📌تمام زندگی من
#قسمت چهار : عهدی که شکست
🍃چند ماه گذشت ... زمان مرگم رسیده بود اما هنوز زنده بودم... درد و سرگیجه هم از بین رفته بود ...
رفتم بیمارستان تا از وضعیت سرم با خبر بشم ... آزمایش های جدید واقعا خیره کننده بود ... دیگه توی سرم هیچ توموری نبود ... من خوب شده بودم ... من سالم بودم ...
اونقدر خوشحال شده بودم که همه چیز رو فراموش کردم ... علی الخصوص قولی رو که داده بودم ... برگشتم دانشگاه ... و زندگی روزمره ام رو شروع کردم ... چندین هفته گذشت تا قولم رو به یاد آوردم ...
با به یاد آوردن قولم، افکار مختلف هم سراغم اومد ...
- چه دلیلی وجود داشت که دعای اون زن مسلمان مستجاب شده باشه؟ ... شاید دعای من در کلیسا بود و همون زمان تومور داشت ذره ذره ناپدید می شد و من فقط عجله کرده بودم ... شاید ... شاید ...
چند روز درگیر این افکار بودم ... و در نهایت ... چه نیازی به عوض کردن دینم بود؟ ... من که به هر حال به خدا ایمان داشتم ...
تا اینکه اون روز از راه رسید ... روی پلکان برقی، درد شدیدی توی سرم پیچید ... سرم به شدت تیر کشید ... از شدت درد، از خود بی خود شدم ... سرم رو توی دست هام گرفتم و گوله شدم ... چشم هام سیاهی می رفت ... تعادلم رو از دست دادم ... دیگه پاهام نگهم نمی داشت ... نزدیک بود از بالای پله ها به پایین پرت بشم که یه نفر از پشت من رو گرفت و محکم کشید سمت خودش ... و زیر بغلم رو گرفت... به بالای پله ها که رسیدیم افتادم روی زمین ...
صدای همهمه مردم توی سرم می پیچید ... از شدت درد نمی تونستم نفس بکشم ... همین طور که مچاله شده بودم یه لحظه به یاد قولی که داده بودم؛ افتادم ...
- خدایا! غلط کردم ... من رو ببخش ... یه فرصت دیگه بهم بده ... خواهش می کنم ... خواهش می کنم ... خواهش می کنم ...
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از معرفت مهدوی | استاد عبادی
ثانیه های مهدوی 1.mp3
2.91M
🎤🎤🎤
💠 نجواهای شبانه با امام زمان (عج) در
🌺🌺 #ثانیه_های_مهدوی 1 🌺🌺
🎤 با صدای استاد احسان عبادی از اساتید مهدویت
👈 شبها قبل از خواب، با گوش دادن به این فایل ها، با امام خود درد دل کنیم و با انتشار آن، دیگران را هم تشویق به صحبت با حضرت کنیم.
زیاد وقتت رو نمی گیره...
@marefatemahdavi
مطلع عشق
همیشه یادت باشه اگر کشتی انقلاب از طوفان حوادث و فتنه ها عبور می کنه وقتی همه مردم به خواب می روند
شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
یکشنبه(خانواده وازدواج)👇
#عهد_عشق #استاد_شجاعي
❣درانتخاب همسر
دنبال کسی نباشین،که عینا با شما"تطابق"داشته باشه!
👌زندگی میدان تمرینه!
موفقید اگر؛سنگ زیرین بوده
وازتفاوت ها،برای رسیدن به"تفاهم"استفاده کنین.
@ostad_shojae
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#اصلاح_خانواده قسمت هفتم: انتخاب همسر 🔹💎🔹💎🌺💞 استاد پناهیان: تو قرآن گفته ما زندگی آدما رو خلق کر
#اصلاح_خانواده
قسمت هشتم: انتخاب
🌸🔺✅🔆✅
استاد پناهیان:
👌جدای از دقتی که شما باید در انتخاب همسر داشته باشید .... ،انتخاب همسر یه امری هست که عجیب و غریب از جانب خدا مقدر شده!
🤔
هرکسی نمیتونه با هرکسی ازدواج کنه ...
در این باره آیات وروایاتی داریم ...که بماند....
