eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
📖 رمان جان شیعه، اهل سنت 🖋 قسمت نود و سوم مگر در بیماری مهلک مادرم خیری نهفته و یا مگر در شفایش شر
📖 رمان 🖋 نود و چهارم یکی دوبار دست مجید کتاب دعای کوچکی دیده بودم که شاید همان کتاب مفاتیح‌الجنان شیعیان بود و حالا به جستجویش تمام طبقات کمد دیواری را به هم ریخته و دست آخر در کِشوی میز پاتختی پیدایش کردم. لب تخت نشستم و کتاب را میان دستانم ورق می‌زدم و نمی‌دانستم باید از کجا شروع کنم و چه مناجاتی را بخوانم. کتابی قطور و در قطع کوچک که تمام صفحاتش از خطوط ریز دعا پوشیده شده بود. نگاه حیران و مضطرّم سراسیمه بین صفحات به دنبال دعایی می‌گشت که برای شفای بیمار نافع باشد که به ناگاه کسی پشت دستم زد و دلم را لرزاند. اگر عبدالله مرا در این وضعیت می‌دید چه فکری می‌کرد؟ من بارها پیش عبدالله از تلاش‌هایم برای هدایت مجید به مذهب اهل تسنن، با افتخار سخن گفته و حالا نه تنها نظر او را ذره‌ای جلب نکرده بودم که کتاب مفاتیح‌الجنان را در دست گرفته و به امید شفای بیماری مادرم، چشم به ادعیه بزرگان اهل تشیع دوخته‌ام! اگر پدر و ابراهیم و بقیه خانواده می‌فهمیدند چقدر سرزنشم می‌کردند که در عرض سه چهار ماه زندگی مشترک با یک مرد شیعه، از مذهب خودم دست کشیده و دلبسته اعتقادات شیعیان شده‌ام! ولی خدا بهتر از هر کسی آگاه بود که من به عقاید شیعه معتقد نشده بودم و تنها به کورسوی نور امیدی به دعایی از جنس توسل‌های عاشقانه شیعیان دل بسته بودم! من که به حقانیت مذهبم ذره‌ای شک نکرده و هنوز در هوای دست کشیدن مجید از مذهبش به روزهایی چشم داشتم که او هم مثل من با دستان بسته نماز بخواند، سر به فرش سجده کند، همه خلفای اسلام را به یک چشم بنگرد و به هر آنچه من باور دارم اعتقاد پیدا کند! ولی چه می‌توانستم بکنم وقتی خیالی وسوسه‌ام می‌کرد که باید این راه را هم تجربه کنم که شاید زنجیر پوسیده زندگی مادرم به این حلقه بسته باشد! کلافه از این همه احساس نیازی که در دل داشتم و راه پر از شک و ابهامی که پیش رویم بود، کتاب را بستم و بی‌آنکه دعایی خوانده باشم، کتاب را در کشو گذاشته و خسته از اتاق بیرون رفتم. بی‌حال از ضعف و تشنگی روزه‌داری در این روز گرم تابستان که خنکای کولر گازی اتاق هم حریف آتش باری‌اش نمی‌شد، روی کاناپه کنار هال دراز کشیدم که زنگ موبایلم به صدا در آمد. عبدالله بود و خواست تا آماده باشم که بعد از نماز ظهر به دنبالم بیاید و با هم به دیدار مادر برویم. این روزها دیدن مادر برای من تکلیف سختی بود که نه چشمانم توان ادایش را داشت و نه دلم تاب دوری‌اش را می‌آورد. سخت بود شاهد عذاب کشیدن مادرم باشم، هر چند ندیدن صورت مهربانش سخت‌تر بود و تلخ‌تر! نمازم را خوانده بودم که عبدالله رسید و با هم عازم بیمارستان شدیم. آفتاب گیر شیشه را پایین داد تا تیغ تیز آفتاب بعد از ظهر کمتر چشمانش را بسوزاند و مثل اینکه برای گفتن