مطلع عشق
#قسمت 3⃣6⃣ 🍂 هیچوقت نفهمیدیم آن مرد سالخوره و بانمک باعینک گرد و محاسنی چون برف درگوش عموچه سحری خو
#قبله_ی_من
#قسمت 4⃣6⃣
💚 عقب مانده! درست است! از گناه عقب مانده...صدای گروپ گروپ قلبم را میشنوم...
چهارساعت دیگر پرواز دارم...تنها یک ساعت فرصت دارم نگاهت کنم. آن هم که نیستی. دلشوره به جانم افتاده، نکند دیگر تورا نبینم. نکند دیگر نیایی و نشود عطرت را با جان و دل بلعید. آخر قراراست که توهم بروی. من به خانه ام و بی شک توهم به خانه ات. انقدر برای اعزام پر پر زدی که هرکس نداند گمان می کند آنجا خاک توست، نه اینجا.
💜 چمدانم را کناردر میگذارم. بی شک دلتنگت میشوم. شایدهم دیوانه شدم و دیگر برای ادامه راه دانشجویی به تهران نیامدم. باید قول بدهی که سالم بمانی.چادرم را روی دست میندازم و یک گوشه میایستم. یلدا هولم میدهد فعلا بشین...یه ساعت وقت داری.مینشینم و به چمدانم زل میزنم... باید بروم؟. زودنیست؟ هنوز که اتفاقی نیفتاده.ذهنم مکث می کند، مگرقراربود بیفتد؟! پوزخند تلخی میزنم و سرم را به چپ و راست تکان میدهم؛ چه خوش خیال! فکرش رابکن اوهم ذره ای مرا دوست داشته باشد،محال است!
کاش می شد یکدفعه دررا باز کند و من ببینمش. میترسم بروم و اوهم و دیگرفرصتی نباشد تا یک دل سیر لبخندش رانگاه کنم. دستم را زیر چانه میزنم. همان لحظه تلفن خانه زنگ میخورد. آذر بالبخند جواب میدهد...جانم..خوبی عزیزم؟ کجایی مامان؟چی؟! نه هنوز نرفته..یکدفعه قیافه اش درهم میرود...باشه یه لحظه صبرکن! به سمتم می آید و تلفن بی سیم را جلوی صورتم میگیرد.یحیی است. شمارو کار داره! لفظ شما را محکم ادامی کند. قلبم ازهیجان روی دور صد میرود. الان است که سکته کنم! تلفن را بادست لرزان کنار گوشم میگیرم.. سلام... صدایش مثل یک سطل آب یخ، بدنم را سست می کند...سلام دخترعمو! خوب هستید؟
- بله.
- فکر نکنم خونه برسم به این زودی ها...ولی... میخواستم یه خواهشی کنم؛ به اتاق برید و ازقفسه ی کتابخونه هرکتابی دوست داشتید بردارید... چقدرمهربان کاش میشد بگویم اینطور نگو. ته دلم راخالی نکن! -چشم! لطف داری!
- و یک چیز دیگه.. امیدوارم این مدت بهتون خوش گذشته باشه... و ببخشید اگر کم وکاستی بود.
-نه! همه چیز عالی بود...دردلم زمزمه می کنم: همه چیز... یکی خود تو! مزاحم نباشم دخترعمو! ... پس یادتون نره ها! ناراحت میشم برندارید. کلا اگرتواتاقم چیزی دیدید که به دلتون میشینه بردارید! خنده ام میگیرد: کاش میشد تورا برداشت و در جیب گذاشت و رفت...
-خیلی ممنون...شرمنده م نکنید!
- حقیقت اینه که زنگ نزدم برای کتاب... یه هدیه براتون زیرتخت گذاشتم. فرصت نشد خودم تقدیمتون کنم! و این مدل هدیه برداشتن شاید بی ادبی باشه، درهرحال عذرمیخوام!
-هدیه؟!
- بله زیر تختم کادوپیچ شده، یک روبان هم روشه!...و بعد میخندد و ادامه میدهد... ربانش کارمن نیست. کار رفقاست، اذیت می کردن دیگه! باخنده اش من بغض می کنم... هدیه! -دیگه نمی دونم چی بگم. صدباره تشکر کنم یانه؟ هیچ وقت فراموشم نمیشه اینهمه مهربونی.سکوت می کند؛ بار غمش را ازپشت تلفن احساس می کنم. آهی میکشد و درحالی که لحنش عوض شده میگوید: خوب.. امری نیست؟!
-نه! بازم ممنون...
- محیاخانوم؟ قلبم هری میریزد!
-ب...بله؟
- برام دعاکنید! گره افتاده به زندگیم.
-چشم!
- خداحافظ
- خدانگهدار...بوق اشغال در گوشم میپیچد...بغضم را قورت میدهم و تلفن را بدون خاموش کردن روی میز میگذارم. ازجا بلند میشوم و به طرف اتاقش میروم. همان لحظه آذر میپرسد: کجا میری عزیزم؟! چشمانش برق میزند.
-اتاق یحیی! یه چندتایی کتاب برمیدارم. خودشون گفتن! آذر دندان قروچه ای می کند و میگوید: آهان! برو!
❤️ دراتاقش راباز می کنم و وارد میشوم، عطرش دیوانه ام می کند. دررا پشت سرم می بندم و سرم را به دیوار تکیه میدهم. دلم برایت تنگ که نه، میمیرد! عجیب وابسته شده ام! مثل یک ماهی که میخواهند از تنگ بیرونش کنند، دست و پا میزنم که بیشتر بمانم....کاش همانقدر که درچندماه گذشته به گفته هایم ایمان آوردی و کمکم کردی، می نشستی یک فنجان قهوه مهمانت می کردم و ساده می گفتم که به گمانم عقب مانده هارا دوست دارم. آنوقت تو بخندی و بگویی: خوب شد گفتی. دلم صداقت میخواست..!
دستی به کتابهای ردیف اول کتابخانه اش میکشم. دلم دیگر به خواندن نمیرود، دوکتاب از آوینی برمیدارم. نگاهم روی یک عنوان میلغزد..آفتاب درحجاب، نوشته: سیدمهدی شجاعی. آن راهم برمیدارم و از کتابخانه فاصله میگیرم. همین هارا بخوانم هنر کرده ام.به سمت تختش میچرخم. برایم هدیه خریده!مگر این نشان عشق نیست؟! لبخند تلخی میزنم و کنار تخت مینشینم. خم میشوم و دستم را دراز می کنم چیزی مسطح باارتفاع کم به سرانگشتانم میخورد. همان را بیرون میکشم. به اندازه ی یک برگه آ۳ است. به نظرمیرسد قاب باشد. میخواهم به خانه برسم و بعد بازش کنم....
⏪ ⏪ ادامه دارد.....
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت: 5⃣6⃣
☑️ گرچه حدس میزنم تاآنموقع از کنجکاوی بمیرم. ازجا بلند میشوم و بادیدن کتاب نازکی که لابه لای ملافه ی روتختی خودش رابیرون کشیده سرجا می ایستم. ملحفه را کنار میزنم.قبله مایل به تو، چه اسم جالبی دارد. روی تخت مینشینم و صفحه اولش را باز می کنم سیدحمیدرضابرقعی، این راهم میشود برداشت یانه؟! تمامش شعراست! به نظرمیرسد قشنگ باشد! شاید بتوانم خودم از کتاب فروشی اصفهان بخرم. برای دیدن قیمت کتاب از جلد میگذرم و بادیدن چندخط دست نویس جا میخورم. چشمهایم راریز می کنم..یحیی نوشته: نمیدانم آمدنش برای چه بود! همه چیز خوب بود که ... آمد و خوب ترش کرد.ترسیدم که نکند دل به او عادت کند. که از هرچیز ترسیدم سرم آمد. قصددارم از ماندنش بترسم... شاید تاابد بماند! باانگشت سبابه جملات را لمس می کنم. برای چه کسی نوشته؟ لبم را به دندان میگیرم و چندبار دیگر میخوانمش. چه طبعی دارد. دست نویسش به دلچسبی آغوش خداحافظی است! دیگر وقت رفتن است. اگر بمانم باید پای همین چندکلمه اشک بریزم.دلم عجیب میگیرد، خوش بحال همانی که او برایش چنین نوشت!
🔘 درباز و پدرم مقابلم ظاهر میشود. باتعجب به صورتم خیره میشود. یک دفعه لبخند پهن و عمیقی میزند و دستهایش را برای به آغوش کشیدنم باز می کند. سرم راکج وسلام می کنم. به آغوشش میروم و سرم راروی شانه اش میگذارم پدر عزیزم...
