#خانواده_ی_شاد ۵۵
✴️قواعد هدیه
در هدیه دادن حسابگری نکنید❗️
مثلاً برخی ضرورتهای زندگی و اسباب خانه را بعنوان هدیه،به او قالب نکنید.
👈مگراینکه بدانید؛
این هدیه،قلباً خوشحالش میکند.
#خانواده_ی_شاد ۵۶
✴️قواعد هدیه
براساس نیازِ شخصی همسرتان
به او هدیه دهید!
👈نیازش را از میان صحبتهایش،
تشخیص دهید.
✅عموماً آقایان هدایای کاربردی
و خانمها هدایای زینتی را می پسندند.
❣ @Mattla_eshgh
یه داستانی هست نمیدونم بذارم کانال یا نه🤔
داستانش خوبه ولی از اونجایی که من خیلی حساسم رو داستانا که خدایی نکرده تاثیر منفی نداشته باشه ، یه کم دو دلم 🧐
خبببب یه فکری 😃
یه داستان دیگم هست مرتبطه با حال وهوای ماه رمضون
اینو میذارم فعلا ، طولانی نیست زیاد
شمام رو اون داستانه که گفتم ، فکر کنین ، بذارم کانال یا نه ؟
ببینین مثلا یه جاهاییش دختردایی پسردایی قصه باهم شوخی میکنن ، یه جورایی یه کم راحتن ،
نمیدونم حالا شایدم من زیادی حساسم رو داستانا🤔
نظرتونو بهم بگین ،دوست دارم بدونم
#داستان #وآنکه_دیرتر_آمد
#قسمت1
🍃 من در دهی نزدیک حلّه که مردمش از برادران اهل تسنن هستند ، به دنیا آمدم . دوره نوجوانی را آنجا گذاراندم. دهِ ما بعد از صحرایی بی آب و علف قرار گرفته بود کار ما بچه ها این بود که پیشاپیش به استقبال کاروانیان برویم و با دادن مژده آبادی مژدگانی بگیریم .
یادم نیست آن روز از چه کسی شنیدم که کاروانی بزرگ تا ظهر به دِه می رسد . بلافاصله سراغ احمد رفتم .احمد ذوق زده دست هایش را به هم زد و گفت :«عالی شد . اگر کاروان به این بزرگی باشد می توانیم چند سکه ای گیر بیاوریم . برویم بچه های دیگر رو هم خبر کنیم .»
گفتم:« ولشان کن . دنبال دردسر می گردی ؟ هم جمع کردنشان سخت است هم باید چند سکه ای را هم که می گیریم قسمت کنی.»
تا ظهر وقت زیادی مانده بود از دِه بیرون رفتیم ، و چون فکر کردیم زود به کاروان می رسیم ، نه آبی با خود برداشتیم نه نانی .
ساعت ها راه رفتیم . خورشید به وسط آسمان رسیده بود و حرارت آن مغز سرمان را می سوزاند .
احمد ایستاد و گفت : « مطمئنی درست شنیده ای ؟ »
گفتم : «با گوش های خودم شنیدم »
احمد دستش را سایه بان چشم کرد و گفت : « پس کو ؟ جز خاک چیزی می بینی ؟ »
به دورترین تپه اشاره کرد و گفتم : «تا آنجا برویم ، اگر خبری نبود ، بر می گردیم . »
زیرچشمی نگاهش کردم . دست هایش را به کمر زد و اَخم کرد و گفت :
«برگردیم ؟ به همین راحتی ؟ این همه راه آمدیم که دست خالی برگردیم ؟ »
تا به بالای تپه برسیم هلاک شدیم . کمی از ظهر گذشته بود و اوج گرما بود . احمد را میدیدم که چطور پاهایش را از خستگی و تشنگی روی زمین می کشد صورتش سوخته بود و زبانش از دهانش بیرون مانده بود. خودم هم حال و روز بهتری نداشتم. ماسه های داغ از لای بند کفش ها پاهایم را می سوزاندند . به هر بدبختی بود به بالای تپه رسیدیم .. نه غبار کاروانی نه آبادی ای و نه حتی تک درختی . احمد روی زمین نشست
کفش هایش را در آورد تا شن های داغ را از آن بتکاند
گفت : « تو هم با این خبر گرفتنت ! »
گفتم : « تقصیر من چیست ؟ هرچه شنیدم گفتم. »
خودم هم از خستگی نشستم . داغی شن در تمام بدن و سرم پخش شد.
