eitaa logo
مطلع عشق
273 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🍃 تــ😍ــو بــا شـکـوه تــرینـی👌 شـبیه حــزبـــ الـلــه ... ✊🏻 همین کــه: ســر مـیکـنی روســـریِ لـبنـانــ😍ـی ‌❣ @Mattla_eshgh
حقیقت برخی از اخبار ☘زنان شاغل دیرتر به آلزایمر مبتلا میشوند
🔴 حقیقت برخی از اخبار ‍ 🗞 "زنان شاغل دیرتر به آلزایمر مبتلا می‌شوند." 🔺خبر بالا که در روزنامه دنیای جوانان انتشار یافته است، در خبرگزاری های مختلفی مانند ایسنا نیز انتشار یافته بود. ↙️ لینک خبر ایسنا: 🌐 https://bit.ly/2O9443s 💢در اینکه اینگونه خبرگزاری ها و روزنامه ها تلاش دارند به بهانه برابری حقوق زن و مرد و یا مثل الآن به بهانه جلوگیری از بیماری هایی مثل آلزایمر زنان را از نقش اصلی خود که تربیت انسان هاست بازدارند که شکی نیست. 🔻اما ذکر چند نکته در این باره مهم است: 🔸آیا سبک زندگی زنان غربی با زنان ایرانی یکی است که بتوان برای هر دو مورد یک نسخه تجویز کرد؟ 🔸آیا در تحقیقات مورد نظر به جنبه های دیگر زندگی آن زنان هم توجه شده و یا صرفاً به دلیل کمتر بودن میزان آلزایمر در میان زنان شاغل، اشتغال زنان مورد تأیید قرار گرفته است؟ 🔸تحقیق مورد نظر بین ۶۳۸۶ زن آمریکایی که بین سال های ۱۹۳۵ تا ۱۹۵۶ متولد شده اند، انجام شده است. سوال اینجاست که آیا نتایج این تحقیق قابل تعمیم است و میتوان از نتایج آن برای به کارگیری در زندگی امروز نیز استفاده کرد؟ در حالیکه سبک زندگی افراد این زمان نسبت به دهه های گذشته بسیار تغییر کرده است. 🔴 در خبری که مربوط به خرداد ماه امسال است، مدیر عامل انجمن دمانس و آلزایمر ایران در بخشی بیان کرده که: 🔹با پیشگیری زود هنگام میتوان مغز را سالم نگه داشت. لذا توصیه می‌شود این افراد حداقل روزی نیم ساعت، انجام پیاده روی را در برنامه کاری خود داشته باشند. ذخایر مغزی شان را تا آنجایی که امکان دارد با یادگیری زبان جدید، حفظ قرآن یا حرفه جدید افزایش دهند. 🔹مغزشان را به انجام فعالیت وادار کنند. جدول و سودوکو حل کنند. روش زندگی‌شان را تغییر دهند و شیوه مناسب غذایی داشته باشند. سعی کنند بیشتر از سبزی ها، پروتئین ها( به ویژه پروتئین سفید)، روغن زیتون، روغن های با ترانس پایین و اشباع نشده استفاده کنند. ↙️ لینک خبر مربوطه: 🌐 https://bit.ly/2LytWn3 💢چرا چنین نسخه هایی کمتر توسط این رسانه ها پوشش داده می‌شوند در حالی که ساده تر بوده و قابلیت انطباق بیشتری با زندگی مردم دارند و بعلاوه زنان را از روند اصلی زندگی شان و همچنین نقش مهم شان در تربیت انسان ها و ساختن جامعه باز نمی‌دارند. ‌❣ @Mattla_eshgh
⛔️همجنسبازی زنان پر بازدید ترین موضوع در میان بینندگان فیلم های مستهجن در آمریکا ❓براستی چرا مردم چشم و دل سیر! آمریکا در چنین انحرافات جنسی غوطه ور شده‌اند؟؟؟ 🔻نکات: 1⃣ این آمار مربوط به پر بازدید ترین سایت مستهجن جهان است. 2⃣ عده ای خود باخته و خود تحقیر کننده می‌گویند که چون عده (قلیلی) در ایران با استفاده از فیلترشکن این فیلم ها را تماشا می‌کنند، این آمارها درست نیست و دارای اشکال است. 🔸خوب است بدانید در میان این آمارها که خود این سایت مستهجن منتشر کرده، آمارهایی بر اساس سن و جنسیت و ... نیز وجود دارد. 🔸فیلترشکن ها، آی پی کاربران را تغییر می‌دهند و آنها را به یک سرور در خارج از کشور متصل می کنند. 🔸واضح است که این سایت ها بر اساس آی پی کاربر نمی‌توانند سن و جنسیت و ... کاربران را تشخیص دهند بلکه با استفاده از پلاگین های نصب شده روی دستگاه کاربر و روش های دیگر هویت کاربر را تا حد زیادی تشخیص می‌دهند. 🔸بنابراین استفاده از فیلترشکن تأثیری روی این آمارها نمی‌گذارد. 🔸🔹🔸🔹 ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قسمت 9⃣6⃣ - پسر تو خیلی خوبی و من از صمیم قلب دوستت دارم...ولی توی این مسئله اجازه خانواده شرطه.
