هدایت شده از سنگرشهدا
⭕️ چند صباحی است جریان رسانه ای نزدیک به دولت از تصمیم آیه الله آملی لاریجانی برای کنار گذاشتن محسن رضایی از دبیری مجمع میگوید
گفتنی است محسن رضایی از مخالفان جدی تصویب cft و پالرمو است
🔺لایه های یک هجمه تمام عیار
🔸«تفرقه انداختن و حکومت کردن در #انگلیس جواب می دهد نه #جمهوری_اسلامی»
به در و دیوار کوفتن #دنباله_های_آمریکا برای تصویب #لوایح_استعماری آنقدر کودکانه شده که فرصت تنظیم اخبار ویرایش شده و مبتنی بر اصول خبری را هم از ایشان گرفته است.
🔸آقایان #آشنا و #نا_آشنا مشورتی دوستانه را از من پذیرا باشید.
دوران فشار و چانه زنی تمام شده.
دوران #کلید نشان دادن و حرف های زیبا و مردم فریبی گذشته.
🔸رسانه قطعا قدرت بالایی برای جهت دهی به افکار عمومی دارد ولی #صف_گوشت و صف های بی تدبیری پادوهای #لیبرالیزم انقدر جهت ذهن مردم را تغییر داده که با این بازی های کهنه رسانه ای شاید #سلبریتی های سکه ای مقهورتان شوند؛ اما حساب اعضای #مجمع_تشخیص_مصلحت_نظام با خوش خیال های دور سفره تان فرق دارد.
🔸رئیس محترم و دبیر و اعضای صحن مجمع در برهه حساس کنونی قطعا دو مشی در پیش دارند.
اول همدلی و هم افزایی ذیل اعتصام به طناب محکم ولایت و دوم پرهیز از توجه به جو های پوچ و دست چندم رسانه ای.
🔸به لطف پروردگار و هدایت امام امت ،آیت الله #آملی_لاریجانی و همه اعضا با هوشیاری انقلاب را سربازی می کنند/شاهین سپهری
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
هدایت شده از ❤️مهربان تر از مادر❤️
رینگتون ویژه در شوق دیدار امام زمان(ع)؛ من بی تو می میرم بگم با چه زبانی با نوای عباس طهماسب پور36.mp3
258.2K
#رینگتون_مهدوی(زنگ تلفن همراه)
🌷صاحب زمانی...
باز کرده ام هواتو یار جمکرانی...
🔹با نوای عباس طهماسب پور
•┈••🌿🌹🌿✾🌿🌹🌿••┈•
👇👇👇👇
@Mehrban_tar_az_madar
🍀 #برگ_سبز
☀️ گلایه امام زمان ارواحنا له الفدا
🍃 مرحوم آیت الله مجتهدی(ره) فرمودند: یک روز در ایام تحصیل در نجف اشرف، پس از اقامه نماز پشت سر آیت الله مدنی، دیدم که ایشان شدیدا دارند گریه میکنند و شانههایشان از شدت گریه تکان میخورد
🍃 رفتم پیش آیت الله مدنی و گفتم: ببخشید، اتفاقی افتاده که این طور شما به گریه افتادهاید؟
🍃 ایشان فرمودند: یک لحظه، امام زمان را دیدم که به پشت سر من اشاره نموده و فرمودند:
✨ آقای مدنی! نگاه کن! شیعیانِ من بعد از نماز، سریع میروند دنبال کار خودشان و هیچکدام برای فرج من دعا نمیکنند. انگار نه انگار که امام زمانشان غایب است!"
✨ من از گلایه امام زمان (عج) به گریه افتادم...
📚 کتاب مهربانتر از مادر،
انتشارات مسجد مقدس جمکران
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قسمت سیزده : اولین رمضان مشترک 🍃تمام روزهای من به یه شکل بود ... کم کم متوجه شدم متین نماز نمی خون
#قسمت چهاردهم: پایه های اعتماد
🍃تلخ ترین ماه عمرم گذشت ... من بهش اعتماد کرده بودم ... فکر می کردم مسلمانه ... چون مسلمان بود بهش اعتماد کرده بودم ... اما حالا ...
بدون اینکه بفهمه زیر نظر گرفتمش ... تازه مفهوم حرف پدرم رو درک می کردم ... پدرم حق داشت ...
