مطلع عشق
💞 تلفن را قطع می کند و می پرسد: میسوزه؟! داغ شده؟! گیج نگاهش می کنم. عصبی می پرسد:جوابمو بده! مچ پات
#قبله_ی_من
#قسمت 2⃣5⃣
🍃🌺 به تقلا می افتم...نفسهایم تند میشود: -تشنمه!
چندلحظه میگذرد. لبه ی باریک و شکننده ی لیوان بلوری روی لبهایم قرار می گیرد. یک جرعه آب را به سختی فرو می برم. گلویم میسوزد. صورتم درهم می رود. از درد! نگاهم به سوزن فرو رفته در گودی دستم می افتد. نقطه ی مقابل آرنجم. دستم کبود شده! نگاهم می چرخد، فضای سنگین حالم رابدتر می کند. عق می زنم! یحیی پایین پایم ایستاده. نگرانی درنگاهش دست و پا میزند، اما... چهره ی درهمش داد میزند که عصبانی است! ازمن؟! سارا با پشت دست گونه ام را نوازش می کند: چیزی نشده نترس! کم کم کاملا هوشیار میشوم. یلدا بق کرده و کنارم نشسته... پشت سرش سهیل ایستاده! چرا؟! یکی از ابروهایم رابالا میدهم: چی شده؟ یلدا دستم را میگیرد. آرام! گویی میترسد چیزی بشکند! صدای بم و گرفته ی یحیی نگاهم را به سمتش میگرداند آوردیمتون بیمارستان. چیزی نشده! خطر از بغل گوشتون رد شد الحمدالله!زمزمه می کنم: خطر؟! سارا: آره عزیزم! دکتر می گفت کم مونده بود رگ اصلیت پاره بشه! گیج میپرسم: چی؟! رگ؟ یحیی کلافه یک قدم جلو می آید و درحالیکه نگاهش به دستم خیره مانده میگوید:مچ پاتون رو شیشه دلستر برید. خیلی بد و عمیق! نباید خودتون نگاه می کردید وگرنه حالتون خیلی بدترمیشد! توی چمن ها یه ازخدا بی خبر شیشه روانداخته بوده... دکتر گفت فقط یک سانت با رگ اصلی فاصله داشته... اما ضعف وحالت تهوع بخاطر خون ریزی شدیده.
سارا: اگر اقا یحیی نبود من دست و پامو گم می کردم. پات رو که دیدم، خودم ضعف رفتم! یلدا بامهربانی میگوید:شرمنده تلفنم خاموش بود.لحنش بوی پشیمانی میدهد. یحیی باغیظ نگاهش می کند. حتما موضوع را فهمیده! خدابه خیر کند! یحیی آرام میگوید:نشد توی پارک بگم! ولی اگر به مامان و بابا نگفتم دلیل خودم رو داشتم.مادرم ممکن بود شلوغش کنه و فقط استرس بده نذاره زود کارمو کنم! پدرم هم....بابا معمولا توی این شرایط جای دلداری اول میگن چرا حواست نبوده؟ چرا دویدی...چی شد! چرا نشد! وپشت هم سوال و سوال... مابقی هم که مهمون بودن!
ساق دست یلدارا چنگ میزنم و می گویم:کمکم کن! و سعی می کنم بنشینم. یلدا دستش راپشت کتفم میگذارد تا بلند شوم. ساراهم پشتم بالشت میگذارد. سهیل جلو می آید و میگوید:خیلی ناراحت شدم...شرمنده که ما...
حرفش رابا نگاه جدی یحیی قورت میدهد! جواب میدهم: نه! این چه حرفیه... شماکه نمی دونستید قراره اتفاقی بیفته یحیی به سمت در میرود:زنگ میزنم به مامان اینا بگم اونا برن خونه مام میریم.و ازاتاق بیرون میرود. شلوارش خونی شده. چرا؟! سارا ذهنم رامیخواند:توی ماشین بیهوش شدی. خیلی سخت بود بیرون آوردنت، من نمی تونستم تکونت بدم. ازیه طرف اگر می کشیدیمت پات گیر می کرد به کف ماشین و زخمت بازترمیشد. اقایحیی مجبورشد بیرون بیارتت.میخواهم بپرسم چطوری؟! که یلدا میگوید:خودم برات همه رو میگم! فعلا خداروشکر که سالمی! باید حسابی بهت برسیم خون زیادی ازدست دادی....
🍄 کمرم را محکم به بالشت فشار میدهم و لبخندکجی به صورت اذر میزنم. یلدا برایم اب سیب گرفته و کنارم گذاشته. پیش خودم فکر می کنم: همچین بدم نیستا. هی بهت میرسن وقتی یه چیزیت میشه.
💥 یحیی فردای ان روز اعلام کرد باازدواج یلدا و سهیل مخالف است. حتی اذر را سرزنش کرد که چرا برای خودش بیخود تصمیم گرفته.