- خوش اومدی.
- مرسی! سرم رااز روی شانه اش برمیدارد و باناباوری به چشمانم زل میزند... عمو می گفت حسابی عوض شدی! من باور نمی کردم... وقتی تهران بودیم. فکر کردم زمزمه هات همش از روی احساسه! به قولی.. جو گرفته بودت! وبعد میخندد سرم راپایین میندازم. خوشحالم که راضی است! چمدانم را میگیرد و پشت سرش میکشد. مادرم چاقوی بزرگ استیل دردست به استقبالم می آید. ذره های ریز گوجه روی لبه ی چاقو، نشان میدهد که درحال درست کردن سالاد است! باخوشحالی صورتم را میبوسد و میگوید: الهی قربونت برم که دوباره شدی محیا خانم خودم! برات غذایی که دوست داری درست کردم! تشکر می کنم و کش چادرم رااز سرم آزاد می کنم. پدرم به شانه ام میزند برو باباجون... برو بالا لباسات رو عوض کن که خسته راهی! ... شام حاضرشه خبرت می کنم! سرتکان میدهم و کشان کشان از پله ها بالا میروم.هنوز چندپله بالا نرفته بودم که مادرم صدایم میزند نمیخوای کادوت رو همینجا باز کنی ماهم ببینیم؟! کی بهت داده؟! لبم را میگزم...فکر کنم بالا باز کنم بهتره! ازطرف یلدا و یحیی است!
- باشه! دستشون درد نکنه!
🔳 بدون معطلی از پله ها بالا میروم. دلم برای خانه حسابی تنگ شده بود! دراتاقم را بسختی باز می کنم و داخل میروم... همه چیز مرتب است. بوی تمیزی میدهد! هیچ چیزتغییر نکرده. عجیب است! مادرم برای خودش دکوراسیون عوض نکرده. چادر و روسری ام را درمی آورم و روی تخت میندازم. باعجله روی زمین مینشینم و کادو را مقابلم میگذارم. نفسم را درسینه حبس و به یکباره کاغذرنگی رویش را پاره می کنم.
ازدیدن صحنه مقابلم خشک میشوم. دهانم باز میماند و بغض می کنم. مثل دیوانه ها بینش لبخند میزنم! دستم راروی تصویر میکشم و لبم را جمع می کنم. از آن چیزی که گمان میگردم بهتراست! دستم راروی شیشه اش میکشم و باتجسم لبخند شیرین یحیی به کما میروم! هدیه ام یک قاب بود. قابی از یک طرح! درقاب سیدمرتضی آوینی پشت دوربینش نشسته بود و از یک دختر که روی تپه های خاکی نشسته بود فیلم میگرفت! دخترمن بودم که یک دست رازیر چانه زده و بایک دست دیگر چادر را روی لبهایم کشیده بودم.
◼️ روزی چندبار مقابلش می ایستادم و محو مفهومش میشدم... روی طرح سیدمرتضی فوکوس شده بود و من کمی دور تر نشسته بودم! پایین تصویر نام نقاش باخط خوش نوشته شده بود.
⚪️ یحیی باهدیه اش باعث شد دیگر نترسم! و غیرمستقیم از تصمیمم حمایت کرد و به من فهماند که مسیرم را درست انتخاب کرده ام!
⬜️ هشت روز از برگشتنم گذشت و دلم هرلحظه تنگ و تنگ ترشد! گاهی به خانه ی عموزنگ میزدم و به بهانه ی حرف زدن با یلدا، حال یحیی را می پرسیدم. بعضی وقتها صدایش را از پشت تلفن می شنیدم که درحال صحبت با آذر یا عمو بود. قلبم به تپش می افتاد و نفسم بند میامد...
🔵 روز نهم یلدا صبح زود به تلفن همراهم زنگ زد دست از مرتب کردن رو تختی ام میکشم و تلفن را جواب میدهم.
–جان دلم؟
- سلام دختر. چطوری؟!
-خوبم! توخوبی؟! صبحت بخیر.
- راستی صبحت بخیر...نه خوب نیستم! بغض به صدایش میدود! یک دفعه دلشوره میگیرم. دهانم گس میشود و گلویم طعم زهرمار میگیرد
-یلدا؟! چی شده؟! به یکباره صدای گریه اش در گوشم می پیچد... رفت... همین الان...رفت!
⏪ ⏪ ادامه دارد....
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت 6⃣6⃣
⏱ -کی؟! کی رفت؟گرچه میدانستم منظورش چه کسی است! اما باورش برایم ممکن نبود. اورفت! این ممکن نیست... اورفت بی آنکه بفهمد رفتار خوبش مرا بند به خودش کرده...
- یحیی... داداشم رفت.بغضم را فرو میبرم. سکوت اختیار می کنم و به قاب نقاشی روی دیوار خیره میشوم...
محیا؟ چرا ساکت شدی! یه چیزی بگو تا دق نکردم...یکی باید پیدا شود تا من را دلداری بدهد!
-عزیزم... دعاکن به سلامت بره و برگرده! سلامت...یحیی سلامت و عافیت رو تو شهادت می بینه! نمیگم غلطه...ولی...و صدای هق هق زدنش دلم را میسوزاند...
-میفهمم. سخته! آذر خوبه؟! عموچی؟ - مامان؟! هیچی ازهمین نیم ساعت پیش که یحیی پاشو از در بیرون گذاشتا مامان نشست و بق کرد...زل زده به دستش ...
-نچ! توجای گریه باید هواشو داشته باشی...یه مدت بگذره کنار میاید! خودت می گفتی یحیی بچه موندن نیست!
- غلط کردم گفتم! دستی دستی فرستادیمش لب خط! می گفت شاید چهل روز طول بکشه... شایدم دوماه!
-دوماه؟؟
- آره! نمیگه دق مرگ میشیم!
بی اراده زیرلب می گویم: دوماه. چقدر طولانی!
- چی گفتی؟
-هیچی!
- محیا! خیلي مسخره ای. زنگ زدم آرومم کنی! خودت عین ننه مرده ها شدی!
-البته دور ازجون!
- آره! ببخشید...دور ازجون! محیا وقتی داشت میرفت کلی به خودش رسید! انگار داشت میرفت عروسی! می گفت قدم اول حل شد! ایشالا تهشم حل کنن!بغضم را فرو میبرم. دیگر نمیخواهم چیزی بشنوم
-ببین آبجی.. مامانم صدام میزنه! باید ...ب...برم... دروغ گفتم! میدانم. اما چاره چیست؟!. اینکه یلدا از او بگوید و من... دردلم رخت بشویند و چشمانم مدام از دلتنگی پر شود!!
- آخ شرمنده! برو! خداحافظ
بی معطلی تلفن را قطع و روی میز پرتش می کنم. سرم را بین دودست میگیرم. جلوی چشمانم می آیی... حتم دارم لباس رزم به تنت می آید! لبخند تلخی میزنم و بامچ دست اشکم راپاک می کنم...درد دارد ها! دوست داشتن را می گویم! ظرفهارا در کابینت می چینم و درافکارم دست و پا میزنم...جمعه ی دلگیری است. از غروبش بیزارم! قلبت میگیرد...ازبچگی همینطور بود! ساعتها کند میگذرد. اصلاگویی عقربه ها نمی چرخند. حالت تهوع دارم! باز ویار کردم. ویار عشق! مادرم باصندل های شیک و سرخابی اش پشت سرم رژه می رود و ظرفها را کنار دستم میگذارد. آهی میکشد و یک دفعه میپراند: یحیی خیلی ماهه! سوریه ماه می خواهد... بچه های بی شیله پیله، خوب کسی رفت. رفت؟! سرم تیر میکشد. انقدر نگویید رفت رفت! نرفته بمیرد که! اه! لبم را گاز میگیرم.. دهانم طعم خون میدهد. مگر چقدر محکم بود؟! چانه ام میلرزد.سردم شده! لعنتی! دستم به یک پیش دستی میخورد و روی زمین می افتد. صدای خرد شدنش درفضا می پیچد. مادرم دستش را روی سینه ام میگذارد و آرام به عقب هولم میدهد.. حواست کجاست بچه؟! برو عقب پات زخم نشه! یک قدم عقب میروم. گیجم! نمیخواهم حرف بزنم! اگرزخم شود اتفاقی نمی افتد! با یک چسب زخم دوا میشود. دوست داشتن چه؟! دوا ندارد. یک قدم دیگر عقب میروم،کف پایم یک دفعه میسوزد... ابروهایم درهم میرود، پای راستم را بالا می گیرم... قطرات شفاف و براق روی زمین میچکد.. زخم شد!