متین پله پله و کم کم شروع کرد به نشان دادن خود حقیقیش ... من به سختی توی صورتش لبخند می زدم ... سعی می کردم همسر خوبی باشم ... و دستش رو بگیرم... ولی فایده نداشت ...
کار ما به جایی رسیده بود که من توی اتاق نماز می خوندم... و اون بی توجه به گناه بودن کارش، توی تلوزیون، فیلم های مستهجن نگاه می کرد ... و من رو هم به این کار دعوت می کرد ...
حالا دیگه زبان فارسی رو هم کاملا یاد گرفته بودم ... اون روز، زودتر از همیشه اومد خونه ... هر چند از درون می سوختم اما با لبخند رفتم دم در استقبالش ...
- سلام متین جان ... خوش اومدی ... چی شده امروز زودتر اومدی خونه؟ ...
- امروز مهمونی خونه یکی از دوست هام دعوتیم ... قبلا زبان بلد نبودی می گفتم اذیت میشی نمی بردمت ... اما حالا که کاملا بلدی ...
رفت توی اتاق ... منم پشت سرش ... در کمد لباس های من رو باز کرد ...
- هر جایی رو هم که نفهمیدی از من بپرس ... هر چند همه شون انگلیسی فول بلدن ...
سرش رو از کمد آورد بیرون ...
- امشب این لباست رو بپوش ...
و کت و شلوار بنفش سلطنتی من رو گذاشت جلوم ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت پانزده : مهمانی شیطان
چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام ...
- متین جان ... مگه مهمونی زنانه است؟ ...
- نه ... چطور؟ ...
- این کت و شلواری بود که عروسی خواهرت پوشیدم ... کتش تنگ و کوتاهه ...
با حالت بی حوصله ای اومد سمتم ...
- یعنی چی تنگ و کوتاهه؟ ... زن خارجی نگرفتم که این حرف های مسخره رو بشنوم ... و بیاد با چادر بشینه یه گوشه مجلس ... اونجا آدم هاش با کلاسن ... امل بازی در نیاری ها ...
- امل بازی؟ ... امل چی هست؟ ...
خندید و رفت توی اتاق کارش ... با صدای بلند گفت ...
- یعنی همین اداهای تو ... راستی رفتیم اونجا، باز وقت اذان شد پا نشی بری وایسی به نماز ...
سرش رو آورد بیرون ...
- محض رضای خدا ... یه امشب، ما رو مسخره و مضحکه مردم نکن ...
تکیه دادم به دیوار ... نفسم در نمی اومد ... نمی تونستم چیزهایی رو که می شنیدیم درک کنم ... مغزم از کار افتاده بود ... اومد سمتم ...
- چت شد تو؟ ...
- از روز اول دیدی من چطور آدمی هستم ... اگر من اینقدر مسخره ام؛ چرا باهام ازدواج کردی؟ ...
با خنده اومد طرفم ...
- زن بور اروپایی نگرفتم که بره لای چادر ... زن گرفتم به همه پز بدم تا چشم هاشون در بیاد که زن های خودشون به زور هزار قلم آرایش، شبیه تو هم نمیشن ...
دوباره رفت توی اتاق ... این بار قدرت حرکت کردن نداشتم که دنبالش برم ...
- راستی یه دستم توی صورتت ببر ... اینطوری بی هیچی هم زیاد جالب نیست ... همچین که چشم هاشون بزنه بیرون ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت شانزده : معنای امل
دیگه نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم ... یه سال تموم خون دل خورده بودم اما حالا کارش به جایی رسیده بود که می خواست من رو جلوی بقیه، نما نما کنه ...
همون طور که به دیوار تکیه داده بودم، چند لحظه چشم هام رو بستم ... پشت سر هم حرف می زد اما دیگه گوش نمی کردم ...
- خدایا! خودت گفتی اطاعت از همسر تا جایی درسته که گناه نباشه ... اما از اینجا دیگه گناهه ... دیگه قدرت صبر کردن و لبخند زدن ندارم ... من قدرت اصلاح شوهرم رو ندارم...
چشم هام رو باز کردم و رفتم توی اتاق ... بدون اینکه حرفی بزنم و خیلی جدی ... کت و شلوار رو برداشتم و زدم به چوب لباسی و روش کاور کشیدم ... برگشت سمتم ...
