eitaa logo
مطلع عشق
273 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
#قسمت 2⃣7⃣ 💍 دستهایت را بالا میاوری و تور را آرام ازروی صورتم کنار میبری. دیگر هیچ چیز بین ما نیست،
3⃣7⃣ 💦 دستم رازیر آب میگیرم و دهانم را پرمی کنم از خنکی اش! دهانم راخالی می کنم وصاف می ایستم.. درآینه به خودم نگاه می کنم... زیرچشمانم کبود ورگه های خون از زیر پوست نازک و سفیدم پدیدار شده... دستم را روی شکمم میگذارم... ازحالتم چندشم میشود... صدای عق زدنم درگوشم زنگ میزند. موهایم را بالای سرم جمع کرده ام و تنها دسته ای راروی شانه ریخته ام. یحیی که بیاید باید رهایشان کنم.. میگوید:حیف نیست اینهارا بین گیره و هزارمدل بافت خفه کنی؟! باید باز باشن تاهروقت دلت آب شد با دست به جانشان بیفتی ... و پشت بندش مردانه میخندد... دلم ضعف میرود... زن بودن شیرین است اگر یک مرد در سینه ات نفس بکشد! ❄️ باسرآستینم خیسی لبم را میگیرم و با بی حالی ازدستشویی بیرون می آیم. معده ام میسوزد. خالی است! شاید هم زخم شده... سعی می کنم کل شکمم را درمشت بگیرم. لبهایم میلرزد.سردم شده! فنجان چای و عسل رانزدیک لبم می آورم و درمانده به حال خرابم فکر می کنم. نفسم را حبس می کنم و چای را سرمیکشم. باید زنده بمانم! خنده ام میگیرد... کمی که گذشت پوست تنم ازسرما کبودشد! نمیدانم تب و لرز کرده ام یا چیز دیگر...امامجبور شدم کاپشن یحیی را تنم کنم که درونش گم میشوم! آستین هایش برایم بلند است و وقتی مینشینم سرم در یقه اش فرومیرود...باوجود قدبلندم نسبت به جثه ی یحیی ریز ترم. درمبل راحتی فرو رفته ام وبا دهان باز نفس میکشم. موهای ژولیده و پریشانم چهره ام را مضحک کرده.. اماچاره چیست.. دستم توان بالا آمدن و شانه کشیدن را ندارد! سرم رابیشتر دریقه اش فرو میبرم و تلویزیون را خاموش می کنم. چشمانم گرم میشوند. خوابم می آید! اما دلم شور دلتنگی میزند!نگاه تب دارم را به ساعتم میدوزم تیک تاک... تیک تاک.. روی اعصاب است! مخم را تیلیت کرده! پشت هم وراجی می کند: زنگ...نزد. زنگ...نزد.. زنگ... مثل بچه ها همانطور که روی مبل نشسته ام پایم رادرون شکمم جمع و دستانم رادورش حلقه می کنم...چشمانم را می بندم...دلم عطرش را میطلبد!چیزی روی موهایم حرکت می کند...ارام و یکنواخت...چشم راستم رانیمه باز می کنم ودوباره می بندم. پوست صورتم میسوزد...به سختی این بار هر دو چشمم راباز می کنم. مقابلم تاراست و فضای تاریک دیدم را ضعیف تر می کند. سرم تیر می کشد ودرونم میسوزد...تب دارم! آب دهانم رااز گلوی خشکم پایین میدهم و یکباردیگر برای دیدن اطراف تقلا می کنم...دوتیله ی عسلي مقابلم برق میزنند. گرم.. مثل همان فنجان چای و عسلی...گرچه طعمش را نفهمیدم! صدایی درسرم می پیچد: محیام؟ محیا... لبهایم به هم میخورند: چ...ی.گیج و منگ چشمانم را می بندم. پوست صورتم از هرم نفسهایش گر میگیرد. یحیی است! کی امده؟! سرم را کمی تکان میدهم. بدنم گرم شده. چندباری پلک میزنم.هاله ی لبخند لبهایش را پوشانده. گردن کشیده اش در یقه ی بسته ی لباس نظامی تنها چیزی است که بعداز چهره اش درتاریک قابل تشخیص است. حرکت انگشتانش روی صورتم سوزن میشود و درون تنم فرو میرود...موهای تنم سیخ میشوند. به زور لبخند میزنم.دوست دارم ازخوشحالی جیغ بکشم و بعدساعتها بابت زنگ نزدن هایش گریه کنم ولی تنها به یک سوال افاقه می کنم: سلام... کی اومدی؟باپشت دست موهایم رااز جلوی چشمانم عقب میزند تقریبادوساعت پیش...به خودم که می آیم می بینم روی تخت دراز کشیده ام...دستم راروی پیشانی ام میگذارم :اینجا چیکار...می کنم؟ - خواب بودی رسیدم. آوردمت تواتاق! -خسته بودی...ببخشید! _ فداسرت! کاپشنم بهت میادا! و دستی به یقه ی کاپشن میکشد. لبخند میزنم و لبم را جمع می کنم:یه وخت زنگ نزنی ها!عیبه! میخندد...شرمنده،دست خودم نیست، بگیر نگیر داره! -کلا گفتم یاداوری کنم. - چیو یاداوری کنی؟! - اینکه پاک ازدست رفتم؟! سرجایم مینشینم و سرم رادریقه فرو میبرم. مظلومانه پلک میزنم و زل میزنم به چشمانش... -اونجوری نگاه نکن.دستهایش راباز می کند و... که یکدفعه دلم خالی ودهانم تلخ میشود. ازتخت پایین می آیم و به سمت دستشویی میدوم. صدای یحیی راازپشت سرم میشنوم: یاحسین! چی شد؟! 💥 دست مادرم را پس میزنم...مامان نمیخورم. - بیخود! یحیی چه گناهی کرده باید تورو تحمل کنه؟! قیافتو دیدی؟! -نترس! آقاسربه زیره به خانم نگاه نمیکنه. _ جواب ندی میمیری؟ -اوره! - درد! میخندم. بابیحالی سرم را عقب میکشم -مامان جان، عقم میاد نکن! - بذارشوهرت بیاد! همان لحظه یحیی وارد پذیرایی میشود..... ‌❣ @Mattla_eshgh
4⃣7⃣ 🎁 یک جعبه درون دستش کادو پیچ شده...لبخند بزرگش نگاهمان راخشک می کند.. زیر پلیورش درست روی سینه اش چیزی برجسته شده.سلامی می کند و برای بوسیدن دست مادرم خم میشود که طبق معمول ناکام میماند. مقابلم روی زمین زانو میزند. ملافه ام را درمشت میگیرم و به برق چشمانش زل میزنم -سلام. - وعلیکم خانم. -اون چیه؟ و به سینه اش اشاره می کنم. مادرم هم باتعجب به همانجا خیره شده...وایسا..کادوی جعبه راباز می کند. 🎂 روی در جعبه نوشته شده شیرینی سرای بهار. -کیکه؟! لبخندمیزند -کیکو کادو کردی؟! - دیوونه ها یه فرقی باید بکنن بابقیه. درجعبه راباکنجکاوی باز می کنم. کیک به شکل یک جفت کفش نوزاد است که شمع شماره صفر رویش گذاشته شده. با سس شکلات رویش نوشته شده: مامانی اومدنم مبارک. 