تا حالا چند تا مطلب گفتیم :
🔺مطلب اول اینکه خانواده در اسلام خیلی اهمیت داره ....
فعلا بحث رو باز نکردیم ...فقط گفتیم خانواده میتونه خیلی خوب باشه و گفتیم که خانواده خوب کم دیدیم.
خانواده خوب اونی نیست که به طلاق نرسه...
خانواده خوب، فوق العاده میتونه خوب باشه!
💥 اگه خانواده خوب باشه دختر بی حجابی نمیکنه.
💥اگه خانواده خوب باشه پسر چشم چرونی نمیکنه.
اینا همه باید توی خانواده درست بشه....
بابا یا مامان این بچه ،دختر یا پسر دقت کنید:
چجوری رفتار کنیم که این بچه خطا نکنه ؟
هی میخواد مواظب باشه😒
میگه پسر خطا نکن😤👊...
بابا ول کن این حرفا رو....
این شازده پسر واسه خودش کسی شده !
از 14 سالگی به بعد مکلفه!!!!
👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻
توووو نمیتوووونی کنترلش کنی !
پسر یا دخترت رو باید یه کاری کرده باشی 👈 تو بارون بره خیس نشه ❗️بله آقا.....😏
اگه رفتارای پدر و مادر با همدیگه درست باشه....این پسر نگاه حرام نمیکنه 👀
اگه رفتار پدر ومادر خوب باشه دختر تبرج ،خودنمایی ،جلب توجه نمیکنه 👠💄
🔺همه تو خانواده تعیین میشه.
نه اینکه تو خانواده، من ، هی عقاید دینی بهش درس بدم 😕
رفتار بابا و مامان با هم درست نیست .. هی جهنم رو میارن جلو چشم بچه ...بهش میگن به خاطر جهنم گناه نکن 😐
⛔️⛔️⛔️
بابا شما ورداشتی هزار تا نیااااااز ، نیاز عاطفی تو دل این دختر یا پسر خودت (متورم!!) درست کردی...
اونوقت هی بار می ندازی به ایمان به غیب ؟؟؟
ایمان به قیامت ؟؟؟
اینا درسته ...ولی اون بچه هم یه زوری داره ...
زورش نمیرسه😢
🔺بچه ی تو ،خدا رو دوست داره ،قیامتو باور داره ،ولی از یه جایی به بعد کشش رو نداره....
پدر ومادر باید چه کار کنن که بچه خوب باشه، بچه خوب درس بخونه؟
🔅🔰🔅🔰🔅
#اصلاح_خانواده یکشنبه ، چهارشنبه در👇
❣ @Mattla_eshgh
🔺خانم ابتکار که دخترخانم عاقل و بالغ ۱۳ ساله را کودک خطاب میکنید و به همین بهانه، تا ۱۸ سالهها را هم به صورت غیرمستقیم از ازدواج منع میکنید،
اخیراً دیداری با خانم #کبری_حسین_زاده مادر شهیدان بارفروش داشتهاید.
بانویی که در سن ۱۲ سالگی ازدواج کرد و ۱۲ فرزند به دنیا آورد که ۴ تن از آنان در صف شهدای کربلا هستند.
❇️ اگر فقط یک #زن به شادابی، طراوت، عقلانیت و کیفیت زندگی خانم کبری حسینزاده و کیفیت بالای فرزندانی که او تربیت کرده است در تفکر مدرن پیدا کردید، نشان ما دهید.
🔻ناگفته نماند که نزدیک به یک میلیون دختر مجرد قطعی یا در آستانه تجرد قطعی در کشور داریم که تقریباً دیگر امکان ازدواج ندارند. این بحران اجتماعی، برای دولت و مجلس و علیالخصوص معاونت زنان و خانواده ریاست جمهوری هیچ محلی از اعراب ندارد!
#ازدواج_در_وقت_نیاز
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📌تمام زندگی من #قسمت چهار : عهدی که شکست 🍃چند ماه گذشت ... زمان مرگم رسیده بود اما هنوز زنده بودم..
📌تمام زندگی من
#قسمت پنج : پاسخ من به خدا
🍃برای اسلام آوردن، تا شمال لهستان رفتم ... من هیچ چیز در مورد اسلام نمی دونستم ...
