eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
حرف های من و خدا_8.mp3
7M
هشتم و... میدانم؛ تو همانی که بالهایم را رها نمی کنی! @ostad_shojae
💢حواسمان هست ان شاالله 🔅تعدادی از دانشجویان که بر اساس مشاهدات خبرنگاران رسانه‌ها به 200 نفر هم نمی‌رسیدند (جمع موافقان و مخالفان) امروز درون دانشگاه تهران تجمع کردند و بعد هم هر کسی رفته است سر کار و زندگی‌اش اما بازهم عنوان سازی، بزرگنمایی رسانه‌ های خارجی، ذوق‌زدگی برخی در داخل و ... ✳️به این عنوان‌سازی‌ها توجه کنید: 🔅در حالی که دانشجویان به خانه‌هایشان رفته‌اند، بمباران اخبار ساعتی پس از پایان تجمع نشان از تمایل به ملتهب‌سازی فضای دانشگاه‌ها دارد. 🔅برخی رسانه‌ها نیز اقدام به انتشار اعلام فراخوان مردم .....در حمایت از دانشجویان دانشگاه تهران برای حضور در خیابان‌ها کرده‌اند. 🔅عده‌ای همچون تجمعات دی ماه، با بسط دهی اعتراضات عده‌ای محدود با استفاده از واژه‌هایی بزرگ همچون فراخوان مردم و... سعی در کشاندن موضوع به سطح خیابان‌ها دارند. ✅هزار برابر خواهیم بود. اخبار را از پیگیری کنیم. مغلوب نخواهیم بود. 🌀قطعا یادمان نخواهد رفت رسانه‌هایی ندای حمایت از ایران و ایرانی را سر می‌دهند و سعی در ایجاد آشوب در جامعه دارند، که چند روز گذشته حتی از شنیدن اخبار مربوط به احتمال وقوع جنگ با ایران شادی می‌کردند و برای رسیدن به اهداف سیاسی‌شان حتی حاضرند مردم کشور در مصیبت جنگ درگیر باشند و هزینه پرداخت کنند. @Mattla_eshgh
از امشب داستان جدید شروع میشه 😍😊
✨ مولای من!! یوسف زیبای زهرا!!! شنیده ام از ما دلتنگ ترے براے آمدنت.. شنیده ام دل نگرانِ مایے.. شنیده ام گریہ مے کنے براے ما.. کے تمام مے شود.. غروب هایے ک "دلِ" ما "گیرِ" دلتنگے ات است آقا؟؟ تسبیحی بافته ام، نه از سنگـــــــ.... نه از چوبــــــــ.... نه از مرواریــــــــد... من بلور اشکـــــــهایم را به نخ کشیده ام.. تا برای ظهورتـــــــان دعا کنم. 🌷به اميد ظهورش صلوات🌷 🌸 الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ. وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِینَ. 🕊✨اللهم عجل لولیک الفرج✨🕊 @Mattla_eshgh
✍یک مُشت خاک ... که به نگاهت بال و پَر گرفت! امروز قصد پرواز کرده است! یا رحیمـ✨ زیر بالم را بگیـــر، تا فقط بسمت تو، اوج بگیرد! رَبَّنَا آتِنَا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً وَهَيِّئْ لَنَا مِنْ أَمْرِنَا رَشَدًا @Mattla_eshgh
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ شهید مدافع حرم راوے: همسرشهید 💞 :1⃣ 💞بابام همیشه میگفت..."تا جایی که بتونم...شرایط تحصیلتونو فراهم میکنم...دیپلمو که گرفتید...اگه خواستگار خوبی اومد...نباید بهونه بیارید...بعد ازدواج...اگه شوهرتون راضی بود...ادامه تحصیل بدید..."مامانم هر از گاهی...از زندگی ائمه(ع)برامون میگفت...تا راه و رسم شوهرداری رو یاد بگیریم... به تنها چیزی که فکرشم نمیکردم ازدواج بود...اگه خاستگاری هم میومد...ندیده و نشناخته ردش میکردم و می گفتم...میخوام درس بخونم و به آرزوهام برسم...همون روزا بود...که آقا مهدی به خونه مون رفت و آمد میکرد...خیلی سر به زیر و آقا بود... 💞فصل امتحانات نهایی بود...تو حیاط بودم که زنگ در به صدا در اومد و...آقا مهدی یا الله گویان وارد حیاط شد...سریع چادر گلدارمو سر کردم...رفتم جلو در و سلام دادم...آقا مهدی که دید من دسپاچه شدم...سرشو انداخت پایین و...با همون شرم و حیای همیشگیش...جواب سلاممو داد... 💞نگاش که به کتاب تو دستم افتاد،گفت... «امتحان ‌دارین طاهره خانوم...؟» نمیدونم چرا خشکم زده بود... الان که یاد اون روز میفتم،خندم میگیره...با مِن و مِن کردن گفتم..."بله امتحان زبان..."واسم آرزوی موفقیت کرد...هنوز حرفاش تموم نشده بود...که دویدم داخل خونه... 💞یه بارم نزدیک ساعت امتحانم بود... وسایلمو جمع کرده بودم که برم مدرسه... که یهو دیدم‌ با لباس سربازی دم دره... تازه اومده بود مرخصی...مثه همیشه...با همون حیا و نجابتش...سرشو انداخت پایین و از جلو در رفت کنار...تو مسیر مدام به این فکر میکردم... که چقد ایشون مقید به سر زدن به فامیله... 💞البته خودمو اینطور قانع میکردم... که آقا مهدی دوست داداشمه... واسه همینم هست که میاد خونه مون... کم کم زمزمه علاقه آقا مهدی به من... تو خونواده شنیده شد... ادامه دارد... 🆔 @Mattla_eshgh