0⃣7⃣ 💖 پیشانی و روی بینی اش آفتاب سوخته شده، پیراهن سفید و نیمه جذبش تیرگی پوستش را بیشتر به رخ میکشد. کتش را روی پا جابه جا می کند و می پرسد: خوب جوابتون چیه؟ ازسوالش جا میخورم. ازوقتی به اتاقم اومده. یک کلمه هم حرف نزدیم.لبخند جمع و جوری تحویل عجول بودنش میدهم -من تنهاسوالم شرایطمه. اینکه ازین به بعد میرم و میام! همیشه نیستم. بودنم نصف نصفه.. -نه مشکلی ندارم! خیلی خوب! حالا جوابتون چیه؟! چقدر این حالتش برایم شیرین و دلچسب است. کودکانه منتظر است تا اقرار کنم؛ به دوست داشتنش! کاش میشد بگویم چندوقتی میشود دلم یک بله به تو بدهکاراست.به محجوب و عجیب بودنت. لبم رابه دندان میگیرم و سرم را پایین میندازم... - شاید بخوای بپرسید چی شد یک دفعه شمارو انتخاب کردم..؟ هوم؟ این یکی از مسائلی بود که ذهنم را در دست میفشرد -بله! - یک دفعه نبود! ازوقتی نه سالتون شد! چادرسرکردید و باقد و قواره کوچیک روگرفتید! یادتونه؟ چادر می پوشیدید ولی لاک قرمز هم میزدید! میخندم. خوب یادم است. آنروز دیگر دعوایمان نشد. پدرم می گفت دیگر نمی توانم باپسرها بازی کنم. حتم دارم اگر به سن تکلیف نرسیده بودم، اون روز بایحیی دعوامی کردم! سر لاک براق و خوشرنگم. -یادمه! - راستش... پیگیر بودم. و توفکر! سعی کردم همیشه مثل یلدا بهتون نگاه کنم ولی نشد...وقتی اومدید تهران! خیلی شوکه شدم. ازتو، له شدم. به معنای واقعی داغون شدم. حس کردم بین ما فاصله افتاده و وقتی اززبون خودتون میشنیدم که چقد از من و امثال من بیزارید بیشتر عقب میکشیدم ولی همیشه دعا می کردم که همه چیزمثل قبل بشه...دیگه به رسیدن فکر نمی کردم. به اینکه خودت شی فکر می کردم محیا! اولین باراست که بافعل مفرد مخاطبم قرارمیدهد. دلم قنج میرود.. اوتمام مدت مرادوست داشته! چه عشق کهنه ای! کلی قدمت دارد...حالا هرچی دوست دارید بپرسید. دیگر حرفی نمیماند. میخواهم دیوانه وار بله بگویم. بلند تاهمه بشنوند. چادرم راکمی عقب میدهم تاخوب نگاهش کنم. ابروهایش رابالا میدهد و میگوید: من مدتها منتظر برگشتنت بودم محیا!دهانم راباز می کنم اماصدایی شنیده نمی شود. محو دو چشم پاک و صادق لبخند میزنم و زمزمه می کنم: خواستگاری کردنتم عجیب غریبه! میدونستی؟ - عقب مونده ها باید بابقیه فرق داشته باشن! اشک تا دم چشمانم بالا می آید. به قاب روی دیوار نگاه می کنم... لبه ی روسری ام را مرتب می کنم و می گویم: چه جوری میتونم شریک یه عقب مونده باشم؟! یکدفعه دودستش راروی صورتش میگذارد و وای آرامی میگوید. صدای خدایا شکرت گفتنش بغض چشمانم را میشکند. خدارا برای من شکرمی کند؟ دستهایش راروی پایش میگذارد ومیگوید: حالا که جواب رو شنیدم. میخوام یه قولی به من بدی! -چی؟ - اینکه هیچ وقت ناراحت و شرمنده ی گذشتت یا یه دوره فاصله گرفتنت نباشی.یک وقت دلخور نشی ها. فکر نکنی من خیلی خوبم و عذاب وجدان بگیری. اگر ان شاالله همسرت بشم راضی نیستم که حتی دقیقه ای به اشتباهاتت فکر کنی من به فکرم بیشتر اعتماد دارم و کسی که الان جلوم نشسته بعید می دونم زمانی بد بوده باشه. من فقط خوبی می بینم.حتی وقتی مهمان خونه ی ما بودی. خواهش دومم اینکه خوب بمون. پاک بمون. این تنها انتظار من ازهمسر آینده مه.بندبند وجودم میلرزد. یک عمر دور زدم و پشت هم به هیچ ها دل بستم. غافل از آنکه درگوشه ای از دنیای کوچکم مردی به پاکی او نفس میکشد. قلبش تابحال باصدای دختری نلرزیده و آمدنم را انتظار میکشد. یحیی هدیه است. هدیه ای به پاس رفاقت با شهدا. کاش میشد لحظه ای خاطرات را نگه داشت و این بار برای همه نوشت. تمام ما نیمی پنهان داریم که در دستان خدا حفظ شده. کسانی که دنیا ازوجودشان اکسیژن میگیرد تا نفس بکشد. کسانی که سرشان را درلاک پاکی فرو برده اند و در دلشان خانه ای گرم میسازند. ماخودمانیم که دستان خدارا پس میزنیم. یادمان باشد که دستان خدا امن ترین جا برای تپیدن دو قلب کنارهم است... بادست چپ، دست راستم را میگیرم تا لرزشش را کنترل کنم. هجوم اشک پشت پرده ی نازک پلک مانع ادامه دادن میشود. چشمانم را محکم می بندم و قطرات اشک را از خانه ی چشمانم بیرون می کنم. آنها هم بی صدا روی پوست خشک و بی روحم میلغزند و پایین می آیند... 💘 سر خودکار را روی برگه میگذارم و باتجسم اون شب چون ذبحی حلال سر آرزوهایم را میبرم.... ‌❣ @Mattla_eshgh