قرآن و مطالب زیادی رو از اونها گرفتم و خوندم ... هر چیز که درباره اسلام می دیدم رو مطالعه می کردم؛ هر چند مطالب به زبان ما زیاد نبود ... و بیش از اون که در تایید اسلام باشه در مذمت اسلام بود ...
دوگانگی عجیبی بود ... تفکیک حق و باطل واقعا برام سخت شد ... گاهی هم شک توی دلم می افتاد ...
- آنیتا ... نکنه داری از حق جدا میشی ...
فقط می دونستم که من عهد کرده بودم ... و خدای مسلمان ها جان من رو نجات داده بود ... بین تمام تحقیقاتم یاد حرف های دوست تازه مسلمانم افتادم ...
خودش بود ... مسجد امام علی هامبورگ ... بزرگ ترین مرکز اسلامی آلمان و یکی از بزرگ ترین های اروپا ... اگر جایی می تونستم جواب سوال هام رو پیدا کنم؛ اونجا بود ...
تعطیلات بین ترم از راه رسید و من راهی آلمان شدم ... بر خلاف ذهنیت اولیه ام ... بسیار خونگرم، با محبت و مهمان نواز بودند ... و بهم اجازه دادند از تمام منابع اونجا استفاده کنم ...
هر چه بیشتر پیش می رفتم با چیزهای جدیدتری مواجه می شدم ... جواب سوال هام رو پیدا می کردم یا از اونها می پرسیدم ... دید من به اسلام، مسلمانان و ایران به شدت عوض شده بود ...
کم کم حس خوشایندی در من شکل گرفت ... با مفهومی به نام حکمت خدا آشنا شدم ... من واقعا نسبت به تمام اون اتفاقات و اون تومور خوشحال بودم ... اونها با ظاهر دردناک و ناخوشایند شون، واسطه خیر و رحمت برای من بودند ... واسطه اسلام آوردن من ... و این پاسخ من، به لطف و رحمت خدا بود ...
زمانی که من، آلمان رو ترک می کردم ... با افتخار و شادی مسلمان شده بودم ...
❣ @Mattla_eshgh
تمام زندگی من
#قسمت شش : راهبه شدی؟
من به لهستان برگشتم ... به کشوری که 96 درصد مردمش کاتولیک و متعصب هستند ... و تنها اقلیت یهودی ... در اون به آرامش زندگی می کنن ... اون هم به خاطر ریشه دار بودن حضور یهودیان در لهستانه ... کشوری که یک زمان، دومین پایگاه بزرگ یهودی های جهان محسوب می شد ...
هیجان و استرس شدیدی داشتم ... و بدترین لحظه، لحظه ورود به خونه بود ...
در رو باز کردم و وارد شدم ... نزدیک زمان شام بود ... مادرم داشت میز رو می چید ... وارد حال که شدم با دیدن من، سینی از دستش افتاد ... پدرم با عجله دوید تا ببینه صدا از کجا بود ... چشمش که به من افتاد، خشک شد ... باورشون نمی شد ... من با حجاب و مانتو وسط حال ایستاده بودم ...
با لبخند و درحالی که از شدت دلهره قلبم وسط دهنم می زد ... بهشون سلام کردم ...
هنوز توی شوک بودن ... یه قدم رفتم سمت پدرم، بغلش کنم که داد زد ... به من نزدیک نشو ...
به سختی نفسش در می اومد ... شدید دل دل می زد ...
- تو ... دینت رو عوض کردی؟ ... یا راهبه شدی؟ ...
لبخندی صورتم رو پر کرد ... سعی کردم مثل مسلمان ها برخورد کنم شاید واکنش و پذیرش براشون راحت تر بشه ...
- کدوم راهبه ای رنگی لباس می پوشه؟ ... با حجاب اینطوری ... شبیه مسلمان ها ...
و دوباره لبخند زدم ...
رنگ صورتش عوض شد ... دل دل زدن ها به خشم تبدیل شد ...
- یعنی تو، بدون اجازه دینت رو عوض کردی؟ ... تو باید برای عوض کردن دینت از کلیسا اجازه می گرفتی ...
و با تمام زورش سیلی محکمی به صورت من زد ... یقه ام رو گرفت و من رو از خونه پرت کرد بیرون ...