حرکت نمیکنم و به قطراتی که پی دری روی هم سر میخورند خیره میشوم... صدای مادرم را دیگر نمیشنوم. فقط سایه اش را میبنم که دورم میدود و دنبال دستمال میگردد...از پشت شانه هایم را میگیرد و کمک می کند روی صندلی پشت میزبشینم...کف پایم را نگاه می کند...گنگ میشنوم شیشه رفته تو پات! باید درش بیارم! بغض می کنم...از شیشه؟! نه! نمیدانم... با قیچی ابرو شیشه را بیرون میکشد... زیرپایم پارچه میگیرد و دورش را با باند میبندد. میگوید عمیق است! مثل دوست داشتن من!.زمین را طی میکشد. قطرات خون پخش میشوند. رگه های رنگی رو به شفافیت میروند و میمیرند! دستم را میگیرد و تاکید می کند پایم راروی زمین نگذارم! شاید مجبور شویم بخیه اش بزنیم! لی لی کنان به پذیرایی می روم و روی مبل می شینم.کاش رابطه ام را بامادرم طوری میساختم که میشد مثل یک دوست به او از احساسم بگویم.. هیچ کس از هیچ چیز خبرندارد! جز خدا و من، بنده ی خدا!به پایم زل میزنم. یاد ان روز درپارک می افتم. چقدر نزدیک به من ایستاده بود!چقدر نگران بود! عصبی و کلافه مراقب بود تا زمین نیفتم، لبخندکجی میزنم و به مادرم نگاه می کنم.زمین اشپزخانه را جارو میزند. تکه های شیشه زیر نور برق میزنند. صدای کشیده شدنشان روی سرامیک سوهان روحم میشود. چشمانم را می بندم و سعی می کنم به صدایشان بی توجه باشم....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
✍در راه مانده را هر چه بوی تو دهد ، مجذوب خواهد کرد ... #ففروا_الى_الله به سمت تو باید فرار کرد!
پستهای روز سه شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👇
خدایا خوبم
سلام....
ممنون بابت سلامتی و اینکه امروز هم چشمانم گشوده شد و می توان زندگی کنم...
بابت همه چیز شکر...🙏
خدایا به امید تو...😍
#شاکرباشیم
❣ @Mattla_eshgh
#نکته
🌹هر وقت خواستی کار خوبی بکنی و راه بندان شد و ممکن نشد آن را انجام بدهی،
🍃نیتت را رسیدگی کن.شاید صدمه خورده است و صرفا برای خدا نیست...
〽️والا اگر با صاحب خانه کار داشته باشی،بر عهده ی اوست که موانع را از جلوت راهت برطرف کند😊
❣ @Mattla_eshgh
#باهم_بسازیم ۱
🎀 برای داشتن زندگی مطلوب، لازم است که با محیط اطراف رفتاری سازگارانه داشته باشیم.
✳️ریشه این سازگاری در نوع تفکر ماست:
تفکر مثبت
تفکر نقاد
مسئله گشایی برای حل مشکلات و...
از مهمترین مهارتهای ضروری برای کنترل فکر میباشند.
❣ @Mattla_eshgh
💝💝💝💝
#نکته
#سیاستهای خانومانه😉
😍مهربان باش
💕 زن باسیاست ومهربانی و
خصوصیات زیبای زنانه، سخت ترین
و خشن ترین مردها رو میتونه عاشق و شیفته خودش کنه... ❤️
❗️متأسفانه خصوصیات اخلاقی و
رفتاری خیلی از خانوماامروز بوی مردانه و خشن گرفته⚠️
Ⓜ️اگر همسرت از صبح با بسیاری از
مسائل درگیر بوده و اکنون باعصبانیت به خانه برگشته❎
[گرچه به غلط این رفتار رو به خونه اورده]،
روش شما نباید شبیه ایشون باشه🚫
Ⓜ️اتفاقاً در همین لحظات است که مرد
خسته و خشن یا شیفته همسر مهربانش
خواهد شد یا کم کم از او سرد می شود
❣ @Mattla_eshgh
#خانواده_ی_شاد ۱۷
✴️ارتباط با خانواده همسر
اگر از خانواده همسرتون ناراحت شدین
برای حل مشکل؛
با همسرتون درمیون بذارید.
👈اما خیلی مراقب کلماتتون باشید.
نکنه کارُ خراب تر کنیـدا ⛔️
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قسمت 6⃣6⃣ ⏱ -کی؟! کی رفت؟گرچه میدانستم منظورش چه کسی است! اما باورش برایم ممکن نبود. اورفت! این مم
#قبله_ی_من
#قسمت 7⃣6⃣
🔔 همان لحظه صدای زنگ خانه بلند میشود.
پدراست! ازسرکار برگشته. مادرم همچنان با جارو برقی مشغول است. حتما نشنیده! دستم راروی دسته ی مبل میگذارم و بزور بلند میشوم. لی لی کنان سمت آیفون می روم. بین راه خسته میشوم و چندلحظه مکث می کنم. دوباره صدای زنگ بلند میشود. با بی حوصلگی دوباره راه می افتم. نفس نفس زنان گوشی آیفون را برمیدارم و میپرسم: بله؟! درصفحه نمایش اش کسی را نشان نمیدهد.
-بفرمایید؟! بابا شمایی؟! جوابی نمی شنوم. عصبی می گویم: لطفا مزاحم نشید! گوشی را میگذارم. به هربدبختي که میشد چرخیدم که دوباره مزاحم زنگ زد.هوفی می گویم و باحرص گوشی را برمیدارم: بله؟! زبون ندارید؟! صدایی درگوشی می پیچد: گل آوردم.گوشی را میگذارم. به هربدبختی که میشد چرخیدم که دوباره مزاحم زنگ زد. قلبم ازجا کنده میشود! حتم دارم توهم زده ام! با سرانگشتانم عرق پشت لبم را میگیرم. آب دهانم را قورت میدهم. باید دوباره حرف بزند! دهانم را ازشدت لرزش نمیتوانم کنترل کنم:ش... شما؟ جوابی نمیدهد. دستم را مشت می کنم.... پرسیدم شما؟!
- دست فروشم!
چندباری پلک میزنم و مشتم را به دیوار میکوبم. چقدر صدایش آشناست!
-ببخشید آقا... ولی ما گل.. نمیخوایم...بغضم را قورت میدهم. دیوانه شده ام! یحیی عقلم را به تاراج برده است! به گمانم همه عالم اوست! و او همه ی عالم من! گوشی رااز کنار صورتم عقب میبرم که یک دفعه او در صفحه ی نمایش ظاهر میشود. مثل لکنت زبان گرفته ها. زمزمه می کنم:ی...ی...یح...یحیی!لبخندش عمیق تر و بزرگ تراز هرباردیگر است! مو و ریشش را کوتاه کرده و دور گردنش چفیه مشکی را به حالتی خاص گره زده! درست مقابلش، از زیر چانه به ببعد دسته ای بزرگ از گل های رز دیده میشود! گیج به پشت سرم نگاه می کنم. صدای جارو برقی قطع میشود....محیا؟! دخترمگه نگفتم بشین سرجات! اگر خون ریزیت زیاد شه. همه جامو نجس می کنی بچه.
دهانم راچندبار باز و بسته می کنم. اما هیچ صدایی بیرون نمی اید...اشکها به پهنای صورتم میلغزند و پایین می آیند. بادست به صفحه ی نمایش اشاره می کنم ودوباره برای صدا زدن مادرم تقلا می کنم... نفسم بند آمده!
- محیا؟ محیا...صدای مادرم هرلحظه نزدیک تر میشود. به سمت راه پله میرود که بزور و باصدایی خفه صدایش می کنم: مامان...برمیگردد و با دیدن من و گوشی درون دستم به سمتم می آید: چی شده؟ چرارنگ به صورت نداری! موهایش را با شانه ی کوچک و دندانه بلندش عقب میدهد وبه صفحه ی نمایش نگاه می کند: این کیه؟ چقدم آشناست.