حرف‌هایش تمرین کرده باشد، خیلی حساب شده آغاز کرد: «الهه! من بهتر از هر کسی حال تو رو می‌فهمم! اگه تو دختری منم پسرم! اون مادر منم هست! تازه اگه تو برای خودت یه خونه زندگی جدا داری، من همه زندگی‌ام مامانه! پس اگه حال من بدتر از تو نباشه، بهتر نیس!» سپس همانطور که حواسش به ردیف اتومبیل‌های مقابلش بود، نیم نگاهی به چشمان غمزده‌ام کرد و با لحنی نرمتر ادامه داد: «اینا رو گفتم که فکر نکنی من آدم بی‌خیالی هستم! به خدا منم خیلی عذاب می‌کشم! منم دارم از غصه مامان دیوونه میشم! ولی... ولی تو باید به خودت آرامش بدی! باید به خدا توکل کنی و راضی به رضای اون باشی!» از آهنگ جملاتش پیدا بود که چقدر از بهبودی مادر ناامید شده که اینچنین مرا به صبر و آرامش دعوت می‌کند. چشمانم به خط کشی حاشیه خیابان خیره مانده و دستم به مدد دلم که تاب شنیدن چنین حرف‌هایی را ندشت، گوشه چادر بندری‌ام را لوله می‌کرد و عبدالله که انگار خبر از قلب بی‌قرار من نداشت، همچنان می‌گفت: «خدا راضی نیس که تو انقدر در برابر تقدیرش بی تابی کنی! بخدا خود مامانم راضی نیس تو با خودت اینجوری کنی! هر چی خدا بخواد همون میشه!» سپس آهی کشید و با لحنی لبریز غصه ادامه داد: «دیشب وقتی صدای جیغت رو شنیدم، جیگرم آتیش گرفت! آخه چرا با خودت اینجوری می‌کنی؟» در برابر سکوت مظلومانه‌ام، سری جنباند و با لحنی دلسوزانه سرزنشم کرد: «به فکر خودت نیستی، به فکر مجید باش! مجید این مدت خیلی داغون شده!» ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... 🖋 قسمت نود و پنجم با چهار انگشت ردّ اشکم را از روی گونه‌ام پاک کردم و زیر لب پاسخ دادم: «دست خودم نیس عبدالله!» و آهنگ صدایم به قدری غمگین بود که چشمان عبدالله را هم خیس کرد و صدایش را در بغض نشاند: «می‌دونم الهه جان! ولی باید صبور باشی!» و خودش هم خوب می‌دانست که صبر در برابر چنین مصیبتی به زبان ساده بیان می‌شود که در عمل احساس تلخی بود که داشت گوشت و پوست مرا آب می‌کرد و وقتی تلخ‌تر شد که در بیمارستان حتی از دیدن نگاه مادر هم محروم شدیم. به گفته پرستاران تا ساعتی پیش به هوش بوده و بخاطر درد شدیدی که در سرتاسر بدنش منتشر شده، ناگزیر به استفاده از مسکّن‌های قدرتمندی شده بودند که مادر را به خوابی عمیق فرو برده بود. دقایقی به نظاره صورت زرد و استخوانی‌اش بالای سرش ایستادم و با چشمانی که دیگر اشکی برای ریختن نداشت، به بدنش که زیر ملحفه سفید رنگ چیزی از آن نمانده بود، با حسرت نگاه می‌کردم که پرستار کنارم ایستاد و زیر گوشم زمزمه کرد: «امشب شب قدره! براش دعا کن! خدا بزرگه!» سرم را به سمت صورت ظریف و سبزه‌اش چرخاندم و بی‌آنکه چیزی بگویم، فقط نگاهش کردم. حتماً نمی‌دانست که من از اهل تسنن هستم که با لبخندی امید بخش ادامه داد: «امشب دست به دامن حضرت علی (علیه‌السلام) شو! ان شاء‌الله که خدا مادرتو شفای خیر بده!» برای لحظاتی به چشمانش خیره ماندم و