مطلع عشق
#خانواده_شاد 1 ✴️مدیریت دعوا اگرآژیر دعوا،به صدا دراومد؛ سریع ومحترمانه،محل را ترک کنید! ⛔️وقت ر
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز پنجشنبه(حجاب وعفاف)👇
☝️هدف غرب از آزادی زنان چیست؟
اونها واقعا غصه ی اینکه زن ها آزاد باشند را نمی خوردند، غصه ی اینو می خوردند که نکنه با فراگیر شدن فرهنگ حجاب در دنیا، لذت های خودشون محدود بشه..
#پویش_حجاب_فاطمے
❣ @Mattla_eshgh
استاد #پناهیان
🔻یه خانمی یه کمی بی حجابی میکنه،
باید بهش گفت که
فکر میکنی ، چیکار میکنی❓
⚠️تو راهی رو میری که جامعه غربی تا ته کوچه رفته✔️
🔴 تو موهاتو میذاری بیرون، 👇
← دوستت مثل تو عمل میکنه
← دوست دوستت مثل تو عمل میکنه
← بابات مامانتو ول میکنه
← مامانت باباتو ول میکنه
🔻چون اینا آدم هستن دیگه🔻
🔹دقیقا همون راهی که صد سال پیش غرب رفته
✔️بعد هیچ شوهری با تو باوفا نمیمونه
✔️بعد تو با هیچ شوهری باوفا نمیمونی
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از افتخارات جمهوری اسلامی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #استاد_رحیمپور_ازغدی
🔸این کسایی که میگن ما آریایی هستیم و حجاب برای عرباست، اگه بفهن آریاییها چطور حجابی داشتن، خود به خود به اسلام پناه میارن😄
🔹زنان آریایی جلوی برادر و پدرشون هم حجاب داشتن
#پویش_حجاب_فاطمے
مطلع عشق
سر به تنش نمیگذاشتم. اما حالا با عشق سر به اطاعت خدا فرود میآوردم. راست میگفت. من ارزان نبود که ارز
#قسمت هشتاد و یک
حالا دیگر روزهایِ زندگیم، معمولی و روتین نمیگذشت.
پر بود از شبیه به هیچ کس نبودن.
مدام حسرت میخوردم که ای کاش سرطان و مرگ، فرصتِ بیشتریِ برایِ ماندن کنار این مرد جنگ ارزانیم کند. مردی که لباسش از زره بود و قلبش از طلا..
به کمر سلاح میبست و با دست باغی از عشق میکاشت..
این بود اعجازِ شیعه، و پدر در گرمابه و گلستانش، رفاقت میکرد با ابلیس..
اسلام چیزی جز انسانیت نبود و شیعه شاهی جز علی..
علی خط به خطِ نفسهایش انسان نوازی میکرد.. چه بر پیشانیِ دوست، چه بر قلبِ دشمن.
بیچاره پدر که بوته ی احساسش را سوزاند و کینه ی پر حماقت به جایش نشاند.
اصلا مگر میشود علی را شناخت و دوست نداشت؟؟
و چیزی که در این بین سوال میشد بر لوحِ افکار، مطالبی بود که از بعضی شیعیان در مورد عدم برادری و وحدت بینِ شیعه و سنی، در شبکه هایِ اینترنتی میخواندم و تعجب، آفت میشد در جانم.
مگر میشد پیرو علی باشی و رسمِ بد دهانی و آزردن بدانی؟؟
مگر میشد شیعه ی امیر بود و دل خنک کرد به کشتارِ مظلومانِ سنی در یمن و فلسطین و سوریه؟؟
اصلا مگر امکان دارد که سنگ مولا را به سینه زد و دهان باز کرد به زنازاده خواندنِ هر چه پیروِ اهل سنت است؟؟
دلی که علی پادشاهش باشد، زبان قلاف میکند و پنجه مشت..
علی، ابن ملجم را دایه گی کرد. پیرو اهل سنت که دیگر جای خود دارد.
اگر حرامزاده ایی هم باشد از قبیله ی وهابیت است. نه مادر و برادرِ سنی من، که حب علی لقمه به لقمه در کام جانشان نشسته بود.
من معنی برادری را بینِ پنجه هایِ گره خورده ی حسامِ علی پیرو، در انگشتانِ دانیالِ سنی دیدم.
در بند پوتینی که هر دو گره زدند و عزم ایستادن کردن در مقابل حیوان صفتانِ داعشی.
در زندگیِ من که حسامِ شیعه نجاتش داد و عملیاتی که دانیالِ سنی انجام اش..