چشمهایش را تنگ می کند: اوا! یحیی است؟! مگه نرفته بود سوریه؟! چرا خشکت زده! درو وا کن براش گوشی رااز دستم میقاپد و به یحیی میگوید: سلام پسرم! خوش اومدی...!و بافشار دادن دکمه ی گرد و کوچک دررا برایش باز می کند. به سرعت گوشی را سرجایش میگذارد و شانه هایم را میگیرد. بدو برو یه چیزی بپوش! چرا آبغوره گرفتی مادر! بدوبرو بالا.گیج سرتکان میدهم و لی لی کنان سمت راه پله میروم که دوباره صدایش بلند میشود؛لان وقت چلاق شدن بود آخه؟اهمیتی نمیدهم. دست و پاهایم سر شده. به پله ها نگاه می کنم. انگار حسابی کش امده... فکر می کنم. هیچوقت به اتاقم نمیرسم!درکمدم را باز می کنم و به طبقات پر از لباس و ساک های رنگی تکیه میدهم. لبم را محکم گاز میگیرم و به موهایم چنگ میزنم. چرااینجاست! چرا باگل! یلدا خبر نداشت؟یعنی نگفته که به اینجا می آید؟! سرم را بالا میگیرم و به پیراهن های گل دار وراه راه و خال خالی ام چشم میدوزم... کدام را بپوشم! مهم نیست.. باید سریع پایین بروم... باید بفهمم چرا آمده! اما... اما و زهرمار! دست میندازم و یکی از پیراهن های گلدار با زمینه سفید را برمیدارم. سریع تنم می کنم. موهایم را با گیره بالای سرم جمع می کنم. شال سفیدم را هم روی سرم میندازم و مو و گردنم را میپوشانم.چادر رنگی ام را برمیدارم و لی لی کنان جلوی آینه میروم. دقیق سرم می کنم ویکبار دیگر لبم را گاز میگیرم! مشخص است گریه کرده ام! کمی کرم سفید کننده به صورتم میزنم و به سختی از اتاق بیرون میروم. بالای پله ها می ایستم و گوشم را تیزمی کنم چه بی خبر اومدی! البته قدمت سر چشم...
- شرمنده! امر مهمی بود...
- ان شاءالله خیره! به اقارضا زنگ زدم گفتم اینجایی... تعجب کرد و گفت سریع خودشومیرسونه.
- لطف کردید... فقط کاش بهشون می گفتید چیزی به بابا اینا نگن!
- مگه بهشون نگفتی؟!
- نه!سکوت به میان میدود... پله هارا پشت سر میگذارم. حتم دارم مادرم مثل من شوکه شده. به پله ی آخر که میرسم نفس عمیق میکشم و ناله می کنم... زخمم میسوزد! سرم را پایین میندازم و جلو میروم. بازهم رایحه ی دلنشین عطرش! ازاستشمامش لذت میبرم. زیرچشمی نگاهش می کنم. با دیدن من از جا بلند میشود و سلام می کند....
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت 8⃣6⃣
💐 - سلام
-سلام خوش اومدی!
- ممنون! مزاحم شدم
-نه! این چه حرفیه ؟! لنگ لنگ کنان به طرف مبل روبه رویش میروم و خودم را تقریبا رویش میندازم.
- خدابد نده! حالتون خوبه؟ نگرانی صدایش قابل لمس است.
-بله! چیزی نیست.
- آخه نمی تونید درست راه برید!
🌹 مادرم با سینی چای بین حرف میپرد و به یحیی تعارف می کند. چهره اش درهاله ای بین گنگ و ناراحتی فرو رفته! هردو مشتاقیم بدانیم که چرا آمده! یحیی یک فنجان برمیدارد و لبخند میزند.مادرم روی مبل کنارش می نشیند و رو میگیرد.
یحیی: نگفتید پاتون چی شده؟! مادرم پیش دستی می کند حواسش پرته دیگه. ظرف ازدستش افتاد و یه تیکه ش رفت تو پاش! ابروهای یحیی ناخودآگاه درهم می رود... انگار دردش گرفت!
- حواسشون کجا بوده؟!
- چه می دونم. چندوقته اینجوریه! یحیی بامهربانی نگاه معنا داری به پایم می کند. باخجالت پایم را پشت پایه مبل قایم می کنم.
- خوب... چی شده بااین لباسااومدی؟! بهمون خبر دادن داری میری سوریه! پیرهن و شلوار سبز تیره. با لباس نظامی به مهمانی اومده! باتعجب به سرتاپایش نگاه می کنم. چقدر به او می آید! نمیدانم او برای این لباس خلق شده یا این مدل لباس برای او دوخته شده! انگشتر عقیق وشرف الشمسش چشم را خیره می کند....
- دارم میرم. ولی قبلش باید اینجا میومدم.
- باید؟! خیره!
- ان شاءالله همینطوره! ازجوابش جا میخوریم.
- خانواده خوبن؟ خودت چی؟
- الحمدالله همه خوبن! البته کمی دلگیرن... چون فکر میکنن رفتنم؛ برگشت نداره...
- خدا نکنه! میری و سالم برمیگردی...حق دارن! سخته دیگه...
- عموحالش خوبه؟ خودشما چی؟
- منم خوبم. عموتم خوبه. راستش از وقتی محیا با تصمیم و تغییر جدیدش اومده بهترشدیم! یک لحظه نگاهمان درهم گره میخورد. سرم را پایین میندازم. نگاه مستقیمش بند دلم را پاره می کند. همان لحظه در باز و پدرم وارد میشود. همه ازجا بلند میشویم. یحیی جلو میرود و با پدرم روبوسی می کند. باهم گرم میگیرند و شانه به شانه به سمت مبل دونفره می آیند و بالبخند می نشینند. پدرم دستش را روی پای یحیی میگذارد... خانم که زنگ زدن، خودمو سریع رسوندم! اول ترسیدم و نگران شدم! ولی حالا که لبخندت رو می بینم... دلم آروم شده! بهرحال خیلی خوش اومدی!
- ممنون! شرمنده باعث نگرانی شدم.
- دشمنت شرمنده پسر! پسر که نه... مرد! چقد این لباسام بهت میاد. هزارماشالا...
یحیی نگاهم می کند و جواب میدهد: لطف دارید! نمیدانم چرا نگاه کردنش تمامی ندارد.
پدر:خوب چی شده راهتو کج کردی اومدی پیش ما؟ یحیی لبش را گاز میگیرد و سرش را پایین میندازد مادرم به طور مشکوکی نگاهش می کند
پدر:چرا ساکت شدی؟ میخوای نگرانم کنی؟ یحیی سرش را بالا میگیرد و آهسته جواب میدهد: نه! نمی دونم چطور بگم... راستش... راستش شما مثل پدر منید و خیلی برام زحمت کشیدید...امیدوارم حرفهام جسارت یا گستاخی نباشه.
پدرم نگاه عاقل اندر سفیهی به سرتا پای یحیی می کند ،بدنم گر میگیرد. چرا حرفش را نمیزند! ازنگرانی و کنجکاوی مردم...
- راستش... بااینکه نگاهم به شما.. همیشه پدرانه بوده...ولی...ولی...به چشمانم زل میزند. نگاه خسته و چشمان حالت دارش جانم را میگیرد!ولی نتونستم به محیا به دید خواهرم نگاه کنم.همه خشک میشویم.. بیش از همه من در صندلی ام فرو میروم! تپش قلبم روبه کندی میرود و نبضم ضعیف میشود.یحیی انگشت سبابه اش را در یقه اش فرو می کند و به کمک شصتش دکمه ی اول را بازمی کند پیشانی اش از عرق برق میزند....من می دونم این حرکتم در شان شما و دخترتون نیست... ولی... اومدم محیا رو ازتون خواستگاری کنم....
انگار آب سرد روی سرم خالی میشود. باچشمانی گرد و دهان باز به صورتش زل میزنم... بی اراده به سمت جلو خم میشوم و نفسم را درسینه حبس می کنم.درست شنیدم؟ یااز بدحالی مزخرف میشنوم. مادرم دست کمی ازمن ندارد ولی پدرم خونسرد به یحیی نگاه می کند
- بدون اطلاع خانواده اومدی خواستگاری؟
- راستش قبل ازاین کارقضیه رو مطرح کردم.
- خوب؟
- حقیقت اینکه مخالفت کردن.
- چرا؟ یحیی سکوت می کند... پرسیدم چرا؟
- مادرم بخاطر چیزی که دیده بود از اوایل اومدن محیا مخالفت کرد. پدرم هم... فکر میکنن این حالتا زودگذره و چون موارد زیادی رو برام پیگیر بودن. الان... خیلی حرف زدم... تصمیم گرفتم قبل رفتن بیام و بگم...
- پس پدر و مادر مخالفن، به هر دلیلی!