🍼 باچشمهای ازحدقه درامده سریع دست میندازم و چیزی که زیرلباس یحیی است رابیرون می آورم.یک پستونک را بابند آبی به گردنش آویزان کرده! خدایا او مجنون است! یعنی. یعنی که...من... دهان نیمه بازم توان جیغ زدن پیدا نمی کند... مادرم چشمان پرازاشکش را به سقف میدوزد خدایا شکرت. بعد جلو می اید و پیشانی ام را میبوسد. من ولی شوکه به چشمان یحیی خیره میشوم. همه چیز دور سرم میچرخد. حالت تهوع...درد...نی نی کوچولو! - وقتی بردمت درمانگاه. آزمایش گرفتن. جوابشو صبح بهم دادن! داشتم پس میفتادم! باورت میشه؟ زمزمه می کنم: بابایی؟یکدفعه بلند میگوید: ای جووووون بابایی... جلو می آید و انگشت سبابه اش رادر کیک فرو میبرد و سمت دهانم می آورد :مبارکت باشه محیام.دهانم را باز می کنم، انگشتش رادردهانم میگذارد. چشمانم را می بندم و شیرینی شکلات را به جان میخرم. طعم زندگی میدهد. طعم ماه ها منتظر ماندن، طعمی ازیک شروع. طعم توت فرنگی لبخند یحیی یا توصیفی جدید از محیای یحیی! دیگر حالم بدنیست.دلم اشوب نیست؛ توهستی و من و ثمره ی عشقمان.عطریاس درفضای اتاق پیچیده. 👕 مقابل آینه ی میز توالتم می ایستم و پیرهن سرهمی ای که برایش خریده ام را روی شکمم میچسبانم. دورنگ آبی و گلبهی راانتخاب کرده ام.نمیدانم خدا قراراست رحمتش را نصیبم کند یا پسری که درآینده ای نه چندان دورپناه دومم بعداز پدرش باشد؟هرچه است. دلم برایش ضعف میرود. اندازه ی لباس به قدر یک وجب و نیم است که تاسرحد جنون انسان را به ذوق میکشاند! کاش یحیی بود ومیدید چه کرده ام.میدید که دل بی طاقتم تا سه ماهه شدن صبر نکرد! خم میشوم و یک جفت جورابی که بهقدر دوبند انگشتم است را برمیدارم و دوباره روی شکمم میچسبانم.. نمیداستم دیوانه ها هم میتوانند مادر بشوند! روی زمین مینشینم و دامنم را اطرافم باز می کنم" کاش زودتر برگردی یحیی! اولین لباس فسقلی ات را خریدم!"البته ببخش بدون تو و نظرت این کار را کردم. باشوق به پیش بند، یک دست لباس خانگی و یک جفت کفش که جلویم چیده شده نگاه می کنم. دستم را روی شکمم میکشم و چشمانم را می بندم. دکترمی گفت الان به قدر نصف نخود است! آرام میخندم، زیرلب زمزمه می کنم:آخه زشت مامان دست و پاام نداره قربون خدا برم... به ساعت دیواری نگاه می کنم: ده روز و هفت ساعت و پنج دقیقه است که نیستی!زودتر بیا! کفش و لباسهارا ازروی زمین برمیدارم و مرتب در کشوی اول میز توالتم روی تی شرت کرم یحیی میگذارم. درکشو را می بندم و دوباره در آینه به خودم نگاه می کنم. رنگ به صورت ندارم! اما حالم خوب است.. خوب تراز هر عصر دیگر. چرخی میزنم و لی لی کنان از اتاق بیرون می ایم و. زیرلب ارام میشمارم: یک...دو...سه... ده.. هفده...بیست و پنج..سی و شش..چهل و دو...چهل و سه...می ایستم و بلند می گویم: چهل و سه روزگیت مبارک همه ی هستی مامان!لبخند بزرگی تحویل سقف خانه میدهم: مرسی خدا! خیلی خوبی! همان دم تلفن زنگ میخورد. باهمان لبخند تقریبا به سمتش میدوم...حتم دارم یحیی است! قبل از سلام حتما می گویم که برای میوه ی دلمان لباس خریدم! دستهایم را که ازخوشحالی مشت شده باز می کنم، گوشی تلفن رابرمیدارم و کنارگوشم میگیرم باهیجان یک دفعه شروع می کنم: چه حلال زاده ای آقا! باصدای پدرم لبخند روی لبهایم میماسد...بامنی دختر؟ -س.. سلام بابا جون! بله بله!خوبید؟چه عجب! - خوبم! توخوبی؟.. نوه ام خوبه؟! نوه که میگوید یاد نصف نخود می افتم و خنده ام میگیرد -بله! خوب خوب...رفته بودیم... بین حرفم میگوید: خداروشکر! بابا جایی که نمیخوای بری؟ خونه هستی دیگه؟ چرا نگذاشت حرفم را تمام کنم... -بله! - مهمون نمیخوای؟...چه عجیب! ‌❣ @Mattla_eshgh
5⃣7⃣ 📘 -چراکه نه! قدمتون سرچشم! - پس تا چاییت دم بکشه من اومدم.و بدون خداحافظی قطع می کند. متعجب چندبار پلک میزنم و به گوشی درون دستم نگاه می کنم. مثل همیشه نبود! شاید کسی کنارش بود شاید...عجله داشت! شاید... لبخند میزنم و دستم را روی شکمم میگذارم: چیزی نیست. نگران نشو عزیزم...بابابزرگ داره میاد... ازجا بلند میشوم و به سمت آشپزخانه میروم. نگاهم به کتاب درسی که روی سنگ اپن گذاشته ام می افتد.. هوفی می کنم به سمت گاز میروم. کتاب را سه روز پیش اونجا گذاشتم تا بخونم. از دانشگاه دوترم مرخصی باامتحان گرفتم...البته بعید میدانم چیزی هم بخوانم! 📕 قوری شیشه ای را روی شعله ی کوچک و ظرف چای لاهیجان را آماده روی میز ناهار خوری میگذارم. برای عوض کردن دامن کوتاهم به اتاق خواب میروم... لباسم را عوض می کنم و قبل از برگشتن به پذیرایی یاد خریدبچه می افتم! با هیجان و شوری خاص برمیگردم و لباسهارا ازکشوبیرون می آورم... 📒 زنگ در به صدا در می آید، باعجله بافشار دادن دکمه ی اف اف در را باز و صدایم را برای سلام احوال پرسی گرم صاف می کنم...پدرم دراستانه دربالبخندی کج ظاهر میشود. دستش را میگیرم و برای بوسیدن صورتش روی پنجه ی پا می ایستم. هم قدوقواره ی یحیی است! لبخند میزند اما تلخ!از در به راهروی ساختمان سرک میکشم و میپرسم: تنها اومدید؟! مامان کوش پس؟! - اومدم یه بار پدر دختری کنارهم باشیم. شانه بالا میندازم... - مزاحمت شدم دختر؟ -نه اتفاقا خوب موقعی اومدید! و به لباس و کفش روی مبل اشاره می کنم. سر می گرداند و بانگاهی غریب به خریدی که کرده ام چشم میدوزد. - امروز رفتم خرید. بااجازه خودم! آستینش را میگیرم و پشت سرخود میکشم. اشاره می کنم روی مبل بنشیند. اوهم بی هیچ حرفی کنار لباس یک وجبی فندقم می نشیند. -حالتون خوبه؟ - آره عزیزم! - خداروشکر! کلی ذوق داشتم اینارو به یکی نشون بدم... کفش را برمیدارم و به طرفش میگیرم... بابا! ببین ببین...چقد کوچولوعه! لبهایش می لرزند... دردلم می گویم: نگران نباش...داره سعی میکنه لبخند بزنه! پدرم همیشه جدی بود. این میتوانست توجیه خوبی برای رفتارش باشد. پیرهن سرهمی را برمیدارم و روی پایش میگذارم :قشنگه؟ - صورتیه؟ -یه دونه آبی هم گرفتم! هاله ی غم هرلحظه بیشتر چشمان کشیده اش را میپوشاند...صبر می کردی بچه! حتما اسم هم انتخاب کردید! -بله!درحالیکه ازخجالت صورتم داغ شده ادامه میدهم :اگر دخترباشه. حسنا خانم. اگر پسر باشه آقاحسین...لبخند میزند...این بار محزون ترازقبل! - ان شاءالله صالح و سالم باشه.یک دفعه یاد چای می افتم به سمت آشپزخانه میروم و می گویم: ببخشید...حواسم پرت شد! الان چای رو میذارم دم بکشه...صدایش میلرزد:نمیخورم بابا! زیرشو خاموش کن. بیا اومدم خودتو ببینم... پاهایم شل میشوند...دیگر نمیتوانم خودم راامیدوار کنم. آب دهانم را به سختی فرومیبرم. شعله گاز را خاموش می کنم و درحالیکه سرزانوهایم از نگرانی میلرزند به پذیرایی برمیگردم و مقابلش می نشینم. -چیزی شده؟ - نه! دلم برات تنگ شده بود! -همین؟ - دیگه...دیدم تنهایی. گفتم یه سر بزنم حس نکنی توخونه ات مرد نیست! تبسمی شیرین لابه لای موهای خاکستری محاسنش مینشیند. -ممنون! لطف کردید..سرش را پایین میندازد...یحیی زنگ نزده این چندوقت؟ -نه! آخرین بار شیش روز پیش حرف زدیم... - اها! خوب بود حالش؟ دلشوره میگیرم -بله! چیزی شده مگه؟ - نه نه! خواستم بگم فکرای بیخود یهو نکنی... حالش الانم خوبه! بسپار به خدا! یه وقتم اگر یه اتفاق کوچیک بیفته که نباید آدم خودشو ببازه! مگه نه؟ سردر نمی اورم.. جملاتش یک طور عجیبی است -بابا؟! خواهش می کنم! نمیفهمم چی میگید...قلبم تا دم گلویم بالا می آید.. - اونجور نگاه نکن! چی گفتم مگه؟ دستانم را روی زانوهایش میگذارم -مشکل اینه که چیزی نمیگید! تروخدا بابا! بگو دیوونه شدم! هاله ی اشک که پشت چشمم میدود...یک دفعه میگوید: گریه نکن بابا! چیزی نشده...الان میگم. برو صورتتو آب بزن. طوری نیست..پس یک چیز هست! یک طور هست که اینجور دارد آماده ام می کند. قطرات درشت اشک از چشمانم روی گونه هایم میلغزند... -یحیام...یحیام.. چی شده...چی شده بابا؟! دستانم را میگیرد: محیا آروم باش! یک دفعه بلند می گویم: نکنه شهید شده نمیگی؟ آره؟! ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
✍مرا برایِ خودت پروریدی ؛ و من خودم را بندِ هر چه کردم الا خودت !... اسیرِ بندِ دنیا شده ام ، یک پن
پستهای روز شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆 روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👇
بیمار دِلَم قبول ! گفتنِ حاجت ، که عیب نیست ... دستی بگیر و راهیِ راهَت بکُن مرا ... 😔 . . *گریزی بر ؛ انعام/۱۶۲
امروزتون چون خورشید، مهرآفرین چون باران، با طراوت مثل رویا شیرین و چون پروانه زیبا و سبکبال ســــ🌸ـــلام 🌸تمامی اوقاتتون شـاد شـاد🌸 ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#اصلاح_خانواده 15 محبت مولا 🔵💠🔵💠 اولین کاری که میکنی اینه که "انتظارات خودت رو از دیگران کم کن."
. 16 نیت صحیح یعنی عبد شدن ✔️دومین کاری که میکنی اینه که "حساسیت خودت رو برای خیلی مسایل بیار پایین." ✅حساسیتت رو روی عبد شدن قرار بده.✅ حالا یه موقع شوهرت از روی جهلش یه حرفی میزنه تو زیاد نمیخواد ناراحت بشی. ممکنه که خدا از اون تکلیفی نخواد اما شما فرق میکنی.👌 خدا شما رو انتخاب کرده که عبدش بشی☺️ نباید خراب کنی. این امتحانته.✔️ 🔵با خوشرویی باهاش صحبت کن. 🔵از خطاهاش چشم پوشی کن. 🔵این باعث میشه که روحت وسیع بشه رشد کنی.. بزرگ بشی.. بزرگ که شدی، صبرت زیادتر میشه، تحملت بالاتر میره، مشکلاتت مث آب خوردن حل میشه. ✔️✔️✔️هر چه که اراده کنی، همون میشه 🌎یه دنیای تازه تری رو تجربه میکنی دنیایی که هر لحظه ش لذت بخش تر از لحظه ی قبله.💖💖 از کجا به کجا میرسی؟!😊 از یه مدت تمرین صبر مقابل رفتار جاهلانه ی شوهر به بالاترین لذت های دنیا.💥 🔴فقط حواست باشه الکی صبر نکنی صبر که میکنی فقط به خاطر دستور مولا باشه. فقط! اینو برای خودت تمرین کن. از امروز تمرین شروع میشه. خدا داره نگاهت میکنه برو ببینم چیکار میکنی!😊 اصلاح خانواده یکشنبه چهارشنبه در 👇👇 🌹🆔 @Mattla_eshgh
۱ بهشت تون رو همینجا بسازین! توی همین خونه ❤️ ‌❣ @Mattla_eshgh
با سلام و خسته نباشيدحضور محترم استاد ارجمند جناب آقاي مرادي من دختري هستم 41 ساله که تا به حال ازدواج نکرده ام . پيش يک دعا نويس رفتم که ادعا مي کند با اجنه ارتباط دارد و به من گفت بختم را اجنه بسته اند و با گرفتن مبلغي پول مي تواند بختم را باز کند. اين مبلغ پول بالاتر از يک ميليون تومان است و من تصميم دارم نزدش بروم . سوال من اين است آيا واقعن در عالم غريبه منظورم اجنه مي توانند بخت دختران را ببندند ؟ اگر مي توانند چرا اين کار را مي کنند ؟ با تشکر التماس دعا شهاب مرادی ✅ سلام/ به این مدعیانِ شیّاد و خرافات و اباطیلی که میگویند اصلا توجه نکن منبع : سایت استاد شهاب مرادی ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قسمت 5⃣7⃣ 📘 -چراکه نه! قدمتون سرچشم! - پس تا چاییت دم بکشه من اومدم.و بدون خداحافظی قطع می کند. م