تمام زندگی من
#قسمت هفت : دنیای بزرگ
🍃رفتم هتل ... اما زمان زیادی نمی تونستم اونجا بمونم ... و مهمتر از همه ... دیگه نمی تونستم روی کمک مالی خانواده ام حساب کنم ... برای همین خیلی زود یه کار پاره وقت پیدا کردم ...
پیدا کردن کار توی یه شهر 300 هزارنفری صنعتی-دانشگاهی کار سختی نبود ... یه اتاق کوچیک هم کرایه کردم ... و یه روز که پدرم نبود، رفتم وسایلم رو بیارم ...
مادرم با اشک بهم نگاه می کرد ... رفتم جلو و صورتش رو بوسیدم ...
- شاید من دینم رو عوض کردم اما خدای محمد و مسیح یکیه ... من هم هنوز دختر کوچیک شمام ... و تا ابد هم دخترتون می مونم ...
مادرم محکم بغلم کرد ...
- تو دختر نازپرورده چطور می خوای از پس زندگیت بربیای و تنها زندگی کنی؟ ...
محکم مادرم رو توی بغلم فشردم ...
- مادر، چقدر به خدا ایمان داری؟ ...
- چی میگی آنیتا؟ ...
- چقدر خدا رو باور داری؟ ... آیا قدرت خدا از شما و پدرم کمتره؟ ...
خودش رو از بغلم بیرون کشید ... با چشم های متحیر و مبهوت بهم نگاه می کرد ...
- مطمئن باش مادر ... خدای محمد، خدای مسیح و خدایی که مرده ها رو زنده می کرد ... همون خدا از من مراقبت می کنه و من به تقدیر و خواست اون راضیم ...
از اونجا که رفتم بغض خودم هم ترکید ... مادرم راست می گفت ... من، دختر نازپرورده ای بودم که هرگز سختی نکشیده بودم ... اما حالا، دنیای بزرگی مقابل من بود ... دنیایی با همه خطرات و ناشناخته هاش ...
❣ @Mattla_eshgh
قسمت هشت : جوان ایرانی
روزهای اول، همه با تعجب با من برخورد می کردن ... اما خیلی زود جا افتادم ... از یه طرف سعی می کردم با همه طبق اخلاق اسلامی برخورد کنم تا بت های فکری مردم نسبت به اسلام رو بشکنم ... از طرف دیگه، از احترام دیگران لذت می بردم ...
وقتی وارد جمعی می شدم ... آقایون راه رو برام باز می کردن ... مراقب می شدن تا به برخورد نکنن ... نگاه هاشون متعجب بود اما کسی به من کثیف نگاه نمی کرد ... تبعیض جالبی بود ... تبعیضی که من رو از بقیه جدا می کرد و در کانون احترام قرار می داد ...
هر چند من هم برای برطرف کردن ذهنیت زشت و متعصبانه عده ای، واقعا تلاش می کردم و راه سختی بود ... راه سختی که به من ... صبر کردن و تلاش برای هدف و عقیده رو یاد می داد ...
یه برنامه علمی از طرف دانشگاه ورشو برگزار شد ... من و یه گروه دیگه از دانشجوها برای شرکت توی اون برنامه به ورشو رفتیم ... برنامه چند روزه بود ... برنامه بزرگی بود و خیلی از دانشجوهای دانشگاه ورشو در اجرای اون شرکت داشتند ...
روز اول، بعد از اقامت ... به همه ما یه کاتولوگ و یه شاخه گل می دادن ... توی بخش پیشواز ایستاده بود ... من رو که دید با تعجب گفت ...
- شما مسلمان هستید؟ ...
اسمم رو توی دفتر ثبت کرد ...
- آنیتا کوتزینگه ... از کاتوویچ ... و با لخند گفت ... خیلی خوش آمدید خانم کوتزینگه ...
از روی لهجه اش مشخص بود لهستانی نیست ... چهره اش به عرب ها یا ترک ها نمی خورد ... بعدا متوجه شدم ایرانیه... و این آغاز آشنایی من با متین ایرانی بود ..
