eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
💥💥 پشت بندش میخندد. من اما نمیخندم. زل میزنم به عکس سیاه و سفیدی که گوشه دیواراست. یحیی روی پله های پارک نشسته و میخندد. چقدر مشکی به او می آید. یلدا متوجه نگاهم می شود و می پراند:آلمانه! ازین عکس بدش میاد. ولی من خیلی دوسش دارم -چرا بدش میاد؟ - نمی دونم! ولی عصبی میشه اینو می بینه....لبم راکج می کنم و به خنده اش چشم میدوزم. حس می کنم هنوز هم از اومتنفرم! مثل بچگی. آدامسم را باد می کنم و میترکانم. زن عمو زیرچشمی شش دانگ حواسش به ریزحرکات من است. یلدا کیکی راکه پخته برش های مثلثی کوچک میزند و میگوید:امیدوارم دوست داشته باشی عزیزم!لبخند میزنم و تشکر می کنم. بوی دارچین و هل خانه را پرکرده. آذر سینی چای به دست سمت ما می آید و بلند میگوید:یحیی؟! مادر بیا چای! آقاجواد؟! رفتید دست و روتون رو بشوریدا! چقدر طول میدید!عمو درحالیکه دستی به ریش خیسش می کشد ازدستشویی بیرون می آید وباملایمت جواب میدهد:اومدم خانم! چقدر کم صبرشدی! اثرات پیریه ها!وپشت بند حرفش میخندد. آذر اخم می کند و بادلخوری میگوید:دست شما درد نکنه! خوبه همین یه ماه پیش زهرا خانم گفت جوون موندم!و بعد دستی به موهای رنگ کرده اش میکشد. گویی میخواهد از حرفش مطمئن شود! عمو میخندد و میگوید:می دونم! شوخی کردم. شمام به دل نگیر خانم!یحیی دراتاقش راباز می کند و سربه زیر به ما ملحق میشود. یک گرم کن سفید و تی شرت کرم تن کرده. روی مبل تک نفره می نشیند و ازسینی یک فنجان چای برمیدارد و میان دستانش نگه میدارد. سرش هنوز هم پایین است! معلوم شد که لنگه ی عمو است! بی توجه تکه ای ازکیکم را داخل دهانم میگذارم و بی هوا می پرسم:این اطراف کلاس زبان هست؟! آذر چایش رامزه مزه می کند و میپرسد:برای چی می پرسی دختر؟ - بابا بهم یه مقدار پول دادن که علاوه بردانشگاه من مشغول یه کلاس دیگه هم بشم! حیفه خودمم خیلی علاقه دارم یلدا:خیلی خوبه! چه زبانی حالا؟! - فرانسه! آذر:فکر کنم باشه! آلمانی هم خوبه ها! یحیی بخاطر اینکه اونجا بوده کامل یاد گرفته! پوزخند می زنم. چه سریع پز شازده را داد! یلدا یک دفعه میخندد و میگوید:البته هر وقت داداش حرف میزنه ها حس می کنم داره دری وری میگه! یه مدلیه زبونشون!آذر چشم غره میرود که این چه حرفی بود! عمو ریز میخندد! یحیی لبخند می زند و به یلدا میگوید:خوب دست میگیری ها!دردلم می گویم عجب صدایی! میتوانست آینده ی خوبی در خوانندگی داشته باشد!فنجانش را نیمه روی میز میگذارد و به سمت اتاقش می رود! -چرا نمیمونه پیش ما؟ یلدا: حتما مراعات تورو میکنه تاراحت باشی! -راحتم! عمو از جا بلند میشود و آرام زمزمه می کند:شاید اون راحت نیست!دردلم سریع می گویم:به جهنم! کسی نگفته راحت نباشه! خودش خودشو اذیت میکنه.... 