6⃣7⃣ ✅ تمام بدنم میلرزد...شکمم منقبض میشود و پشتم تیر میکشد...به هق هق می افتم پدرم شانه هایم را میگیرد: نه نه! بیمارستانه... برش گردوندن...دیگر گریه نمی کنم. سرم تیر میکشد.. زنده اس... -کدوم بیمارستان؟ چی شده؟ - آروم باش...سه روز پیش آوردنش. الان بستریه...مجروح شده.. همین! ✅ دستانم را از درون دستش بیرون میکشم. ازجا بلند میشوم و همانطور که به سمت اتاق خواب میدوم می گویم: همین؟! همین؟! یحیام...مجروح شده؟ یعنی تیر خورده بدنش؟...یحیای من؟! دیوانه وار اولین مانتویی که درکمدمی بینم را برمیدارم و تنم می کنم. بدون آنکه دکمه هایش را ببندم یک روسری مشکی برمیدارم، سرم می کنم و زیرگلویم گره میزنم.چادرم راهم برمیدارم و ازاتاق بیرون می آیم -بابا منو ببر پیشش.. ببر! پدرم از جابلند میشود وسمتم می آید، سعی می کند من را به آغوش بکشد که عقب میروم و می گویم: منو.. ببر...پیشش! از شدت گریه نفسم به شماره می افتد و سینه ام تنگ میشود. - الان؟ بااین وضعت؟! محیا بابا داری میترسونی منو...دستهایم رادرحالیکه میلرزند روی سرم میگذارم و دور خودم میچرخم -یحیام...یحیام... نمیگی چی شده...خودم باید ببینم! باید با چشمام ببینم حالش خوبه...باید... دو دستش را کمی بالا می آورد: باشه.. باشه.. میبرمت...میبرمت...کودک وار آرام میشوم و باپشت دست اشکم را پاک می کنم.بغضش را قورت میدهد.بانفسهای بریده بریده پشت سرش راه می افتم. سرم را پایین میندازم. همه چیز تارشده، او که خوب نباشد دیگر محال است دنیای من خوب باشد... ✅ نوار قلب بر روی صفحه ی مانیتور بالا و پایین میرود. ازکمر تا زیر شکمم تیر میکشد.ابروهایم از درد درهم میرود و لبم را به دندان میگیرم. لغزیدن قطرات عرق را روی پوست یخ زده ام احساس می کنم. ماسک روی صورتش بخار می کند و بعدازچندثانیه به حالت اول برمیگردد. شاید دردقیقه ده یا بیست بار این حالت تکرار میشود.سینه اش باریتم منظم ازنفس گرمش پر و خالی میشود. نگاهم راازسوزن سرمی که در گوشت دستش فرو رفته تا صورتش میکشم. ابروی چپش شکسته، کمی پایین ترگونه اش کبود شده و لبهایش زخم شده. اشک از گوشه ی چشمم بی آنکه روی صورتم بنشیند پایین می افتد. به گمانم خیلی سنگین بوده. تاب لغزیدن نداشت!سمت چپ گردنش خون مرده شده و کتف چپش هم شکسته. نمیدانم چرا اینهارا زیرلب مرور می کنم. شاید سی امین بار است که زخم هایش را میشمارم. اما...هربار به آخرش میرسم نفسم بند می آید...آخری رابه زبان نمی آورم. چشمانم را می بندم ولرزش شانه هایم را کنترل می کنم. توضیحات پدرم را درست نفهمیدم...تنها چندجمله اش را از برکردم.. ریه هایش سوخته... تنفسش مشکل دارد... سرفه های خونی می کند.درد دارد! دکترگفت سخت است! انگار در سینه اش آتش روشن کرده اند...وجودش میسوزد. ✅ پاهایم میلرزند. روی صندلی می افتم... خیلی وقت ندارم! اجازه نمیدهند بمانم! میگویند بارداری! خطرناک است... اراجیف میگویند نه؟! دست لرزانم را دراز می کنم و سرانگشتانم راروی سوزن سرم میکشم. زیرناخنهایش هرلحظه تیره ترمیشوند. یاشاید من اینطور حس می کنم! دستم را ارام روی سینه اش میگذارم.درست روی قلبش... میخواهم مطمئن شوم! دیوانه شده ام نه؟! میزند. اما آرام...اما کند. چقدر ضعیف! به مانیتور نگاه می کنم...تمام هستی من به آن خطوط بسته است! ✅ پس اینجا...روی مبل؟! این پتو و... شکمم سبک شده! دستم را رویش میکشم... متوجه موهای باز روی شانه هایم میشوم.. اما من خوب یادم است که بالای سر بی حوصله و کلافه جمعش کردم...فضای خانه گرم شده. بوی عطرآشنایی دلم را میلرزاند..حرکت چیزی روی گردنم باعث میشود باترس به پشت سر نگاه کنم... چیزی نیست! آب دهانم را قورت میدهم...اینجا چه خبر است! به روبرو نگاه می کنم. سرجا خشک میشوم. ذهن و دهانم قفل میشوند... یحیی! روبرویم ایستاده.. پشتش به من است...باهمان لباس نظامی که دلبرش می کند! دلم برای قد کشیده اش چقدر تنگ بود! اما مگر. بیمارستان... باترس و دودلی صدا میزنم: یحیی! برمیگردد...باتبسمی که تابحال نظیرش را ندیده ام. موها و ریشش روشن ترشده وچشمانش برق میزنند. پوست سفیدش میدرخشد! چیزی میان ملافه ی سفید در بغل کشیده! گردن دراز می کنم :اون چیه! چقدر خوشگل شدی آقا! میخندد. صدای خنده اش درفضا میپیچد...دلم به تپش می افتد! - شدم؟! نبودم! -بودی! خوشگل ترشدی! ماه شدی! یک قدم جلو می آید... محیام؟ -جانم! - ببین چقدر شبیه توعه!! گنگ به چشمانش نگاه می کنم. خم میشود و ملافه ی سفید را جلوی صورتم میگیرد..بایک دست گوشه اش را کنار میزند،یک نوزادبا صورتی سفید و دوچشم درشت آبی رنگ که متعجب نگاهم می کند.... ‌❣ @Mattla_eshgh
7⃣7⃣ 🎉 چیزی تنش نیست. لبهای صورتی اش به لبخند باز میشوند.چقدر خواستنی است. موهای بور و روشنش روی پیشانی ریخته...می بینی؟! خیلی شبیهته! حسناست... مور مور میشوم؛ پوستم سوزن سوزن میشود؛ قلبم می ایستد! - حسناست؟!یکدفعه اشک پشت پرده ی چشمان شفاف یحیی میدود. جلوتر می آید و لبش را روی پیشانی ام میگذارد. خون گرم درون رگهایم میدود. سرش را عقب میکشد...خانم! حلال کن! نمیفهمم،دوست دارم فریاد بزنم، گیج شده ام! یعنی این بچه دخترمن است؟! کی به دنیا امد..؟ نمیفهمم، نمیفهمم...سرم را به چپ و راست تکان میدهم... -یحیی...چی میگی؟ این کیه؟ من هنوز سه ماهمه...تو توی بیمارستان بودی! خودم اومدم پیشت...من... دستهایم راروی هوا تکان میدهم و دیوانه وار کلمات را پشت هم میچینم...نوزاد را آرام روی مبل کناری میگذارد. مقابلم می ایستد و شانه هایم را میگیرد..