- چکار می کنی آنیتا؟ ... مگه بهت نگفتم این رو بپوش؟ ...
- چرا گفتی ... منم شنیدم ... تو همون روز اول دیدی من چطور آدمی بودم ... من همینم ... نمی دونم امل یعنی چی ... خوبه یا بد ... اما می دونم، هرگز حاضر نمیشم این طوری لباس بپوشم ... آرایش کنم و بیام بین دوست های تو ... و با اون زن ها که مثل ... فاحشه های اروپایی آرایش می کنن؛ رفت و آمد کنم ...
حسابی جا خورده بود ... باورش نمی شد ... داشتم برای اولین بار باهاش مخالفت می کردم ...
گریه ام گرفته بود ...
- همه چیز رو تحمل کردم ... همه چیز رو ... اما دیگه این یکی رو نمی تونم ...
دیگه نتونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت هفده : از منبر بیا پایین
چند لحظه با تعجب بهم نگاه کرد ... هنوز توی شوک بود ...
- اوه اوه ... خانم رو نگاه کن ... خوبه عکس های کنار دریات رو خودم دیدم ... یه تازه مسلمون از پاپ کاتولیک تر شده ... بزار یه چند سال از ایمان آوردنت بگذره بعد ادای مرجع تقلید از خودت در بیار ... چند بدم از بالای منبر بیای پایین؟ ...
- می فهمی چی داری میگی؟ ... شاید من تازه مسلمونم اما حداقل به همون چیزی که بلدم عمل می کنم ...
با عصبانیت اومد سمتم ...
- پیاده شو با هم بریم ... فکر کردی دو بار نماز خوندی آدم شدی؟ ... دهنت رو باز می کنی به هر کسی هر چی بخوای میگی؟ ... خودت قبل از من با چند نفر بودی؟ ...
- من قبل از آشنایی با تو مسلمان شدم ... همون موقع هم...
محکم خوابوند توی گوشم ...
- همون موقع چی مریم مقدس؟ ...
صورتم گر گرفته بود ... نفسم به شماره افتاده بود ... صدام بریده بریده در می اومد ...
- به من اهانت می کنی، بکن ... فحش میدی، میزنی ... اشکالی نداره ... اما این اسم مقدس تر از اونه که بهش اهانت کنی ...
هنوز نفسم بالا نیومده بود و دل دل می زدم ...
- من به همسر دوست هات اهانت نکردم ... تو خودت اروپا بودی ... من فقط گفتم آرایش اونها ...
این بار محکم تر زد توی گوشم ... پرت شدم روی زمین ...
- این زر زر ها مال توی اروپایی نیست ... من اگه می خواستم این چرت ها رو بشنوم می رفتم از قم زن می گرفتم ...
این رو گفت از خونه زد بیرون ...
نویسنده : شهید مدافع حرم #سید_طاها_ایمانی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ ما برپا ایستاده ایم تا تو بتابی و بچرخیم سوی تو... حضرت خورشید، جان مایی...
پستهای روز سه شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👇
#عهد_عشق #استاد_شجاعي
❣ اگه ميخواين؛
دیوار آرامش خونه تون
درسخت ترین روزها، فرو نریزه؛
👌همسری رو انتخاب کنید که
به يه دیوارمحکم به اسم خدا، تکیه داده باشه!
💓همسر متوکل، کیمیاست!!
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#تکنیک_مدیریت_دعوا 💍💍💍تکنیک توقف💍💍💍 پذیرش این تکنیک ساده به زمان و مقداری شوخ طبعی نیاز دارد. وقتی
#تکنیک_مدیریت_دعوا
💍💍تکنیک تایم اوت💍💍
توقف کردن درگیری به معنای حل و فصل مشکل نیست بلکه مهلتی است تا طرفین آرام شوند و به حالت عادی بازگردند. زوج ها، هنگام مشاجره هیجان زده می شوند. وقتی این اتفاق می افتد میزان ضربان قلب، تنفس، نبض و هورمون آدرنالین خون افزایش می یابد. یکی از اهداف این مرحله، آرام کردن افراد است. هر فرد به اتاقی می رود و 15-10 دقیقه بی سر و صدا می نشیند.