گفتم : « آخ سوختم »
گفت : « بسوز ! هرچه می کشم از بی فکری توست . »
مشتی شن به طرفم پراند .
برای اینکه کارش را تلافی کنم .
گفتم : « حتماً بچه ها تا حالا کاروان را دیده اند و یک مژدگانی حسابی گرفته اند
دندان قروچه ای کرد و گفت : « پررویی می کنی ؟ به حسابت می رسم. »
تا بجنبم ، پرید روی سرم . یقه ام را چسبید ، هر دو به پایین تپه غلتیدیم . نمی دانم سرم به کجا خورد که احساس کردم همه چیز دور سرم چرخید و دیگر چیزی نفهمیدم
#میخواهم_یارتو_باشم
#نوبت_عاشقی_ما
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📌 و آنکه دیر تر آمد
#قسمت ۲
🍃به تکان های آرامی به هوش آمدم . انگار سوار شتر راهواری بود که نرم نرم روی شن ها راه می رفت و این شتر ، عجب کجاوۀ نرمی داشت . کم کم حواسم سر جاش آمد .
کجاوۀ نرم ، شانه احمد بود که مرا روی دوش می برد . چفیه اش را روی سر و گردنم پیچیده بود . نفسش مقطع و پشت گردنش خیس عرق بود . آفتاب می تابید و ما در بیابانی هموار پیش می رفتیم . چشمم که به سایه احمد می افتاد ، دلم آتش گرفت.
دولا راه می رفت و پاهایش را بر زمین می کشید . عجب بی مروتی هستم من !
تکانی به خودم دادم . احمد فوراً مرا زمین گذاشت و به رویم خم شد . صورتش سوخته بود .
چشم هایش سرخ و لب هایش خشک و ترک خورده بود . به زحمت گفت :
« خوبی ؟ »
سر تکان دادم که خوبم .
لبخند زد و گفت : « اذیت شدی ؟ »
نمی دانم مرا چقدر راه بر دوش حمل کرده بود ، اما مهم معرفتی بود که نشان داده بود.
مرگ پیش رویم بود بی اختیار دست احمد را گرفتم . از نگاهم به منظورم پی برد .
گفت : « نترس ، بالاخره به یه جایی می رسیم »
گفتم : « کاش زودتر بمیریم . »
لب گزید . گریه اش گرفت . صورتش را میان دو دست گرفت و با صدایی بریده
گفت : « بیا توسل کنیم . »
گفتم : « توسل ؟ بی فایده اس . کارمان تمام است .» و نالیدم و مشت بر سر زدم .
احمد گفت : « نا امید نباش . خدا ارحم الراحمین است . به داده بنده اش می رسد . »
چشمانم را از بی حالی بستم احمد گریان می گفت :
« خدایا ، خداوندا ، تو را به عزّت رسول الله قسم که ما را از این وضع نجات بده . »
با چنان سوزی نام حضرت رسول (ص) را می برد که دلم به درد آمد و بغضم گرفت . یعنی ممکن است این استغاثه که به عرش برسد و خدا فریاد رسمان شود ؟
این آخرین غروب زندگی ماست و چه زندگی کوتاهی !
فقط سیزده سال . به نظر می رسد اگر مؤمن تر از این بودم ، اگر منتظر سن تکلیف نمی شدم تا برای رفع تکلیف نماز بخوانم شاید خدا کمکم می کرد . دلم از خودم و خانواده ام گرفت ، مخصوصاً از پدرم . با آنکه به ظاهر سنی متعصبی بود اما در تعالیم دینی ام کوتاهی می کرد .
من که تا آن وقت به یاد خدا نبوده ام ، پس چه طور توقع داشته باشم که خدا به دادم برسد ؟
در دل گفتم : « یا الله العفو ، العفو ... »
هردو بی رمق روی زمین افتاده بودیم.دنیا برایمان تمام شده بود.هیچ کداممان حرفی نمیزدیم...