شهید مدافع حـــــرم راوے: همسرشهید :2⃣ 💞پدر بزرگم خیلی دوسش داشت و... همیشه به پدر و مادرم میگفت..."اگه این پسر اومد خواستگاری دخترت...نکنه جواب رد بهش بدید..."آقا مهدی که بالاخره دلو به دریا زده بود…موضوعو با داییم در میون گذاشت...دایی هم به پدر و مادرم گفت و اونام به من...این وسط همه راضی بودن...بجز من...!که اصلا تو این چیزا نبودم و ازدواج فامیلی رو هم کلاً دوست نداشتم...بابام میگفت:"تو همه رو ندیده رد میکنی حداقل بذار اینا بیان.. . 💞اول خوب بسنج بعد جواب بده..." بالاخره یه روز دمدمای ظهر بود... که آقا مهدی با مادرش اومدخونه مون...سربه زیر و با حیا...اونقد به گلای قالی خیره شده بودیم که گردن درد گرفتیم...من که از قبل تصمیممو واسه جواب منفی دادن گرفته بودم با یه قیافه بی تفاوت نشستم ،هیچ شناختی ازش نداشتم...با اینکه فامیل بودیم... 💞احساس غریبی میکردم و معذب بودم...اضطراب و دلهره ی زیادی داشتم صحبتاشو با معرفی کلیات اخلاقی شروع کرد...از اخلاقیاتش گفت و...توقعات که از همسر آینده ش داره...کم کم هر چی بیشتر از خودش میگفت دید من نسبت بهش عوض میشد...اصلا طوری شده بود که با اشتیاق تموم... 💞مجذوب حرفا و برنامه هاش شده بودم... تا جایی که دو ساعت از صحبتامون گذشت و...من اصلا متوجه گذشت زمان نشدم‌...در عرض این دو ساعت منی که هیچ شناختی ازش نداشتم و با کلی اضطراب پیشش نشسته بودم...به شخصیتش علاقه مند شده بودم...انگار سالهاست که میشناسمش... ادامه دارد...✒️ 🆔 @Mattla_eshgh
شهید مدافع حـــــرم راوے: همسرشهید :3⃣ 💞تو کُلّ جلسه خواستگاری یه لبخند قشنگ تو چهره ش دیده میشد.به ندرت به هم نگاه میکردیم ولی هر بار که چشَم به چهره ش می افتاد.اون لبخندو ميدیدم... 💞طی این دو ساعت به طور عجیبی مهرش به دلم نشست.تو این مدت کوتاه یه احساس شوق خاصی تو دلم رخنه کرده بود...خودمو دختر خوشبختی میدیدم که یه زندگی دوست داشتنی در انتظارشه هی تو دلم بالا و پایین کردم تا آخرش به خودم جرأت دادم و ازش پرسیدم "چرا بین این همه دختر…من…؟" با یه لبخند زیبا گفت: 💞"راستش اونقده سنگین و نجیب بودید که من شیفته شما شدم...الآن حدود یه سالی میشه که به شما فکر میکنم و زیر نظرتون دارم...یهو تموم دلم پر از ذوق شد از تعریفاش، تو ذهنم مدام مراسمایی رو که با هم دعوت بودیمو مرور میکردم و میگفتم "لابد اون روزو میگه یا فلان حرفمو شنیده و..."تو همین افکار بودم که انگار تیر خلاصو زده باشه تو یه جمله کوتاه گفت "فقط اینو بدونید که خوشبختتون میکنم، قول میدم..." 💞این حرفش چنان دلگرمی و اطمینانی بهم داد که همه چیزو تموم شده دیدم... سرمو انداختم پایین و گونه هام سرخ شد و ساکت موندم خندید و گفت… "سکوت کردید ، پس راضی هستید… از اتاق که رفتیم بیرون مادرش پرسید "خب بالاخره به نتیجه ای رسیدید؟از قیافه هاتون معلومه که دلتون پیش هم گیر کرده... آره...؟!" 💞جفتمون سرمون پایین بود ومیخندیدیم...مادرامون به هم و به ما تبریک میگفتن و شیرینی تعارف میکردن اصلا باورم نمیشد...منی که اصلا به ازدواج فکر نمیکردم عرض دو ساعت اینقده نظرم نسبت به زندگی و آینده تغییر کنه... ادامه دارد...✒️ 🆔 @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#حرفهای_من_و_خدا #سحر هشتم و... میدانم؛ تو همانی که بالهایم را رها نمی کنی! @ostad_shojae
پستهای روز سه شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆 روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👇
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
حرف های من و خدا_۹.mp3
5.4M
نهم چاره ای ندارم، جز تو بیچاره ای نداری، جز من من بیایم و تو قبولم کنی ... @ostad_shojae