این بود رسمِ برادریِ شیعه و اهل سنت...
روزها میدویید و کام عمرم ملس میشد به شیرینیِ محبتهایِ حسام و تلخ از مرگی که عطرِ کافورش را در چند قدمی ام حس میکردم..
حسام یک روز درمیان بعد از کار، قبل از رفتن به خانه خودشان، به دیدنم میآمد و چشمه ایی جدید از محبتش را ارزانی ام میداشت.
و صبورانه، صبر به خرج میداد محضِ تحملِ کج خلقی هایِ منوط به روزهایِ بی حالی و دردم.
هربار که بی قراریم را میدید، صوتِ قرآنش را مسکنی میکرد بر بی تابیم..
و من قطره میشدم از فرطِ خجالت که او سالم است و جوانی هدر میدهد به پایِ نفس هایِ یکی در میانم.
( مردهایِ مذهبی عاشقترند اما فقط
مهربانی شان گره خوردست با حجب و حیا..)
مدتی به همین منوال گذشت و از نبض نبضِ احساسم، آذین بستم خاطراتم را.
تا اینکه به ایام محرم نزدیک میشدیم و به واسطه ی حضورِ پروین در خانه، مدام تلوزیون روشن بود و نوایِ عزاداری در فضا میپیچید.
حالا من هم شیعه بودم اما مریدی که غریبی میکرد و گنگ، تماشا..
گاهی پای تلوزیون مینشستم و به پیاده روی مردم خیره میشدم.
اینها به کجا میرفتند.. ؟؟ این همه عشق دقیقا از کدام منبع انرژی ساطع میشد که دل، پا خسته کند برایِ رسیدن به معشوق..
امیرمهدی و دانیال گوشه ایی از سالن به بحث در مورد مسائل کاری مشغول بودند و من هر ازگاه گوش تیز میکردم که حرف از رفتن به ماموریت نباشد، که اگر باشد ریه تنگ میکنم، محضه مردن.
تلوزیون مستندی از پیاده روی میلیونی به سویِ کربلا را پخش میکرد.
به طرز عجیبی دلم پرنده شد، بال گشود و میل پریدن کرد.
چقدر تا مرگ فاصله داشتم؟؟ یعنی میتونستم برایِ یکبار هم که شده قدم زدن در آن مسیر را امتحان کنم؟؟
با افکاری پیچیده و درگیر به اتاقم رفتم.
در اینترنت پیاده روی عاشقان حسینی را سرچ کردم.
عکسها هواییت میکرد. این همه یک رنگی از کدام جعبه ی مداد رنگی به عاریت گرفته شده بود؟
چند ضربه به در خورد و حسام وارد شد.
لبخند زد و کنارم نشست. ( خانوم اینجوری شوهر داری نمیکننا.. منو با اون برادرِ اژدهات تنها گذاشتی اومدی اینجا...)
لب تاپ را به سمتش چرخاندم (اینا رو ببین.. خیلی خوبه.. نمیشه ما هم بریم؟؟)
نگاهش که به عکسها افتاد، مردمک چشمانش سراسر برق شد. (دعوت نامه ات که امضا بشه رفتی؟)
ساده لوحانه و عجول پرسیدم ( خب بیا بگیریم، دوتایی بریم.. حسام من خیلی دلم میخواد برم.. تا به حال همچین چیزی ندیده بودم..)
لبخند زد ( والا ارباب خودش باید بطلبه..
نطلبه تا خودِ مرزم بری، برتمیگردونن.. واسه خودمم پیش اومده..)
با تعجب نگاهش کردم ( واااه... حرفا میزنیاااا.. خب ویزا میگیری، میری دیگه.. بطلبه دیگه چه صیغه اییه؟؟)
با انگشت ضربه ایی به بینی ام زد ( صیغه ی طلبیدن، صیغه ی عجیبیه..
به این راحتیا نمیشه صرفش کرد..
نمونه اش خودم که لب مرز پاسپورتم گم شدو اجازه ندادن که برم کربلا..
تا آقا امام حسین زیرِ نامه اتو امضا نزنه، همه ی دنیا هم جمع شن، نمیتونن بفرستنت حرمش..)
چیز زیادی از حرفهایش متوجه نمیشدم. او از دعوتی ماورایی حرف
میزد که برایِ من تازه مسلمان ملموس و قابل درک نبود.
دستی به محاسنش کشید ( اما ظاهرا آقا طلبیده..)
از چه حرف میزد؟؟ با چشمانی پر سوال خیره اش شدم..