#قسمت نه : هرگز اجازه نمی دهم
من حس خاصی نسبت به ایران داشتم ... مادر بزرگم جزء چند هزار پناهنده لهستانی بود که در زمان جنگ جهانی دوم به ایران پناه برده ب
ود ...
اون همیشه از خاطراتش در ایران برای من تعریف می کرد ... اینکه چطور مردم ایران علی رغم فقر شدید و قحطی سختی که با اون دست و پنجه نرم می کردند ... با سخاوت از اونها پذیرایی می کردن ...
از ظلم سلطنت و اینکه تمام جیره مردم عادی رو به سربازهای روس و انگلیس می داد ... و اینکه چطور تقریبا نیمی از مردم ایران به خاطر گرسنگی مردن ...
شاید این خاطراتی بود که در سینه تاریخ دفن شده بود ... اما مادربزرگم تا لحظه ای که نفس می کشید خاطرات جنگ رو تعریف می کرد ...
متین برای من، یک مسلمان ایرانی بود ... خوش خنده، شوخ، شاد و بذله گو ... جوانی که از دید من، ریشه و باقی مانده مردم مهمان نواز، سرسخت و محکم ایران بود ...
و همین خصوصیات بود که باعث شد چند ماه بعد ... بدون مکث و تردید به خواستگاری اون جواب مثبت بدم و قبول کنم باهاش به ایران بیام ... همه چیز، زندگی و کشورم رو کنار بگذارم تا به سرزمینی بیام که از دید من، مهد و قلمرو اسلام، اخلاق و محبت بود ...
رابطه من، تازه با خانواده ام بهتر شده بود ... اما وقتی چشم پدرم به متین افتاد به شدت با ازدواج ما مخالفت کرد ... فکر می کردم به خاطر مسلمان بودن متینه ... ولی محکم توی چشمم نگاه کرد و گفت ...
- اگر می خوای با یه مسلمان ازدواج کنی، ازدواج کن ... اما این پسر، نه ... من هرگز موافقت نمی کنم ... و این اجازه رو نمیدم ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#عهد_عشق #استاد_شجاعي ❣درانتخاب همسر دنبال کسی نباشین،که عینا با شما"تطابق"داشته باشه! 👌زندگی مید
پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز دوشنبه(حجاب وعفاف)👇
❇️ رهبرانقلاب:
زنان کشور ما، با آشنایی با زندگی فاطمه زهرا (س) و معرفت و مبارزات آن بزرگوار، راهی را در مقابل خود ترسیم و از آن راه حرکت کردهاند و بیشتر هم بایستی پیش بروند. ٧۶/٧/٣٠
❣️ @khamenei_reyhaneh
❣ @Mattla_eshgh
🔴 اون کسی که میاد توی دانشگاه برای درس خوندن خب این خیلی بده که تمرکزش با دیدن چند تا دختر بدحجاب از بین بره.
🔶 توی یکی از دانشگاه های کانادا قرار بود که دانشجوها کنفرانس بدن.
بعد یکی از دانشجوهای دختر حسابی به خودش رسیده بود و اومد کنفرانس داد
💎 اتفاقا همه دانشجوها هم تاییدش کردن و گفتن خیلی عالی بود.
ولی استاد دانشگاه کمترین نمره رو به اون دانشجوی دختر داد!
به اون استاد گفته بودن که آخه چرا نمرش رو کم دادی؟
🚨 گفته بود آخه این دختر توی کلاس من به جای اینکه از قدرت علمی خودش برای افزایش کیفیت کارش استفاده کنه داره از جذابیت چهره و بدنش استفاده میکنه!
این دختر داره تمرکز دانشجوهای منو بهم میزنه. اصلا لایق نمره نخواهد بود...😒
❣ @Mattla_eshgh
#روابط_همسران #استاد_شجاعی
بابا جونِش؛
کلیـ🔑ـد حفظ دخترتون ازارتباطات و آسیبهای جنسی
تو دست شماست!
❌هرقدر رفیق تر ومهربونترباشید
تمایلش به دریافت عاطفه ازمردان دیگه رو کمترمیکنید!
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قسمت نه : هرگز اجازه نمی دهم من حس خاصی نسبت به ایران داشتم ... مادر بزرگم جزء چند هزار پناهنده له
تمام زندگی من
#قسمت ده : غیرقابل اعتماد
پدرم خیلی مصمم بود ... علی رغم اینکه می گفت به خاطر مسلمان بودن متین نیست اما حس من چیز دیگه ای می گفت ...