❣ @Mattla_eshgh
دررابطه با خواستگاری ، رسم ورسومات نابجای خواستگاری ، مشکلات خواستگاری از دید اقا پسرها و ازدید دختر خانمها رو بگید برامون
کلا نظرتونو بگید درباره ی خواستگاری
ایدی من👇👇
@ad_helma2015
نظری صحبتی هرچی هست ،بفرستین برام😊
مطلع عشق
#قسمت هفده : از منبر بیا پایین چند لحظه با تعجب بهم نگاه کرد ... هنوز توی شوک بود ... - اوه اوه ..
#قسمت هجده : دل شکسته
دلم سوخته بود و از درون له شده بودم ... عشق و صبر تمام این سال های من، ریز ریز شده بود ... تازه فهمیده بودم علت ازدواجش با من، علاقه نبود ... می خواست به همه فخر بفروشه ... همون طور که فخر مدرکش رو که از کشور من گرفته بود به همه می فروخت ... می خواست پز بده که یه زن خارجی داره ...
باورم نمی شد ... تازه تمام اون کارها، حرف ها و رفتارهاش برام مفهوم پیدا کرده بود ... تازه قسمت های گمشده این پازل رو پیدا کرده بودم ...
و بدتر از همه ... به گذشته من هم اهانت کرد ... شاید جامعه ما، از هر حیث آزاد بود ... اما در بین ما هم هنجارهای اخلاقی وجود داشت ... هنجارهایی که من به تک تکش پایبند بودم ...
با صدای بلند وسط خونه گریه می کردم ... به حدی دلم سوخته بود و شخصیتم شکسته شده بود که خارج از تحمل من بود ...
گریه می کردم و با خدا حرف می زدم ...
- خدایا! من غریبم ... تنها توی کشوری که هیچ جایی برای رفتن ندارم ... اسیر دست آدمی که بویی از محبت و انسانیت نبرده ...
خدایا! تو رو به عزیزترین و پاک ترین بندگانت قسم میدم؛ کمکم کن ...
کمی آروم تر شدم ... اومدم از جا بلند بشم که درد شدیدی توی شکمم پیچید ... اونقدر که قدرت تکان خوردن رو ازم گرفت ...
به زحمت خودم رو به تلفن رسوندم ... هر چقدر به متین زنگ زدم جواب نداد ... چاره ای نبود ... به پدرش زنگ زدم ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت نوزده : دختر من
پدر و مادرش سراسیمه اومدن ... با زحمت لباس کمکم کردن، پوشیدم و رفتیم بیمارستان ...
بعد از معانیه ... دکتر با لبخند گفت ...
- ماه های اول بارداری واقعا مهمه ... باید خیلی مراقبش باشید ... استرس و ناراحتی اصلا خوب نیست ... البته همین شوک و فشار باعث شده زودتر متوجه بارداری بشیم... پس از این فرصت استفاده کنید و ...
پدر و مادر متین خیلی خوشحال شدن ... اما من، نه ... بهتره بگم بیشتر گیج بودم ... من عاشق بچه بودم ولی اض
افه شدن یه بچه به زندگی ما فقط شرایط رو بدتر می کرد ...
حدود ساعت 1 بود که رسیدیم خونه ... در رو که باز کردم، متین با صدای بلند گفت ...
- وقتی مودبانه میگم فاحشه ای بهت برمی خوره ...
جمله اش تمام نشده بود که چشمش به پدر و مادرش افتاد... مثل فنر از جاش پرید ... تمام خوشحالی اون شب پدر و مادرش کور شد ... پدرش چند لحظه مکث کرد و محکم زد توی گوشش ...
- چند لحظه صبر کردم که عذرخواهی کنی یا حداقل تاسف رو توی صورتت ببینم ... تو کی اینقدر وقیح شدی که من نفهمیدم؟ ... نون حروم خوردی که به زن پاکدامنت چنین حرفی میزنی؟ ...
بعد هم رو کرد به مادر متین ...
- خانم برو وسایل آنیتا رو جمع کن ... این بی غیرت عرضه نگهداری از این دختر و بچه رو نداره ...
مادرش چنان بهت زده شده بود که حتی پلک نمی زد ...