عموهم به همان شدت ناراحت شد و روی حرفش تاکید کرد که من به رفیق دختر نمیدم. یلداهم دراین پنج روزلام تاکام با یحیی حرف نزده. دیروز هم درنبود عمو و یحیی،یلدا عصبانی شد و گفت:نمی دونم به یحیی چه ربطی داره! من دختر نوزده ساله نیستم که برام امر ونهی کنه یا هیچی نفهمم.یادم می اید حسابی به من برخورد. دوست داشتم موهایش را ازته بچینم!یعنی نوزده ساله ها نفهمند؟! سهیل رسما دربیمارستان از یحیی خواستگاری کرد. صحنه ی جالبی بود. رفت و بادسته گل آمد. من فکر کردم برای من خریده و ازاین خیال هنوز هم خنده ام می گیرد.یلدا مدام می پرسید: چرا میگی مخالفم. اقاسهیل پسره خوبیه.. امایحیی حرفی جز مخالفم نمیزد. تا دو هفته حوصله ی کل کل و سربه سر گذاشتن بایحیی را نداشتم. حواسم به پا و درس و کلاسم بود. اخرتمام بحث و گیس کشیها یحیی با تحکم گفت:باشه! ولی اگر از ازدواج باهاش پشیمون شدی هیچ وقت سراغ من نیا! دردید من او یک موجود سنگ دل و بی عاطفه بود.
⏪ ⏪ ادامه دارد......
❣ @Mattla_eshgh
💠 گرچه اشتباه می کردم و زمان چیز دیگری راثابت کرد. ماجرای بیهوشی ام را از یلدا پرسیدم. اوهم با تامل و مکث توضیح داد:یحیی مجبور شده بلندت کنه.پوزخندی زدم و پراندم: پس تو دین شما دست زدن به نامحرم شعاره.یلدا هم با اخم توپید:وقتی یکی داره میمیره ایرادی نداره. درضمن تو بیهوش بودی. یحیی هم گفته بود بهت نگیم که یک وقت فکرت مشغول نشه. ازشونه هات گرفته بوده. بیشتردستش به مانتوت بوده. این تو دین ما گناه نیست محیا خانم.
اگر به بحث ادامه می دادم حتما مشتش را زیر چشمم ول می کرد. درست زمانی پاپیچش شدم که با یحیی بحثش شده بود! کلاسهای دانشگاه راغیرحضوری دنبال کردم تا کامل خوب شوم. پانسمان پایم راکه باز کردم. جای زخم عمیق و بزرگ روی پایم مانده بود. دکتر گفت:متاسفانه جای این زخم تااخر عمر روی پاتون میمونه.آن روز حسابی غمباد گرفتم. یعنی دیگر نمی توانستم دامن کوتاه یا شلوارک بپوشم؟! ذهنم سمت همسر آینده ام منحرف شد. نکند او بدش بیاید! نه! مگرقراراست ازدواج هم بکنم؟!!
✳️ مادرم بعداز شنیدن ماجرای پارک پشت تلفن کم مانده بود خودش را رنده کند! انقدر سوال کرد که سرم رفت! مدام تاکید کردم که حالم خوب است! یک زخم کوچک بود! آذر هم لطف کرد درتماس بعدی به مادرم گفت: پای محیا به یه مو بند بود! یحیی رسوندش بیمارستان! کم مونده بود قطع شه عزیزم! خدابه روت نگاه کرده!نمی توانم احساسم رادر آن لحظه توصیف کنم! اواخر آبان ماه آذر قرارخواستگاری با خانواده ی شریفی گذاشت. همه چیز برای یلدا به شیرینی عسل شد.
❇️ خم می شوم، پاچه ی شلوارم را کمی بالا میدهم و به مچ پایم نگاه می کنم.کاش اثری از زخم نمی ماند! آب دهانم را قورت میدهم و کتاب شعرم را روی پایم باز می کنم. نیمکت دانشگاه بدنم را اذیت می کنم. انگار کسی چوب درکمرم می کند. می ایستم و مقنعه ام را کمی جلو میکشم. داخل زمین چمن میروم و زیر یک درخت مینشینم. کلاغی ازروی شاخه ی ضخیم درخت پرمیزند و مقابلم میشیند. زشت است؟! نمیدانم! سرش را کج می کند و با یک پرش به طرفم می آید. ازداخل کیف ساندویچ مرغم رابیرون می آورم و تکه ای گوشت برایش میندازم. گوشت را درهوا می قاپد و غار غار می کند. زیرلب می گویم:مرض!
چقدر مهربانم ها! دوباره به مچ پایم نگاه می کنم. فکرم راحسابی مشغول کرده. صدایی ازپشت سرم باعث می شود پاچه ی شلوارم را سریع پایین بکشم.پاتون طوریش شده؟! سر می گردانم و با لبخند گرم پسری بیست و دو یا بیست و سه ساله مواجه میشوم. موهای اطراف سرش کوتاه تراز وسطش است! شبیه طالبی است! لبخند میزنم: نه چیزی نیست!
کوله پشتی اش را روی شانه محکم می کند و میپرسد:اجازه هست؟! بی تفاوت می گویم: بفرمایید! چقدر چهره اش آشناست! اورا کجا دیده ام؟! یکبار دیگر نگاهش می کنم. پوست گندمی، چشم و ابروی مشکی. ته ریش کوتاه و نامرتب! یادم امد.او با من هم کلاس است. کنارم مینشیند و کوله اش را بغل میگیرد. کمی خودم راکنار میکشم و مشغول کتاب شعرم میشوم. می پرسد:شعر دوست دارید؟!
