را خواستند، نباید جلوی خواست آنان را گرفت»، اگر اینگونه است باید درب دادگستری و تعزیرات و... هم بسته شود. قطعا در بین مردم عده ای خطاکار وجود دارند که باید جلوی آنها گرفته شود.
🔹رئیس جمهور باید اشتباهات خود را اصلاح کند، یکی از اصول سیاست این است که وقتی مسئله مهمی وجود دارد به سراغ مسائل حاشیهای نباید رفت.
🔹در شرایطی که مشکلات اقتصادی بسیاری در کشور وجود دارد مسؤولان به سراغ مسائل حاشیهای می روند هرچند که سرگرم کردن مردم با این مسائل شایسته نیست.
❣ @Mattla_eshgh
🔶 #امام_خامنه_ای
عفت زن،مایه احترام و شخصیت اوست.
این مسأله حجاب، محرم و نامحرم، نگاه کردن و نگاه نکردن، همه به خاطر این است که قضیه عفاف در این بین سالم بماند. اسلام به مسأله عفاف زن اهمیت میدهد. البته عفاف مرد هم مهم است. عفاف مخصوص زنان نیست؛ مردان هم باید عفیف باشند. منتها چون درجامعه، مرد به خاطر قدرت جسمانی، می تواند به زن ظلم کند و برخلاف تمایل زن رفتار نماید، روی عفت زن بیشتر تکیه شده است.
#پویش_حجاب_فاطمے
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#عبور_از_لذتهای_پست 29 ✔️اگه به هر دلیلی در طولِ روز ، مبارزه با نفس نکردی، حداقل سرِ نماز "مبار
#عبور_از_لذتهای_پست 30
💎دوست داشتنی بی نهایت...💎
💢 اینطور نیست که همه دوست داشتنی ها از روز اول محدودیت داشته باشن!
و ما مجبور باشیم
کنترل شده باهاشون رفتار کنیم ⛔️
➖بعضی از دوست داشتنی ها هستن که :
🔹اولاً از آغاز زندگی بهت میدن!
🔸و ثانیاً آسون به دست میاد!
🔹و ثالثاً اسراف هم نداره!
🌷💖🌷
اون دوست داشتنی چیزی نیست جز
←"دوست داشتنِ بچه های پیامبر"→✨😌
💕محبت به اهل بیت علیهم السلام
هدیه ویژه پروردگار به امتِ پیامبر صلوات الله علیه هست 😍
🔰میخوای لذت ببری و کیف کنی؟؟
اینجا حلاله...
هر چقدر میخوای لذت ببر...😌
💞💓💞
➖چرا با جوک گفتن و موسیقی گوش کردن و تفریحاتِ ناسالم میخوای انرژی بگیری؟😒
🔔البته نمیگیم که این تفریحات رو به طور مطلق
نداشته باشیم اما توی همه اینا محدودیت وجود داره
✔️ولی توی این محبت هیچ محدودیتی نیست👌
💕 محبتِ امیرالمومنین علیه السلام اصلاً افراط نداره....😊
✅💖✅👆
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خاطره جالب #نیلوفر_شادمهری (نویسنده کتاب خاطرات سفیر) از دوران تحصیلش در فرانسه👆
🔺بهش میگن 2ساعت روسریتو بردار، مسئولین کشورت نمیفهمن!!
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قسمت پنجاه و چهار در رو باز کرد ... بعد از ماه ها که از قتل پسرش می گذشت ... و تجربه روزهایی سخت
#قسمت پنجاه و پنج
🍃زمان به سرعت برق و باد گذشت ... و فرصتی که به دایره مواد داده بودم تموم شد ...
توی این فاصله پرونده جان پرویاس رو هم دوباره باز کردیم ... شک من بی دلیل نبود ... هر چند توی این پرونده ... الکس بولتر قاتل نبود ...
دادگاه تشکیل شد ... دادگاه آخرین پرونده من ... پرونده ای که ماه ها طول کشید ...
به اتهام قتل نوجوان 16 ساله، کریس تادئو ... و اتهام پخش مواد و فروش کارت های شناسایی جعلی متهم شناخته شد ... قاضی رای نهایی رو صادر کرد ... و الکس بولتر 42 ساله ... به 30 سال زندان غیر قابل بخشش محکوم شد ...