- بچه؟ ... کدوم بچه؟ ...
و با چشم های مبهوتش به من نگاه کرد ...
- نوه ی من بدبخت که پسری مثل تو رو بزرگ کردم ... به خداوندی خدا ... زنت تا امروز عروسم بود ... از امروز دخترمه... صورتش سرخ و ورم کرده بود ولی به روی ما نیاورد ... و لام تا کام حرف نزد ... فکر نکن غریب گیر آوردی ... سر به سرش بزاری نفست رو می برم ... الان هم می برمش ... آدم شدی برگرد دنبالش ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت بیست : مرگ خاموش یک زندگی
یک ماه و نیم طول کشید تا اومد دنبالم ... در ظاهر کلی به پدرش قول داد اما در حیطه عمل، آدم دیگه ای بود ...
دیگه رسما به روی من می آورد که ازدواجش با من اشتباه بوده و چقدر ضرر کرده ... حق رو به خودش می داد و حتی یه بار هم به این فکر نکرد که چطور من رو بازی داده ... چطور با رفتار متظاهرانه اش، من رو فریب داده ...
اون تظاهر می کرد که یه مسلمان با اخلاقه ... و من، مثل یه احمق، عاشقش شدم و تمام این مدت دوستش داشتم... و همه چیز رو به خاطرش تحمل کردم ...
اون روزها، تمام حرف های پدرم جلوی چشمم می اومد ... روزی که به من گفت ...
- اگر با این پسر ازدواج کردی، دیگه هرگز پیش من برنگرد ...
هر لحظه که می گذشت، همه چیز بدتر می شد ... دیگه تلاش من هم فایده ای نداشت ...
قبلا روابط مشکوکش رو حس کرده بودم ولی هر بار خودم رو سرزنش می کردم که چرا به شوهرم بدگمانم ... اما حالا دیگه رسما جلوی من با اونها حرف می زد ... می گفت و می خندید و صدای قهقهه اون دخترها از پای تلفن شنیده می شد ...
اون شب سر شام، بعد از مدت ها برگشت بهم گفت ...
- یه چیزی رو می دونی آنیتا ... تو از همه اونها برام عزیزتری... واقعا نمی تونی مثل اونها باشی؟ ...
خنده ام گرفت ... از شدت غم و اندوه، بلند می خندیدم ...
- عزیزترم؟ ... خوبه پس من هنوز ملکه این حرم سرام ... چیه؟ ... دوباره کجا می خوای پز همسر اروپاییت رو بدی؟ ...
به کی می خوای زن خوشگل بورت رو پز بدی؟ ...
منتظر جوابش نشدم و از سر میز بلند شدم ... کمتر از 48 ساعت بعد، پسرم توی هفت ماهگی به دنیا اومد ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت بیست و یک : قدم نو رسیده
اسمش رو گذاشت آرتا ... وقتی فهمیدم آرتا، یه اسم زرتشتیه خیلی ناراحت شدم ...
- چطور تونستی روی پسر مسلمان من، یه اسم زرتشتی بزاری؟ ... یعنی اینقدر بی هویت شدی که برای ابراز وجود، دنبال یه هویت باستانی می گردی؟ ... یا اینکه تا این حد از اسلام و خدا جدا شدی که به جای خدا ... که به جای افتخار به چیزهایی که داری ... یه مشت سنگ باستانی، هویت تو شده؟ ...
دلم می خواست تک تک این حرف ها رو بهش بزنم و اعتراض کنم اما فایده ای داشت؟ ... عشقی که در قلبم نسبت بهش داشتم، به خشم و نفرت تبدیل می شد ... و فقط آرتا بود که من رو توی زندگی نگه می داشت ...
غریب و تنها ... در کشوری که هیچ آشنا و مونسی نداشتم ... هر روز، تنها توی خونه ... همدم من، کتاب هام و یه بچه یه ساله بود ... کم کم داشتم با همه چیز غریبه می شدم... و حسی که بهم می گفت ... ایران دیگه کشور من نیست ...
و انتخابات 88، تیر خلاص رو توی زندگی ما زد ... اون به شدت از موسوی حمایت می کرد ... رویاهایی رو در سر داشت که به چشم من کابوس بود ...