🔰 به لطف یلدا دریکی ازکلاسهای خوب آموزش زبان فرانسه ثبت نام کردم و دنبال کارهای دانشگاهم افتادم. یلدا مثل مامانم و آذر جون اهل روگیری نبود. ولی روسری اش را آنقدر جلو میکشید که من میترسیدم صاف برود تو دیوار! خوش پوش و جذاب به نظر میرسید. برایم عجیب بود که چرا به لباسهایم گیر نمیدهد. دوهفته اول باهم به کافی شاپ و رستوران رفتیم. به قول خودش مهمان بودم وجایم وسط تخم چشمش بود! چه میدانم همچین چیزهایی! یحیی با عمو صبح ها بیرون می زد و شب برمی گشتند. من هم بایلدا سرو کله میزدم. برخلاف تصورم احساس راحتی می کردم. کسی به رفت و آمدهایم گیر نمیداد ویا امر نمی کرد چه بپوشم یا چطور بگردم! یحیی کلافه ام می کرد. گاهی صدای مداحی هایش روانم رابهم می ریخت. در اتاقش را می بست و در رویای جنگ و سوریه غرق می شد! دوست داشتم به آذر بگویم خوب اگر اینقدر کشته مرده ی شهادت است بگذاربرود! حداقل من از دستش راحت میشوم! قول میدهم نذر کنم که اگر شهید شود چهل روز روزه میگیرم! و بعدش غش غش بخندم! خاطرات بچگی به نفرتم دامن می زد. ظاهرش را می پسندیدم اما باطنش... محمدمهدی هم... هرگاه یادش می افتم بی اختیار لبم راگاز میگیرم! یکتا و یسنا آخر هفته ها به خانه ی عمو می آمدند. این را درهمان دوهفته فهمیدم. همسران خوبی داشتند... البته این راخودشان می گفتند!باورم نمیشد! گمان می کردم حتما باسیلی صورتشان را سرخ از عشق نشان می دهند. چه اهمیتی داشت! زندگی من کیلومترها از سلایق و عقاید آنها فاصله داشت...ازدواج سنتی... حجاب... نماز... نامحرم... اینهارا باید گذاشت درکوزه و آبش را خورد.... ⚜ موهایم رامی بافم و بایک پاپیون صورتی می بندم. دسته ای راهم یک طرفم پشت گوشم میدهم....... ⬅️ ⬅️ ادامه دارد....... ‌❣ @Mattla_eshgh
صبح است یاس را باید کاشت توی گلدان ظریفی که پر از عطر خداست صبحتون زیبا,پرنشاط,پرانرژی و پربرکت... ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
با این #راهکار از #حجاب خود لذت ببرید 🔺 «کِش یا بند پارچه ای» بهترین گزینه  بهترین و مطمئن ترین را
با این از خود لذت ببرید 🚩قد چادررا با دقت اندازه  بگیرید   قد چادر را طوری قیچی کنید که وقتی بدون کفش و کاملاً صاف می‌ایستید، دقیقاً چادر روی زمین قرار گیرد، و پسِ قد آن به اندازه ای بلند نباشد که اصطلاحاً بر روی زمین بخوابد. چون در این صورت و با پوشیدن کفش، چادر مدام روی زمین قرار گرفته کثیف و خاکی می شود. همچنین شما مجبور خواهید شد که در مکان هایی مانند پله مترو، پله برقی و… چادر خود را مدام جمع کنید و این باعث خستگی و دلزدگی شما از چادر خواهد شد.   🚩چادری با جنس سبک اما پوشاننده  اگر سری به بازار بزنید می توانید، جنس ها و طرح های متنوعی از پارچه های چادری را ببینید که در عین سبک بودن و داشتن جنس مناسب به اصطلاح سایه نمی اندازد و پوشانندگی خوبی هم دارد. انتخاب پارچه های سبک در راحتی شما در طول فعالیت روزانه نقش بسیاری دارد. البته در نظر داشته باشید که برای استفاده از پارچه هایی که به اصطلاح مجلسی تر و معمولاً لیز هستند، حتما باید از کِش استفاده کرد.   ‌❣ @Mattla_eshgh