- بله...حس می کنم بغض کرده! نمی دونم...هرچی که صلاح میدونید...
- برو با پدر و مادرت بیا.
یحیی سرش را بالا میگیرد و باناراحتی به چشمان پدرم زل میزند. ازاتفاق پیش رویم بی اراده و ارام اشک میریزم. باورم نمی شود. من لایق او نیستم... خدا اورا تااینجا فرستاده...تا به من بفهماند... یک اتفاق گاهی تا دم افتادن جلو می اید ولی ممکن است دست سرنوشت ان رااز پشت بگیرد تا نیفتد.
یحیی: اونا نمیان... لطفا...
- همینکه گفتم.....
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت 9⃣6⃣
- پسر تو خیلی خوبی و من از صمیم قلب دوستت دارم...ولی توی این مسئله اجازه خانواده شرطه. اینم بدون قبل از تو برادرم رو دوست دارم به حرفی که راجع به محیا زده احترام میذارم! صاحب اختیار بچشه.
- یعنی حتی نمیخواهید نظر محیاخانم رو بپرسید؟
پدرم به صورتم نگاه می کند: نظر تو چیه؟ چیزی نمی گویم. یحیی باخواهش نگاهم می کند. یعنی باید بگویم که دوستش دارم والان میخواهم پرواز کنم. از خوشحالی؟!! نمیدانم...کاش میشد ساعتها بشیند و همین طورعجیب و گرم نگاهم کند. پدرم تکرارمی کند: حرفی نداری؟ نمیتوانم حرفی بزنم... تازمانی که پدرم با خانواده ی یحیی مخالفند. نظر دادن من... بی فایده است! گرچه نمی توانم خوب فکر کنم. نیاز به ساعتها و یا شاید روزها مرور این لحظه ام! یحیی از جا بلند میشود و میگوید: فکر کنم... حق باشماست. گرچه دوست داشتم با محیا خانم یک کم صحبت کنم...
🐟 پدرم ازجا بلند میشود. مادرم هنوز با چشمهای گرد به گلهای فرش زل زده...
- اگر دخترم بخواد میتونید حرف بزنید. دوست داشتم اشتیاقم را فریاد کنم! یحیی باصدایی گرفته و دلخور جواب میدهد: نه! من با پدر و مادرم برمیگردم.البته هنوز معلوم نیست چقدر طول میکشه تا برگردم...
پدرم با لبخند به شانه اش میزند: خوب اینم مشکل بعدی! پسر تو خوشحالیا! داری میری جنگ. بعداومدی خواستگاری؟یحیی لبخند تلخی میزند و برای بار آخر نگاهم می کند. دلم را با نگاهش میکَند ودرجیبش میگذارد. شاید علت تمام دلشوره های بعداز رفتنش همین بود!. حالا میفهمم همانی که یحیی از ماندنش میترسید من بودم. دلم کمی ترس می خواهد...
🌿 خبرهای خوبی نمیشنوم. از مرز جنگی و جایی که تو در اون نفس میزنی. شایدهم من حساس شده ام....
هرروز خبرآوردن پیکریک مدافع دلم رااشوب می کند.
🍀 پدرم بعدازرفتنت دیگرحرفی ازخواستگاری به میان نیاورد. مادرم ولی دلخوربود و می گفت یحیی رااز دست داده ام!
🍃 یلدا هرچندشب یکبار تماس میگرفت و دقایقی اشک میریخت. دعای هرروزش سلامتی یحیی بود. من اما نمی دانستم باید منتظرش بمانم یانه. اگر برگردد چه اتفاقی می افتد.
🍁 قریب به سی روز نبود. اگر بگویم آذر در نبودش جان داد، بیراه نگفتم. دلتنگی اش غیرقابل وصف بود. کمی بعد خبر پیچید که اوضاع مساعد نیست و تعداد زیادی کشته داده ایم. همین جمله خانواده هارا به تکاپو انداخت. احتمال میدادیم یحیی جزء آن کشته ها باشد. تا یک هفته بی خبرماندیم....
🌞 تاآنکه تماس ناگهانی و صحبتهای عجیب یلدا باعث شد چشمهایم از حدقه بیرون بزند!!
گر میگیرم و رگه های نازک سرخ و بنفش گونه هایم را می پوشانند. عشقت مرا خجالتی کرده است.صدای جیغ یلدا درگوشم می پیچد :باورم نمیشد وقتی یحیی اینجوری می گفت! حالا چرا ساکت شدی عروس خانم؟!
من من کنان جواب میدهم :عروس؟ توخوشحالی؟
- ازاولش راضی بودم! مامان یک کم سخت گرفت، که اونم با سماجت یحیی حل شد...قلبم تا دم گلویم بالا می آید... یلدا...یه بار.. یه باردیگه میگی؟!
- اوووو...چه صداش میلرزه! راستش من خودم یک کم اولش تعجب کردم ولی خیلی خوشحال شدم! نمیگی پسرعمو چیکارکرده؟! هیچی دیگه به قول بابا سوء استفاده! توی وخیمی اوضاع اونور، بزور تماس گرفت.مامانمم که این ور خط هی غش و ضعف… یحیی ام شرط گذاشت برای برگشتش!
اول مامانم قبول نکرد ولی یحیی گفت پس منتظر خبرباشید!
و پشت بندش غش غش میخندد، خنده ام میگیرد البته توی تماس بعدیش به من گفت که ازاول قرار بود برگرده. یعنی گروهشو یه مدت برمیگردونن، ولی خوب ازین فرصت استفاده و وانمود کرد که قراربود بمونه... دروغم نگفته! فقط خوشگل مامان اینارو راضی کرد!
❤️ تلفن رادودستی میگیرم مبادا که بیفتد. ازشدت هیجان بغض تا پشت پلکهایم میدود.چشمهایم را می بندم. نباید گریه کنم. باید خدارا هزارمرتبه شکر بگویم!
- الو.. الو؟
-ج...جانم؟
- چه عروس ما خجالتی شده
-باورم نشد اولش. یعنی...فکر کردم چرت میگی..
- باخواهرشوهرت درست حرف بزن بچه! و بازمیخندد...
- چقدر جدی گرفته! هنوز که چیزی معلوم نیست
- مامان عصری زنگ میزنه و اجازه رو رسمی میگیره. من بهت چیزی نگفتما! ولی خودتو برای سه روز دیگه آماده کن....
💞 دیگر چیزی نمیشنوم. سه روز دیگر سه روز... یعنی چندساعت... چنددقیقه دیگه تو می آیی؟ یعنی.. چطور شد؟؟
به قاب روی دیوار خیره میشوم. کارخودش است! آوینی را می گویم.
💐 چادرم را کمی جلو میکشم و از پشت پارچه ی نازک و سفیدش به چشمان مخمور و هیجان زده ی یحیی نگاه می کنم. برق نگاهش سوزن میشود و در پوستم فرو میرود.دستهایم را چنان محکم مشت کرده ام که ناخنهای بلندم درگوشتم فرومیروند. آب دهانم را به سختی فرو میبرم و منتظر میمانم. اواما تنها نگاه آرامش را به چشمانم دوخته. نگاهی به شیرینی عسل؛ دلچسب و گرم....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
خدایا خوبم سلام.... ممنون بابت سلامتی و اینکه امروز هم چشمانم گشوده شد و می توان زندگی کنم... بابت
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز پنجشنبه(حجاب وعفاف)👇
#مناجات
حَکیـم
عَلیـم
قــادر
اما رَئـ💞ـوف نام لطیفی است،
که دلم را قرص میکند!
اگر همه دنیا هم نخواهند،
تا خدا،
ناخدای بیرق من است؛
حتما به ساحل نجـ🌸ـات خواهم رسید!