1⃣7⃣ 💛 آرزوهایی با هرتبسم شیرین و دلبرت متولد میشوند. با هر بار صدا زدن اسمم که نمی دانستم اسمم زیباست یا تو انقدر زیبا ادایش می کنی...باتک تک نگاه های پنهانی و کودکانه ات. یک آرزو در تن تشنه ی من جان گرفت. عقدو عروسی رادریک شب برگزار کردیم. اون هم در باغ کوچک خانه ی ما. جمعیت کمی را دعوت کردیم که به غیراز تعداد انگشت شماری همگی ازمحارم بودند. این بین فقط تو مهم بودی و تو.مهمان و هرکس دیگر حاشیه بود. من محو تماشای خنده ی مردانه ات میشدم که بین ریش کوتاه و مرتبت میدوید و تو هم مجذوب شیطنت های گاه و بی گاهم... 🔰 دستم را جلوی دهانم میگیرم و درحالیکه صدای هق هقم اتاق را پر کرده. اینطور مینویسم:مقابل نگاه خندان یلدا چرخی میزنم و با ادا و اطوار ملیح میخندم. دستهای مشت شده اش را درسینه جمع می کند و ذوق زده میگوید: یحیی امشب شهید نشه صلوات!خجالت زده سرم را پایین میندازم و به دامن پفی و بلند سفیدم خیره میشوم. حریر صدفی رنگ روی ساتن لباسم کشیده شده و بخشی از آن بعنوان دنباله روی زمین میکشد.به خواست یحیی لباسم راپوشیده سفارش دادم. آستین های حریرش تاروی دستم می آیند.یک بار دیگر میچرخم. این بار موهای باز و ساده ام روی شانه ام میریزد. یک حلقه ی گل جایگزین تاج عروس روی سرم گذاشته اند. تور بلند تا پایین دامنم میرسد. دسته گل به خواست خودم تجمعی از گل های سرخ سفید و سرخ بود که ساتن صدفی اش دستم را میپوشاند. مادرم برای بار آخر مرا در آغوش کشید و پیشانی ام را آرام بوسید... آذر :ازونی که فکر می کردم خوشگل ترشدی!نگاهش می کنم. او یک زن عموی معمولی و مادرشوهری فوق العاده است! لبخند میزنم و تشکر می کنم. یلدا بخش کوتاه تور را روی صورتم میندازد و ارام دم گوشم نجوا می کند.: حالا وقت شهید شدن یحیی ست!لبم راگاز میگیرم که تشر میزند: نکن رژت پاک شد! میخندم و پشت سرش به سمت راه پله میروم. ازآرایشگاه یک راست به خانه امده بودیم و یحیی مرا با چادر و شنل راهی اتاق طبقه ی بالا کرده بود. تصور اولین نگاه وهزار جور حدس و گمان راجع به عکس العملش قلبم رابه جنون میکشید. یلدا به پله ی اول از بالا که میرسد به پایین پله ها نگاه می کند و باشیطنت میگوید: آقا دوماد! عروس خانم تشریف آوردن.قبل از نزدیک شدن من یلدا اشاره می کند تا بایستم و بعدادامه میدهد: قبل دیدن فرشته کوچولوت باید رونما بدی بهم.صدای لرزان یحیی بند قلبم را پاره می کند به شما باید رونما بدم؟ یا به خانمم؟ زیرلب تکرار می کنم :خانمم.. خانم او! برای او... یلدا: خانم و خواهر شوهر خانم!و بعد با یک چشمک دعوتم می کند تا دم پله بروم. آب دهانم را قورت میدهم و به سمتش میروم. چهره ی رنگ پریده ی یحیی کم کم دیده میشود. کنار یلدا که میرسم یحیی با دهان نیمه باز و نگاه ماتش واقعا دیدنی میشود. یک قدم عقب میرود و سرش را پایین میندازد. دوباره نگاهم می کند و یک دفعه پشتش را می کند. بعداز چندثانیه برمیگردد و یک بار دیگر به صورتم زل میزند. خنده ام میگیرد. طفلک سربه زیرم چقدرهول کرده! ازپله ها با شمارش و مکث های منظم پایین میروم. یحیی تند و پشت هم آب دهانش را قورت میدهد و دستش راکه به وضوح میلرزد روی قلبش میگذارد. به پله ی آخر که میرسم، دستم را سمتش دراز می کنم. اواما بی حرکت به چشمانم خیره میماند لبش را گاز میگیرد و تا چندبار به آرامی پلک میزند قطرات عرق روی پیشانی بلند وسفیدش برق میزنند. آهسته و با لحنی خاص می گویم: آقا؟ دست خانمتو نمیگیری؟ متوجه دستم میشود. چرایی محکم میگوید و بااحتیاط دستش را سمت دستم می آورد. دلم برایش پرمیگیرد. چقدر دوست داشتنی است. چقدر خجالتی. چهارانگشتم را میگیرد . تبسمی گرم لبانش را می پوشاند. پله ی آخر را پایین می آیم و درست مقابلش می ایستم. دستش را کمی بالا می اورد وتمام دستم را محکم میگیرد و نرم فشار میدهد. سرش را خم می کند و کنار گوشم بالحنی بم و لرزان میگوید: تموم شد. محیای یحیات! چه قشنگ. یک طور خاصی میشوم. سرم را عقب میکشم و با شیطنت می پرانم: پس مبارکت باشم آقا! یلدا یکدفعه میگوید: خان داداش نمیخوای صورت عروستو خوب ببینی؟!چشمانت برق عجیبی میزنند..... ‌❣ @Mattla_eshgh
2⃣7⃣ 💍 دستهایت را بالا میاوری و تور را آرام ازروی صورتم کنار میبری. دیگر هیچ چیز بین ما نیست، هیچ چیز. حتی به قدر یک نفس بینمان فاصله نمی افتد. مگر نه؟! خیره و مجذوب بااسترس دلنشینی میخندی. یلدا و آذر و مادرم کل میکشند و دست میزنند. عمو روی سرم شاباش میریزد. یحیی همان لحظه از جیب کتش دوتراول بیرون می آورد و به یلدا میدهد: این پیش غذاس. واسه این هدیه یه دنیا رونما کمه! دلم ضعف میرود؛ تو چقدر خوبی.نه نه. هرچه خوبی دردنیاست تویی. به گمانم این بهتراست.... ❤️ خانه ی نقلی و کوچکمان اجاره ای است. فدای سرت. مهم قلب وسیع توست. مهم دل بیقرار من است. قراراست برای هم بتپند مگر نه؟ 💕 همه رفته اند؛ ازاولش هم انگارنبودند. ماییم و خانه ی اصفهانیمان که قراراست شاهد عاشقانه هایمان باشد... شنل را از روی دوشم برمیدارد و باچشمان جادویی و عسلی اش خیره خیره نگاهم می کند.دستم را می گیرد و بالا می آورد. زیر لب میگوید: بچرخ! همانطور که دستم رادردست گرفته مقابلش میچرخم.... دستم رارها می کند. چندقدم عقب میرود. کتش را درمی آورد و روی مبل میندازد... صدای نفسش را دریک قدمی می شنوم. همان دم تور بلندم کنار میرود..... - خدا چقدر وقت گذاشته خانم. چقدر حوصله! شانه ام را میگیرد و مرا سمت خودش میگرداند.. - میدونستی؟ -چیو؟ - اینکه موی بلند دوست دارم. میخندم. جوابی برای سوال لطیفت پیدا نمی کنم - میدونی؟! -چیو؟ - خیلی شبیه منه؟ -کی؟ - خدا! گیج نگاهت می کنم -چرا؟ - حتما عاشقت شده که اینقدر واسه نقاشی کردن چشمات دل گذاشته. باناباوری به لبهایت خیره میشوم. این حرفها را تو بزنی،یحیی؟! دست دراز می کند و دسته ای از موهایم را روی شانه ام میریزد: یه قول بده! -دوتا میدم! - مراقبش باشی. -مراقب چی؟! -مراقب محیای من. گلویم میسوزد. الان چه وقت بغض است. –چشم. - یحیی بمیره برای چشم گفتنت. - عه! خدانکنه! دستهایم رامیگیری و روی چشمانت میگذاری!اشک پلکم را خیس می کند. کاش میدانستم تو به پاس کدام کارنیکو برای خدایی.لبخندت برای من بس بود! تمام تو از سرزندگیم زیادی است. چه کسی فکرش را می کرد روزی تو بشوی نفس وزندگی بندشود به بودنت. ای همه ی بود و نبود من. بودنت راسپاس! 🍋 لیموترش ها درون پیش دستی مدام غلت میخورندو تا لب ظرف می ایند. آرام قدم برمیدارم تا روی زمین نیفتند. به میز کوچک تلفن که میرسم هوفی می کنم و روی صندلی تک نفره چوبی کنارش می نشینم. زیرچشمی ساعت را دید میزنم. کمی از ظهر گذشته. نتوانسته بودم ناهاربخورم. دلشوره کلافه ام کرده. حتم دارم از استرس و نگرانی است. یک هفته است که برای یک تماس یک دقیقه ای ازیحیی دل دل می کنم! حالم بداست. بدترازچیزی که قابل وصف باشد. همانطور که یک چشم به تلفن دارم و یک چشم به چندلیموی خوش رنگ، چاقو را برمیدارم و قاچ می کنمشان. اب دهان زیر زبانم جمع میشود. هرکدامشان را به چهار قسمت تقسیم می کنم. یک قسمت رابرمیدارم و بین دندانم میگیرم. بی اراده یکی از چشمانم را می بندم و ازطعم ترش و تیزش به خود میلرزم. سعی دارم دلشوره ام را با اینها خوب کنم...مادرم همیشه می گفت: حالت تهوع که داری یک تکه لواشک یا چندقاشق آب لیمو بخور. خوب یادم است که هرباربه نسخه اش عمل کردم تا دوساعت دردستشویی عق میزدم! امیدوارم این بار آنطورنشوم! باسرزبان لبم را پاک می کنم و دست چپم را روی تلفن میگذارم. گویی زیر دستم نبض میگیرد و دلم راآرام می کند. سرم رابه پشتی صندلی تکیه میدهم و برشی دیگر از لیمو رادردهانم میمکم. دلم ضعف میرود و گلویم ترش میشود. پیش دستی را روی میز میگذارم ، باهردودست دهانم را میگیرم و به سمت دستشویی میدوم و سرم را درروشویی اش خم می کنم...یک بار دوبار...سه بار...ده بار.. پشت هم عق میزنم...انقدر که چشمانم ازاشک پرمیشود. دستهایم میلرزند...حس می کنم هرلحظه ممکن است هرچه دردرونم است بیرون بریزد. هربارکه عق میزنم...ازتجسمش بعدی هم می آید...ازدهانم چیزی جز آب سفید بیرون نمی آید...چم شده؟! شیرآب را باز می کنم.... ‌❣ @Mattla_eshgh
❣مهر تو.... همان کیمیایی است.... که روزگار مرا.......... قیمتی می کند! ❣من، به اعتبار محبت تو....نفس می کشم ❣ ... قرار دل بی قرار من ‌❣ @Mattla_eshgh
✍مرا برایِ خودت پروریدی ؛ و من خودم را بندِ هر چه کردم الا خودت !... اسیرِ بندِ دنیا شده ام ، یک پناهنده به آغوشت قبول میکنی ؟... . . ✨*برداشتی از ؛ طه/۴۱ ‌❣ @Mattla_eshgh
❣و..... چقدر مبارک است.. صبحی که با نام تو آغاز می شود... نام تو را.... نه یکبار که باید با هر نفس... آواز خواند...... یگانه طلوع زمین. ‌❣ @Mattla_eshgh
( عج ) 📿🌸 قلْ هُوَ اللّٰهُ اَحَد 🌸📿 در باب فضیلت این سوره، آیت الله وحید خراسانی نکته ای را به جوانان بیان می کنند: 🌿 به دیگران هم سفارش کنید، نماز صبح را که خواندید، بار سوره توحید را بخوانید، 🌿 وقت هم بار این سوره را بخوانید، 🌿 بین هم که بیکارید، راه می روید، این سوره را بخوانید، 🌿 شما جوان ها از حالا شروع کنید، بعد روحتان می شود اکسیر احمر، 🌿 یک روز می بینی شب شده، صد تا سوره "قل هو الله احد" خواندی، آن وقت این صد تا سوره چه می کند؟ 🌿 به حکم روایات متعدده هم از طرق عامه، هم از طرق خاصه، قرائت یک سوره "قل هو الله احد" ثلث تورات، ثلث انجیل، ثلث زبور، ثلث قرآن، حساب می شود، 🌿 آن وقت سه سوره که خواندی، خدا به رحمت واسعه اش اجر تورات و انجیل و زبور و قرآن را به تو می دهد. 🌿 این سوره را بخوانید، شروع کنید از ، همه را هم هدیه به امام زمان کنید، آن هدیه به (عج) اثرش این است، که این سوره دیگر رد نمی شود. ‌❣ @Mattla_eshgh
🔴 تطهیر جاسوسان به شیوه آمد نیوز 🔺جدای از اینکه در پست بالا مرزهای استدلال آوردن را جابه‌جا کرده است، باید گفت: ⚠️دقت کنید که جاسوسانی که در قالب حامیان محیط زیست و یا در قالب خبرنگار و روزنامه نگار جاسوسی می‌کنند، چقدر مهم هستند که رسانه های معاند همچون آمد نیوز سعی می‌کنند در هر فرصتی آنها را تبرئه کرده و ذهنیت مردم را نسبت به آنها تلطیف کنند. ❌اذهان عمومی را اینگونه مدیریت می‌کنند که وقتی شما اسم جاسوس می‌آورید به توهم توطئه متهم می‌شوید. 🔸🔹🔸🔹 ‌❣ @Mattla_eshgh