⚠️از این مطلب ساده نگذرید، این ها را برای مدعیان پیشرفت زن در غرب بفرستید ... 🔴 بر اساس مطالعات غربی ها 💢اسلام به طور کلی وضعیت زنان را در مقایسه با فرهنگ های پیشین عرب و نیز منع خشونت علیه زن و شناخت شخصیت کامل زنان را بهبود بخشید. قوانین اسلامی بر ازدواج تاکید می‌کند. تضمین کننده حقوق زن در ارث و مالکیت و مدیریت اموال است. تاریخ نشان می‌دهد پیامبر اسلام با زنان مشورت داشت و نظرات آنها را جدی می‌گرفت. زنان به طور قابل توجهی به [تشکیل] کانون های قرآنی کمک کردند. زنان در انتقال حدیث مشارکت داشتند. درگیر معاملات تجاری بودند. [تجارت مستقل انجام می‌دادند.] در جستجوی دانش بودند و مدرسان و دانش پژوهان دوره اولیه اسلامی بودند. ↙️ منبع: 🌐 https://bit.ly/1Exw70V ❓آیا رسانه ها حتی رسانه های داخلی این مطالب را نشر می‌دهند؟؟؟ 🔸🔹🔸🔹 ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🔴حجاب اولویت چندم رهبری‌ست؟ تو پیام قبل درباره اولویت ها صحبت کردیم، بعضیا بد برداشت کردن که وقتی
🔴 کار زیربنایی و اساسی برای حجاب دین یک مجموعه‌ای هست از اعتقادات، اخلاق و احکام. فرض کنید بخوایم یه غیر مسلمون رو به اسلام دعوت کنیم، از کدوم یکی از حوزه‌ها باید شروع کنیم؟ اگه از اون اول بیایم از احکام شروع کنیم و بگیم خب اسلام میدونی چیه؟ اسلام دینی هست که باید توش اینطوری غسل کنی، اینطوری وضو بگیری، 5وعده نماز بخونی، یک ماه روزه بگیری، حج بری، تازه باید پول هم بدی (خمس و زکات). طرف میگه بروبابا، نخواستیم، چه کاریه؟ پیامبر(ص) چیکار کرد که دینش در کمتر از یک قرن جهانی شد؟ شما قرآن رو نگاه کنید، آیاتی که ابتدای بعثت پیامبر در مکه نازل شد عموما درباره توحید و نفی شرک، معاد و همچنین آیات تکان دهنده و منقلب کننده‌س که دلهای مردم رو زیر و رو میکرد. آیات احکام تو مدینه نازل شد. مثلا آیه تحریم شراب 17سال بعد از بعثت پیامبر نازل شد، یا مثلا آیات وجوب حجاب، 18سال بعد از بعثت و درسال پنجم هجری نازل شد. یعنی بعد از اینکه پیامبر سال‌های سال اعتقادات مسلمونا رو تغییر داد، قلب‌هاشونو نرم کرد. آیات احکام نازل شد. یکی از مشکلاتی که ما در بحث حجاب یا دیگر واجبات مثل نماز داریم، همین موضوعه. ما قبل از اینکه روی اعتقادات خودمون یا بچه‌هامون کار کنیم و اونو قوی کنیم، میریم سراغ احکام که سخته و نیاز به اراده و اعتقاد قوی داره. بخاطر همین خودمون هم که آدم مقیدی هستیم گاهی به زور نماز میخونیم و لذت نمیبریم. ما چون مسلمونیم و تو جامعه اسلامی زندگی میکنیم فکر میکنیم بچه‌هامونم معتقدن. درحالیکه نوجوان از دوران نوجوانی به بعد که سن استدلال و منطق هست، کلی سوال داره. از طرفی هم امروزه شبهات و مطالب دروغ درباره دین به شدت درحال پخش شدنه، و نوجوان یا جوان ما خیلی سردرگمه، اعتقاداتش هم کامل شکل نگرفته یا اصلا شکل نگرفته تو این وضعیت ما میایم دستور میدیم نماز بخون، حجابتو رعایت کن. بعد میایم از فلسفه حجاب و نماز و عواقب بی‌نمازی و بی‌حجابی میگیم، که کامل توجیه بشه. طرف میگه آقا حجاب یکی از فروعات اسلامه، من هنوز تو اصل اسلام موندم. چه انتظاری داری از من؟ من موارد زیادی رو تو اطرفیانم دیدم که طرف بی‌حجاب بود، محجبه ‌شد. وقتی بررسی کردم دیدم طرف اصلا درباره حجاب تحقیق خاصی نکرده، یه سری جلسات اعتقادی، معرفتی یا اخلاقی رفته. یعنی اعتقاداتش و نگاهش عوض شده، خودبخود محجبه شده. پس اگه میخوایم برای حجاب کار کنیم. باید چندبرابر برای اعتقادات کار کنیم، خودبخود برای حجاب و نماز وبقیه واجبات کارکردیم. اگه میخواید ده جلسه برای حجاب سخنرانی بذارید، هشت جلسه‌شو برای اعتقادات و اخلاق و معارف دین بگذارید و دو جلسه‌شو برای حجاب والدین عزیز برای اینکه در سن بلوغ بچه‌ها احکام الهی رو راحت‌تر قبول کنن و انجام بدن، سال‌ها قبل از سن بلوغ روی اعتقادات و شناخت خدا کار کنید. نمونه بارزش خود من که تو نوجوانی، مدرسه تاثیر زیادی تو تغییر نگاه و اعتقاداتم داشت و خودم، خودبه‌خود رفتم سراغ رساله توضیح‌المسائل و فراگرفتن احکام این کاری هست که همه مردم و خانواده‌ها و فعالان فرهنگی باید انجام بدن. حکومت هم میتونه در کنار وظایف خودش در اجرای قانون، این کار رو در ارگان‌های مختلف انجام بده. چه مدرسه، چه دانشگاه، چه اداره‌جات. که اعتقادات و معرفت دینی مردم و بچه‌هاشون رو بالا بره. حتی اگه هیچکدوم از اینا کاری نکنن، خانواده به تنهایی میتونه ادامه دارد... @hosein_darabi
کودکانتان را درمعرض چه پیام ها وچه حملات فرهنگی قرار دادید؟ ❌هتک حرمت قرآن توسط انیمیشن "آتش نشان سام" اینگونه در جنگی آرام و بیصدا اعتقاد و باور کودکان شما رامیگیرند ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
💥💥 پشت بندش میخندد. من اما نمیخندم. زل میزنم به عکس سیاه و سفیدی که گوشه دیواراست. یحیی روی پله های
0⃣5⃣ 🍃🌺 ماتیک کالباسی روی لبهای برجسته ام میمالم و لبخند گشادی تحویل آینه ی کوچک اتاق میدهم. کمی به مژه هایم ریمل میزنم و.... کیفم را برمیدارم و ازاتاق بیرون میروم. یلدا چادر لخت و سنگینش راروی سرجابه جا می کند و بادیدن شال کوتاه و مانتوی تنگم باناراحتی به یحیی اشاره می کند... بی تفاوت شانه بالا میندازم! یلداهم کوتاه میاید و رو به آشپزخانه بلند می گوید:مامان مابریم؟! نگاهم به یحیی خیره مانده. به اپن آشپزخانه تکیه کرده و به آذر نگاه می کند. آذر دستهایش رابادامن بلندش خشک می کند و میگوید:آره عزیزم خوش بگذره! نگاهش که به من می افتد. لطافتش را ازدست میدهد. گویی میخواهد نیشم بزند! برق عسلی چشمانش مثل شیشه روحم راخراش میدهد. خداحافظی می کنم و از دربیرون می روم. کفش های اسپرت صورتی ام رابه پامی کنم و منتظر میمانم.یلدا بادیدن کفشهایم میگوید: چندجفت آوردی؟! -سه تا فقط.تکرارمی کند: فقط! دستم رامی گیرد و ازپله ها پایین می رویم. به کوچه که میرسیم با اضطرابی آشکار تندتند میگوید: ببین محیا! تاالان دخالتی توی پوششت نکردم. ولی امشب یحیی باماست.. بخدا به زور راضیش کردم ببرتمون بیرون. یکم مراعات کن بخاطر من. چشمانش را مظلومانه تنگ می کند. چاره ای نیست. موهایم را از جلو کامل می پوشانم. لبخند میزند... 