انگار جملاتش را مزه مزه میکرد تا خوب بیانشان کند.
تعلل اش نگرانم کرد.
منظورش را پرسیدم و او دستانم را درمشتش گرفت. کلماتش شمرده شمرده و با آرامش بیان شد (راستش سارا خانوم.. من باید برم ماموریت..)
دنیا بر سرم آوار شد. آخرین بار دو روز در سوریه گم شد و من به جایِ مادرش جان به لب شدم.
اخم هایم در هم کشیدم . با انگشت اشاره گره پیشانیم را باز کرد ( اینجوری اصلا خوشگل نمیشینا..)
و نرم و مهربان ادامه داد ( من یه نظامی ام.. و شما تاجِ سرِ یه مردِ نظامی..
چند روز دیگه باید برم عراق.. تامین امنیت کربلا تو این ایام رو دوش بچه های سپاهه...
از سراسرِ دنیا زائر میاد.. پیاده و سواره.. چشم خیلیا به این جمعیت میلیونیه..
باید امنیتِ حریم امام حسین رو حفظ کرد.. نباید خار به پایِ زوار بره..
منم امسال طلبیده شدم.. باید برم..)
عصبی و پر تشویش بودم. عراق؟؟ امنیت؟؟ در چند قدمیِ داعشیان؟؟
ناخودآگاه جواب داد( منم میام.. منم با خودت ببر..)
عاشق که دل سپرده باشد با پا میرود
وقتی سر سپرده شد، جان بر کف میگیرد..
حسام دل داده بود یا سر؟؟
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت هشتاد و دو
وارد ماه محرم شده بودیم و عرق کردنِ دستانم از فرط دلتنگی و دلشوره به دو برابر رسیده بود.
حالا درد و تهوع هم تا جایی که تیغشان میبرید، کم نمیذاشتند.
روز قبل از عازم شدنش به ماموریت، مانند مرغی سر کنده در حیاط قدم میزدم و لحظه شماری میکردم آمدنش را..
یعنی باز باید هم آغوش اضطراب و ترس میشدم؟؟
اگر بلایی به سرش میآمد باید چه میکردم؟؟ من تازه کورسویِ خوشبختی را پیدا کرده بودم که آن هم به نسیمی بند بود. خدایا خودت به فریادم برس..
برایِ فرار از درد به اتاقم پناه بردم و کمی دراز کشیدم. در این بین پروین مدام غر میزند که چرا چیزی نمیخورم و انگار نمیفهمید حالِ خرابِ دلم را..
افکار مختلف به ذهنم هجوم میآورد و تا میتوانست ته مانده ی قدرتم را میکوبید.
کاش میشد که بخواهم نرود و او بماند.
در هجومِ منفی بافی هایم دست و پا میزدم که تقه ایی به در اتاقم خورد و باز شد.
امیرمهدی سینی به دست در چهار چوب ایستاده بود و لبخند میزد.
چطور آمده بود که متوجه حضورش نشدم. این آخرین دیدارمان بود؟؟
چشمانش لبخند داشت (به قولِ یان، سلام بر تو ای دختر ایرونی..
بابا احسنت.. شنیدم حسابی معرکه گرفتی.. جیغِ این حاج خانوم پروین مارو هم درآوردی..)
کاش میشد اپسیلون به اپسیلونِ زمان مانده را فقط او حرف بزند و من تماشایش کنم.
کنارم رویِ تخت نشست و سینی را روی پاهایش گذاشت.
باز هم چای.. شکر.. نان.. پنیر و گردو..
خیره نگاهم کرد ( جواب سلام واجبه هااا بانویِ اخمو..)
اخم؟؟ کدام اخم؟؟ اصلا مگر حسام و اخم در یک خانه جا میشدند؟؟؟
لقمه ایی از پنیرو گردو را مثله همیشه با نظمِ خاصش پیچید و مقابلم گرفت ( جواب سلاممونو که ندادی.. یه کلمه حرفم که باهامون نزدی.. اخمم که واسمون کردی..
حداقل این لقمه رو بگیر بخور که هم از ضعف، غش نکنی.. هم اینکه مطمئن شم باهام قهر نیستی..)
رو به رویش رویِ تخت نشستم . باید شانسم را امتحان میکرد ( امیرمهدی نرو.. )
لبخند زد و لقمه را به دهانم نزدیک کرد ( شما اول این لقمه رو از دست آقاتون میل بفرمایید تا مذاکراتو شروع کنیم..)