اوایل سعی می کردم سکوت کنم ... تحمل می کردم اما فایده نداشت ... آخر، یه روز بهش گفتم ...
- متین تو واقعا متوجه نمیشی یا این چیزهایی که میگی انتخاب توئه؟ ...
پ.ن: این داستان بدون پردازش و بازنگری ... و صرفا براساس حقایق نقل شده نوشته شده است ... و بنده هیچ مسئولیتی در قبال اتفاقات و رخدادها ندارم ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#عهد_عشق #استاد_شجاعي ❣ اگه ميخواين؛ دیوار آرامش خونه تون درسخت ترین روزها، فرو نریزه؛ 👌همسری رو
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز پنجشنبه(حجاب وعفاف)👇
🔴امام خامنه ای:آنها که در طول تاریخ سعی کردند زن راتحقیر کنند و او را دلبسته به زینتهای ظاهری معرفی نمایند، منطق آنها مثل برف ویخ درمقابل گرمای خورشیدِمعنوی فاطمه زهرا(س)از بین میرود
❣ @Mattla_eshgh
#ارسالی_کاربران
🌸سلام صبحتون مهدوی🌸🍃
منم میخوام از لذت حجاب و چادر بگم💗💗💗
الحمدلله که همیشه تونستم تو همه جا چه تو فامیل چه بیرون چه وقتی که بچه بغلمه و...چادری باشم😊
البته به جز روزایی که انترن بودم تو دانشکده و بیمارستان 😔
که.... ای کاش اونجاهم میشد چادر داشته باشیم ای کاش متدینین دانشگاهی ی فکری واسه حل این قضیه بکنن 😔
چون من واقعا معذب بودم و خاطره اصلا خوبی ندارم ...
با اینکه روپوش و مقنعه و... همه چی کامل بود اما چادر ی چیز دیگه س💖
چادر تاج بندگی ما خانمهاس👑
به زن بودن خودم افتخار میکنم الحمدلله...
وقتی چادر میپوشم حس می کنم تکیه گاه امن خداوند رو دارم 😇😍
چادر به من میفهمونه من صاحب دارم ی صاحب غیرتمند و فوق العاده مهربون🌹
✨مهربونی که خیلی جسم و روح بنده ش براش مهمه ✨
چقدر حس خوبیه که احساس کنی کوچولوی ی خالق بزرگی 🍃🌸🍃
🌺خالقی که از مادر مهربونتره ...... 👌
خیلی وقتا شاید برامون پیش اومده باشه دلمون بخواد برگردیم به کودکی تا مامانمون تر و خشکمون کنه و ما لذت ببریم از این همه توجه و امنیتی که بهمون میده🍼👩👧👩👦✨
اما غافلیم از اینکه خدا مهربونتره توجه ش بیشتره🌺🌺
وقتی چادر دورمو میگیره احساس می کنم این آغوش پرمهر خداست که توش قرار گرفتم.....🙂😊💖💗
چه حس نابی.... ✨💝
🔆احساس عزت نفس و امنیت .....✨
🔆احساس بی نیاز بودن به مخلوقات....✨
🔆احساس اتصال به خود خدا....✨
🔆احساس رضایت مهدی فاطمه....✨
هر بار که میرم بیرون چادرمو محکم تر می گیرم... و لبخند اقامو میبینم...😍
توی مهمونیا خصوصا مث عید نوروز که نزدیکه خیلیا خیلی حرفا میزنن ..... ☹️
من میشنوم ولی نمیشنوم... 😉دلم پیش اقاس...😇
🚫💬میگن شما چادریا چرا واسه خودتون عید که میشه لباس و مانتو نو میخرید 🙃
شما که همش لای چادر خودتونو پیچیدید کسی چیزی نمیبینه❌
✅گفتم ما برا دل خودمون لباس میخریم و می پوشیم نه برای چشم و دل بقیه....
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️ فضای مجازی چگونه دختران محجبه را فریب میدهد!؟
✅ برای پاسخ این سوال این کلیپ را ببنید.
#پویش_حجاب_فاطمے
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قسمت بیست و یک : قدم نو رسیده اسمش رو گذاشت آرتا ... وقتی فهمیدم آرتا، یه اسم زرتشتیه خیلی ناراحت
#قسمت بیست و دو : قتلگاهی به نام ایران
دیگه هیچ چیز برام مهم نبود ... با صراحت تمام بهش گفتم...