💠 در رابطه با محمود احمدی نژاد، حرف های گفتنی زیاد است، بسیار بسیار زیاد ، اما یک نکته خیلی مهم را باید در به چنین روزی افتادن این فرد ، از یاد نبریم. 💠 فردی که در 4 سال اول ، رهبری عزیز درباره دولت ایشان فرمودند بهترین دولت ایران از زمان قاجار تا به الان!!! فردی که رهبری فرمودند نظر او به نظر بنده نزدیک تر است!!! فردی که در ایام تبلیغاتش ، واقعا واقعا بوی شهید رجایی می داد و دم از عدالت انقلابی می زد و در 4 سال اولش واقعا انقلابی بود ، هر چند اشتباهاتی هم داشت . اما حجم کارهایش فوق العاده بود. 💠 نکته مهمی که او را از شروع 4 سال دوم ، به سقوط نزدیک و نزدیک تر کرد تا جایی که بر خلاف نهی صریح رهبری از ورودش به انتخابات، باز هم وارد میدان شد، و نباید این نکته مهم را فراموش کنیم، این است که او شروع کرد به دسته بندی کردن فرامین مقام معظم رهبری به دو دسته امر ولایی و امر ارشادی !!! 💠 اگر امر ، ولایی باشد، خب باید عمل شود، اما اگر امر ، ارشادی باشد ، اشکالی ندارد که عمل نشود! و او در 4 سال دوم، بارها و بارها نشان داد که دیگر مثل 4 سال اول، تقریبا تمام دستورات رهبر را ولایی نمی داند. 💠 بلافاصله بعد انتخابش برای 4 سال دوم، اسفندیار رحیم مشایی را به عنوان معاون اولش انتخاب کرد، آقا نامه زدند که او را بردار، او دستور را ارشادی حساب کرد و یک هفته به آن عمل نکرد تا اینکه قضیه رسانه ای شد و دیگر چاره ای نداشت عمل کند!!! اما در کمال تعجب ، پست های متعددی ( بالاتر از 15 پست) در دولت دوم خودش به او داد تا نوعی دهن کجی باشد به دستور رهبری ، حتی اگر قصدش چنین چیزی نبوده باشد. 💠 در قضیه برکناری آقای حیدر مصلحی ، وزیر اطلاعات وقت هم آقا توصیه کردند که او را بر ندارد، باید باشد ، اما گوش نکرد و وزیر را مجبور به استعفا کرد، اما آقا دستور ولایی صادر کردند که او باید باشد و این اولین بار در تاریخ 40 ساله جمهوری اسلامی است که ولی فقیه، علنا در نصب یا عزل یک وزیر دخالت می کند، پس ببینید قضیه تا چه حد امنیتی و مهم بود که اگر رهبری عزیز ، ورود پیدا نمی کردند، می توانست برای جمهوری اسلامی گران تمام شود. 💠 همچنین در قضیه ادغام سازمان جهانگری با سازمان حج و زیارت !!!!! که رهبری بعد از اینکه دیدند او به توصیه ها عمل نمی کند، علنا وارد میدان شدند. آخر پدر خدا بیامرز، سازمان جهانگردی صنمی با سازمان حج و زیارت دارد که می خواستی آن ها را در هم ادغام کنی؟؟؟ آری .... 💠 این است عاقبت کسی که دستورات ولی خودش را به ارشادی و ولایی تقسیم می کند. 💠 خدایا ، تو خودت نگه دار ما باش که دستورات رهبری عزیز، و از ایشان بالاتر ، دستورات امام زمان (عج) و قرآن را ولایی فرض کنیم و عمل کنیم، نه ارشادی و بی عمل! ✍️ احسان عبادی @ma_va_o
🔸 پاسخ یک بزرگ که درباره (عج) رایج کرده اند: آیا به هنگام ، کشت و به راه میندازد؟!!😳👆 آیا همه مردم را میکشد؟ یا فقط پیروان ؟ همه مردم اویند.. چگونه منتظرانش را بکشد.. او را میکشد.. (ع) ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قسمت 2⃣7⃣ 💍 دستهایت را بالا میاوری و تور را آرام ازروی صورتم کنار میبری. دیگر هیچ چیز بین ما نیست،
3⃣7⃣ 💦 دستم رازیر آب میگیرم و دهانم را پرمی کنم از خنکی اش! دهانم راخالی می کنم وصاف می ایستم.. درآینه به خودم نگاه می کنم... زیرچشمانم کبود ورگه های خون از زیر پوست نازک و سفیدم پدیدار شده... دستم را روی شکمم میگذارم... ازحالتم چندشم میشود... صدای عق زدنم درگوشم زنگ میزند. موهایم را بالای سرم جمع کرده ام و تنها دسته ای راروی شانه ریخته ام. یحیی که بیاید باید رهایشان کنم.. میگوید:حیف نیست اینهارا بین گیره و هزارمدل بافت خفه کنی؟! باید باز باشن تاهروقت دلت آب شد با دست به جانشان بیفتی ... و پشت بندش مردانه میخندد... دلم ضعف میرود... زن بودن شیرین است اگر یک مرد در سینه ات نفس بکشد! ❄️ باسرآستینم خیسی لبم را میگیرم و با بی حالی ازدستشویی بیرون می آیم. معده ام میسوزد. خالی است! شاید هم زخم شده... سعی می کنم کل شکمم را درمشت بگیرم. لبهایم میلرزد.سردم شده! فنجان چای و عسل رانزدیک لبم می آورم و درمانده به حال خرابم فکر می کنم. نفسم را حبس می کنم و چای را سرمیکشم. باید زنده بمانم! خنده ام میگیرد... کمی که گذشت پوست تنم ازسرما کبودشد! نمیدانم تب و لرز کرده ام یا چیز دیگر...امامجبور شدم کاپشن یحیی را تنم کنم که درونش گم میشوم! آستین هایش برایم بلند است و وقتی مینشینم سرم در یقه اش فرومیرود...