محیا! آروم! -یحیی دیوونه شدم.. آره؟! از غصه ات! ازدوریت؟!. دیوونه شدم؟!اشک دیدم را ضعیف می کند. یحیی مرا به سینه میچسباند و بازوهایش را دورشانه هایم حلقه می کند. دستش رادرون موهایم فرو میبرد و سرم را درست روی قلبش میگذارد. خاموش میشوم. چشمانم را می بندم... - محیا! خانم...چقد زود میشکنی! صبور باش.. دیگه اشکاتو نبینم. بی قراری نکن. دلم آتیش میگیره دختر! بغض نکن...حداقل جلوی من! دیوونم می کنی وقتی مثل بچه ها مظلوم نگاه می کنی...نکن! بغضم میترکد و وجودم میلرزد.. - هیس. آروم...خانم...اذیت شدی. چقد من بدم! -نه! بدنیستی.. ولی دیگه نرو...پیشم باش...تنهام نذار... - دیگه نمیرم! همیشه هستم...باناباوری سرم را بالا می گیرم و به چشمانش نگاه می کنم...گریه کرده. -قول؟! - قول مردونه .... انگشتان استخوانی اش در موهایم فرو میرود و تا پایین کشیده میشود. نوازش که نه،رام می کند این وجود وحشی را! قلبم درون سینه ام قرار میگیرد و نفسهایم ازحضورش گرم میشوند. دستش رااز درون موهایم بیرون میکشد و چانه ام را باحرکتی آرام و نرم میگیرد. چشمان مهربان اما جدی اش را به نگاه پرازتمنایم میدوزد...یادت نره همیشه دوستت دارم محیای یحیات! نوزاد رااز روی مبل برمیدارد و به سینه اش میچسباند. چشمان کشیده اش از حسی غریب پر میشوند. آرام پلک میزند و یک قطره اشک از مژه های بلندش خداحافظی می کند. یک قدم به عقب برمیدارد و درحالیکه سرش را به چپ و راست تکان میدهد قدمی دیگر را به آن اضافه می کند. دلهره به جانم می افتد یک قدم به سمتش میروم. نگاه نگرانم به سمت پاهایش کشیده میشوند. همینطورعقب میرود و دور میشود. پشتش را می کند و به راهش ادامه میدهد. اتاق نشیمن به یک چشم برهم زدن تا بینهایت کشیده میشود؛ تا نقطه ای دور؛ نقطه ای دردل نور. به دنبالش میدوم و التماس می کنم. هرقدم که برمیدارد زیر پوتین های خاکی اش سبز میشود.بغض تبدیل میشود به اشک...به فریاد...به هق هق بلند! دست دراز می کنم اما دیگر دستم به او نمیرسد. خودم را روی زمین میندازم و ضجه میزنم. یکدفعه رویش راسمتم میگرداند. چشمانش قرمز شده و از اشک میدرخشند... محیام؟ حلالم کن ... نمیفهمم! گیج دودستم راروی سرم میگذارم و داد میزنم: بسه...بسه.. کجا میری؟ - نترس عزیزدل.. همانطور که به سمت نور میرود صدایش درگوشم میپیچد نترس...من همینجام...کنارت. گوشهایم را میگیرم...منتظرتم محیا..چشمهایم را باز می کنم. به نفس زدن افتاده ام.باترس به اطراف نگاه می کنم...سقف...میز...پنجره.. اتاقمون!. همه جا تاریک است. همان دم صدای الله اکبر درفضا می پیچد. سرکوچه مسجد کوچکی داریم که... یکدفعه سرجایم می نشینم.بندبند وجودم میلرزد. دهانم خشک شده. لباسهایم ازشدت عرق به تنم چسبیده. قلبم خود را به دیواره سینه ام میکوبد. میخواهد راهی به گلویم پیدا کند. بادست راست گردنم را میگیرم و بادست چپ زیر بالشت دنبال تلفن همراهم میگردم. خواب دیدم... آره.. چیزی نیست...چیزی نیست! تلفن همراهم را بیرون میکشم و شماره ی بیمارستان را میگیرم... جنون به عقلم زده. صدای بوق های کوتاه و ممتد... -بردار، بردار.دویدن بغض تا دم پلکهایم را احساس می کنم. لبهایم را روی هم فشار میدهم تا ازسرازیر شدن عشق خفه شده در کابوسم جلوگیری کنم! صدای تودماغی یک زن درتلفن می پیچد بیمارستانِ... بفرمایین؟ -سلام خانم! میبخشید برای اطلاع از حال مریضم تماس گرفتم.یک مکث چندثانیه ای.. - الان؟ -بله! اگر امکان داره؟ - نام بیمار؟ - یحیی...یحیی ایران منش -بله! همون اقایی که ازسوریه اوردنش؟ -بله بله - چنددقیقه دیگه تماس بگیرید و قطع می کند ..... ‌❣ @Mattla_eshgh
8⃣7⃣ 🔷 از سر سجاده بلند میشوم و همان طور که زیرلب ذکر یا ودود گرفته ام شماره را دوباره میگیرم. -بیمارستانِ... - بفرمایید؟! - سلام! من همین چند دقیقه پیش... - بله! حالشون تغییری نکرده خانم! - یعنی نفس میکشن؟ - بله! قراربود نکشن؟! -نه! ممنون.بدون خداحافظی دوباره قطع می کند. بغضی که سدراهش شده بودم را ازاد می کنم تا خودش را سبک کند.نفس میکشد. همین کافی است.به ساعت مچی ام نگاه می کنم. کمی از ده گذشته...از کلینیک مامایی بیرون می ایم و به سمت خیابان میروم. درست است بایاد آوری خوابی که دیده ام روحم منجمد میشود اما... مرور خبری نو و دلچسب هرم دلپذیری را به دلم می بخشد. دختراست! دختر! 🔶 با قدمهایی موزون و شمرده مسیر پیاده رو را پیش میگیرم و زیر زیرکی ارام میخندم. حسنا! حتما بابایی خیلی خوشحال میشه از اینکه خدا رحمتش رو نصیبمون کرده. چادرم را در دستم میگیرم و دستم را روی شکمم میکشم. صبرندارم به خانه برسم تا نوازشت کنم. قنددردلم آب میشود. به خیابان اصلی که میرسم کمی مکث می کنم؛چرا خانه؟! مستقیم به بیمارستان میروم... درست است بیهوش است اماصدایم را که میشنود..خبری خوبی برایش دارم! شیرینی اش را بعدا میگیرم. چشمهایش را که بازکند قندترین نبات را به من هدیه کرده... 🔹 دست دراز می کنم و با ایستادن اولین تاکسی زرد رنگ سوار میشوم. دربست! رنگ دیوارهای بیمارستان حالم را بد می کند. چادرم را مقابل بینی ام میگیرم و با لبخندی که پشت پارچه ی تیره پنهان شده از پله ها بالا میروم. برای زنی که دربخش پذیرش مشغول صحبت باتلفن است سرتکان میدهم. اوهم لبخند گرمی را جای سلام تحویلم میدهد. به طرف انتهای راهرو سمت چپ میروم. ازشدت ذوق دستهایم را مشت کرده ام.