از جا بلند شدم و از در سالن رفتم بیرون ... دنیل ساندرز هم دنبالم ...
- کارآگاه مندیپ ...
ایستادم و برگشتم سمتش ...
- می خواستم ازتون به خاطر تمام زحماتی که کشیدید تشکر کنم ... هر چند، داغ این پدر و مادر هرگز آروم نمیشه ... اما زحمات شما برای پیدا کردن قاتل ... چیزی نیست که از خاطر اطرفیان و دوستان کریس پاک بشه ...
دستش رو آورد بالا ... باهام دست بده ... چند ثانیه به دستش نگاه کردم ... نه قدرت پذیرش اون کلمات رو داشتم ... نه دست دادن با دنیل ساندرز رو ...
بی تفاوت به دستی که به سوی من بلند شده بود ازش جدا شدم ... اونجا بودن من فقط یه دلیل داشت ... نمی خواستم آخرین پرونده ام رو با خاطرات تلخ و افکار مبهم به بایگانی بفرستم ...
برگه استعفام رو علی رغم ناراحتی های اوبران پر کردم ... و وسائلم رو از روی میز جمع کردم ... این کار رو باید خیلی زودتر از اینها انجام می دادم ... قبل از اینکه یه روز کارم به اینجا بکشه ...
یه دائم الخمر ... یه عصبی ... یه عوضی ... کسی که تا جایی پیش رفته بود که نزدیک بود یه بچه رو با تیر بزنه ...
از جا که بلند شدم ... چشمم به اطلاعات پرونده کریس افتاد ... اطلاعاتی که قبل از دادگاه دوباره روی تخته نوشته بودم تا مرورشون کنم ... نمی خواستم وقتی وکیل مدافع قاتل مشغول پرسیدن سوال از منه ... اجازه بدم کوچک ترین اشتباهی ازم سر بزنه ... و راه رو برای فرار اون باز کنه ...
تخته پاک کن رو برداشتم و تمامش رو پاک کردم ... تصویر کریس رو از بین گیره های روی تخته بیرون کشیدم ...
چه چیز اینقدر من رو مجذوب این پرونده کرده بود؟ ... من نوجوانی درستی داشتم با آینده ای که نابودش کردم ... و اون نوجوانی پر از اشتباهی داشت ... که داشت اونها رو درست می کرد ...
- مندیپ ...
صدای سروان، من رو به خودم آورد ... برگشتم سمتش ...
- یادم نمیاد با استعفات موافقت کرده باشم ... و اجازه داده باشم بری که داری وسائلت رو جمع می کنی ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت پنجاه و شش
🍃برگه استعفا رو از روی میز برداشتم و دنبالش رفتم ... هنوز پام به دفترش نرسیده بود که ...
- چرا با خودت این کارها رو می کنی؟ ... تو بهترین کارآگاه منی ... بین همه اینها روشن ترین آینده رو داشتی ... چرا داری با دست خودت همه چیز رو خراب می کنی؟ ...
بی توجه به اون کلمات ... رفتم جلو و استعفام رو گذاشتم روی میز ...
- حداقل یه چیزی بگو مرد ...
- باید خیلی وقت پیش این کار رو می کردم ... می دونی چرا اون روز چاقو خوردم؟ ... چون اسلحه واسه دستم سنگین شده ... نمی تونم بیارمش بالا و بگیرمش سمت هدف ... مغزم دیگه نمی تونه درست و غلط رو تشخیص بده ... فکر می کردم درست بود اما اون شب نزدیک بود ...
نشستم روی صندلی ...
ـ بعد از چاقو خوردن هم که ... فقط کافیه حس کنم یه نفر می خواد از پشت سر بهم نزدیک بشه ... چند روز پیش لوید اومد از پشت صدام کنه ... ناخودآگاه با مشت زدم وسط قفسه سینه اش ...
اینجا دیگه جای من نیست رئیس ... نمی تونم برم توی خیابون و با هر کسی که بهم نزدیک میشه درگیر بشم ...
نشست پشت میزش ... ساکت ... چیزی نمی گفت ... برای چند لحظه امیدوار شدم همه چیز در حال تموم شدن باشه ...
کشوی میزش رو جلو کشید و یه برگه در آورد ...
- برات از روان شناس پلیس وقت گرفتم ... اگه اون گفت دیگه نمی تونی بمونی ... از اینجا برو ... خودم با استعفا یا انتقالیت یا هر چیزی که تو بخوای موافقت می کنم ...