در جواب خیرخواهی‌اش به تشکری کوتاه بسنده کردم که او از من همان چیزی را می‌خواست که مجید چند شب پیش طلب کرده و امروز هم از صبح دلم بهانه‌اش را می‌گرفت. در مذهب اهل تسنن هم به عبادت در شب‌های قدر و اعتکاف در مساجد تأکید فراوان شده و این شب‌ها برای ما هم بسیار محترم بود، با این تفاوت که شب قدر برای ما تنها شب نزول قرآن و شب عبادت بود، ولی برای شیعیان، این شب‌ها بوی ماتم شهادت امام علی (علیه‌اسلام) و توسل به اهل بیت پیامبر (صلی‌الله علیه و آله) را هم می‌داد و بنا بر همین رسم بود که پرستار هم از من می‌خواست امشب به بهانه توسل به امام علی (علیه‌السلام) شفای مادرم را از درگاه خدا هدیه بگیرم! عبدالله رفته بود با پزشک مادر صحبت کند که پس از چند دقیقه برگشت. با چشمانی که می‌خواست خون گریه کند و باز مردانه مقاومت می‌کرد، به مادر نگاهی غریبانه کرد و از من پرسید: «بریم الهه جان؟» وقتی پای تختش می‌ایستام، دل کندن از صورت مهربان و معصومش سخت بود و هر بار باید با دلی خون، پاره تنم را در این گوشه بیمارستان رها می‌کردم و می‌رفتم. شانه به شانه عبدالله راهروی طولانی بیمارستان را طی می‌کردم و جرأت نداشتم از صحبت‌های پزشک معالج مادر چیزی بپرسم و خود عبدالله هم تمایلی برای بازگو کردن این قصه مصیبت بار نداشت. به انتهای راهرو نرسیده بودیم که محمد و عطیه و بعد هم ابراهیم و لعیا از در بزرگ شیشه‌ای عبور کرده و وارد سالن بیمارستان شدند. حالا آنچه عبدالله از من پنهان کرده بود باید برای آنها بازگو می‌کرد، ولی باز هم ملاحظه کرد و ابراهیم و محمد را به گوشه‌ای کشاند تا صدایشان را نشنوم. لعیا دستم را گرفت و پیش از آنکه دلداری‌ام دهد، خودم را در آغوش خواهرانه‌اش رها کردم و هر آنچه در دلم مانده بود، بین دستانش زار زدم. عطیه با چشمانی که از گریه سرخ شده بود، فقط نگاهم می‌کرد و مثل اینکه نداند در پاسخ این همه درد و رنجم چه بگوید، بی‌صدا گریه می‌کرد و برای من که خواهری نداشتم و تنها همدم غم‌هایم مجید و عبدالله بودند، غمخواری‌های زنانه لعیا و عطیه، موهبت خوبی بود که بار سنگین دلم را قدری سبک کرد. در همه خیابان‌ها پرچم سیاه شهادت امام علی (علیه‌السلام) بر پا شده و شهر درست مثل دل من، رنگ عزا به خود گرفته بود. به خانه که رسیدیم، پیش از آنکه به طبقه بالا بروم، عبدالله به چشمان خسته‌ام نگاهی کرد و با محبتی برادرانه گفت: «الهه جان! امشب من خودم افطاری درست می‌کنم. نمی‌خواد زحمت بکشی!» و من هم به قدری خسته و ناتوان بودم که با تکان سر پیشنهادش را پذیرفتم و با قدم‌هایی سنگین به طبقه بالا رفتم. چادرم را از سرم باز کردم و بی‌حوصله روی مبل نشستم که یادم افتاد امروز هنوز جزءِ قرآنم را نخوانده‌ام. بهانه خوبی بود تا شیطان را لعنت کرده، وضو بگیرم و برای قرائت قرآن رو به قبله بنشینم. عهد کرده بودم ختم قرآن ماه رمضان امسال را به نیت مادر بخوانم که نتوانسته بود بخاطر بیماری سختش، در این ماه رمضان قرآن را ختم کند و با هر آیه‌ای که می‌خواندم از خدا می‌خواستم تا ماه رمضان سال بعد بتواند بار دیگر پای رحل قرآن نشسته و دوباره صدای قرائتش در فضای خانه بپیچد. ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... 🖋 قسمت نود و ششم دقایقی به اذان مغرب مانده بود که مجید با لب‌هایی خشک از روزه‌داری و چشمانی که از شدت تشنگی گود افتاده بود، به خانه بازگشت. دلم می‌خواست مثل روزهای نخست ازدواج‌مان در مقابل این همه خستگی‌اش، بانویی مهربان و خوشرو باشم، ولی اندوه پنهان در دلم آشکارا در چشمانم پیدا بود که با نگاه مهربانش به دلداری‌ام آمد و پرسید: «حال مامان چطوره؟» نومیدانه سرم را به زیر انداختم و با صدایی که میان بغض گلویم دست و پا می‌زد، پاسخ دادم: «خوب نیس مجید، اصلاً خوب نیس!» همانطور که نگاهم می‌کرد، دیدم که از سوزِ پاسخ محنت بارم، چشمانش آتش گرفت و به جای هر جوابی، اشکی را که به میهمانی چشمانش آمده بود، با چند بار پلک زدن مهار کرد و ساکت سر به زیر انداخت. سفره افطارمان با همه شیرینی شربت و خرمایی که میانش بود، تلخ‌تر از هر شب دیگر سپری شد که نه دیگر از شیرین زبانی‌های زنانه من خبری بود و نه از خنده‌های شیرین مجید! سلام نماز عشایم را که دادم، دیدم مجید در چهار چوب در اتاق با سرِ کج ایستاده تا نمازم تمام شود. پیراهن مشکی‌اش را پوشیده و با همان مفاتیح کوچک، مهیای رفتن شده بود. در برابر نگاه پرسشگرم، قدم به اتاق گذاشت، مقابلم روی زمین نشست و منتظر ماند تا تسبیحاتم تمام شود. ذکر آخر را که گفتم، پیش دستی کردم و پرسیدم: «جایی می‌خوای بری؟» شرمنده سرش را پایین انداخت و با صدایی گرفته پاسخ داد: «دلم نمی‌خواد تو این وضعیت تنهات بذارم الهه جان! ولی میرم تا برای مامان دعا کنم!» سپس آهسته سرش را بالا آورد تا تأثیر کلامش را در نگاهم ببیند و در برابر سکوتم با مهربانی ادامه داد: «راستش من خیلی اهل هیئت و مسجد نیستم. ولی شب‌های قدر دلم نمی‌یاد تو خونه بمونم!» و من باز هم چیزی نگفتم که لبخند غمگینی روی صورتش نقش بست و گفت: «امشب می‌خوام برم احیاء بگیرم و برای شفای مامان دعا کنم!» همچنانکه سجاده‌‌ام را می‌پیچیدم، زیر لب زمزمه کردم: «التماس دعا!» می‌ترسیدم کلامی بیشتر بگویم و از احساس قلبی‌ام با خبر شود که چطور از صبح دلم برای توسل‌های شیعه‌وارش به تب و تاب افتاده و به این آخرین روزنه اجابت، چشم امید دارم که سکوتم طولانی شد و پرسید: «الهه جان! ناراحت نمی‌شی تنهات بذارم؟» لبخند کمرنگی زدم و با لحنی لبریز عطوفت جواب دادم: «نه مجید جان! ناراحت نیستم، برو به سلامت!» از آهنگ صدایم، دلش آرام گرفت، سبک از جا بلند شد و از اتاق بیرون رفت. پشت در که رسید، به سمتم برگشت و با مهربانی تأکید کرد: «الهه جان! اگه کاری داشتی یه زنگ بزن.» و چون تأییدم را دید، در را گشود و رفت و من ماندم با حسرتی که روی دلم ماند و حرفی که نتوانستم