لقمه را به دندان گرفتم و لبخندش پهنتر شد. او حتی به جای پدر هم ، پدرانه خرجم میکرد ( آ باریکلا شیر زنِ خودم.. خب کجا بودیم؟؟ آهان نرم..
خب اونوقت نمیپرسن چرا نمیخوای بیای؟؟؟ اصلا این به کنار..
بعد از این همه سال امام حسین مارو طلبیده، اونم به عنوان سربازِ حرم؛ دلت میاد نرم..؟؟ )
عجول جواب دادم (خب بگو.. بگو خانومم مریضه.. عمرش زیاد به دنیا نیست.. حرفِ امروز و فرداست.. بگو باید کنارش باشم..)
اخمهایش را درهم رفت و میخ چشمانم شد. صدایش محکم و عصبی بود ( سارا خانوم.. یکبار دیگه این جملاتِ احمقانه، در موردِ مردن رو از دهنت بشنوم، نمیدونم عکس العملم چیه..
پس به نفعته دیگه به مرگ فکر نکنی و مراقب حرفات باشی.. )
عصبانی شد؟؟ مگر رسمِ پرخاشگری را هم میدانست؟؟
چرا نمیفهمید؟؟ چرا باور نداشت که روزهایِ عمرم شاید به تعدادِ انگشتان یک دست هم نباشد.
چشمانم از فرط اشک،شیشه شد و از تیررس نگاهش دور نماند. کاش نمیرفت.. کاش..
در خود پیچیدم و روی تخت جنین وار دراز کشیدم..
صدای نفسهاییِ کلافه و عمیقش گوشم را مورد هدف قرار میداد.
لحنش آرام و پشیمان بود ( ببخشید.. معذرت میخوام.. نباید اونجوری حرف میزدم..
اما به خدا دیوونه میشم وقتی از مردن میگی..)
دستم را بلند کرد و بوسید ( مرگ و زندگی دست خداست..
من میرم، شما هم منتظر میمونی تا برگردم..
به خدا دلم داره واسه رفتن پر میکشه..
اما اگه شما راضی نباشی...)
سرش را روی دست گذاشت و سکوت کرد..
دلش کربلا بود و تشخیص این عشق، نیاز به دانستنِ عرفان و علوم غیب نداشت..
باید با دلش راه میآمدم..
بغضم را قورت دادم و با انگشتان دستم، شوخی وار موهایش را کشیدم ( نون و چاییمو بده بخورم که دارم از گرسنگی هلاک میشم.. )
سرش را به ضرب بلند کرد، با خوشحالی (چشم) کشداری گفت و شکر را به چای اضافه کرد (یه چایی شیرینِ شوهر پسند بهت بدم، که هیچ جا نظیرشو نخورده باشی..)
کنارش نشستم و تکه ایی نان به دهانم حواله کردم ( با همین چاییات، قاپمونو دزدی دیگه..)
استکان را به دستم داد و مشغولِ لقمه گرفتن شد. (ما رو دستم کم گرفتیاا خانوم.. نصفِ عمرمو تو هیئت امام حسین چایی دم کردمااا..
چایی هایِ ما مدل بچه هیئتیِ.. ما چیز بد به مشتریامون نمیدیم.. )
لحنش جدی شد وهاله ایی از احساس به خود گرفت ( سارا نمیدونی ..
اونجایی که من دارم میرم، تو این ایام، چایی هاش طعم خدا میده.. )
مگر چایی شیرینتر از این استکانی که به دست داشتم، هم بود..؟؟
عصر فاطمه خانم به منزلمان آمد و شام را کنارِ هم خوردیم.. من، حسام، دانیال، مادر، فاطمه خانم و پروین..
هربار که چشمانم به صورتِ فاطمه خانم میافتاد، غم را در خط به خطِ چروکهایش میخواندم..
شاید او از من عاشقتر بود اما جنسش فرق داشت.. مادرانه..
تا دیر وقت کنار هم بودیم و من فقط ذخیره کردم. تک تک ِ خنده ها و نگاه هایش را..
باید آذوقه جمع میکردم محضه تحملِ ندیدنش..
نمیدانم چقدر گذشت که عزم رفتن کردند و این یعنی قلبم به پهنایِ آُسمان فشرده شد.
اشک به صورتم چنگ زد و من آرام به اتاق خزیدم. نباید کسی گریه هایم را میدید..
جلویِ آینه ایستادم و تند تند اشکهایِ بی امانم را پاک میکردم تا مجالِ خروج از اتاق و بدرقه را بدهد. اما نه.. لجبازانه میبارید..