💥 یحیی ماشین را ازپارکینگ بیرون می اورد. پیش ازسوارشدن یلدا باانگشت سبابه به لبهایش اشاره می کند. توجهی نمی کنم و سوارماشین میشوم. یلداهم کنارم مینشیند. همان لحظه یحیی پنجره اش را پایین میدهد و میگوید:یلدا. شیشتو بده پایین. گرمه! اوهم سریع پنجره راپایین میدهد. حرکت می کنیم. یلدا دستم رامیگیرد و محکم می فشارد. باتعجب نگاهش می کنم. زیرلب میگوید:ناراحت نشدی که؟ -براچی؟ پایین شالم را دردست میگیرد. نیمچه لبخندی میزنم و می گویم: نه. نشدم! رو به رو را نگاه می کنم. چشمم به چشمهای یحیی میافتد. درست درکادر کوچک اینه ی مستطیلی! اخم کرده؟! نه... عصبی است؟! نه! باآرامش دنده راعوض می کند. ادکلن خنکش مشامم را قلقلک میدهد. یادم باشد موقع فضولی دراتاقش اسم عطرهایش را یادداشت کنم. یلدا میپرسد:داداش کجا میریم؟ یحیی مکثی عمیق می کند و جواب میدهد:همونجا که به زور قولشو گرفتی.یلدا دستهایش رابهم میزند و باذوق میگوید:آخ جون! خیلی خوبی...یحیی - آره! می دونم! من:کجا میریم؟! یلدا چشمانش برق میزند: شهربازی! یحیی بلیط هارا به یلدا میدهد و میگوید:مراقب باش! - مگه تو سوار نمیشی؟! - نه! این پایین تماشا می کنم... 🎢 باهم به طرف کشتی صبا می رویم وباذوق سوارمیشویم. یلدا برای یحیی دست تکان میدهد. اوهم جوابش رابالبخند میدهد.پیراهن چهارخانه قرمز و سفیدش بدجور چشم را خیره نگه میدارد. شلوارکتان سرمه ای رنگش هم به پاهای کشیده اش می اید. موهایش راعقب داده. مثل همیشه. دردلم میگذرد، ازمحمدمهدی بهتراست!. نه؟!!! خوب یادم است انقدرجیغ کشیدیم که صدایمان گرفت. بعدازبازی برای خوردن بستنی روی یکی ازنیمکت های حاشیه شهربازی می نشینیم. چندپسر ازمقابلمان رد می شوند که بادیدن من یکی ازانها سوت می زند و دیگری اشاره می کند. یحیی قاشق بستنی اش را کنارمیگذارد.و درگوش یلدا یک چیزهایی زمزمه می کند یلدا هم بی معطلی ارام به من میگوید:یحیی میگه نگاه میکنن! یه خورده دلخور میشوم وجواب میدهم:میتونن نگاه نکنن. به من مربوط نیست!و مشعول بستنی خوردن میشوم. " چه غلطا! دستورم میده. نگران ابجیشه بخاطرمن یوقت اونو نخورن. بخودم مربوطه، نه اون" آنها درست مقابلمان روی یک نیمکت دیگر مینشینند. یحیی بلند می شودکه یلدا دستش را میگیرد و بانگرانی میپرسد: چیکار می کنی!یحیی بالحنی متعجب همراه با ارامش جواب میدهد:هیچی. میریم سمت ماشین. بستنی تون رو تو مسیر بخورید.دوست دارم بگویم: دلم نمیخواد! میخوام بشینم بخورم...... ⬅️ ⬅️ ادامه دارد ‌❣ @Mattla_eshgh
بااکراه بلند می شوم و پشت سرشان راه میافتم. حس می کنم دعوای بچگی هنوزهم ادامه دارد. آبمان مال یک جوب نیست. همیشه دوست داشتم یحیی را درجوب خودش خفه کنم! درراه برگشت خیره به خط های ممتد و سفید خیابان به یاد بازی لی لی، لبخند تلخی زدم.یادم می آید یلدا هیچ وقت برای بازی به کوچه نمی آمد. یکبارهم که من رفتم یحیی اشکم رادراورد. ظرفی راپراز آب کرد و خط های سفیدی که باگچ و زحمت روی زمین کشیده بودم پاک کرد تامن مجبور شوم به خانه بروم. زیرلب می گویم: بدبخت عقده ای! حس می کنم یحیی همیشه نقش موش آزمایشگاهی رابرایم داشت. چون اولین نفری بود که فحش های جدیدی را که یاد میگرفتم نثار روحش می کردم... ....