به زبان بیاورم! تردید داشتم که آیا راهی که می‌روم مرا به آنچه می‌خواهم می‌رساند یا بیشتر دلم را معطل بیراهه‌های بی‌نتیجه می‌کند! می‌ترسیدم که عبدالله باخبر شود و نمی‌توانستم نگاه ملامت‌بارش را تحمل کنم! می‌ترسیدم پدر بفهمد و با لحن تلخ و تندش، مرا به باد سرزنش‌های پر غیظ و غضبش بگیرد! ولی... ولی اگر آن سوی همه این ترس و تردیدها، پُلی بود که مرا به حاجت دلم می‌رساند و سلامتی را به تن رنجور مادرم باز می‌گرداند، چه دلیلی داشت که با اما و اگرهای محتاطانه، از بازگشت خنده به صورت مادرم دریغ کنم و آنچنان عاشق مادرم بودم که همه این ناخوشی‌ها را به جان بخرم و به سمت بالکن بدوم. فقط دعا می‌کردم دیر نشده و مجید نرفته باشد و هنوز قدم به بالکن نگذاشته بودم که صدای به هم خوردن در حیاط، خبر از رفتن مجید داد و امیدم را برای رفتن ناامید کرد، ولی برای پیوستن به این توسل پُر شور و عاشقانه به قدری انگیزه پیدا کرده بودم که چادرم را به سر انداخته و با گام‌هایی بلند، از پله‌ها سرازیر شدم و طول حیاط را به شوق رسیدن به مجید دویدم. ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
جمعه ها دلها حزين است و غمين چشم ها در انتظاری نازنين ای گل خوش بوی دشت انتظار ای ظهورت منجی دل های زار کی بيايی مهدی صاحب زمان؟ مظهر نور خدا ای چشم و جان ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
💫انسان تا آرامش نداشته باشد، شکوفایی و رشد معنوی چندانی پیدا نمی‌کند و منشأ اصلی این آرامش #خانواده
ابتدای کانال👆👆👆 @ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال 👇 شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : حجاب وعفاف و سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال است (حتی بدون لینک )
مطلع عشق
🌸صبحتون به درخشش آفتاب 🍃و روزتان سرشار از رویش مهر 🌸طلوعی دیگر و امیدی دیگر و 🍃نگاهی دیگر به خورشید
پستهای پنجشنبه(حجاب وعفاف و سواد رسانه )👆 روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇
📖 السَّلاَمُ عَلَيْكَ أَيُّهَا اَلْإِمَامُ اَلْوَحیدُ و القَائِمُ الرَّشیدُ... 🦋سلام بر تو ای یگانه روزگار و ای تنهاترینِ عالم؛ 💫🌸سلام بر تو و بر روزی که برای هدایت و محبّت قیام خواهی کرد! 📚 صحیفه مهدیه ‌❣ @Mattla_eshgh
جامعه 2.MP3
5.7M
🎬 قسمت 2 🎤 با صحبت های شیرین استاد عبادی از اساتید مهدویت 👈👈برای کسب معرفت صحیح به امام عصر(عج) ، یادگیری تفسیر زیارت جامعه، شدیدا از طرف بزرگان دین توصیه می شود.👉👉 @marefatemahdavi ‌❣ @Mattla_eshgh