- اونها با حزب سبز آلمان ارتباط دارن ... واقعا می خوای به افرادی رای بدی که با دشمن کشورشون هم پیمان شدن؟... کسی که به خاکش خیانت می کنه ... قدمی برای مردمش برنمی داره ... مگه خون ایران توی رگ های تو نیست؟ ...
من با تمام وجود نگران بودم ... ایران، خاک من نبود که حس وطن پرستی داشته باشم ... اما ایران، و مرزهای ایران برای من حکم مرزها و آخرین دژهای اسلام رو داشت ...
حسی که با مشت محکم متین، توی دهن من، جواب گرفت ... دهنم پر از خون شده بود ... این مشت، نتیجه حرف حق من بود ... پاسخ صبر و سکوت من در این سه سال ... به تمام رفتارهای زشت و بی توجهی ها ...
پاسخ تلخی که با حوادث بعد از انتخابات، من رو به یه نتیجه رسوند ... باید هر چه سریع تر از ایران می رفتم ...
وقتی آلمان ها به لهستان مسلط شدن، نزدیک به دو سوم از جمعیت لهستان رو قتل عام کردند ... یکی از بزرگ ترین فجایع بشر ... در کشور من رقم خورد ... فاجعه ای که مادربزرگم با اشک و درد ازش تعریف می کرد ...
و حالا مردم ایران، داشتند با دست های خودشون درها رو برای دشمن قسم خورده شون باز می کردن ... مطمئن بودم با عمق دشمنی و کینه اونها ... این روزها ... آغاز روزهای سیاه و سقوط ایرانه ... و این آخرین چیزی بود که منتظرش بودم ...
باید به هر قیمتی جون خودم و پسرم رو از این قتلگاه نجات می دادم ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت بیست و سه : رویای طوفانی
برای فرار زمان بندی کردم و در یه زمان عالی نقشه ام رو عملی کردم ... وسائل و پاسپورتم رو برداشتم و مستقیم رفتم سفارت ... تمام شرایط و اتفاقات اون چند سال رو شرح دادم ... من متاهل بودم و نمی تونستم بدون اجازه متین به همراه پسرم، ایران رو ترک کنم ...
شرایط خیلی پیچیده شده بود ... مسائل دیپلماتیک، اغتشاش های ایران، عدم ثبات موقعیت دولت در ایران که منجر به تزلزل موقت جهانی اعتبار دولت شده بود و ... دست به دست هم داده بود ...
هر چند من دخالتی در این مسائل نداشتم اما احساس گناه می کردم ... که در چنین شرایطی دارم ایران رو ترک می کنم ... هر چند، چاره دیگه ای هم نداشتم ... هیچ چاره ای ...
متین خبردار شده بود ... اومد سفارت اما اجازه ملاقات بهش ندادن ...
دولت و وزارت خارجه هم درگیرتر از این بود که بخواد به خروج بی اجازه یه تبعه عادی رسیدگی کنه ... و من با کمک سفارت، با آرتا به لهستان برگشتم ...
پام که به خاک لهستان رسید از شدت خوشحالی گریه ام گرفته بود ...
برام هتل گرفته بودن و اعلام کردن تا هر زمان که بخوام می تونم اونجا بمونم ... باورم نمی شد ...
همه چیز مثل یه رویا بود ... اما حقیقت اینجا بود ... یه رویا فقط تا پایان خواب ادامه داشت ... جایی که بالاخره یه نفر صدات کنه و تو از خواب بیدار بشی ... مثل رویای کوتاه من، رویایی که کمتر از یک ماه، طوفانی شد ...
کم کم سر و کله افراد عجیبی پیدا شد ... افرادی که ازم می خواستن علیه اسلام، حقوق زنان، حقوق بشر و ... در ایران صحبت کنم ... هنوز ایران درگیر امواج شدیدی بود اما اونها می خواستن با استفاده از من ... طوفان دیگه ای راه بندازن ...
افرادی که می خواستن من رو به اسطوره آزادی خواهی در تقابل و مبارزه با جامعه ایرانی تبدیل کنن ...