زنی که بایک چسب سفید بینی قلمی اش را بالا نگه داشته، یک بادکنک صورتی بعنوان اشانتیون دستم میدهد. قیافه ام وا می رود! قبل ترها حداقل یک عطرسه درچهار تقدیمت می کردند. الان چندصدهزارتومن که خرید کنی جایزه ات میشود یک بادکنک گازی صورتی. تشکر می کنم و ازپشت صندوق کنار می روم.عینک آفتابی ام را روی بینی بالا میدهم و از مرکزخرید بیرون می زنم. یک سویی شرت برای اوایل پاییز نیازداشتم و خریدم..... باتاکسی به طرف خانه برمیگردم.یلدا و آذر و عمو چندبار به تلفن همراهم زنگ زده اند. خوب حق دارند. بی خبر بیرون زده بودم..... 🏅 باکلیدی که عمو برایم زده دررا باز می کنم و از پله ها بالا می روم. باورم نمی شود نخ بادکنک راهنوز درمشتم نگه داشته ام. به طبقه ی اول می رسم و چندتقه به در میزنم. کسی دررا باز نمی کند. کلید را درقفل میندازم و دررا باز می کنم. کسی نیست. لبم راکج می کنم و ابروبالامیندازم. کجا رفته اند؟! کیف و خریدهایم راروی مبل میندازم و به سمت اتاق یلدا می روم. دراتاقش باز است و عطرملایم همیشگی اش به جان میشیند. به اتاق نشیمن برمیگردم وتلفن همراهم رااز زیپ کوچک کیفم بیرون میاورم و شماره یلدارا میگیرم.جواب نمیدهد. 🎗 وسایلم رابرمیدارم و به اتاق خودم می روم. بامانتو روی تخت دراز میکشم وچشمهایم را می بندم. حتما رفته اند مهمانی. همان بهتر که جا ماندم. حوصله ی قوم یعجوج و معجوج راندارم. ده دقیقه میگذرد که صدای باز و بسته شدن در میاید. سیخ روی تحت مینشینم و گوشم را تیز می کنم. بااسترس آب دهانم راقورت میدهم. حتما برگشتند دیگر.... امانه صدای غرهای همیشگی آذر می آید نه سلام بلند جواد و نه ردی از یلدا که به طرف اتاقش بیاید. ازروی تخت بلند میشوم، یک بار دیگر آب دهانم را ازگلوی خشکم پایین میدهم. باپنجه ی پا به طرف دراتاقم می روم و گوشم راتیز می کنم. صدای گذاشتن دسته ی کلید روی میز گوشم راتیز ترمی کند. صدای درآوردن کت وچندسرفه ی بلند و خش دار. یحیی است؟! تپش قلبم کمی ارام می گیرد. حضورش را در اشپزخانه احساس می کنم. باز و بسته شدن درهای کابینت و یخچال. حتما گرسنه است و دنبال قاقالی میگیردد. خنده ام میگیرد. دراتاقم را نیمه می بندم و مانتو و شالم را د رمی آورم. گیره ی سرم را باز می کنم تا موهایم کمی هوابخورد. چنددقیقه نگذشته باز صدای بسته شدن در می آید. ازاتاق بیرون می روم و سرک میکشم. یعنی رفت؟! یادم می افتد که چقدر برای اتاقش نقشه کشیده ام. فرصت خوبی است. درحالیکه یقه ی تی شرت طوسی، صورتی ام را تکان میدهم تا کمی خنک شوم به سمت اتاقش می دوم. مثل بچه هایی که ازذوق دوست دارند سرو صدا کنند، تکانی به بدنم می دهم و پیش از ورود به اتاقش کمی میرقصم. نمیدانم چرا؟! اماهمیشه در اتاقش میچپد و در را می بندد. مگرچه چیز جالبی وجود دارد؟ در اتاقش راباز می کنم و بالبخندوارد می شوم.