کلافه و عصبی شده بودم ... نمی تونستم بزنمش اما دلم می خواست با تمام قدرت صندلی رو بردارم از پنجره پرت کنم بیرون ...
چرا هیچ کس نمی فهمید چی دارم میگم؟ ... چرا هیچ کس نمی فهمید دیگه نمی تونم به جنازه های غرق خون و تکه پاره نگاه کنم؟ ... دیگه نمی تونم برم بالای سر یه جنازه سوخته و بعدش ... نهار همبرگر بخورم ... چرا هیچ کس این چیزها رو نمی فهمید؟ ...
رفتم عقب و نشستم روی صندلی ...
- چرا دست از سرم برنمی دارید؟ ...
اومد نشست کنارم ...
- جوان تر که بودم ... یه مدت به عنوان مامور مخفی وارد یه باند شدم ... وقتی که پرونده بسته شد، شبیه تو شده بودم ... یه شب بدون اینکه خودم بفهمم ... توی خواب، ناخودآگاه به زنم حمله کردم ... وقتی پسرم از پشت بهم حمله کرد و زد توی سرم ... تازه از خواب پریدم و دیدم ... هر دو دستم رو دور گردن زنم حلقه کرده ام ... داشتم توی خواب خفه اش می کردم ... چند روز طول کشید تا جای انگشت هام رفت ...
نگاه ملتمسانه ام از روی زمین کنده شد و چرخید روش ...
- بعضی از چیزها هیچ وقت درست نمیشه اما میشه کنترلش کرد ... سال هاست از پشت میزنشین شدنم می گذره اما هنوز اون مشکلات با منه ... مشکلاتی که همه فکر می کن رفع شده ... علی الخصوص زنم ...
اما هنوز با منه ... تک تک اون ترس ها، فشارها و اضطراب ها ...
این زندگی ماست توماس ... زندگی ای که باید به خاطرش بجنگیم ... ما آدم های فوق العاده ای نیستیم اما تصمیم گرفتیم اینجا باشیم و جلوی افرادی بایستیم که امنیت مردم رو تهدید می کنن ...
امنیت ... تعهد ... فداکاری ... کلمات زیبایی بود ... برای جامعه ای که اداره تحقیقات داخلی داشت ... اداره ای که نمی تونست جلوی پلیس های فاسد رو بگیره ...
و امثال من ... افرادی که به راحتی می تونستن در حین ماموریت ... حتی با توهم توطئه و خطر ... سمت هر کسی شلیک کنن ...
این چیزی نبود که من می خواستم ... نمی خواستم جزو هیچ کدوم از اونها باشم ... هیچ وقت ...
سال ها بود که روحم درد می کرد و بریده بود ... سال ها بود که داشتم با اون کابووس ها توی خواب و بیداری دست و پنجه نرم می کردم ... مدت ها بود که از خودم بریده بودم ... اما هیچ وقت متنفر نشده بودم ... و این تنفر چیزی نبود که هیچ کدوم از اون مشاورها قدرت حل کردنش رو داشته باشن ...
اونها نشسته بودن تا دروغ های خوش رنگ ما رو بعد از شلیک چند گلوله گوش کنن ... و پای برگه های ادامه ماموریت افرادی رو مهر کنن که اسلحه ... اولین چیزی بود که باید ازشون گرفته می شد ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت پنجاه و هفت
🍃برگشتم خونه با چند روز مرخصی استحقاقی ... هر چند لفظ اجباری بیشتر شایسته بود ...
وسائلم رو پرت کردم یه گوشه ... و به در و دیوار ساکت و خالی خیره شدم ... تلوزیون هم چیز جذابی برای دیدن نداشت ... دیگه حتی فیلم ها و برنامه هاش برام جذاب نبود ...
از جا بلند شدم ... کتم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون ... رفتم در خونه استفانی ... یکی از دوست های نزدیک آنجلا ...
تا چشمش بهم افتاد، اومد در رو ببنده ... با یه حرکت سریع، پنجه پام رو گذاشتم لای در ...
بیخیال بستن در شد و رفت کنار ... و من فاتحانه وارد خونه اش شدم ...
- می دونی این کاری رو که انجام دادی اسمش ورود اجباری و غیرقانونیه؟ ...