حسام وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست.
لبخند زنان مقابلم ایستاد و صورتم را میان دستانش قاب گرفت ( عجب دختر لووسی داریماا.. گریه میکنی؟؟ )
سپس آهنگین ادامه داد ( نشنیدی که میگن.. پشتِ سرِ مسافر ، گریه شگون نداره..)
اختیارِ بارانِ چشمانم را از دست داده بود ( میترسم امیرمهدی.. میترسم..)
لبهایش کش آمد ( دقت کردی هر وقت میخوای سرمو شیره بمالی، صدام میزنی امیرمهدی؟؟)
امیر مهدی یا حسام.. چه فرقی داشتند اسامی؟؟ وقتی من این مرد را عاشقانه دوست داشتم و دلش جایی در زمین عراق گیر کرده بود.
در سکوت اشک ریختم و به چشمانش خیره شدم.
صدایش نرم و آرام در گوشم قدم زد ( قول میدم شهید نشم.. خوبه؟؟ )
قول داده بود، البته اگر تا آمدنش روح به کالبدم میماند. (قول؟؟ )
میانِ دو ابرویم را نرم بوسید و پیشانی به پیشانی ام تکیه داد.
صدایِ غم انگیزش در جانم رخنه کرد (قول.. )
بی اختیار با حنجره ایی خفه شده در بغض خواستم تا آیه ایی برایم بخواند.
خوش آهنگ و صیقل داده خواند (فَاللهُ خیر حافظاً وَ هُوَ اَرحَمُ الرّاحمین..)
پیشانی از پیشانیم گرفت. چشمانش بسته بود و از نسیم وجودش آرام بر صورتم دمید...
و این یعنی چه؟؟
آن شب تا بیرونِ در بدرقه اش کردم و فاطمه خانم گرم به آغوشم کشید و زمزمه که برایِ سلامتی پسرش دعا کنم..
پسری که شوهرم بود و بعد از اذان صبح عازم...
(جنگ پایان پدرهایِ سفر کرده نبود
شور آن واقعه در جانِ پسرها باقیست..)
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
☝️هدف غرب از آزادی زنان چیست؟ اونها واقعا غصه ی اینکه زن ها آزاد باشند را نمی خوردند، غصه ی اینو می
پستهای پنجشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇
❣ #سلام_امام_زمانم❣
ای #دیدنت بهانه ترین خواهش دلمـ❤️
فڪری بڪن برای من و آتش🔥 دلم
دست ادب به سینه ی #بیتاب میزنم
#صبحت_بخیر حضرت آرامش دلمـ😌
#سلام روشنیِ دیدهی احرار ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
❣ @Mattla_eshgh
🌹🍃🌹🍃
💠💠💠
✳️ گاهی سوال می شود رهبری معظم ، چطور در همه مسائل اظهار نظر تخصصی می کنند؟ مگر ایشان همه فن حریف است؟ مگر ایشان متخصص اقتصاد است که می گوید اقتصاد مقاومتی راه حل کشور است؟ مگر ایشان متخصص علوم انسانی و دانشگاهی هستند که می گویند کتب درسی باید فلان تغییر را بکند ؟ و...
✳️ در جواب باید بگوییم، جدای از مطالعات فراوانی که ایشان در زمینه های متعدد دارند و سخنرانی های ایشان خود بهترین گواه بر این مطلب است، ایشان در طول هفته بارها و بارها با متخصصین موضوعات مختلف دیدار دارند و از آنها مشورت و همفکری می گیرند ، این مطلب را بارها و بارها از نزدیکان بیت شنیدم، از دو نفر از محافظین رهبری که آنها را دیده ام و یکی از آنها به درجه رفیع شهادت رسید ، شنیدم . ( شهید عباس عبداللهی که در دفاع از حرم شهید شد و سال ها محافظ رهبری بود).
✳️ بله ، رهبری عزیز در کارها مشورت می کنند و از اهل فن ، نظر می خواهند، به همین خاطر است تا بحال، هر دستوری که داده اند، اگر خوب اجرا شد، ثمرش هم دیده شد و اگر بد، نتیجه اش هم دیده شد!
✍ احسان عبادی
@ma_va_o
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از معرفت مهدوی | استاد عبادی
1_3181707.mp3
9.61M
👆👆👆
🔻 #ویژه_میلاد_حضرت_مهدی_عج
🔹 گل می باره
🎤 جواد مقدم
تعجیل در ظهور 14 مرتبه #صلوات
🍃🌹🍃🌹
@marefatemahdavi