سریع می گویم: نه! متعجب نگاهم می کند! پس چرا میخونید؟!
-بعضی اوقات می چسبه! بدم نمی آمد کمی بااو گپ بزنم! هردودانشجوی یک رشته و کلاسیم! سرش را میخاراند محوطه ی دانشگاه رو دوس دارم! خلوته! میتونی برای خودت باشی! باپلک زدن حرفش را تایید می کنم.منو که میشناسید؟!
-نه!
- واقعا؟! من دوردیف پشت شما میشینم!
-توجهی نکردم!
- من آرادم. آراد گودرزی! چی چیه؟! دردلم میخندم! حالا آرد برنج یا گندم؟! لبخندم را بایک سرفه جمع می کنم
-آقای گودرزی! خوش بختم! دستش را به طرفم دراز می کند: شماهم ایران منش! -بله! به دستش خیره میشوم. باکمی مکث دستش را عقب میکشد
عذرمیخوام!
-نه! عیب نداره .چه کتابی هست؟! و با سر به کتابم اشاره می کند -سهراب سپهری واقعا؟! من خیلی ازشعراش سر در نمیارم! کمی حرف زدیم و باهم آشناشدیم. اولین پسری بودکه به او اجازه نزدیک شدن دادم! به نظر نمی آید مریض باشد، نگاهش هم سودجو نیست! دراولین برخود ازچشم و موهایم هم تعریفی نکرد. بااوخداحافظی می کنم و از محوطه بیرون میروم.یلدا بااسترس لبش را تندتند میجود و پایش را تکان میدهد. خیره به چشمان عسلی اش میخندم -چته! چرا نیومدن؟ دیر کردن! -هول شوهریا! قرار بود هفت بیان...الان هفت و سه دقیقه اس! اخم بانمکی می کند و یکبار دیگر خودش رادرآینه دید میزند محیا! روسریم. بهم میاد؟! -صدبار پرسیدی ...عااااره عاره! صدای آیفون جیغش رابلند می کند! غش غش میخندم و دراتاق راباز می کنم که یلدا سریع میگوید:محیا این لباست دیگه واقعا یه جوریه! تو فعلا به مستر سهیل فکر کن!
⏪ ⏪ ادامه دارد........
❣ @Mattla_eshgh
🔵 یک شومیز گشاد چهارخانه آلبالویی، آستین سه ربع تا روی کمر شلوارم پوشیده ام.یلدا التماس می کند:بخدا مثل مرداس لباست! خیلی کوتاهه! مث پیرهن شلوار یحیی ست! بیاحداقل تونیک بپوش! دهن کجی می کنم و از اتاق بیرون میروم. موهای روشنم زیر پارچه ی حریر وقرمز رنگ شال نگاه عمو را خشک می کند. شلوار لوله تفنگی آبی روشن و کفش اسپرت روفرشی. آذر با چندقدم بلند سمتم می پرد و دم گوشم میگوید: آخه دخترجون! این چیه! خوب نیست بخدا! یه مدلی شدی! لبخند دندون نمایی میزنم و جوابی نمیدهم. عمو دررا باز می کند و سهیلا وحاج حمید داخل می آیند. سهیل مثل زن هایی که تازه بند انداخته اند، سرخ شده! دسته گل بزرگ و چشم پرکنی دردست گرفته. بعداز سلام و احوال پرسی می نشینند و من هم کنار آذر می ایستم. سهیلا چپ چپ به سرتاپایم نگاه می کند.سینا باپشت دست عرق پیشانی اش را می گیرد. احساس می کنم درتلاش است مرا نبیند! پوزخند میزنم و به سارا نگاه می کنم. آرایش ملایمی کرده و رویش را گرفته. بعداز صحبتهای خسته کننده سهیلا میخندد و میگوید:گلومون خشک شدا...چایی!
همان لحظه یحیی ازاتاقش بیرون می آید. چشمهای سرخ و اخم همیشگی اش یک لحظه دلم را می لرزاند. جذابیت ظاهری اش واقعا دل فریب است! باحاج حمید،سهیل و سینا دست میدهد و خوش آمد می گوید. چندان خوشحال به نظر نمی رسید.حاج حمید می پرسد:یحیی بابا گریه کردی؟! یحیی خونسرد جواب میدهد:نه سردرد داشتم. عذرمیخوام طول کشید تابیام. داشتم حاضر میشدم.صدایش گرفته و به زور شنیده میشود. یلدا بالاخره از اتاق بیرون می آید وباگونه های سرخ و چشمهایی ریز ازخجالت برای آوردن چای به آسپزخانه می رود. یحیی دنبالش به آشپزخانه میرود. میخواهم مرا ببیند. هرطور شده!از اتاق که بیرون آمد، نگاهش حتی یک لحظه نلغزید. می گویم:میرم شیرینی بیارم. و از جا بلند میشوم و به آشپزخانه میروم. یلدا چای در لیوان کمر باریک می ریزد و هر از گاهی در نور به رنگش نگاه می کند. یحیی به یخچال تکیه می دهد و می گوید:من میوه می برم. به طرفش میروم -نه من میبرم. زحمت نکش رویش را بر می گرداند. اما جلویش می ایستم و نزدیک تر میشوم -میخواید شما میوه ببر و من شیرینی؟! لبش را گاز می گیرد و از کنارم رد میشود. یلدا درعالم خودش سیر می کند.