پوزخند خاصی صورتم رو پر کرد ...
- اگه نرم بیرون می خوای زنگ بزنی پلیس؟ ...
اوه یه دقیقه زنگ نزن بزار ببینم نشانم رو با خودم آوردم یا نه ...
با عصبانیت چند قدم رفت عقب ...
- می تونی ثابت کنی من توی جرمی دست داشتم؟ ... نه ... پس از خونه من برو بیرون ...
چند لحظه سکوت کردم تا آروم تر بشه ... حق داشت ... من به زور و بی اجازه وارد خونه اش شده بودم ... آرام تر که شد خودش سکوت رو شکست ...
- چی می خوای؟ ...
- دنبال آنجلا می گردم ... چند هفته است گوشیش خاموشه ... می دونم دیگه نمی خواد با من زندگی کنه ... اما حداقل این حق رو دارم که برای آخرین بار باهاش حرف بزنم؟ ...
حتی حاضر نبود توی صورتم نگاه کنه ...
- فکر نمی کنم اینقدرها هم شوهر بدی بوده باشم؟ ... حداقل نه اونقدر که اینطوری ولم کنه ... بدون اینکه بگه چرا ...
- برای اینکه بفهمی چرا دیگه حاضر نیست باهات زندگی کنه لازم نیست کسی چیزی بهت بگه ... فقط کافیه یه نگاه توی آینه به خودت بندازی ... تو همون نگاه اول همه چیز داد میزنه ...
برای چند ثانیه تعادل روحیم رو از دست دادم ... گلدون رو برداشتم و بی اختیار پرت کردم توی دیوار ...
- با من درست حرف بزن عوضی ... زن من کدوم گوریه؟ ...
چشم های وحشت زده استفانی ... تنها چیزی بود که جلوی من رو گرفت ...
چند قدم رفتم عقب و نگاهم رو ازش گرفتم ... حتی نمی دونستم چی باید بگم ... باورم نمی شد چنین کاری کرده بودم ...
- معذرت می خوام ... اصلا نفهمیدم چی شد ... فقط ... یهو ...
و دیگه نتونستم ادامه بدم ...
چشم های پر اشکش هنوز وحشت زده بود ... وحشتی که سعی در مخفی کردن و کنترلش داشت ... نمی خواست نشون بده جلوی من قافیه رو باخته ...
- آنجلا همیشه به خاطر تو به همه فخر می فروخت ... نه اینکه بخواد دل کسی رو بسوزونه، نه ... همیشه بهت افتخار می کرد ... حتی واسه کوچک ترین کارهایی که واسش انجام می دادی ...
اما به خودت نگاه کن توماس ... تو شبیه اون مردی هستی که وسط اون مهمونی ... جلوی آنجلا زانو زد و ازش تقاضای ازدواج کرد؟ ... اون آدم خوش خنده که همه رو می خندوند؟ ...
مهم نبود چقدر ناراحت بودیم فقط کافی بود چند دقیقه کنارت بشینیم ... یه زمانی همه آرزو داشتن با تو باشن ... و تو روی اونها دست بزاری ... با خودت چی کار کردی؟ ... چه بلایی سرت اومده؟ ...
برای یه لحظه بی اختیار اشک توی چشم هام حلقه زد ...
- هیچی ... فقط از دنیای جوانی ... وارد دنیای واقعی شدم ...
بدون اینکه در رو پشت سرم ببندم، سریع از خونه استفانی زدم بیرون ... نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم اما حداقل می تونستم بیشتر از این خودم رو جلوش خورد نکنم ...
راست می گفت ... دیگه تعادل نداشتم ... نه به اون خشم و فریادی که سر اون گلدون بیچاره خراب شد ... نه به این اشک هایی که متوقف نمی شد ... و اون جمله آخر که برای خارج از شدن از دهانم حتی صبر نکرد تا روش فکر کنم ...
برگشتم توی ماشین ... نشسته بودم روی صندلی ... اما دستم سمت سوئیچ نمی رفت که استارت بزنم ... بی اختیار سرم رو گذاشتم روی فرمون ... آرام تر که شدم حرکت کردم ... چه آرامشی؟ ... وقتی همه آرامش ها موقتی بود ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت پنجاه و هشت
🍃نیم ساعت بیشتر بود که نشسته بودم و پشت سر هم توپ بیسبال رو پرت می کردم سمت دیوار ... می خورد بهش و برمی گشت ... حوصله انجام دادن هیچ کاری رو نداشتم ... قبل از اینکه آنجلا ترکم کنه ... وقتی سر کار نبودم یا اوقاتم با اون می گذشت ... یا برنامه می ریخت همه دور هم جمع می شدیم ...