به اتاقش که میرسم پشت پنحره ی بزرگ اش می ایستم و بادیدن چهره ی ارامش بی اراده میخندم. دلخوشم به همین خواب آسوده اش! پیشانی ام را به شیشه میچسبانم و زمزمه می کنم: سلام...خوبی آقا؟.. کف دودستم را دوطرف صورتم روی شیشه میگذارم -نی نی هم خوبه! بیام تو خبروبهت بدم یا ازهمین جا؟نوک بینی ام را هم به شیشه میچسبانم. -اصلا نشم خنده نداره! به قیافه خودت بخند! میخوام بزور بیام تو! نمیزارن که!نیشم را تابناگوش باز می کنم... -قول دادی زودی خوب شی تامن بهت بگم فندقمون قراره حسنا خانم باشه یا آقاحسین! همان دم صدای دکتر واعظی رااز پشت سرم میشنوم.. -سلام خانم ایران منش.دستپاچه برمیگردم و درحالیکه سعی می کنم رو بگیرم جواب میدهم -س.. سلام اقای دکتر! ببخشید که من... - این چه حرفیه؟! خوب هستید الحمدالله؟! چرا داخل نمیرید؟! -خداروشکر! داخل؟! آخه گفته بودن که... - شما حسابتون جداست! میتونید برای چنددقیقه داخل برید. قبلش ماسک و لباس فراموش نشه. هیجان زده تشکر می کنم. دکتر دستی به موهای جوگندمی اش میکشد و به سمت اتاقی دیگر میرود. 🔸سرانگشتان دست چپم راروی ملافه ی سفید تخت میکشم. نگاه زیرم را روی صورتش بلند می کنم -اونوقت حق بده با دیدنش دل ضعفه بگیرم کمی صندلی ام را جلو میکشم و اینبار دودستم را زیرچانه میزنم -یحیی؟ نمیخوای بدونی امروز چی شد؟!سرم را کج می کنم بطوری که گونه ام به شانه ام میچسبد -دلم لک زده برا وقتی که تایه چیز میخواستم، سریع انجامش میدادی! چندبار دیگه بگم که چشمهاتو باز کنی. قلبم گرفت از بس صداتو نشنیدم آقا!خم میشوم و چانه ام را آرام روی بازواش میگذارم. ازین زاویه چقدر مژه هایش بلند،یک دست و دلفریب است! -د آخه خسته نشدی؟! یک ماه و نیمه خوابیدی؟ انگار از دنیا دل کندی! لبم را گاز میگیرم -نه! دل نکنیا!.دست دراز و ریش خشنش را نوازش می کنم. دلم ریش می شود. صاف مینشینم وباحرکتی تند و نرم ازروی صندلی بلند میشوم. انگشت سبابه ام را به لبه ی روسری ام میکشم وباژستی خاص می گویم:-کلی نگرانت بودما! همین صبحی! تادم سکته رفتم!موهای جلوی سرش را آهسته لمس و به یک طرف با ناخنهایم شانه اش می کنم!-البته فدای یه دونه ازین تارموهای سوخته!دستم را به طرف ماسکش میبرم. کش ماسک روی گونه و کنارلبش رد انداخته.انگشت سبابه ام رازیر کش ماسک میبرم و چندباری پلک میزنم. شیطنت بغضم را در تارو پوربدنم حس می کنم. هرلحظه ممکن است از حصار چشمانم فرار کند!-جاش میسوزه؟! منم باشم کلافه میشم این همش روصورتم باشه.خم میشوم.. انقدر که نفسم دسته ای از موهایش را حرکت میدهد -قربونت برم! ‌❣ @Mattla_eshgh
باهمان پاکی چادر که روی سر داری میتوانی غم مهدی ز تنش برداری دوره ی جنگ و جدال است و زمان ناپاک است چادرت روی سرت هست تو سنگر داری ‌❣ @Mattla_eshgh
پاسخ های استاد به نقدهایی بر کتاب مسئله حجاب نویسنده: استاد این کتاب مشتمل است بر نقدهای یکی از فضلا بر کتاب ” مسئله ی حجاب ” – اثر متفکر شهید استاد مرتضی مطهری – و پاسخهای استاد به آن نقدها. توضیح اینکه در سال ۱۳۴۹ هجری شمسی یکی از فضلا در حاشیه ی نسخه ای از چاپ سوم این کتاب، نظرات انتقادی خود را مرقوم نموده و آن را در اختیار استاد شهید می گذارد، و استاد نیز پاسخهای خود رادر ذیل آن نقدها می نگارند. مطالعه این کتاب علاوه بر اینکه تا حدودی روش فقهی استاد را آشکار می سازد، نشان می دهد که چگونه استاد شهید که از یک سو با تز استعماری «اسلام منهای روحانیت» مبارزه می کند ( تا آنجا که جان خود را در این راه فدا می کند ) از سوی دیگر با جمود و تحجر در می آویزد ؛ و این نیست مگر ناشی از چند بعدی بودن شخصیت و پیمودن صراط مستقیم اسلام که لاجرم با انحرافات مختلف ناسازگار است. https://goo.gl/Gfb9cb کانال مطلع عشق👇 ‌❣ @Mattla_eshgh
📕مسئله ی حجاب نویسنده: استاد 👇👇👇 https://goo.gl/rDuZkC بهترین و کاملترین کتاب درباره ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#اهداف_دنیایی_مبارزه_با_هوای_نفس 16 ⭕️ " هرزگی ضعیف کننده.... "⭕️ ➖🔷متاسفانه بعضی از انسانها این
17 🔶 واقعاً نمیشه امیرالمومنین علی علیه السلام رو مثال نزد👌 ✨حضرت پای رکابِ پیغمبر، بهترین بودن ✨توی کشاورزی، بهترین کشاورز ✨توی خلافت، بهترین خلیفه و .... 🔰به امیرالمومنین علی علیه السلام گفتند : ➖شما که این قدر کم غذا میخورید و نان و نمک میل میکنید ، چطور توی جنگ ها این قدر قدرتمندانه میجنگید؟!؟ ⁉️⁉️ 🌹حضرت علی علیه السلام فرمودن : 🔷چوبِ درختانی که توی بیابون هستند و آبِ کمتری میخورند خیلی ←محکم تر→از چوبِ درختانی هستن که در کنارِ آب هستند 🏝✅🌊 برای همین من که کمتر غذا میخورم، تر هستم! 📚نهج البلاغه// نامه ۴۵ 📜💌📜 🔴اونوقت خیلی از ما فکر می کنیم، هر چقدر بیشتر بخوریم قوی تر میشیم! 🍺🍝❌😒 🌺حضرت علی علیه السلام به زندگی هزاران نفرِ دیگه کمک میکردن و آب و غذا میرسوندن امّا حالا خیلی از ما توی زندگی خودمون هم موندیم...!!× 💢خیلی از مردم توی لذّت های اولیّه ی جنسی خودشون موندن!!و مزه زندگی رو نمیتونن ببرن از بس از نظر ←روحی→ ضعیف هستن⛔️ ➖بله ! آدمی که "ضعیف باشه"از زندگی لذّت نمی بره برای همین میره سراغ گناه🔥 با "هیجانِ کاذب و آلوده گناه" میخواد جایگزین کنه! ⚠️🕹⚠️ ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مطلع عشق
#قسمت 8⃣7⃣ 🔷 از سر سجاده بلند میشوم و همان طور که زیرلب ذکر یا ودود گرفته ام شماره را دوباره میگیرم