🔸️ یکی از تکنیک های پرقدرت اقناع رسانه ای افکار عمومی هست که در مواردی که افکار عمومی نسبت به موضوعی دچار تعلقات احساسی شده اند( خشم، عشق ، انزجار، ترس و ... ) از این تکنیک برای کاهش و خط دهی به آن استفاده میشود. 🔹️ عموما اساتید عملیات روانی و متخصصان رسانه ای از این تکنیک برای تغییر ذائقه فکری و عقیدتی در حوزه های مختلف سیاسی، فرهنگی و اجتماعی استفاده میکنند. مثالهای بسیار متنوع و گوناگونی از اینگونه عملیاتهای روانی رسانه ای میتوان نام برد که آخرین آن کلیدواژه " یوسف پیامبر " است که در چند روز اخیر در فضای مجازی و افکار عمومی به صورت طنز رواج گسترده ای یافته و هر کسی بر اساس استعداد طنزپردازی خود محصول رسانه ای طنزی در تشابه یوسف پیامبر و حسن روحانی تولید و در عرصه منتشر میکند. 🔸️ و همه غافل از اینکه این کلیدواژه توسط اساتید عملیات روانی و رسانه ای خسارات محض وارد شده به کشور طراحی و در جهت تلطیف و کاهش خشم و انتقاد افکار عمومی مردم از عملکرد دولت و حوادث اخیر در عرصه رسانه ای پیاده شده و جریان رسانه ای منتقد نیز به دلیل آشنا نبودن با این تکنیکهای رسانه ای در پازل طراحی شده در حال نقش آفرینی هستند. ✴ آیا یکبار شد از خودمان بپرسیم که آن سخنران بر چه اساسی این تشابه را در آن مجلس خاص بکار برد؟؟!!! سنخیتش چه بود؟!!! جایگاهش چه بود؟؟!!! موضوعیتش چه بود؟؟!!! و چرا پس از آن به این صورت گسترده صرفا این کلیدواژه خاص در فضای مجازی منتشر شد؟!!! 👈 اجازه ندهیم انتقادات برحق مردم را با تکنیکهای رسانه ای منحرف ، به حاشیه و کمرنگ کنند؛ باید از حقوق مردم به خوبی دفاع کرد تا دیگر کسی جرات نکند اینچنین به نظام و مردم خسارت وارد کند. @s_a_razavi
مطلع عشق
#اقناع_افکار_عمومی 🔸️ یکی از تکنیک های پرقدرت اقناع رسانه ای افکار عمومی #تکنیک_طنز هست که در موارد
😍 🔸️ آقایون دیدن کلید واژه "یوسف پیامبر" خوب جواب داد کلید واژه " خودمم نمیدونستم " رو هم در قالب در فضای رسانه ای کشور وارد کردند تا کمی شرایط تلطیف شود و از عصبانیت مردم کاسته شود. 🔹️ یقین بدونید در روزهای آتی آقا یوسف با توپی پر در مقابل دوربینها ظاهر میشه و با ادبیاتی طلبکارانه در مقابل نظام شاخ و شانه میکشه( صبر کنید و ببینید) @s_a_razavi
📚نام کتاب: "دشمن شناسی" 🖋گرد آورنده: سید امیر پور فاضلی 📑انتشارات: انقلاب اسلامی 📓تعداد صفحات: ۴۵۹ 📖توضیحات: دشمن شناسی از مفاهیمی است که در آیات و روایات اسلامی مورد توجه قرار گرفته است و بر هوشیاری همیشگی مؤمن و دشمن شناسی او تأکید شده و تبرّی از دشمن که لازمه ی آن دشمن شناسی است در زمره ی فروع دین قرار دارد. علمای شیعه نیز به پیروی از معارف و احکام دینی توجه و اهتمام زیادی را صرف معرفی دشمن و موضعگیری در قبال آن در طول تاریخ داشته اند. پس از پیروزی انقلاب اسلامی بخش معتنابهی از بیانات حضرت امام خمینی(ره) و مقام معظّم رهبری به این موضوع اختصاص داشته است. رهبر انقلاب بارها بر کسب بصیرت، بصیرت زایی و بصیرت افزایی که از ضروریات دشمن شناسی به خصوص در طوفان حوادث اند تأکید کرده اند. ایشان شناخت انواع و اقسام حیله های دشمن و معرفی آنها و آگاه کردن ملت را بارها و بارها به مسئولان و مردم گوشزد کرده اند. کتاب پیش رو به منظور شناخت و روشهای دشمن و راههای