اون روزها همیشه پیش خودم غر می زدم که چقدر این دورهمی ها اعصاب خورد کنه ... اما حالا این سکوت محض داشت از درون من رو می خورد ...
توپ رو پرت می کردم سمت دیوار ... و دوباره با همون ضرب برمی گشت سمتم ... و من غرق فکر بودم ...
به زنی فکر می کردم که بعد از سال ها زندگی و حتی زمانی که رهام کرده بود هنوز دوستش داشتم ... اونقدر که بعد از گذشت یه سال هنوز نتونسته بودم حلقه ازواج مون رو از دستم در بیارم ... واسه همین هم، همه مسخره ام می کردن ...
غرق فکر بودم و توی ذهنم خودم رو توی هیچ شغل دیگه ای جز اداره پلیس نمی تونستم تصور کنم ... بیشتر از ده سال از زمانی که از آکادمی فارغ التحصیل شده بودم می گذشت ... شور و شوق اوایل به نظرم می اومد ... با چه اشتیاقی روز فارغ التحصیلی یونیفرم پوشیده بودم و نشانم رو از دست رئیس پلیس گرفتم ...
غرق تمام این افکار و ورق زدن صفحات پر فراز و نشیب زندگیم ... صدای زنگ تلفن بلند شد ... از اداره بود ...
- خانواده کریس تادئو برای دریافت وسائل پسرشون اومدن ... برای ترخیص از بایگانی به امضا و اجازه شما احتیاج داریم کارآگاه ...
- بدید اوبران امضا کنه ... ما با هم روی پرونده کار کردیم ...
- کارآگاه اوبران برای کاری از اداره خارج شدن ... اسم شما هم به عنوان مسئول پرونده درج شده ... اگه نمی تونید تشریف بیارید بگیم زمان دیگه ای برگردن؟ ...
چشم هام برق زد ... انگار از درون انرژی تازی ای وجودم رو پر کرد ... از اون همه بیکاری و علافی خسته شده بودم ... سریع از جا پریدم و آماده شدم ... هر چقدر هم کار توی اون اداره برام سخت و طاقت فرسا شده بود از اینکه بیکار بشینم ... و مجبور باشم به اون جلسات روان درمانی برم بهتر بود ...
حالا برای یه کاری داشتم برمی گشتم اونجا ... هر چقدرم کوتاه می تونستم یه چرخی توی محیط بزنم و شاید خودم رو توی یه کاری جا کنم ... اینطوری دیگه رئیس هم نمی تونست بهم گیر بده ... به خواست خودم که برنگشته بودم ...
وارد ساختمون که شدم تو حتی دیدن چهره مجرم ها هم برام جذاب شده بود ... جذابیت و انرژی ای که چندان طول نکشید ...
از پله ها رفتم پایین و راهروی اصلی رو چرخیدم سمتِ ...
خنده روی لبم خشک شد ... دنیل ساندرز همراه خانواده تادئو اومده بود ... باورم نمی شد ... اون دیگه واسه چی اومده بود؟ ... تمام انرژی ای رو که برای برگشت داشتم به یکباره از دست دادم ... حتی دیدن چهره اش آزارم می داد ...
خیلی جدی ادامه راهرو رو طی کردم و رفتم سمت شون ... اون دورتر از بخش اسناد و بایگانی ایستاده بود و زودتر از بقیه من رو دید ... با لبخند وسیعی اومد سمتم ... سلام کرد و دستش رو بلند کرد ...
چند لحظه بهش نگاه کردم ... در جواب سلامش سری تکان دادم و بدون توجه خاصی از کنارش رد شدم ... این بار دوم بود که دستش رو هوا می موند ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#جملات_ناب_استاد شجاعی بازم خراب شـد؟ گنـاه کـردی؟ اصـ⛔️ـلاً نترس، فقط زود خودتو ببخش، و
پستهای پنجشنبه(حجاب وعفاف)👆
شروع پستهای شنبه (امام زمان(عج)وظهور👇