❣ @Mattla_eshgh
تمام زندگی من
#قسمت بیست و چهار : دوربین های زنده
روز اول یه زن مسلمان اومد سراغم ... لهجه اش شبیه مردم خاورمیانه بود ... خودش رو معرفی کرد ... نشست و شروع کرد به صحبت کردن ...
راست یا دروغ، از زندگی و سرگذشتش تعریف می کرد ... بعد از چند ساعت حرف زدن، بخش اصلی حرف هاش شروع شد ...
- ما باید به عنوان زنان شجاع و مبارز ، حرف مون رو به گوش دنیا برسونیم ... ما باید به دنیا بگیم توی کشورهای مسلمان داره چه بلایی بر سر زن ها میاد ... چطور مردها، زن ها رو به بند می کشن و استثمار می کنن ... ما باید ...
با هیجان تمام و پشت سر هم حرف می زد ... و ازم می خواست بیام جلوی دوربین های تلوزیون و ماهواره بشینم و حرف بزنم ... و از حق خودم و زن هایی مثل خودم دفاع کنم... نمی دونستم از این کار چه نیتی داره و چه افرادی پشت این حرکت هستن ... برای همین خودم رو زدم به اون راه ...
- شما از کدوم کشور مسلمانی؟
- چه فرقی می کنه ... مهم سرنوشت های یکسان ماست ... سرنوشتی که گریبان گیر تمام دختران و زنان مسلمانه ...
- ولی شوهر من، مسلمان نبود ...
- مگه شوهر شما ایرانی نبود؟ ...
- چرا ... ایرانی بود ...
- مگه شوهر شما مسلمان نبود؟ ...
- نه، پدرشوهرم مسلمان بود ...
گیج می خورد نمی فهمید چی دارم بهش میگم ...
- من اصلا متوجه منظور شما نمیشم ... میشه واضح حرف بزنید ...
- فکر می کنم این شما هستی که باید واضح صحبت کنی... من به خاطر سرنوشت تلخ شما واقعا متاسفم ... اما واقعا ما تلخ ترین سرنوشت زنان دنیا رو داشتیم؟ ... چیزی که من متوجه نمیشم اینه ... چرا ازم می خوای برم جلوی دوربین تلوزیون و حرف بزنم؟ ... زنان زیادی توی دنیا، سرنوشتی مشابه یا بدتر از من دارن ... چرا با اونها حرف نمی زنید؟ ...
❣ @Mattla_eshgh
تمام زندگی من
#قسمت بیست و پنج : مرزهای آزادی
کلافه شده بود ... از هر طرف که جلو می رفت، من دوباره برمی گشتم سر نقطه اول ... اون از من می خواست حقیقت رو بگم ... ولی مهم این بود که چه کسی و برای چه اهدافی قصد داشت از این حقیقت استفاده کنه ...
چیزی که اون روز، من موفق نشدم از توی حرف های اون به دست بیارم ...
چند روز بعد، دوباره چند نفر خانم دیگه اومدن ... بین تمام حرف های اونها یه چیز مشخص بود ... اونها اسلام رو هدف گرفته بودن ... موضوع، خشونت و ظلم علیه جامعه زنان نبود...
اونها می خواستن من بیام جلوی دوربین ها و تمام اتفاقاتی رو که برای من افتاده بود رو به اسلام نسبت بدم ...
همین طور که داشتن حرف می زدن ... با آرامش به پشتی صندلی تکیه دادم ...
- متاسفم ... من نمی تونم با شما همکاری کنم ...
با تعجب بهم نگاه کردن ...
- چرا خانم کوتیزنگه؟ ...
- چون کسی که مسلمان بود ... من بودم، نه همسرم ... من، پدرشوهر و مادرشوهرم مسلمان بودیم ولی اون نبود ...
- اما در ایران، زنان زیادی مثل شما هستن ... زنانی که از حق مسلم آزادی برخوردار نیستن ...
خنده ام گرفت ...
- و اتفاقا زنانی هم هستن که اونقدر آزادن که به خودشون اجازه میدن ... خارج از چارچوب دین و اخلاق ، با یه مرد متاهل، ارتباط داشته باشن ... مهم آزادی نیست ... مهم مرزهای آزادیه ... مرزهای آزادی شما کجا تعریف میشه؟ ...
❣ @Mattla_eshgh