باوجود قدبلندم نسبت به جثه ی یحیی ریز ترم. درمبل راحتی فرو رفته ام وبا دهان باز نفس میکشم. موهای ژولیده و پریشانم چهره ام را مضحک کرده.. اماچاره چیست.. دستم توان بالا آمدن و شانه کشیدن را ندارد! سرم رابیشتر دریقه اش فرو میبرم و تلویزیون را خاموش می کنم. چشمانم گرم میشوند. خوابم می آید! اما دلم شور دلتنگی میزند!نگاه تب دارم را به ساعتم میدوزم تیک تاک... تیک تاک.. روی اعصاب است! مخم را تیلیت کرده! پشت هم وراجی می کند: زنگ...نزد. زنگ...نزد.. زنگ... مثل بچه ها همانطور که روی مبل نشسته ام پایم رادرون شکمم جمع و دستانم رادورش حلقه می کنم...چشمانم را می بندم...دلم عطرش را میطلبد!چیزی روی موهایم حرکت می کند...ارام و یکنواخت...چشم راستم رانیمه باز می کنم ودوباره می بندم. پوست صورتم میسوزد...به سختی این بار هر دو چشمم راباز می کنم. مقابلم تاراست و فضای تاریک دیدم را ضعیف تر می کند. سرم تیر می کشد ودرونم میسوزد...تب دارم! آب دهانم رااز گلوی خشکم پایین میدهم و یکباردیگر برای دیدن اطراف تقلا می کنم...دوتیله ی عسلي مقابلم برق میزنند. گرم.. مثل همان فنجان چای و عسلی...گرچه طعمش را نفهمیدم! صدایی درسرم می پیچد: محیام؟ محیا... لبهایم به هم میخورند: چ...ی.گیج و منگ چشمانم را می بندم. پوست صورتم از هرم نفسهایش گر میگیرد. یحیی است! کی امده؟! سرم را کمی تکان میدهم. بدنم گرم شده. چندباری پلک میزنم.هاله ی لبخند لبهایش را پوشانده. گردن کشیده اش در یقه ی بسته ی لباس نظامی تنها چیزی است که بعداز چهره اش درتاریک قابل تشخیص است. حرکت انگشتانش روی صورتم سوزن میشود و درون تنم فرو میرود...موهای تنم سیخ میشوند. به زور لبخند میزنم.دوست دارم ازخوشحالی جیغ بکشم و بعدساعتها بابت زنگ نزدن هایش گریه کنم ولی تنها به یک سوال افاقه می کنم: سلام... کی اومدی؟باپشت دست موهایم رااز جلوی چشمانم عقب میزند تقریبادوساعت پیش...به خودم که می آیم می بینم روی تخت دراز کشیده ام...دستم راروی پیشانی ام میگذارم :اینجا چیکار...می کنم؟ - خواب بودی رسیدم. آوردمت تواتاق! -خسته بودی...ببخشید! _ فداسرت! کاپشنم بهت میادا! و دستی به یقه ی کاپشن میکشد. لبخند میزنم و لبم را جمع می کنم:یه وخت زنگ نزنی ها!عیبه! میخندد...شرمنده،دست خودم نیست، بگیر نگیر داره! -کلا گفتم یاداوری کنم. - چیو یاداوری کنی؟! - اینکه پاک ازدست رفتم؟! سرجایم مینشینم و سرم رادریقه فرو میبرم. مظلومانه پلک میزنم و زل میزنم به چشمانش... -اونجوری نگاه نکن.دستهایش راباز می کند و... که یکدفعه دلم خالی ودهانم تلخ میشود. ازتخت پایین می آیم و به سمت دستشویی میدوم. صدای یحیی راازپشت سرم میشنوم: یاحسین! چی شد؟! 💥 دست مادرم را پس میزنم...مامان نمیخورم. - بیخود! یحیی چه گناهی کرده باید تورو تحمل کنه؟! قیافتو دیدی؟! -نترس! آقاسربه زیره به خانم نگاه نمیکنه. _ جواب ندی میمیری؟ -اوره! - درد! میخندم. بابیحالی سرم را عقب میکشم -مامان جان، عقم میاد نکن! - بذارشوهرت بیاد! همان لحظه یحیی وارد پذیرایی میشود..... ‌❣ @Mattla_eshgh
4⃣7⃣ 🎁 یک جعبه درون دستش کادو پیچ شده...لبخند بزرگش نگاهمان راخشک می کند.. زیر پلیورش درست روی سینه اش چیزی برجسته شده.سلامی می کند و برای بوسیدن دست مادرم خم میشود که طبق معمول ناکام میماند. مقابلم روی زمین زانو میزند. ملافه ام را درمشت میگیرم و به برق چشمانش زل میزنم -سلام. - وعلیکم خانم. -اون چیه؟ و به سینه اش اشاره می کنم. مادرم هم باتعجب به همانجا خیره شده...وایسا..کادوی جعبه راباز می کند. 🎂 روی در جعبه نوشته شده شیرینی سرای بهار. -کیکه؟! لبخندمیزند -کیکو کادو کردی؟! - دیوونه ها یه فرقی باید بکنن بابقیه. درجعبه راباکنجکاوی باز می کنم. کیک به شکل یک جفت کفش نوزاد است که شمع شماره صفر رویش گذاشته شده. با سس شکلات رویش نوشته شده: مامانی اومدنم مبارک. 🍼 باچشمهای ازحدقه درامده سریع دست میندازم و چیزی که زیرلباس یحیی است رابیرون می آورم.یک پستونک را بابند آبی به گردنش آویزان کرده! خدایا او مجنون است! یعنی. یعنی که...من... دهان نیمه بازم توان جیغ زدن پیدا نمی کند... مادرم چشمان پرازاشکش را به سقف میدوزد خدایا شکرت. بعد جلو می اید و پیشانی ام را میبوسد. من ولی شوکه به چشمان یحیی خیره میشوم. همه چیز دور سرم میچرخد. حالت تهوع...درد...نی نی کوچولو! - وقتی بردمت درمانگاه. آزمایش گرفتن. جوابشو صبح بهم دادن! داشتم پس میفتادم! باورت میشه؟ زمزمه می کنم: بابایی؟یکدفعه بلند میگوید: ای جووووون بابایی... جلو می آید و انگشت سبابه اش رادر کیک فرو میبرد و سمت دهانم می آورد :مبارکت باشه محیام.دهانم را باز می کنم، انگشتش رادردهانم میگذارد. چشمانم را می بندم و شیرینی شکلات را به جان میخرم. طعم زندگی میدهد. طعم ماه ها منتظر ماندن، طعمی ازیک شروع. طعم توت فرنگی لبخند یحیی یا توصیفی جدید از محیای یحیی! دیگر حالم بدنیست.