به هر حال، من به اذن و رضایت پدرم نیاز داشتم ... هم مسلمان شده بودم و هم اینکه، رابطه ما تازه داشت بهتر می شد ...
با هزار زحمت و کمک مادرم، بالاخره، رضایت پدرم رو گرفتیم... اما روز آخر، من رو کنار کشید ...
- ببین آنیتا ... من شاید تاجر بزرگی نیستم اما تاجر موفقی هستم ... و یه تاجر موفق باید قدرت شناخت آدم ها رو داشته باشه ... چشم های این پسر داره فریاد میزنه ... به من اعتماد نکنید ... من قابل اعتماد نیستم ...
من، اون روز، فقط حرف های پدرم رو گوش کردم اما هیچ کدوم رو نشنیدم ... فکر می کردم به خاطر دین متین باشه... فکر می کردم به خاطر حرف رسانه ها در مورد ایرانه ... اما حقیقت چیز دیگه ای بود ...
عشق چشمان من رو کور کرده بود ... عشقی که من نسبت به اسلام و ایران مسلمان داشتم رو ... با زبان بازی ها و نقش بازی کردن های متین اشتباه گرفته بودم ... و اشتباه من، هر دوی اینها رو کنار هم قرار داد ...
ما با هم ازدواج کردیم ... و من با اشتیاق غیر قابل وصفی چشمم رو روی همه چیز بستم و به ایران اومدم ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت یازده : تقصیر کسی نیست
🍃پدر و مادر متین و عده دیگه ای از خانواده شون برای استقبال ما به فرودگاه اومدن ...
مادرش واقعا زن مهربانی بود ... هر چند من، زبان هیچ کس رو متوجه نمی شدم ولی محبت و رسیدگی اونها رو کاملا درک می کردم ...
اون حتی چند بار متین رو به خاطر من دعوا کرده بود که چرا من رو تنها می گذاشت و ساعت ها بیرون می رفت ... من درک می کردم که متین کار داشت و باید می رفت اما حقیقتا تنهایی و بی هم زبونی سخت بود ...
اوایل، مرتب براشون مهمون می اومد ... افرادی که با ذوق برای دیدن متین می اومدن ... هر چند من گاهی حس عجیبی بهم دست می داد ...
اونها دور همدیگه می نشستن ... حرف می زدن و می خندیدن ... به من نگاه می کردن و لبخند می زدن ... و من ساکت یه گوشه می نشستم ... بدون اینکه چیزی بفهمم و فقط در جواب لبخندها، لبخند می زدم ... هر از گاهی متین جملاتی رو ترجمه می کرد ... اما حس می کردم وارد یه سیرک بزرگ شدم و همه برای تماشای یه دختر بور لهستانی اومدن ...
کمی که می نشستم، بلند می شدم می رفتم توی اتاق ... یه گوشه می نشستم ... توی اینترنت چرخی می زدم ... یا به هر طریقی سر خودم رو گرم می کردم ... اما هر طور بود به خاطر متین تحمل می کردم ... من با تمام وجود دوستش داشتم ...
اون رو که می دیدم لبخند می زدم و شکایتی نمی کردم ... با خودم می گفتم بهش فشار نیار آنیتا ... سعی کن همسر خوبی باشی ... طبیعیه ... تو به یه کشور دیگه اومدی ... تقصیر کسی نیست که زبان بلد نیستی ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت دوازده : گرمای تهران
🍃ما چند ماه توی خونه پدر و مادر متین بودیم ... متین از صبح تا بعد از ظهر نبود ... بعد از ظهرها هم خسته برمی گشت و حوصله زبان یاد دادن به من رو نداشت ... با این وجود من دست و پا شکسته یه سری جملات رو یاد گرفته بودم ...
آخر یه روز پدر متین عصبانی شد و با هم دعواشون شد ... نمی دونم چی به هم می گفتن اما حس می کردم دعوا به خاطر منه ... حدسم هم درست بود ... پدرش برای من معلم گرفت ... مادرش هم در طول روز ... با صبر زیاد با من صحبت می کرد ... تمام روزهای خوش من در ایران، همون روزهایی بود که توی خونه پدر و مادرش زندگی می کردیم ...