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🔴 کار زیربنایی و اساسی برای حجاب دین یک مجموعهای هست از اعتقادات، اخلاق و احکام. فرض کنید بخوایم
🔴 کار زیربنایی برای حجاب
قسمت دوم
رادیو گوش میدادم، یه خانومی زنگ زد گفت من خیلی آدم #معتقد و مقیدی هستم، حجابم کامله، روزههامو کامل میگیرم، کلا واجباتمو انجام میدم. بجز نماز. خیلیهم دوست دارم #نماز بخونم ولی هرکاری میکنم نمیتونم. کارشناس برنامه پرسید چرا نمیتونی؟
گفت من قبلا نماز میخوندم. پدرم روی نماز خیلی حساس بود. میپرسید نماز خوندی میگفتم آره. میگفت من ندیدم. نخوندی. کلی بحث میکرد. تاجایی که من به گریه میفتادم که بهخدا خوندم. #مادرم میومد میگفت خونده، من دیدم. ولی بابام قبول نمیکرد. از اون موقع و با اون رفتارهای پدرم دیگه نمازو رها کردم. و اصلا نمیتونم بهش فکر کنم
اولین جایی که بچههای ما بینماز و #بی_حجاب میشن داخل خونههامونه. رفتارهای نادرست و جهل والدین پیرامون رفتار با #فرزندان بخصوص در مسائل عبادی بمرور اونارو متنفر میکنه
هیچکدوم از راههای مقدمه سازی و تشویق به مسائل عبادی رو انجام نمیدیم، فقط میریم سراغ روشهایی که دافعه داره مثل تذکر، تحکم، امرکردن، گیر دادن و درگیر شدن با #نوجوان. وقت نماز صبح مثل بختک میفتیم به جون بچه، پاشو پاشو نماز قضا شد. یکم روسری میره کنار، تذکر پشت تذکر، حجاب حجاب
یه سوال از #والدین میکنم، آیا شما از تذکر شنیدن خوشتون میاد؟ همسرتون بهتون تذکر میده خوشحال میشید؟ #مادرشوهر یا مادر زنتون بهتون تذکر بده چه حالی پیدا میکنید؟ پس چرا تو خونه رژه میرید و تذکر میدید به بچههای بدبختتون؟ دقت کنید، تذکر دادن رو کلا نفی نمیکنیم. در مواردی باید باشه. ولی نه ابتدای امر. اونم نه با تحکم نه با گیر دادن با روش مناسب، با #مهر و #محبت
بچهها نباید رها بشن و ما هم نباید کلا بیخیال بشیم. ولی باید باید روشها ومهارتهای برخورد با فرزندانمون رو یاد بگیریم
اگه روش برخورد صحیح رو یاد نگرفتید و فقط گیردادن رو بلد بودید اینجا اگه کلا رهاشون کنید ضررش کمتره. تجربه نشون داده گیر دادن زیاد تاثیر و نتیجه بدتری داره نسبت به رها کردن کامل. چون تو گیر دادن قدرت #انتخاب و تصمیمگیری رو از بچه میگیریم و ذهنش رو پر از #کینه و #لجبازی میکنیم. ولی در رها کردن بهش قدرت انتخاب میدیم. یعنی یه #خانواده مذهبی اگه بچهش رو رها کنه احتمالش بیشتره شبیه خودش بشه، تا اگه دائما گیر بده و درگیر باشه
یکی از کارهای زیربنایی برای ترویج #حجاب، همینه. والدین روش صحیح برخورد بافرزندانشون درمورد حجاب و دیگر مسائل عبادی یاد بگیرن. تا خودشون بچه رو #بدحجاب نکنن. از حجاب متنفر نکنن. برای فراگرفتن این اصول باید کتابها بخونیم و کلاسها بریم. که در این مجال نمیگنجد
ادامه دارد
#حسین_دارابی
❣ @Mattla_eshgh
🌷🍃
تــ😍ــو
بــا شـکـوه تــرینـی👌
شـبیه حــزبـــ الـلــه ... ✊🏻
همین کــه:
ســر مـیکـنی روســـریِ لـبنـانــ😍ـی
❣ @Mattla_eshgh
حقیقت برخی از اخبار
☘زنان شاغل دیرتر به آلزایمر مبتلا میشوند
#جنگ_رسانه_ای
#جنگ_نرم
🔴 حقیقت برخی از اخبار
🗞 "زنان شاغل دیرتر به آلزایمر مبتلا میشوند."
🔺خبر بالا که در روزنامه دنیای جوانان انتشار یافته است، در خبرگزاری های مختلفی مانند ایسنا نیز انتشار یافته بود.
↙️ لینک خبر ایسنا:
🌐 https://bit.ly/2O9443s
💢در اینکه اینگونه خبرگزاری ها و روزنامه ها تلاش دارند به بهانه برابری حقوق زن و مرد و یا مثل الآن به بهانه جلوگیری از بیماری هایی مثل آلزایمر زنان را از نقش اصلی خود که تربیت انسان هاست بازدارند که شکی نیست.
🔻اما ذکر چند نکته در این باره مهم است:
🔸آیا سبک زندگی زنان غربی با زنان ایرانی یکی است که بتوان برای هر دو مورد یک نسخه تجویز کرد؟
🔸آیا در تحقیقات مورد نظر به جنبه های دیگر زندگی آن زنان هم توجه شده و یا صرفاً به دلیل کمتر بودن میزان آلزایمر در میان زنان شاغل، اشتغال زنان مورد تأیید قرار گرفته است؟
🔸تحقیق مورد نظر بین ۶۳۸۶ زن آمریکایی که بین سال های ۱۹۳۵ تا ۱۹۵۶ متولد شده اند، انجام شده است. سوال اینجاست که آیا نتایج این تحقیق قابل تعمیم است و میتوان از نتایج آن برای به کارگیری در زندگی امروز نیز استفاده کرد؟ در حالیکه سبک زندگی افراد این زمان نسبت به دهه های گذشته بسیار تغییر کرده است.
🔴 در خبری که مربوط به خرداد ماه امسال است، مدیر عامل انجمن دمانس و آلزایمر ایران در بخشی بیان کرده که:
🔹با پیشگیری زود هنگام میتوان مغز را سالم نگه داشت. لذا توصیه میشود این افراد حداقل روزی نیم ساعت، انجام پیاده روی را در برنامه کاری خود داشته باشند. ذخایر مغزی شان را تا آنجایی که امکان دارد با یادگیری زبان جدید، حفظ قرآن یا حرفه جدید افزایش دهند.
🔹مغزشان را به انجام فعالیت وادار کنند. جدول و سودوکو حل کنند. روش زندگیشان را تغییر دهند و شیوه مناسب غذایی داشته باشند. سعی کنند بیشتر از سبزی ها، پروتئین ها( به ویژه پروتئین سفید)، روغن زیتون، روغن های با ترانس پایین و اشباع نشده استفاده کنند.
↙️ لینک خبر مربوطه:
🌐 https://bit.ly/2LytWn3
💢چرا چنین نسخه هایی کمتر توسط این رسانه ها پوشش داده میشوند در حالی که ساده تر بوده و قابلیت انطباق بیشتری با زندگی مردم دارند و بعلاوه زنان را از روند اصلی زندگی شان و همچنین نقش مهم شان در تربیت انسان ها و ساختن جامعه باز نمیدارند.
#جنگ_نرم
#جنگ_رسانه_ای
❣ @Mattla_eshgh
⛔️همجنسبازی زنان پر بازدید ترین موضوع در میان بینندگان فیلم های مستهجن در آمریکا
❓براستی چرا مردم چشم و دل سیر! آمریکا در چنین انحرافات جنسی غوطه ور شدهاند؟؟؟
🔻نکات:
1⃣ این آمار مربوط به پر بازدید ترین سایت مستهجن جهان است.
2⃣ عده ای خود باخته و خود تحقیر کننده میگویند که چون عده (قلیلی) در ایران با استفاده از فیلترشکن این فیلم ها را تماشا میکنند، این آمارها درست نیست و دارای اشکال است.
🔸خوب است بدانید در میان این آمارها که خود این سایت مستهجن منتشر کرده، آمارهایی بر اساس سن و جنسیت و ... نیز وجود دارد.
🔸فیلترشکن ها، آی پی کاربران را تغییر میدهند و آنها را به یک سرور در خارج از کشور متصل می کنند.
🔸واضح است که این سایت ها بر اساس آی پی کاربر نمیتوانند سن و جنسیت و ... کاربران را تشخیص دهند بلکه با استفاده از پلاگین های نصب شده روی دستگاه کاربر و روش های دیگر هویت کاربر را تا حد زیادی تشخیص میدهند.
🔸بنابراین استفاده از فیلترشکن تأثیری روی این آمارها نمیگذارد.
#حقیقت_غرب
🔸🔹🔸🔹
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قسمت 9⃣6⃣ - پسر تو خیلی خوبی و من از صمیم قلب دوستت دارم...ولی توی این مسئله اجازه خانواده شرطه.