مقابله با آن در چهارده فصل تعاریف، ضرورت شناخت دشمن، علل و دلایل دشمنی، ماهیّت و ویژگیهای دشمن، اهداف دشمن، شیوه ها، ابزارها و زمینه های دشمن، برنامه ریزیهای دشمن، شیوه ها و ابزار مقابله با دشمن، اقشار مورد هدف دشمن، عوامل کمک به دشمن، نقش امام راحل در مقابله با دشمن، ایستادگی در برابردشمن، رسانه ها و دشمن، استعمار فرانو و صهیونیسم، بزرگترین دشمن ملّت ایران و کلام آخر تحت عنوان پایان رویارویی ما با دشمنان چه وقت خواهد بود؟ تنظیم شده و در اختیار مخاطبان قرار میگیرد. 📗📘📙 ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
سوال ما چی بود ؟ این بود که👇 ما در ارتباط با نظام تسخیری چقدر باید تسلیم بشیم❓ چقدر نباید تسلیم
خب پس همون طور که شما بزرگواران هم اشاره کردین مرز تسلیم شدن یا تسلیم نشدن، جدای از قواعد بسیار زیاد دینی که داره، جمع بندیش در زندگی اجتماعی به عهده ولی فقیه هست✅ حالا اون ولی پیغمبر باشه،امام باشه،نائبش باشه،نائب خاص یا نائب عام باشه. اما در زندگی شخصی چطور🤔❓ باید خدمتتون عرض کنم که 👈در رندگی شخصی هم همینطوره❗️ شما میرید سرکار... تو یه اداره ای شروع میکنید به کار کردن... تا چقدر باید مدیریت مدیرت رو بپذیری به صورت واقعی🤔 تا چقدر باید مدیریت مدیرت رو بپذیری به صورت ظاهری🤔 و از چه زمانی به بعد اصلا نباید بپذیرید🙅‍♂ ❓❓❓❓❓❓ بله طبق گفته ی دوستان همه ی ما توی این موقعیت بودیم راه حل چیه❓ 👈تا اون زمانی که مدیر شما میخواد مدیریت کنه، و داره رفتار منطقی انجام میده، باید بپذیری به عنوان یک پذیرش واقعی✅ بالاخره یک مدیره، شما باید حرف مدیر رو گوش بکنید و الا جامعه اداره نخواهد شد... (یادتونه که گفتیم باید یکی از مطالب مهمی که یاد میگیریم آداب رئیس داری باشه) اما مدیر یه جایی میاد هوای نفس خودشو بروز میده♨️ میگه من اینه حرفم،اگه منطقی هم نباشه،من دلم میخواد تو گوش بدی... آدم تا یه حدی هم اونجا وظیفه داره گوش بکنه... حالا بازم حدش رو صحبت میکنم از یه حدی به بعد مثلا گفت دلم میخواد شما از این طبقه چهارم بپری پایین و مغز خودتو متلاشی بکنی😱از صداش من خوشم میاد🤕 خب آدم اینجا گوش نمیکنه👂❌ احیانا ممکنه یه کشیده هم زیر گوش همچین مدیر جلبی بخوابونی که به کس دیگه از زیر دستانش همچین دستوراتی نده🙄⛔️ خب اونجایی که خیلی فاحشه رفتار مدیر که دیگه آدم مدیریتش رو نمی پذیره،کار ساده اس👌 اونجایی که خیلی منطقیه،باز کار ساده اس... مشکل میمونه اونجاییش که مرز خیلی ظریفه👀 من نمیدونم اینجا بابام رو احترام بگذارم یا جلوش وایسم😣⁉️ من نمیدونم در زندگی مثلا زناشویی خودم،همسر خودم رو چقدر احترام بکنم🤷‍♂🤷‍♀ چقدر بهش بگم چشم🤔 مرز دقیق تبعیت از این نظام تسخیری، از هرکسی...آقای دکتری که بهش مراجعه کردین، رییس اداره،همکلاسی خودت،از همسر خودت،پدر خودت،مادر خودت،فرق نمیکنه... مرز این هارو👆اخلــــاق تعیین میکنه🤝 ⚠️✅⚠️✅ ‌❣ @Mattla_eshgh شنبه سه شنبه👆👆