دلم اشوب نیست؛ توهستی و من و ثمره ی عشقمان.عطریاس درفضای اتاق پیچیده. 👕 مقابل آینه ی میز توالتم می ایستم و پیرهن سرهمی ای که برایش خریده ام را روی شکمم میچسبانم. دورنگ آبی و گلبهی راانتخاب کرده ام.نمیدانم خدا قراراست رحمتش را نصیبم کند یا پسری که درآینده ای نه چندان دورپناه دومم بعداز پدرش باشد؟هرچه است. دلم برایش ضعف میرود. اندازه ی لباس به قدر یک وجب و نیم است که تاسرحد جنون انسان را به ذوق میکشاند! کاش یحیی بود ومیدید چه کرده ام.میدید که دل بی طاقتم تا سه ماهه شدن صبر نکرد! خم میشوم و یک جفت جورابی که بهقدر دوبند انگشتم است را برمیدارم و دوباره روی شکمم میچسبانم.. نمیداستم دیوانه ها هم میتوانند مادر بشوند! روی زمین مینشینم و دامنم را اطرافم باز می کنم" کاش زودتر برگردی یحیی! اولین لباس فسقلی ات را خریدم!"البته ببخش بدون تو و نظرت این کار را کردم. باشوق به پیش بند، یک دست لباس خانگی و یک جفت کفش که جلویم چیده شده نگاه می کنم. دستم را روی شکمم میکشم و چشمانم را می بندم. دکترمی گفت الان به قدر نصف نخود است! آرام میخندم، زیرلب زمزمه می کنم:آخه زشت مامان دست و پاام نداره قربون خدا برم... به ساعت دیواری نگاه می کنم: ده روز و هفت ساعت و پنج دقیقه است که نیستی!زودتر بیا! کفش و لباسهارا ازروی زمین برمیدارم و مرتب در کشوی اول میز توالتم روی تی شرت کرم یحیی میگذارم. درکشو را می بندم و دوباره در آینه به خودم نگاه می کنم. رنگ به صورت ندارم! اما حالم خوب است.. خوب تراز هر عصر دیگر. چرخی میزنم و لی لی کنان از اتاق بیرون می ایم و. زیرلب ارام میشمارم: یک...دو...سه... ده.. هفده...بیست و پنج..سی و شش..چهل و دو...چهل و سه...می ایستم و بلند می گویم: چهل و سه روزگیت مبارک همه ی هستی مامان!لبخند بزرگی تحویل سقف خانه میدهم: مرسی خدا! خیلی خوبی! همان دم تلفن زنگ میخورد. باهمان لبخند تقریبا به سمتش میدوم...حتم دارم یحیی است! قبل از سلام حتما می گویم که برای میوه ی دلمان لباس خریدم! دستهایم را که ازخوشحالی مشت شده باز می کنم، گوشی تلفن رابرمیدارم و کنارگوشم میگیرم باهیجان یک دفعه شروع می کنم: چه حلال زاده ای آقا! باصدای پدرم لبخند روی لبهایم میماسد...بامنی دختر؟ -س.. سلام بابا جون! بله بله!خوبید؟چه عجب! - خوبم! توخوبی؟.. نوه ام خوبه؟! نوه که میگوید یاد نصف نخود می افتم و خنده ام میگیرد -بله! خوب خوب...رفته بودیم... بین حرفم میگوید: خداروشکر! بابا جایی که نمیخوای بری؟ خونه هستی دیگه؟ چرا نگذاشت حرفم را تمام کنم... -بله! - مهمون نمیخوای؟...چه عجیب! ‌❣ @Mattla_eshgh
5⃣7⃣ 📘 -چراکه نه! قدمتون سرچشم! - پس تا چاییت دم بکشه من اومدم.و بدون خداحافظی قطع می کند. متعجب چندبار پلک میزنم و به گوشی درون دستم نگاه می کنم. مثل همیشه نبود! شاید کسی کنارش بود شاید...عجله داشت! شاید... لبخند میزنم و دستم را روی شکمم میگذارم: چیزی نیست. نگران نشو عزیزم...بابابزرگ داره میاد... ازجا بلند میشوم و به سمت آشپزخانه میروم. نگاهم به کتاب درسی که روی سنگ اپن گذاشته ام می افتد.. هوفی می کنم به سمت گاز میروم. کتاب را سه روز پیش اونجا گذاشتم تا بخونم. از دانشگاه دوترم مرخصی باامتحان گرفتم...البته بعید میدانم چیزی هم بخوانم! 📕 قوری شیشه ای را روی شعله ی کوچک و ظرف چای لاهیجان را آماده روی میز ناهار خوری میگذارم. برای عوض کردن دامن کوتاهم به اتاق خواب میروم... لباسم را عوض می کنم و قبل از برگشتن به پذیرایی یاد خریدبچه می افتم! با هیجان و شوری خاص برمیگردم و لباسهارا ازکشوبیرون می آورم... 📒 زنگ در به صدا در می آید، باعجله بافشار دادن دکمه ی اف اف در را باز و صدایم را برای سلام احوال پرسی گرم صاف می کنم...پدرم دراستانه دربالبخندی کج ظاهر میشود. دستش را میگیرم و برای بوسیدن صورتش روی پنجه ی پا می ایستم. هم قدوقواره ی یحیی است! لبخند میزند اما تلخ!از در به راهروی ساختمان سرک میکشم و میپرسم: تنها اومدید؟! مامان کوش پس؟! - اومدم یه بار پدر دختری کنارهم باشیم. شانه بالا میندازم... - مزاحمت شدم دختر؟ -نه اتفاقا خوب موقعی اومدید! و به لباس و کفش روی مبل اشاره می کنم. سر می گرداند و بانگاهی غریب به خریدی که کرده ام چشم میدوزد. - امروز رفتم خرید. بااجازه خودم! آستینش را میگیرم و پشت سرخود میکشم. اشاره می کنم روی مبل بنشیند. اوهم بی هیچ حرفی کنار لباس یک وجبی فندقم می نشیند. -حالتون خوبه؟ - آره عزیزم! - خداروشکر! کلی ذوق داشتم اینارو به یکی نشون بدم... کفش را برمیدارم و به طرفش میگیرم... بابا! ببین ببین...چقد کوچولوعه! لبهایش می لرزند... دردلم می گویم: نگران نباش...داره سعی میکنه لبخند بزنه! پدرم همیشه جدی بود. این میتوانست توجیه خوبی برای رفتارش باشد. پیرهن سرهمی را برمیدارم و روی پایش میگذارم :قشنگه؟ - صورتیه؟ -یه دونه آبی هم گرفتم! هاله ی غم هرلحظه بیشتر چشمان کشیده اش را میپوشاند...صبر می کردی بچه! حتما اسم هم انتخاب کردید! -بله!درحالیکه ازخجالت صورتم داغ شده ادامه میدهم :اگر دخترباشه. حسنا خانم. اگر پسر باشه آقاحسین...لبخند میزند...این بار محزون ترازقبل! - ان شاءالله صالح و سالم باشه.یک دفعه یاد چای می افتم به سمت آشپزخانه میروم و می گویم: ببخشید...حواسم پرت شد! الان چای رو میذارم دم بکشه...صدایش میلرزد:نمیخورم بابا! زیرشو خاموش کن. بیا اومدم خودتو ببینم... پاهایم شل میشوند...دیگر نمیتوانم خودم راامیدوار کنم. آب دهانم را به سختی فرومیبرم. شعله گاز را خاموش می کنم و درحالیکه سرزانوهایم از نگرانی میلرزند به پذیرایی برمیگردم و مقابلش می نشینم. -چیزی شده؟ - نه! دلم برات تنگ شده بود! -همین؟ - دیگه...دیدم تنهایی. گفتم یه سر بزنم حس نکنی توخونه ات مرد نیست! تبسمی شیرین لابه لای موهای خاکستری محاسنش مینشیند. -ممنون! لطف کردید..سرش را پایین میندازد...یحیی زنگ نزده این چندوقت؟ -نه! آخرین بار شیش روز پیش حرف زدیم... - اها! خوب بود حالش؟ دلشوره میگیرم -بله! چیزی شده مگه؟ - نه نه! خواستم بگم فکرای بیخود یهو نکنی... حالش الانم خوبه! بسپار به خدا! یه وقتم اگر یه اتفاق کوچیک بیفته که نباید آدم خودشو ببازه! مگه نه؟ سردر نمی اورم.. جملاتش یک طور عجیبی است -بابا؟! خواهش می کنم! نمیفهمم چی میگید...قلبم تا دم گلویم بالا می آید.. - اونجور نگاه نکن! چی گفتم مگه؟ دستانم را روی زانوهایش میگذارم -مشکل اینه که چیزی نمیگید! تروخدا بابا! بگو دیوونه شدم! هاله ی اشک که پشت چشمم میدود...یک دفعه میگوید: گریه نکن بابا! چیزی نشده...الان میگم. برو صورتتو آب بزن. طوری نیست..پس یک چیز هست! یک طور هست که اینجور دارد آماده ام می کند. قطرات درشت اشک از چشمانم روی گونه هایم میلغزند... -یحیام...یحیام.. چی شده...چی شده بابا؟! دستانم را میگیرد: محیا آروم باش! یک دفعه بلند می گویم: نکنه شهید شده نمیگی؟ آره؟! ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
✍مرا برایِ خودت پروریدی ؛ و من خودم را بندِ هر چه کردم الا خودت !... اسیرِ بندِ دنیا شده ام ، یک پن
پستهای روز شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆 روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👇
بیمار دِلَم قبول ! گفتنِ حاجت ، که عیب نیست ... دستی بگیر و راهیِ راهَت بکُن مرا ... 😔 . . *گریزی بر ؛ انعام/۱۶۲
امروزتون چون خورشید، مهرآفرین چون باران، با طراوت مثل رویا شیرین و چون پروانه زیبا و سبکبال ســــ🌸ـــلام 🌸تمامی اوقاتتون شـاد شـاد🌸 ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#اصلاح_خانواده 15 محبت مولا 🔵💠🔵💠 اولین کاری که میکنی اینه که "انتظارات خودت رو از دیگران کم کن."
. 16 نیت صحیح یعنی عبد شدن ✔️دومین کاری که میکنی اینه که "حساسیت خودت رو برای خیلی مسایل بیار پایین." ✅حساسیتت رو روی عبد شدن قرار بده.✅ حالا یه موقع شوهرت از روی جهلش یه حرفی میزنه تو زیاد نمیخواد ناراحت بشی. ممکنه که خدا از اون تکلیفی نخواد اما شما فرق میکنی.👌 خدا شما رو انتخاب کرده که عبدش بشی☺️ نباید خراب کنی. این امتحانته.✔️ 🔵با خوشرویی باهاش صحبت کن. 🔵از خطاهاش چشم پوشی کن. 🔵این باعث میشه که روحت وسیع بشه رشد کنی.. بزرگ بشی.. بزرگ که شدی، صبرت زیادتر میشه، تحملت بالاتر میره، مشکلاتت مث آب خوردن حل میشه. ✔️✔️✔️هر چه که اراده کنی، همون میشه 🌎یه دنیای تازه تری رو تجربه میکنی دنیایی که هر لحظه ش لذت بخش تر از لحظه ی قبله.💖💖 از کجا به کجا میرسی؟!😊 از یه مدت تمرین صبر مقابل رفتار جاهلانه ی شوهر به بالاترین لذت های دنیا.💥 🔴فقط حواست باشه الکی صبر نکنی صبر که میکنی فقط به خاطر دستور مولا باشه. فقط! اینو برای خودت تمرین کن. از امروز تمرین شروع میشه. خدا داره نگاهت میکنه برو ببینم چیکار میکنی!😊 اصلاح خانواده یکشنبه چهارشنبه در 👇👇 🌹🆔 @Mattla_eshgh
۱ بهشت تون رو همینجا بسازین! توی همین خونه ❤️ ‌❣ @Mattla_eshgh
با سلام و خسته نباشيدحضور محترم استاد ارجمند جناب آقاي مرادي من دختري هستم 41 ساله که تا به حال ازدواج نکرده ام . پيش يک دعا نويس رفتم که ادعا مي کند با اجنه ارتباط دارد و به من گفت بختم را اجنه بسته اند و با گرفتن مبلغي پول مي تواند بختم را باز کند. اين مبلغ پول بالاتر از يک ميليون تومان است و من تصميم دارم نزدش بروم . سوال من اين است آيا واقعن در عالم غريبه منظورم اجنه مي توانند بخت دختران را ببندند ؟ اگر مي توانند چرا اين کار را مي کنند ؟ با تشکر التماس دعا شهاب مرادی ✅ سلام/ به این مدعیانِ شیّاد و خرافات و اباطیلی که میگویند اصلا توجه نکن منبع : سایت استاد شهاب مرادی ‌❣ @Mattla_eshgh