#قبله_ی_من
#قسمت 0⃣7⃣
💖 پیشانی و روی بینی اش آفتاب سوخته شده، پیراهن سفید و نیمه جذبش تیرگی پوستش را بیشتر به رخ میکشد. کتش را روی پا جابه جا می کند و می پرسد: خوب جوابتون چیه؟ ازسوالش جا میخورم. ازوقتی به اتاقم اومده. یک کلمه هم حرف نزدیم.لبخند جمع و جوری تحویل عجول بودنش میدهم
-من تنهاسوالم شرایطمه. اینکه ازین به بعد میرم و میام! همیشه نیستم. بودنم نصف نصفه..
-نه مشکلی ندارم!
خیلی خوب! حالا جوابتون چیه؟! چقدر این حالتش برایم شیرین و دلچسب است. کودکانه منتظر است تا اقرار کنم؛ به دوست داشتنش! کاش میشد بگویم چندوقتی میشود دلم یک بله به تو بدهکاراست.به محجوب و عجیب بودنت. لبم رابه دندان میگیرم و سرم را پایین میندازم...
- شاید بخوای بپرسید چی شد یک دفعه شمارو انتخاب کردم..؟ هوم؟ این یکی از مسائلی بود که ذهنم را در دست میفشرد
-بله!
- یک دفعه نبود! ازوقتی نه سالتون شد! چادرسرکردید و باقد و قواره کوچیک روگرفتید! یادتونه؟ چادر می پوشیدید ولی لاک قرمز هم میزدید! میخندم. خوب یادم است. آنروز دیگر دعوایمان نشد. پدرم می گفت دیگر نمی توانم باپسرها بازی کنم. حتم دارم اگر به سن تکلیف نرسیده بودم، اون روز بایحیی دعوامی کردم! سر لاک براق و خوشرنگم.
-یادمه!
- راستش... پیگیر بودم. و توفکر! سعی کردم همیشه مثل یلدا بهتون نگاه کنم ولی نشد...وقتی اومدید تهران! خیلی شوکه شدم. ازتو، له شدم. به معنای واقعی داغون شدم. حس کردم بین ما فاصله افتاده و وقتی اززبون خودتون میشنیدم که چقد از من و امثال من بیزارید بیشتر عقب میکشیدم ولی همیشه دعا می کردم که همه چیزمثل قبل بشه...دیگه به رسیدن فکر نمی کردم. به اینکه خودت شی فکر می کردم محیا!
اولین باراست که بافعل مفرد مخاطبم قرارمیدهد. دلم قنج میرود.. اوتمام مدت مرادوست داشته! چه عشق کهنه ای! کلی قدمت دارد...حالا هرچی دوست دارید بپرسید.
دیگر حرفی نمیماند. میخواهم دیوانه وار بله بگویم. بلند تاهمه بشنوند. چادرم راکمی عقب میدهم تاخوب نگاهش کنم. ابروهایش رابالا میدهد و میگوید: من مدتها منتظر برگشتنت بودم محیا!دهانم راباز می کنم اماصدایی شنیده نمی شود. محو دو چشم پاک و صادق لبخند میزنم و زمزمه می کنم: خواستگاری کردنتم عجیب غریبه! میدونستی؟
- عقب مونده ها باید بابقیه فرق داشته باشن! اشک تا دم چشمانم بالا می آید. به قاب روی دیوار نگاه می کنم... لبه ی روسری ام را مرتب می کنم و می گویم: چه جوری میتونم شریک یه عقب مونده باشم؟!
یکدفعه دودستش راروی صورتش میگذارد و وای آرامی میگوید. صدای خدایا شکرت گفتنش بغض چشمانم را میشکند. خدارا برای من شکرمی کند؟ دستهایش راروی پایش میگذارد ومیگوید: حالا که جواب رو شنیدم. میخوام یه قولی به من بدی!
-چی؟
- اینکه هیچ وقت ناراحت و شرمنده ی گذشتت یا یه دوره فاصله گرفتنت نباشی.یک وقت دلخور نشی ها. فکر نکنی من خیلی خوبم و عذاب وجدان بگیری. اگر ان شاالله همسرت بشم راضی نیستم که حتی دقیقه ای به اشتباهاتت فکر کنی من به فکرم بیشتر اعتماد دارم و کسی که الان جلوم نشسته بعید می دونم زمانی بد بوده باشه. من فقط خوبی می بینم.حتی وقتی مهمان خونه ی ما بودی. خواهش دومم اینکه خوب بمون. پاک بمون. این تنها انتظار من ازهمسر آینده مه.بندبند وجودم میلرزد. یک عمر دور زدم و پشت هم به هیچ ها دل بستم. غافل از آنکه درگوشه ای از دنیای کوچکم مردی به پاکی او نفس میکشد. قلبش تابحال باصدای دختری نلرزیده و آمدنم را انتظار میکشد. یحیی هدیه است. هدیه ای به پاس رفاقت با شهدا.
کاش میشد لحظه ای خاطرات را نگه داشت و این بار برای همه نوشت. تمام ما نیمی پنهان داریم که در دستان خدا حفظ شده. کسانی که دنیا ازوجودشان اکسیژن میگیرد تا نفس بکشد. کسانی که سرشان را درلاک پاکی فرو برده اند و در دلشان خانه ای گرم میسازند. ماخودمانیم که دستان خدارا پس میزنیم. یادمان باشد که دستان خدا امن ترین جا برای تپیدن دو قلب کنارهم است... بادست چپ، دست راستم را میگیرم تا لرزشش را کنترل کنم. هجوم اشک پشت پرده ی نازک پلک مانع ادامه دادن میشود. چشمانم را محکم می بندم و قطرات اشک را از خانه ی چشمانم بیرون می کنم. آنها هم بی صدا روی پوست خشک و بی روحم میلغزند و پایین می آیند...
💘 سر خودکار را روی برگه میگذارم و باتجسم اون شب چون ذبحی حلال سر آرزوهایم را میبرم....
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت 1⃣7⃣
💛 آرزوهایی با هرتبسم شیرین و دلبرت متولد میشوند. با هر بار صدا زدن اسمم که نمی دانستم اسمم زیباست یا تو انقدر زیبا ادایش می کنی...باتک تک نگاه های پنهانی و کودکانه ات. یک آرزو در تن تشنه ی من جان گرفت. عقدو عروسی رادریک شب برگزار کردیم. اون هم در باغ کوچک خانه ی ما. جمعیت کمی را دعوت کردیم که به غیراز تعداد انگشت شماری همگی ازمحارم بودند. این بین فقط تو مهم بودی و تو.مهمان و هرکس دیگر حاشیه بود. من محو تماشای خنده ی مردانه ات میشدم که بین ریش کوتاه و مرتبت میدوید و تو هم مجذوب شیطنت های گاه و بی گاهم...
🔰 دستم را جلوی دهانم میگیرم و درحالیکه صدای هق هقم اتاق را پر کرده. اینطور مینویسم:مقابل نگاه خندان یلدا چرخی میزنم و با ادا و اطوار ملیح میخندم. دستهای مشت شده اش را درسینه جمع می کند و ذوق زده میگوید: یحیی امشب شهید نشه صلوات!خجالت زده سرم را پایین میندازم و به دامن پفی و بلند سفیدم خیره میشوم. حریر صدفی رنگ روی ساتن لباسم کشیده شده و بخشی از آن بعنوان دنباله روی زمین میکشد.به خواست یحیی لباسم راپوشیده سفارش دادم. آستین های حریرش تاروی دستم می آیند.یک بار دیگر میچرخم. این بار موهای باز و ساده ام روی شانه ام میریزد. یک حلقه ی گل جایگزین تاج عروس روی سرم گذاشته اند. تور بلند تا پایین دامنم میرسد. دسته گل به خواست خودم تجمعی از گل های سرخ سفید و سرخ بود که ساتن صدفی اش دستم را میپوشاند. مادرم برای بار آخر مرا در آغوش کشید و پیشانی ام را آرام بوسید...
آذر :ازونی که فکر می کردم خوشگل ترشدی!نگاهش می کنم. او یک زن عموی معمولی و مادرشوهری فوق العاده است! لبخند میزنم و تشکر می کنم. یلدا بخش کوتاه تور را روی صورتم میندازد و ارام دم گوشم نجوا می کند.: حالا وقت شهید شدن یحیی ست!لبم راگاز میگیرم که تشر میزند: نکن رژت پاک شد! میخندم و پشت سرش به سمت راه پله میروم. ازآرایشگاه یک راست به خانه امده بودیم و یحیی مرا با چادر و شنل راهی اتاق طبقه ی بالا کرده بود. تصور اولین نگاه وهزار جور حدس و گمان راجع به عکس العملش قلبم رابه جنون میکشید.