9⃣7⃣ 💖 ملافه را تا زیر گلویش بالا می آورم و یک دفعه یاد چیزی می افتم.از درون کیفم ناخن گیر را بیرون و دست چپش را بالا می آورم و درحالیکه ناخن انگشتان کشیده اش را میچینم.. زیرلب زمزمه می کنم:می گن عشق خدا به همه یکسانه ،ولی من میگم منو بیشتر از همه دوست داشته وگرنه به همه یکی مثل تو می داد...بغض آخر کار خودش راکرد...سرم راخم می کنم و لبم راروی دستش میگذارم. اشک روی لبهایم، دستش را خیس می کند.چشمانم را می بندم...چقدر دلتنگم!دستش را سرجای اول میگذارم و ناخنهارا دریک دستمال کاغذی میریزم و درسطل اشغال پایین تخت میندازم -تروتمیز شدی! فردام قیچی میارم یه کوچولو ریشتو کوتاه کنم.. آقای جنگلی جذاب من!.... البته اگر بذارن! نگاهی به خطوط روی مانیتور می کنم امروز رفتم سونوگرافی..دستم را روی قلب یحیی میگذارم...زیرپوستم ضرب گرفته...جان میدهد به من! -دوباره صدای قلب فنچمونو شنیدم... نگاهم رااز روی مانیتور میگیرم و به ماسک بخارگرفته اش زل میزنم... -الحمدالله سالمه، خودم دیدم شکل توبود! چشمهایم را گرد می کنم و کودکانه ادامه میدهم -دیدم، دیدم...! باور کن! حس می کنم که یکباره خون تیره زیرپوست صورتش دوید! توجهی نمی کنم... خیال است! توهم است! خم میشوم و لبم را نزدیک گوشش میبرم و زمزمه می کنم: -آماده باش...چشماتو که باز کردی باید نذرتو ادا کنی مرد! یه جفت گوشواره طلا باید صدقه سری رقیه س خانوم بدی! بچه مون دختره! سالمه سالم...حسنا داره میاد! هنوز موهایش بوی عطر میدهد...سرم را کمی عقب میکشم که به چشمانش نگاه کنم.. به آرامشش چشم بدوزم...همانطور که تبسمی ازرضایت لبهایم را پوشانده نگاهم را به تمام صورتش میکشم که... احساس می کنم زیر ماسک...درست کنارلبش...سرخ شده. نور مهتابی سقف روی ماسکش افتاده و دید را کم می کند! نزدیک تر میشوم و چشمهایم را ریز می کنم...سرخی چون رشته ای هرلحظه بلند و پهن تر میشود.ابروهایم درهم میروند شوکه ریسمان سرخ را دنبال می کنم انقدر که اززیر ماسک میلغزد و لابه لای محاسن قهوه ای یحیی گم میشود. کندشدن ضربان قلبم را به خوبی احساس می کنم. سرانگشتانم را روی موهای بلند صورتش میکشم و بلافاصله به انگشتانم نگاه می کنم...سرخی گویی در منافذ پوستم فرو میرود و خشک میشود! خون! دست لرزانم را روی شانه اش میگذارم.. -یا زینب!...سرمیگردانم، چشمانم روی خطوط مانیتور برای لحظه ای قفل میشوند...انحناهای خطوط هربار فاصله شان ازهم کمتر میشود. چون موج دریایی که پیش ازین طوفان زده رو به آرامی میروند...رو به سکون!. دهانم را برای کشیدن فریاد باز می کنم...اما صدا درگلویم خفه میشود! دوباره به صورتش نگاه می کنم...این بار رگه های خون ...از بینی اش تا روی لبهایش سرمیخورند. خون از وجود او دل می کند و دررگهای من منجمد میشود... گردنش را میگیرم و برای صدا زدنش تقلا می کنم یح...ی. یحیی! یحی...یحیی! اشک در پی اشک از چشمانم روی سینه اش می افتد! به دقیقه ای نکشیده خون به گردنش میرسد و بالشت سفیدش را رنگ میزند! پشتم تیر میکشد و درد و ترس چون بختک به جانم میچسبند! به پشت سرنگاه می کنم. باید یکی را صدا بزنم. هستی ام مقابل چشمانم اب که نه خون میشود! گردنش را رها می کنم و به هرجان کندنی که میشود از روی تخت بلند میشوم اما زانوهایم چون چوب خشک میشوند و روی زمین می افتم... لبه ی تخت را میگیرم و به سختی بلند میشوم... تپش قلبم هرآن برای ایستادن تهدیدم می کند! دیوانه وار خودم را به سختی جلو میکشم...فریاد میزنم...اما در وجود خودم!در دل زخم خورده ام...دوباره فریاد میزنم!. چون لال مادرزادی که برای نجات جانش دست و پا میزند ولی.. هیچ چیز شنیده نمی شود...تنها میتوان دید ...حسرتی که ازچشمانش سرازیر میشود. احساس می کنم در اتاق فرسخ ها دور شده...وهرگز به آن نخواهم رسید...همان دم صدای جیغ مرگ چون شلیک آخر نفسم را میگیرد.. برمیگردم و بادیدن خطوط هموار روی مانیتور، سرم را به چپ و راست تکان میدهم.. -نه! نه.یکبار دیگر فریاد میکشم. انقدر بلند که وجودم را از درون میلرزاند. انقدر بلند که طفلک معصومم درون شکم آن را میشنود و گوشه ای جمع میشود. احساسش می کنم...چرا خفه شده ام...؟؟.. ...چون کسانی که پایی برای حرکت ندارند...خوم را روی تخت میندازم و از پاهای یحیی میگیرم و جلو میروم...صدای هق هقم دراتاق میپیچید...یکبار دیگر به مانیتور نگاه می کنم...نه! تمام نشد! تمام نشد... دروغ میگویند.... ‌❣ @Mattla_eshgh
0⃣8⃣ ⚫️ پتورا دور شانه هایم میکشم و با فنجان کوچک گل گاوزبان که نزدیک سینه ام نگه داشته ام به ایوان می روم. شاید بخارش قلبم را گرم کند. سرفه های کوتاه وگلو سوزم کلافه ام کرده. پرده ی حریر گلبهی را کنار میزنم و درآستانه ی درشیشه ای که رو به شهری بس کوچک باز میشود، می ایستم. باشانه ی راست به در تکیه میدهم ولبه ی ظریف فنجان سرامیکی را روی لب پایینم میگذارم. شهر که هیچ! بعداز دل کندش،زمین و آسمان کوچک شد.. اصلا زندگی برایم به قدر سپری شدن روزهای تکراری تنگ شد.به قدر بالا نیامدن نفس دربعضی شبها... یک جرعه ازجوشانده را میبلعم. به لطف نبات دیگر گس و تلخ نیست. با یک دست دولبه ی پتو را مقابل سینه ام درمشت میگیرم وپادر ایوان میگذارم. نگاهم به لانه ی یاکریمی که کنار نرده ها چندسالیست جاخشک کرده، خیره می ماند. روی صندلی چوبی می نشینم و جرعه ای دیگر را فرو میبرم. یاکریم روی جوجه های تازه متولد شده اش جا به جا میشود و دوبالش را باز می کند.او که رفت این پرنده آمد! عجیب است! نه؟ سرم را به پشتی صندلی تکیه میدهم و به ابرهای پنبه ای که درهم فرو رفته اند نگاه می کنم. ◼️ آن روز چقدر آذر به صورتش ناخن کشید. عمو، خوب یادم است که در چند ساعت چندین سال پیرشد. گرد سفید بیش از پیش روی محاسنش نشست! چقدر ازما دلگیر شدند که چرا زودتر خبرشان نکردیم هرچه گفتند که خودش قبل از بیهوشی خواسته بود کسی را مطلع نکنند. گوش ندادند. همه را خوب یادم است. همه چیز او را از همه بیشتر! چهره اش... زخمهایش التیام یافته بود...خوب بود! انقدر که جگرم را میسوزاند!. اما...خودم را فراموش کرده ام.تنها...میدانم که...بااولین سنگ لحد...من هم تمام شدم...اشک گوشه ی پلکم را خیس می کند. چشمانم را می بندم...کاش شب قبلش تاصبح بیدارمیماندم...کاش آن خواب را نمیدیدم! چه تعبیر تلخی! یحیی در بی نهایت گم شد. درحالیکه دخترچندماهه ام را درآغوش داشت! دستم راروی شکمم میگذارم...هنوز جایش درد می کند! تمام رویاهایم...رویایی که برایش لباس گلبهی خریده بودم...از وجودم پربست! تبسمی تلخ گوشه لبم می نشیند.. راست میگویند،دخترها بابایی اند!. حسنا نیامده به او دل و جانش را داد و رفت! ... اصلا چه شد! نمیدانم! ◾️ دست دراز می کنم و دفتررا از روی میز کوچک گردویی کنارصندلی ام برمیدارم. صفحه ی آخر را باز می کنم. دستم می لرزد. تعجبی نیست! مثل همیشه!اشک هایم روی کلمات می ریزند. دیگر چیزی برای نوشتن نمیماند. باپشت دست روی اشکهایم میکشم تاپاک شوند. اما همراهشان کلمات کج و کوله میشوند...آنها هم گریه می کنند!درآخرین سطح می نویسم: تو رفتی و خاک برسر خاطراتم نشست! ‌❣ @Mattla_eshgh
: آخر خودکار رنگی را از میان برگه هایش بیرون میکشم. دفتررا می بندم و سمت لبهایم می آورم. میبوسمش. میبویمش! چندبار نامش را دراین دفتر نوشته ام؟! چندبارقربانی نگاهش شده ام؟! چشمانم را می بندم و باز هم فرو ریختن عشق از میان مژه هایم.صدای ملیح حسنا را می شنوم. درست پشت سرم...مامان؟ تموم شد؟ چندباری پلک میزنم و باپشت دست اشک روی گونه ام را میگیرم - آره مامان!خودکار را سمتش میگیرم. پبراهن عروسکی شیری رنگی را تنش کرده. چشمان آبی رنگش میخندند. درست است! آسمان من همین دونگاه آرام است! خودکار را پس میزند ودستی که پشت سرش پنهان کرده را بیرون می آورد. یک بسته ی جدید ازخودکارهای رنگی! - اینو ببین! بابابرام خرید!بغضم را فرو میبرم...تشکر کردی؟! - اوهوم! اوهوم! سرش را که به بالا و پایین تکان میدهد. موج لخت موهایش روی پیشانی میریزد.ورجه وورجه کنان داخل ایوان میپرد و مقابلم می ایستد. یک طورخاص نگاهم می کند باتعجب می پرسم: عزیزدلم؟ چرا اینجوری نگام می کنی؟یک دفعه به سمت جلو خم میشود و کنار لبم را میبوسد. و بعد کودکانه درحالیکه به سمت در برمیگردد میخندد و میگوید: بابایی گفت به جای اون بوست کنم! دستم راجلوی دهانم میگیرم و به دنبالش ازجا بلند میشوم. دخترک شش ساله ام به اتاق نشیمن میدود و درحالیکه قهقهه ی دلنشینش درفضا میپیچد مقابل چشمانم محومیشود...روی دوزانو می افتم و فرش را چنگ میزنم...بغضم را رها می کنم و ازته دل ضجه میزنم. شش سال است دخترم را اینچنین بزرگ کرده ام! مادرم میگوید خیال! مردم میگویند دیوانگی! من اما می گویم وجود! حسنا بزرگ شده. مقابل چشمانم قدکشیده...گاها همینطور به من سرمیزند و دلم را باخود میبرد. دستم راروی قلبم میگذارم و سینه ام را چنگ میزنم. جای بوسه ی حسنا روی صورتم میسوزد.درگوشی های مردم چه اهمیتی دارد. میگن روح شوهرش میاد پیشش! بیچاره! دلم براش میسوزه دیوونه شده!خطرناک نباشه یه وقت؟!... پیشانی ام را روی فرش میگذارم... روح؟! روح را مگر میشود لمس کرد؟! بویید وبوسید؟ پس من چطور شش سال تمام غروب هرجمعه حسنا را درآغوش میکشم. چطورموهایش را شانه میزنم. چطور بادستهای کوچکش اشکهایم را پاک می کند؟!اینها هیچ! از جا بلند میشوم و دیوانه وار به سمت آشپزخانه میروم. برگه های آچهار با آهن ربا به درب یخچال چسبیده اند... هربرگه یک داستان است! یک نقاشی رنگارنگ. از من و حسنا و یحیی... مگر روح نقاشی هم میکشد؟! پس چطور هربار که به من سر میزند باخود یکی ازین هارا می آورد! به تازگي هم حسین را گاها درآغوش من یا یحیی طرح میزند! اصلا که گفته تنهایی عقلم را به تاراج برده؟! یحیی از دنیای کوچک و دلگیرش دل کند! اما از من نه! هنوزهم بعضی اوقات در یکی ازاتاق ها پیدایش می شود. درحالیکه حسنا نشسته و یحیی برایش لاک میزند. آنوقت بادیدن من میخندد. خنده هایی که ازصدبغض و اشک دلگیر تراست! پراست از دلتنگی. آخرین بار یک ماه پیش بود...یحیی روی تخت حسنا نشسته بود و انگشتان پای دخترمان را لاک قرمز میزد. من را که دیدازجا بلند شد و دستهایش را باز کرد. مگر میشود سر روی سینه ی وهم و خیال گذاشت؟! یحیی خیال نیست! او به من سر میزند! دستم را گرفت و ناخنهای بلندم را بادقت لاک زد. هرانگشت را که تمام می کرد یک قطره اشک هم ازچشمانش روی دستم میچکید. وقتی می آید. خیلی حرف نمیزند. تنها نگاهم می کند. حسین هم... پسرک شیرین معصومم! طبق آرزوهایم به زندگی ام اضافه اش کردم، به سکوت مرگبار خانه ام که هراز چندگاهی بوی تپیدن میگیرد.... اشکم را پاک می کنم و به ساعت چشم میدوزم..... راستی امروز تولد یحیی است. باید برایش کیک بپزم.... پاااااااا یاااااااا ن ‌❣ @Mattla_eshgh
داستان جدید ازفرداشب شروع میشه😍 لفت ندینااا😢 ☺️☺️☺️
سلااااام 😍 خوبین ؟ خوشین؟
موافقین قطعه ی ادبی بخونیم؟ نمیدونم شاید شعر محسوب بشه🤔 حالا هرچی ولی خیلی قشنگه😍