جعبه ی شیرینی را روی میز میگذارم و سریع درش رابرمیدارم. به سمت یحیی میدوم و جعبه را مقابلش میگیرم و می گویم:-اول داداش عروس.از حرکت سریعم جا میخورد و بی هوا نگاهش به من می افتد. سریع پشتش را می کند و میگوید:یلدا چقدر طول میدی بدو دیگه! کارخودم راکردم. کمی فشار برایش لازم است!
🔷 آراد به عنوان یک دوست اجتماعی همیشه کنارم بود و هوایم راداشت. با او صمیمی شدم و تاحدی هم اعتماد کردم. گاها داداش صدایش میزدم اما اوخوشش نمی آمد و قیافه اش درهم میرفت!
🔹 یلدا چهارجلسه با سهیل صحبت کرد وبله را گفت! برای مراسم عقدش یک پیراهن گلبهی بلند و پوشیده خریدم.قرارشد با یلدابه آرایشگاه بروم. آذر طعنه میزد:معلوم نیست دختر من عروسه یامحیا! یحیی انگشت سبابه اش را در یقه اش فرو میبرد و باکمک شصتش دکمه ی اول پیرهنش را باز می کند. با کت و شلوار ابی کاربنی و پیرهن سفید رنگ کناریلدا ایستاده. هرکس نداندگمان می کند که داماد خوداوست. موهایش را کمی کوتاه کرده و مرتب عقب داده. مثل همیشه یک دسته روی پیشانی و ابروی راستش رها شده. ته ریش کوتاه و مرتبش چهره اش را جوان تر کرده. دوربین را بالا می اورم و می گویم:-لبخند بزنید.
هردو لبخند می زنند. یلدا باتمام وجود ولی یحیی..... آذر به اتاق عقد می آید و می گوید:دختر شما برو بشین زحمت نکش. یکی دیگه میگم بیاد عکس بگیره. میدانستم میخواهد کمتر مقابل چشمهای خیره جولان دهم. باخونسردی جواب میدهم:-یه شبه، ازدستش نمیدم. یحیی یک دستش را در جیبش فرو می برد و با دست دیگر یقه ی کتش را میگیرد واین بار پشت سر یلدا می ایستد. یلدا هم دست به کمر میزند و سرش را کج می کند. دامن پف دار و دست کش های سفیدش مرا یاد سیندرلا میندازد. لبخند دندان نما که میزند، دل برایش قنج میرود. موهایش را بالای سرش جمع و تاج بزرگ و زیبایی هم جلویش گذاشته اند. عمو حسابی به خرج افتاده. یک تالاربزرگ و مجلل برای اثبات علاقه به دخترش گرفته. یک ربع میگذرد که اذردوباره سرو کله اش پیدا می شود و میگوید:عاقد داره میاد، بیاید بیرون. قبلش اقا سهیل میخواد با یلدا تنها باشه.ریز میخندم: چقدرم طفلک هوله.یحیی شنل را روی سر یلدا میندازد و به چشمهایش خیره میشود.چقدر ناز شدی کوچولو!
⏪ ⏪ ادامه دارد.........
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#امام_رضا_علیه_السلام عاشقان دور حرم عشق و صفا را دیدند عارفان چلہ گرفتند و خدا را دیدند ای فقیری
پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز دوشنبه(حجاب وعفاف)👇
صبح آمده تا دست پر از روزی خورشید
بر قامت تاریکی شب نور بریزد
تا هرچه دلآشوبی و تشویش و خرابی ست
از ساحت آرامشتان دور بریزد
🍃 سلام
صبحتون بخیر
امروزتون پر از اتفاقات خوب
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#اهداف_دنیایی_مبارزه_با_هوای_نفس 14 🔴" مبارزه در جوانی "🔴 🔷 نکته مهمی که باید بهش دقت بشه اینه ک
#اهداف_دنیایی_مبارزه_با_هوای_نفس 15
🔶 اولین قدم برای حلّ مشکلاتِ زندگی اینه که خودت رو #قوی کنی💯
✔️ قوی که بشی، "حتی مشکلاتِ بزرگ" رو هم حساب نمیکنی
و خم به ابرو نمیاری...❗️
🌺💞🌏
➖حضرت امام(ره) چندین پیام به صدا و سیما دادن
و
توی همشون تاکید میکردن که؛↓
✨صدا و سیمای ما باید جوان های ما رو قوی بار بیاره""✨
💢 هیچوقت نفرمودن اهلِ نماز و دعای فرج و حفظِ قرآن بار بیاره√
بلکه تاکید کردن که باید جوان های ما رو "قوی بار بیاره"👌
🔰وقتی جوانی قوی بار اومد، خودش به همه خوبی ها خواهد رسید.