بوی عطر خنک و ملایمی هوشم را قلقلک میدهد. تختش کنج اتاق با یک روتختی سرمه ای قرمز، نمای خوبی پیدا کرده. میز دراور کوچک و تعداد زیادی عطر،ادکلن، یک برس، ژل و کرم و.... سوتی میزنم و زیرلب می گویم: لوازم آرایشش ازمن بیشتره! کنارتخت کیف لپ تاپشش راگذاشته. روی دیوارمقواهای سفید و بزرگ باطرح نقشه ساختمان چسبانده.لبم را کج می کنم: یعنی باید مهندس صداش کنم؟! چرخ می زنم و دقیق ترمی شوم. پشت سرم یک کتابخانه ی کوچک باچهارطبقه پراز کتاب خودنمایی می کند.یک طبقه مخصوص شهداست. یک چفیه هم روی طبقه ی اخر پهن کرده. پقی میزنم زیرخنده. به تمام معنا بالاخانه راتعطیل کرده...... ⬅️ ⬅️ ادامه دارد....... ‌❣ @Mattla_eshgh
🅰 دستم راروی چفیه میکشم.رویش باخودکار یک چیزهایی نوشته شده. خم می شوم و چشمانم راریز می کنم خوانا نیست. بوی گلاب میدهد. ریشه هایش را بین دو انگشت شصت و سبابه ام میگیرم. نرم و لطیف است. نمیدانم چرا ولی گوشه اش را میگیرم و برش میدارم تا روی شانه ام بیندازم که یک پاکت نامه اززیرش روی زمین می افتد. باتعجب سریع خم می شوم و برش میدارم. پشتش باخط خوش و نستعلیق نوشته شده:داستان کربلارا خواندم مرتضی جان! حال که شناختمت چطور دردنیا تاب بیاورم؟! الف. میم . پیش خودم تکرار می کنم: مرتضی جان؟! اون کیه دیگه؟! گیج درپاکت راباز می کنم ونامه داخلش رابیرون میکشم. بوی تندعطریاس و محمدی دلم را میزند. همان لحظه چندتقه به در میخورد. هول می کنم و برگه را داخل پاکت فرومی کنم وسرجای اولش زیرچفیه میگذارم. موهایم راعقب میدهم و بلند میپرسم: کیه؟! وبه طرف درورودی خانه می روم. ازچشمی در راهرو را نگاه می کنم. لبخند پهن یلدا چشمم را میزند. در را باز می کنم. یلدابادیدنم بی مقدمه میپرسد:چراجواب تلفن نمی دادی؟! کجا رفته بودی؟! دلمون هزارراه رفت. آذر ازپشت سرش باتعجب سرک میکشد: وادخترتو خونه ای؟! رنگش پریده. چرا؟! چون خانه بودم؟! آذر یکبار دیگر میپرسد: خونه بودی؟! -بله! ازکنارم رد می شود و داخل می آید.یحیی کجاست؟! پوزخند می زنم و جواب میدهم: نمی دونم! - نیومده خونه؟! -فکر کنم خواب بودم اومدن و رفتن! آهانی میگوید ومشغول پاک کردن عرق پشت لب و پیشانی اش بادستمال کاغذی می شود. یلدا روی مبل ولو می شود و میگوید: وای جات خالی بود. کلی زنگ زدیم بهت! دوست داشتیم توام باشی. -کجا؟! - خونه ی همکار بابا! - - اووو! نه عزیزم ممنون! خوش گذشت؟ - حسابی! آذر چشم غره می رود. دلیلش را نمی فهمم. باچشم و ابرو به یلدا اشاره می کنم چی شده؟! یلدا ازروی مبل بلند می شود و به اتاقش اشاره می کند که یعنی دنبالش بروم... 🅱 یلدا پسر حاج حمید رادوست داشت. حاج حمید همان همکار عموجواد بود! می گفت حس می کند اوهم خیلی بی میل نیست! اسمش سهیل است. پسرخوب و با کمالات... بعداز محمدمهدی به کلمه ی ازدواج آلرژی پیدا کرده ام... با این وجود یلدا را دلداری دادم و برایش آرزوی بهترین ها را کردم.... 