یلدا به پله ی اول از بالا که میرسد به پایین پله ها نگاه می کند و باشیطنت میگوید: آقا دوماد! عروس خانم تشریف آوردن.قبل از نزدیک شدن من یلدا اشاره می کند تا بایستم و بعدادامه میدهد: قبل دیدن فرشته کوچولوت باید رونما بدی بهم.صدای لرزان یحیی بند قلبم را پاره می کند به شما باید رونما بدم؟ یا به خانمم؟ زیرلب تکرار می کنم :خانمم.. خانم او! برای او...
یلدا: خانم و خواهر شوهر خانم!و بعد با یک چشمک دعوتم می کند تا دم پله بروم. آب دهانم را قورت میدهم و به سمتش میروم. چهره ی رنگ پریده ی یحیی کم کم دیده میشود. کنار یلدا که میرسم یحیی با دهان نیمه باز و نگاه ماتش واقعا دیدنی میشود. یک قدم عقب میرود و سرش را پایین میندازد. دوباره نگاهم می کند و یک دفعه پشتش را می کند. بعداز چندثانیه برمیگردد و یک بار دیگر به صورتم زل میزند. خنده ام میگیرد. طفلک سربه زیرم چقدرهول کرده! ازپله ها با شمارش و مکث های منظم پایین میروم. یحیی تند و پشت هم آب دهانش را قورت میدهد و دستش راکه به وضوح میلرزد روی قلبش میگذارد. به پله ی آخر که میرسم، دستم را سمتش دراز می کنم. اواما بی حرکت به چشمانم خیره میماند لبش را گاز میگیرد و تا چندبار به آرامی پلک میزند قطرات عرق روی پیشانی بلند وسفیدش برق میزنند. آهسته و با لحنی خاص می گویم: آقا؟ دست خانمتو نمیگیری؟ متوجه دستم میشود. چرایی محکم میگوید و بااحتیاط دستش را سمت دستم می آورد. دلم برایش پرمیگیرد. چقدر دوست داشتنی است. چقدر خجالتی. چهارانگشتم را میگیرد . تبسمی گرم لبانش را می پوشاند. پله ی آخر را پایین می آیم و درست مقابلش می ایستم. دستش را کمی بالا می اورد وتمام دستم را محکم میگیرد و نرم فشار میدهد. سرش را خم می کند و کنار گوشم بالحنی بم و لرزان میگوید: تموم شد. محیای یحیات!
چه قشنگ. یک طور خاصی میشوم. سرم را عقب میکشم و با شیطنت می پرانم: پس مبارکت باشم آقا!
یلدا یکدفعه میگوید: خان داداش نمیخوای صورت عروستو خوب ببینی؟!چشمانت برق عجیبی میزنند.....
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت 2⃣7⃣
💍 دستهایت را بالا میاوری و تور را آرام ازروی صورتم کنار میبری. دیگر هیچ چیز بین ما نیست، هیچ چیز. حتی به قدر یک نفس بینمان فاصله نمی افتد. مگر نه؟! خیره و مجذوب بااسترس دلنشینی میخندی. یلدا و آذر و مادرم کل میکشند و دست میزنند. عمو روی سرم شاباش میریزد. یحیی همان لحظه از جیب کتش دوتراول بیرون می آورد و به یلدا میدهد: این پیش غذاس. واسه این هدیه یه دنیا رونما کمه!
دلم ضعف میرود؛ تو چقدر خوبی.نه نه. هرچه خوبی دردنیاست تویی. به گمانم این بهتراست....
❤️ خانه ی نقلی و کوچکمان اجاره ای است. فدای سرت. مهم قلب وسیع توست. مهم دل بیقرار من است. قراراست برای هم بتپند مگر نه؟
💕 همه رفته اند؛ ازاولش هم انگارنبودند. ماییم و خانه ی اصفهانیمان که قراراست شاهد عاشقانه هایمان باشد...
شنل را از روی دوشم برمیدارد و باچشمان جادویی و عسلی اش خیره خیره نگاهم می کند.دستم را می گیرد و بالا می آورد. زیر لب میگوید: بچرخ! همانطور که دستم رادردست گرفته مقابلش میچرخم....
دستم رارها می کند. چندقدم عقب میرود. کتش را درمی آورد و روی مبل میندازد... صدای نفسش را دریک قدمی می شنوم. همان دم تور بلندم کنار میرود.....
- خدا چقدر وقت گذاشته خانم. چقدر حوصله! شانه ام را میگیرد و مرا سمت خودش میگرداند..
- میدونستی؟
-چیو؟
- اینکه موی بلند دوست دارم. میخندم. جوابی برای سوال لطیفت پیدا نمی کنم
- میدونی؟!
-چیو؟
- خیلی شبیه منه؟
-کی؟
- خدا! گیج نگاهت می کنم
-چرا؟
- حتما عاشقت شده که اینقدر واسه نقاشی کردن چشمات دل گذاشته. باناباوری به لبهایت خیره میشوم. این حرفها را تو بزنی،یحیی؟!
دست دراز می کند و دسته ای از موهایم را روی شانه ام میریزد: یه قول بده!
-دوتا میدم!
- مراقبش باشی.
-مراقب چی؟!
-مراقب محیای من. گلویم میسوزد. الان چه وقت بغض است. –چشم.
- یحیی بمیره برای چشم گفتنت.
- عه! خدانکنه!
دستهایم رامیگیری و روی چشمانت میگذاری!اشک پلکم را خیس می کند. کاش میدانستم تو به پاس کدام کارنیکو برای خدایی.لبخندت برای من بس بود! تمام تو از سرزندگیم زیادی است. چه کسی فکرش را می کرد روزی تو بشوی نفس وزندگی بندشود به بودنت. ای همه ی بود و نبود من. بودنت راسپاس!
🍋 لیموترش ها درون پیش دستی مدام غلت میخورندو تا لب ظرف می ایند. آرام قدم برمیدارم تا روی زمین نیفتند. به میز کوچک تلفن که میرسم هوفی می کنم و روی صندلی تک نفره چوبی کنارش می نشینم. زیرچشمی ساعت را دید میزنم. کمی از ظهر گذشته. نتوانسته بودم ناهاربخورم. دلشوره کلافه ام کرده. حتم دارم از استرس و نگرانی است.
یک هفته است که برای یک تماس یک دقیقه ای ازیحیی دل دل می کنم! حالم بداست. بدترازچیزی که قابل وصف باشد. همانطور که یک چشم به تلفن دارم و یک چشم به چندلیموی خوش رنگ، چاقو را برمیدارم و قاچ می کنمشان. اب دهان زیر زبانم جمع میشود. هرکدامشان را به چهار قسمت تقسیم می کنم. یک قسمت رابرمیدارم و بین دندانم میگیرم. بی اراده یکی از چشمانم را می بندم و ازطعم ترش و تیزش به خود میلرزم. سعی دارم دلشوره ام را با اینها خوب کنم...مادرم همیشه می گفت: حالت تهوع که داری یک تکه لواشک یا چندقاشق آب لیمو بخور. خوب یادم است که هرباربه نسخه اش عمل کردم تا دوساعت دردستشویی عق میزدم! امیدوارم این بار آنطورنشوم! باسرزبان لبم را پاک می کنم و دست چپم را روی تلفن میگذارم. گویی زیر دستم نبض میگیرد و دلم راآرام می کند. سرم رابه پشتی صندلی تکیه میدهم و برشی دیگر از لیمو رادردهانم میمکم. دلم ضعف میرود و گلویم ترش میشود. پیش دستی را روی میز میگذارم ، باهردودست دهانم را میگیرم و به سمت دستشویی میدوم و سرم را درروشویی اش خم می کنم...یک بار دوبار...سه بار...ده بار.. پشت هم عق میزنم...انقدر که چشمانم ازاشک پرمیشود. دستهایم میلرزند...حس می کنم هرلحظه ممکن است هرچه دردرونم است بیرون بریزد. هربارکه عق میزنم...ازتجسمش بعدی هم می آید...ازدهانم چیزی جز آب سفید بیرون نمی آید...چم شده؟!
شیرآب را باز می کنم....
❣ @Mattla_eshgh
❣مهر تو....
همان کیمیایی است....
که روزگار مرا.......... قیمتی می کند!
❣من، به اعتبار محبت تو....نفس می کشم ❣
#سلام ... قرار دل بی قرار من
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#مناجات حَکیـم عَلیـم قــادر اما رَئـ💞ـوف نام لطیفی است، که دلم را قرص میکند! اگر همه دنی
پستهای پنجشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