✅🔹🎨➖🌷
❣ @Mattla_eshgh
🔴⚠️
#آنچه_ازنظرها_پنهان_است
.
🔻پیامهای پنهان و جنسی موجود در کارتونها🔻
بااین بمباران اطلاعات، بین بلوغ جنسی و رشد عقلی اشخاص فاصله میافتد وشخص، ابتدا به بلوغ جنسی میرسد.
🌸 @Mattla_eshgh
⭕️ یکی از عوامل موثر در بدحجابی و بی حجابی
"تغذیه و سبک زندگی غلط" هست
✅ به طور کلی طبایع #گرم غیرت بیشتری نسبت به طبایع #سرد دارن
بنابراین اگر صهیونیست ها بخوان یک ملتی رو بی حیا کنن اول توی #تغذیه شون دست میبرن
💢 خوردن غذاهای سرد و سبک زندگی سودا زا یکی از مهم ترین عوامل بی غیرتی هست
کسی که در طول روز از غذاهای فستفودی و پیتزا و مرغ و سایرغذاهای سرد استفاده میکنه کم کم دیگه اصلا توان رعایت ادب و تقوا رو از دست میده
🍕🌭🍔🍟🌮
حالا شما بیا هی براش کلاس دینی بذار و هی توی خیابون امر به معروفش کن
اصلا نمیفهمه شما داری چی میگی!
⭕️ اصلا براش مهم نیست که با بدحجابیش داره ضربه میزنه به خودش و بقیه.
بعد تو هی تعجب میکنی که این چرا اینجوریه!🤔😢
با ترویج سبک زندگی دینی و طب اسلامی
✅ تا ۹۰ درصد میتونید بدحجابی رو در جامعه ریشه کن کنید....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🔵 یک شومیز گشاد چهارخانه آلبالویی، آستین سه ربع تا روی کمر شلوارم پوشیده ام.یلدا التماس می کند:بخدا
#قبله_ی_من
#قسمت 3⃣5⃣
✳️ دلم می لرزد! اولین باراست که صدای خشک و جدی اش رنگ ملایمت گرفته. یلدا خجالت زده تشکر می کند و سرش را پایین میندازد. یحیی چانه اش را می گیرد و سرش را بالا میاورد. خم میشود و لبش راروی پیشانی اش می گذارد. همان لحظه یک عکس میندازم. مکث طولانی هنگام بوسیدنش، اشک یلدا را در می اورد. بعداز ده ثانیه یا بیشتر لبش را بر میدارد و میگوید:یادت باشه قبل اینکه زن کسی باشی آبجی خودمی.لبخند میزند و به طرف در اتاق میرود. یلدا بغضش را قورت میدهد. به سمتش میروم -دیوونه اینا. خوبه عقدته نه عروسی! یلدا باچشمان اشک الود می خندد و میگوید:آخه یه لحظه دلم براش تنگ شد. تاحالا اینقدر عمیق بوسم نکرده بود.-خب حالا! گریه نکنی آرایشت بریزه! بذار اقاسهیل گول بخوره راضی شه بله رو بگه! بامشت به شانه ام میزند: مسخره. اذیت نکن بچه سرتق!جوابی نمیدهم و باخنده به طرف در میروم که می گوید: امیدوارم تورو جای عروس نگیرن! -دیوونه! ازاتاق بیرون می روم و کناری می ایستم. دنباله ی دامن بلند و کلوشم روی زمین می کشد. استین های حریرم تا دو سانت پایین مچ دستم می اید. پایین دامن و بالاتنه ام دانتل و حریر کار شده. یقه ی لباسم به حالت ایستاده گردنم را می پوشاند. یک گردنبند که جای زنجیر ساتن صورتی دارد، انداخته ام. سنگ سفید بارگه های سرخش چشم را خیره نگه میدارد. موهایم فر درشت وباز اطرافم رهاشده. یک حلقه ی گل به رنگهای سفید و صورتی هم روی سرم گذاشتند. پشت میز میشنم و یک شیرینی داخل پیش دستی ام میگذارم. دختربچه ای بانمک باموهای لخت و مشکی اش مقابلم می شیند و زیرچشمی نگاهم می کند.
لبخند میزنم و می پرسم: -شیرینی میخوری خاله؟! سرش را به چپ و راست تکان میدهد: آ. آ... به صورتم خیره میشود و می پرسد:چطوری اینقد موهات درازه؟! خنده ام میگیرد: -موهامو ازوختی کوشولو بودم مث تو دیگه کوتاه نکردم. توضیح بهتری برایش نداشتم. جلوی دهنش را با دودست میگیرد و چیزی را نامفهوم میگوید. -چی گفتی؟! سرش را میخاراند و بامن و من میگوید: عین فرشته. اون کارتونه که می دادش اون موقع! و بعد به سرعت می دود و فرارمی کند. بی اختیار لبخند میزنم. بچه ها موجوداتی پاک و لطیفند. مثل خوردن کیک وانیلی باچایی حسابی به ادم می چسبند.