🆎 شروع دانشگاه مثل پنیر آب شده ی پیتزا برایم لذت بخش بود! عمو در ظاهر ازمن راضی بود و این را تلفنی به پدرم می گفت! اما چشمانش از غصه و کلافگی برق می زد. خوب درس میخواندم و نگاه های حریص پسران هم کلاسم را رد می کردم. آزاد و بی هیچ دغدغه میرفتم و می آمدم. دنیا به کام من بود! تنها موجودمشکل ساز یحیی بود که کام را برایم زهر می کرد. مدام نطق اسلام می کرد و در گوش یلدا میخواند که به محیا بگو بیشتر مراعات کند. آنقدر به پرو پایم پیچید که تصمیم گرفتم دلش رابسوزانم و دیوانه اش کنم! خودش تنش میخارید! من با او کاری نداشتم اما او چوب لای دنده هایم می کرد! میخواستم همان چوب را درسرش خرد کنم.... 🅾 روی کاناپه دمر دراز میکشم و کتاب زبان فرانسه را مقابلم باز می کنم. تونیک آستین سه ربع یاسی و شلوار تقریبا کوتاه تا یک وجب بالای مچ پاهایم را پوشیده ام. عمو جواد و آذر جون به بهشت زهرا رفته اند. یلدا در اتاقش پای لپ تاپ نشسته و پوستر طراحی می کند. انگشت سبابه ام را به زبانم میزنم و صفحه ی کتاب را عوض می کنم. درخانه باز می شود. بدون اینکه سرم را برگردانم می گویم: سلام آذرجون! چقدر زود برگشتین! شال از روی سرم سرمیخورد و روی شانه هایم می افتد. جوابی نمی شنوم. با آرامش خاصی پشت سرم را نگاه می کنم بادیدن چشمهای گرد یحیی که روی زمین قفل شده اند، لبخند می زنم و می گویم: سلام پسرعمو. خوش اومدی! دستهایش رامشت می کند و جواب میدهد: سلام! ممنون! میتونی فرانسوی Pouvez-vous parler français? " : باتعجب و اشتیاق می پرسم حرف بزنی؟!" آره! نمی توانستم بیشترازین فرانسوی حرف بزنم! درذهنم دنبال کلمات جدید و ساده گشتم! یکدفعه بلند صدازد: یلدا؟! یلدا؟! حتم دارم خیال کرده من درخانه تنها مانده ام! دوست دارم بلند بخندم وبگویم: میترسی بیای جایی که من هستم؟! معلوم است! مذهبی ها همینند به Est-ce : خودشان هم شک دارند! چشمانم راریز می کنم و با لبخند می گویم تواتاقشه" dans sa chambre " سرتکان میدهد و به طرف اتاق یلدا میرود. خوشم آمد! فرانسه را کجا یادگرفته؟! پشت سرش راه می افتم. حضورم راپشت سرش احساس می کند و می ایستد. نزدیکش می روم. تنها یک قدم بینمان فاصله است. قدم به زور به سرشانه اش می رسد.... ⬅️ ⬅️ ادامه دارد....... ‌❣ @Mattla_eshgh
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/4512 قسمت اول داستان واقعی "فنجانی چای با خدا" خاطرات یک عضو گروهک داعش https://eitaa.com/Mattla_eshgh/4323 ابتدای داستان واقعی https://eitaa.com/Mattla_eshgh/3852 ابتدای داستان https://eitaa.com/Mattla_eshgh/3577 ابتدای داستان https://eitaa.com/Mattla_eshgh/3333 ابتدای داستان https://eitaa.com/Mattla_eshgh/2669 ابتدای داستان واقعی https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1960 ابتدای داستان https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1752 ابتدای داستان https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1600 ابتدای داستان https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1155 ابتدای داستان واقعی https://eitaa.com/Mattla_eshgh/42 داستان واقعی قسمت اول داستان فراراز جهنم 👇 https://eitaa.com/Mattla_eshgh/5108
خوش امد به دوستانی که به جمع ما پیوستین☺️🌹 برنامه کانال👇