ما خونه گرفتیم و رفتیم توی خونه خودمون ... پدرش من رو می برد و تمام وسایل رو با سلیقه من می گرفت ... و اونها رو با مادرشوهرم و چند نفر از خانم های خانواده شون چیدیم... خیلی خوشحال بودم ...
اون روزها تنها چیزی که اذیتم می کرد هوای گرم و خشک تهران بود ... اوایل دیدن اون آفتاب گرم جالب بود ... اما کم کم بیرون رفتن با چادر، وحشتناک شد ... وقتی خانم های چادری رو می دیدم با خودم می گفتم ...
- اوه خدای من ... اینها حقیقتا ایمان قوی ای دارن ... چطور توی این هوا با چادر حرکت می کنن؟ ...
و بعد به خودم می گفتم ... تو هم می تونی ... و استقامت می کردم ...
تمام روزهای من یه شکل بود ... کارهای خونه، یادگیری زبان و مطالعه به زبان فارسی ... بیشتر از همه داستان زندگی شهدا برام جذاب بود ... اخلاق و منش اسلامی شون ... برام تبدیل به یه الگو شده بودن ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت سیزده : اولین رمضان مشترک
🍃تمام روزهای من به یه شکل بود ... کم کم متوجه شدم متین نماز نمی خونه ... نمی دونم چطور تا اون موقع متوجه نشده بودم ... با هر شیرین کاری، حیله و ترفندی که بلد بودم سعی می کردم به خوندن نماز ترغیبش کنم ... توی هر شرایطی فکر می کردم اگر الان فلان شهید بود؛ چه کار می کرد؟ ...
اما تمام تلاش چند ماهه من بی نتیجه بود ...
اولین رمضان زندگی مشترک ما از راه رسید ... من با خوشحالی تمام سحری درست کردم و یه ساعت و نیم قبل از اذان، متین رو صدا کردم ... اما بیدار نشد ...
یه ساعت قبل از اذان، دوباره با محبت صداش کردم ...
- متین جان، عزیزم ... پا نمیشی سحری بخوری؟ ... غذا نخوری حالت توی روز بد نمیشه؟ ...
با بی حوصلگی هلم داد کنار ...
- برو بزار بخوابم ... برو خودت بخور حالت بد نشه ...
برگشتم توی آشپزخونه ... با خودم گفتم ...
- اشکال نداره خسته و خواب آلود بود ... روزها کوتاهه ... حتما بدون سحری مشکلی پیش نمیاد ...
و خودم به تنهایی سحری خوردم ...
بعد از نماز صبح، منم خوابیدم که با صداهای ضعیفی از آشپزخونه بیدار شدم ... چیزی رو که می دیدم باور نمی کردم ... نشسته بود صبحانه می خورد ... شوکه و مبهوت نگاهش می کردم ... قدرت تکان خوردن یا پلک زدن رو هم نداشتم ...
چشمش که بهم افتاد با خنده گفت ...
- سلام ... چه عجب پاشدی؟ ...
می خواستم اسمش رو ببرم اما زبانم حرکت نمی کرد ... فقط میم اول اسمش توی دهنم می چرخید ...
- م ... م` ...
همون طور که داشت با عجله بلند می شد گفت ...
- جان متین؟ ...
رفت سمت وسایلش ...
- شرمنده باید سریع برم سر کار ... جمع کردن و شستنش عین همیشه ... دست خودت رو می بوسه ...
همیشه موقع رفتن بدرقه اش می کردم و کیفش رو می دادم دستش ... اما اون روز خشک شده بودم ... پاهام حرکت نمی کرد ...
در رو که بست، افتادم زمین ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
❇️ رهبرانقلاب: زنان کشور ما، با آشنایی با زندگی فاطمه زهرا (س) و معرفت و مبارزات آن بزرگوار، راهی
پستهای دوشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
ما برپا ایستاده ایم
تا تو بتابی و بچرخیم سوی تو...
حضرت خورشید، جان مایی...
☀️تعجیل در #ظهور 3صلوات☀
❣ @Mattla_eshgh