کنار دخترعموهای داماد می ایستم و به عاقد نگاه می کنم. پیرمرد بانمکی که عینک بزرگی روی بینی عقابی اش دهن کجی می کند. کمی انطرف تراذر ایستاده و اشک می ریزد. طرف دیگر سفره ی عقد یحیی کنار عمو، سینا وحاج حمید ایستاده. سارا خودش را به من میرساند و با ذوق لبخند میزند.زیرلب می گویم: بله رو که گفت شما دست بزنید من سوت! اوکی؟ سارا با تعجب نگاهم می کند. اذر هم سرش را با تاسف تکان می دهد. چند تادختر حرفم را تایید می کنند. یلدا بعداز سه بار وکالت میگوید:-با اجازه ی اقاامام زمان ...پدر و مادرم. و همه ی بزرگترای جمع بله.
همان لحظه من و چند نفر دیگر دست میزنیم و کل میکشیم. عمو بادهان باز وچشمهای ازحدقه بیرون زده نگاهم می کند. یحیی سرش پایین است و شوکه به سفره ی عقد خیره شده. سارا دستم را سریع می گیرد و میگوید:نامحرم وایستاده آبجی جون! توخونه این کارو می کنیم اعتنا نمی کنم و بلند می گویم:-ایشالا خوشبخت شی عزیزدلم! یحیی این بار سرش را بالامی گیرد و بلند میگوید: -الهی عاقبت بخیر شن. برای خوشبختی و سلامتیشون صلوات.مردها بلند و زنها زیرلب صلوات میفرستند. چه مسخره! مگه ختمه؟!
مهمانها خداحافظی می کنند و تنها یک عده درسالن میمانند تا عروس و داماد را همراهی کنند. دردلم خداروشکری می گویم و شالم راروی سرم مرتب می کنم. اگر پدر و مادرم می آمدند، اینقدر ازادی ممکن نبود. پدرم عذرخواهی کرده بود که: مراسم خیلی سریع و اتفاقی بوده! من هم قرار مهمی دارم و به کسی قول داده ام. اگر خانم بخواد بیاد میفرستمش. و تاکید کرده بود کادوی عقد یلدا محفوظ است. مادرم هم مگر بدون پدرم اب میخورد؟! به گمانم اگر یک روز قرار باشد بعداز صدو بیست سال جان به عزرائیل بدهد، اول میگوید پدر بمیرد تا پشت سرش مادرم راضی به رفتن شود.ازپله ها پایین می روم و وارد خیابان می شوم. یلدا باکمک سهیل در دویست و شش سفید رنگ می نشیند و همه اماده ی رفتن می شوند. اذر را می بینم که به سینا و سارا میگوید بایحیی بیاید و بعد خودش سوار ماشین عمو میشود. به دنبال این حرف چشم میگردانم تا یحیی راببینم. به پرشیا تکیه داده و به ماشین عروس خیره شده. لبخند مرموزی میزنم و به طرف پرشیای نوک مدادی اش می روم. صدای تق تق پاشنه های کفشم باعث می شود به طرفم برگردد و نگاهش اتفاقی به مو و صورتم بیفتد. احتمالا فکر کرد اذر است....
⏪ ⏪ ادامه دارد......
❣ @Mattla_eshgh
🍄 سریع برمی گردد،در ماشین را باز می کند و پشت فرمون می نشیند. من هم بی معطلی در سمت شاگرد راباز می کنم و کنارش می نشینم. مبهوت دنبال حرفی میگردد که می گویم: ماشینای دیگه جا نداشتن! کسی روهم نمیشناسم! به روبه رو خیره میشود و می گوید:لطف کنید عقب بشینید.همان لحظه در ماشین باز می شود و سارا و سینا عقب می نشینند. سینا بادیدن من تعجب می کند اما فقط میگوید:شرمنده مثل اینکه باید زحمت مارو بکشی. ماشین مامان اینا پرِ وسیله بود! یحیی گیج جواب میدهد:نه...مشکلی نیست.زیر لب طوری که فقط او بشنود می گویم:دیگه جانیست!
سارا همراه خودش کیف و وسایل یلدا را آورده و کنار خودش گذاشت. یحیی پنجره ی ماشین راپایین میدهد و باحرص دنده را عوض می کند و پشت ماشین عروس راه می افتد. ذوق زده می گویم:بوق نمیزنی؟! ابروهایش هرلحظه بیشتر درهم میرود. اصرارمی کنم:بوق بزن دیگه! عقد خواهرته! اطمینان دارم که اگر من نبودم حتما شلوغش می کرد. وجود من عذاب الیم است برای روح حساسش! توجهی نمی کند، با حرص دستم را دراز می کنم و می گویم:نزنی خودم میزنما! عصبی چندبار بوق میزند. با خوشحالی دستم را ازپنجره بیرون می برم و هومیکشم! سارا از پشت سر شانه ام رامی گیرد و می گوید:عزیزم یکم آروم تر!!
احمق ها! نمی خواهند یک شب خوش باشند! دستم راداخل می آورم و در صندلی جمع می شوم. به جهنم که همتون خل و چلید. درست کنار ماشین عروس پیش می رویم. تلفن همراهم را بیرون می آورم و از قسمت موزیک، آهنگ شاد و مورد علاقه ام را پلی می کنم..... ستاره بارون کن و داغون کن و بیا حالمو دگرگون کن و برو دیوونه بازی کن و نازی کن و بیا باز دلو راضی کن و برو.....
بی اراده پایم را تکان میدهم و متن موزیک را زمزمه می کنم. زیر چشمی به چهره ی سرخش نگاه می کنم و پوزخند میزنم... سوهان روح توام، می دونم عزیزم!
دنده را باتمام توانش عوض می کند و ازماشین عروس جلو میزند. سرعتش هرلحظه بیشتر میشود. هفتاد، هشتاد، صد، صدو ده....
باترس به روبرو زل میزنم. چیزی نمی بینم. جز سایه های رنگی ماشین ها که از کنارشان رد میشویم. موزیک را قطع می کنم و بلند می گویم:چته! آروم! توجهی نمی کند. سارا به التماس می افتد: آقا یحیی. لطفا! سینا اصرار می کند: خطرناکه یحیی داداش. آروم!
در صندلی فرو میروم و خودم رامچاله می کنم. قلبم خودش را به دیواره قفسه ی سینه ام محکم میکوبد. هربار شدید تر. بی اراده زمزمه می کنم:ب... ببخشید... ببخشید! لبخند کجی فکش را به حرکت در می آورد. دوباره بریده و ارام می گویم:خواهش می کنم آروم!
سرعتش راکم می کند و در یک کوچه می پیچد. سرم گیج می رود. رسیدیم! سریع از ماشین پیاده میشود و در را بهم میکوبد. سارا دستش را از روی سینه بر می دارد و می گوید: هوف! یهو چشون شد؟! با نفرت دردلم میگذرد:عقده ایه روانی!
درحالیکه زانوهایم می لرزد و ساق پاهام سست شده ازماشین پیاده می شوم.حلقه ی گل روی پیشانی ام را مرتب و باغیظ به صورتش خیره میشوم. بلند می گوید: لطفا پیاده شید ماشین رو ببرم پارکینگ.در رو باز کردم برید بالا! سینا و سارا بی معطلی از ماشین پیاده می شوند، تشکر می کنند و داخل می روند. یحیی سوار ماشین میشود. همان لحظه خم میشوم و از پنجره ی شاگرد می گویم:متاسفم! هنوز بچه ای!
پوزخند میزند: اینو میخواستم دوهفته پیش بهت بگم! لبم را با حرص روی هم فشار می دهم :از بچگیت دل آدما رو میسوزوندی! عقده ای! و به طرف در می دوم. تک بوق کوتاهی میزند و بعد از اینکه می ایستم سرش را از پنجره بیرون می آورد و می گوید:مراقب باش خودت دل و جونتو نسوزونی!
🌺 یلدا به خانه ی پدرشوهرش رفت تا بعد از جشن پیش سهیل باشد. اوهم به آرزویش رسید!
🔷 ساعت از دونیمه شب گذشته. همه خوابند و من مثل جغد روی تختم نشسته وبق کرده ام. کفش به پایم نساخته. انگشتهایم ورم کرده و قرمزشده اند. تشنه ام! ازکباب متنفرم...هروقت میخورم باید پشت بندش یک تانکرآب سربکشم...
از طرفی شیرپاک کن هم درکیفم در اتاق نشیمن مانده،بدون آن باید پوستم را همراه با آرایش بکنم!
از روی تخت بلند می شوم و به طرف دراتاق می روم. نگاهم به آینه می افتد و دختر لجبازی که مثل عروسک های سرامیکی ودکوری درست شده! شایدهم به قول اون بچه... فرشته ی کارتونی که اون موقع پخش شد! کی؟! می خندم و مقابل آینه چرخ می زنم. یحیی من را دید ،نه؟!
به خودم نهیب میزنم. چه فرقی می کند؟! جواب خودم را میدهم:تاکه بسوزه! جیزززز..
⏪ ⏪ ادامه دارد.......
❣ @Mattla_eshgh
💯 یک چرخ دیگر میزنم و پیش خودم می گویم:عقد مضحکی بودها! همه چیز تعطیل! جشنی که در آن نتوانی برقصی، چه توفیری دارد! خنده ام می گیرد! مگر اصلا سهیل بلد است برقصد؟! فکرش رابکن! و پقی زیر خنده میزنم. جلوی دهانم را می گیرم و ازاتاق بیرون میروم. کیفم رااز روی مبل برمیدارم و به آشپزخانه میروم. دریخچال را باز می کنم و بطری آب را بر میدارم. پاورچین به طرف اتاق برمیگردم و هم زمان به پشت سرم نگاه می کنم که یک موقع کسی بیدار نشود! قدمهایم راتند می کنم که یکدفعه به کسی میخورم و نفسم را درسینه حبس می کنم!
بطری آب را دردستم فشار میدهم. یحیی بر می گردد و بادیدنم مات میماند. چهره اش در تاریک روشن راهرو دیدنی است! چشمهای گرد و دهان نیمه بازش. لبم را می گزم و داخل اتاقم می دوم....
🚫 دسته ی کوله پشتی ام را روی شانه محکم میگیرم و می گویم: پس کی میرسیم؟! یحیی زیرلب الله اکبری میگوید و به راهش ادامه می دهد. مسیر سختی را انتخاب کرده. از بس کودن است! قرار است یلدا را پاگشا کنند، آن هم در کوه! غرمیزنم: خسته شدما!می ایستد و دودستش رابالا می آورد: ای وای! میشه دودقیقه ساکت شید؟! احتمالا همه درحال نوشیدن یک لیوان لیموناد خنک هستند ولی ما! گرچه مقصر کلاس من بود که یحیی به پیروی از حرف عمو به دنبالم آمد. آهسته قدمی دیگر بر می دارم، سنگ زیر پایم سر میخورد و نفسم بند می آید. سرجایم خشک میشوم و بلند می گویم: روانی! میفتم می میرم! سرش را تکان میدهد:مگه دنیا از این شانسا داره؟! جامیخورم! بچه پررو! دندان قروچه ای می کنم و باحرص می گویم:خیلی رو داری! به فاصله ی یک قدم از من بااحتیاط جلو می رود. دوست دارم از دره پرتش کنم تا اثری از روی مبارکش باقی نماند. کلاه آفتابی اش را بر می دارد و درمشت مچاله اش می کند. افتاب چشم راکور می کند! رفتارش واقعا عجیب است. چطورمی تواند در برابر من این قدر مقاوم باشد؟! چه چیزی به او قدرت میدهد تا نگاهم نکند. نسبت به من بی تفاوت باشد! گیج به پس گردنش خیره میشوم.آفتاب سوخته شده. همان لحظه زیر پایم خالی میشود و سرمیخورم. باترس دست میندازم و مچ دستش را محکم میگیرم. صدای جیغم در فضا پخش میشود. شوکه برمیگردد و به چشمانم خیره میشود. آب دهانم را قورت میدهم و لبخند دندان نمایی میزنم. گره ابروهایش باز می شود و می گوید:الحمدالله...نیفتادین! وبعد چشمانش را می بندد: میشه حالا دستمو ول کنید! دستش را رها می کنم و دوباره لبخند میزنم. کلاهش را به طرفم میگیرد ومیگوید: لبه ی اینو محکم بگیرید. منم یه طرف دیگشو میگیرم.
باتعجب نگاهش می کنم. این بشر دیوانه است! به نرمی و بایک خیز روی زمین می نشینم و به مقابل خیره میشوم. دره ای وسیع و رنگارنگ. عجیب است پاییز! زانوهایم را در شکم جمع می کنم و دستانم را دورش حلقه می کنم. تاکجا باید پیش بروم. خودم را کوچک کنم! مقابلش ظاهرشوم و طوری رفتار کنم که گویی فقیر نگاهش هستم! درکی ندارم.مگر او مرد نیست! نیاز نمی فهمد؟! به جنس مخالفش گرایش ندارد؟! نکند دختر است! می خندم.. کوتاه و تلخ! چرا عمق نگاهش با محمدمهدی فرق دارد؟ چه چیزی پایبند نگهش می دارد. پایبند به عقاید احمقانه اش! احمقانه! واقعا احمق است یا... هوفی می کنم و چشمانم را می بندم. یعنی کارهایش تظاهرنیست؟! تا به حال دل به کسی نباخته؟ مگر می شود! بااین ظاهر و موقعیت باکسی نپریده باشد! تلفن همراهم زنگ میخورد. بابی حوصلگی به صفحه اش خیره بی اختیار ایشی می گویم و تماس را رد می کنم... "آراد" ،نمی توانم تعریفی از جایگاهش داشته باشم. برادر، دوست پسر، دوست! نمی دانم. فقط...دردهایم را خوب میشنود و دلداری ام میدهد. گاهی رویم حساس میشود. من تعریفش می کنم: دوست اجتماعی! خیلی ها دارند. نیمی از دانشگاه را که همین ارتباطات اجتماعی تشکیل داده. گاها با او به خرید و سینما هم می روم. اگراز من بپرسند دوستش داری. جوابی پیدا نمی کنم! مگر میشود یک دوست را دوست نداشت؟! تلفنم را در دستم می فشارم و به پشت سر نگاه می کنم.یحیی روی تخته سنگ بزرگی نشسته و به آسمان نگاه می کند. سرم را بالا میگیرم؛ کاش می فهمیدم چه درسردارد!
📛.....قاشقم را پراز سوپ می کنم و دوباره درکاسه بر می گردانم. زیر چشمی یحیی را دید میزنم. آرامشش کفرم را در می آورد. یک تکه نان در دهانم میگذارم وباحرص می جوم. کارهایش به تمام نقشه هایم گند زده. یلدا زیرگوش سهیل چیزی می گوید و هر دو آرام می خندند. سینا به رفتار سهیل پوزخند می زند.سارا اما هر از گاهی نگاهی به یحیی میندازد و لبش را گاز می گیرد. الحمدالله همه یک جور درگیرند! نامزدی هم چیز مزخرفی است ها. باید خاله بازی راه بیندازی و هروعده غذایت را درخانه ی یکی صرف کنی.....
⏪ ⏪ ادامه دارد.......
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
صبح آمده تا دست پر از روزی خورشید بر قامت تاریکی شب نور بریزد تا هرچه دلآشوبی و تشویش و خرابی ست
پستهای دوشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