ناگهان بر تپه ای دوردست دو سیاهی دیدم . چشمانم را ریز کردم و دقیق شدم . نه ، این سراب نیست . سیاهی ها به سمت ما می آمدند . سعی کردم دستش را بگیرم که ناگهان از وحشت بر جا خشک شدم . ماری بزرگ و سیاه آهسته از پای احمد بالا می آمد . تقلا کردم خود را پیش بکشم اما نتوانستم . حتی نا نداشتم که رو به احمد بچرخم . نالیدم و دستم را بر شن ها کوفتم . اما احمد حرکتی نکرد . مار تا روی سینه اش بالا آمد . به زحمت دستم را پیش بردم و نوک انگشتانش را لمس کردم . تکانی خورد و چشمانش را باز کرد . درست در این لحضه مار سرش را بالا آورد . آماده می شد که روی صورت و گردن احمد بجهد و نیشش را فرو کند . احمد ناله ای کرد و وحشت زده و مبهوت بی حرکت بر جای ماند .
#می_خواهم_یار_تو_باشم
#نوبت_عاشقی_ما
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📌وآنکه دیر تر آمد
#قسمت ۳
🍃ناگهان سایه ای روی سینۀ احمد افتاد . مار رو به سایه چرخید . انگار کسی بر او ضربه زد که سرش را پس کشید و بعد آرام از روی سینۀ احمد پایین خزید و دور شد.
نفس راحتی کشیدم . احمد چشمانش را بسته بود و دانه های درشت عرق بر صورتش نشسته بود . انگشتانش را فشردم و تازه متوجه سایۀ سوارانی شدم که بالای سر ما ایستاده بودند.
یکی از آن ها سپید پوش بود بر اسبی سفید و دیگری مردی چهارشانه و سبز پوش. از اسب پایین آمدند مرد سفید پوش در چند قرمی ما فرشی پهن کرد و مرد دیگر سر عمامه اش را روی شانه انداخت و روبه روی ما نشست . چشمانم سیاهی رفت . صورتم را روی بازویم فشردم تا کمی حالم جا بیاید . زمزمۀ احمد را شنیدم که گفت :
« نجات پیدا کردیم.»
به زحمت سر بلند کردم . مرد سفید پوش مردی میانسال و لاغراندام بود با سر و ریش خاکستری و ردایی ساده و سفید که پشت سر مرد جوان که به ما لبخند می زد ، ایستاده بود . دندان های مرد جوان ، سفید و درخشان بودند . با صدایی پر طنین گفت :
« عجب سر و صدایی راه انداخته بودید. صحرا و آسمان از رسول الله گفتن شما به لرزه در آمد»
ادامه دارد ...
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
🌸برای او 🕊و نگاه و نظرش کاری ندارد 🌸اجابت دعاهایمان 🕊در این ساعات... 🌸در این روزهای عرفانی...
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز پنجشنبه(حجاب وعفاف)👇
🏴سلام بر علی...
🌿سلام بر لیله القدر...
✨سلام بر
🌿روزهای آكنده از عطر فرشتهها !
🌙سلام بر
🌿ماه تقدير و سرنوشت !
✨سلام برشما دوستان عزیز
🌿 صبحتـون علوی...
❣ @Mattla_eshgh
┈•✾•🍃🌺🍃•✾•┈
مطلع عشق
#رهایی_از_رابطه_حرام 10 🔶وقتی گفته میشه که رابطت رو باهاش قطع کن، یکی از حرفایی که زیاد زده میشه
#رهایی_از_رابطه_حرام 11
☢️ نکته بعد برای رهایی از این روابط اینه که حتما هر نوع راه ارتباطی با طرف مقابل رو برای خودتون ببندید.
⭕️ هوای نفس طوریه که "هر چقدر احساس کنه که برای ارضا شدن سختی کمتری باید بکشه بیشتر ترغیب میشه که این کار رو بکنه".
✅ برای همین اگه با گوشی با طرف مقابل در ارتباط هستید حتما تمام شماره ها و خط هاش رو مسدود کنید. اگه خط جدید هم بگیرید که بهتره. جوری عمل کنید که اگه بعدا هم خودتون خواستید برید سراغش کارتون خیلی سخت باشه.
⭕️ وقتی آدم در حال و هوا و فضای روابط نفسانی با نامحرم هست بهترین کار اینه که جاش رو عوض کنه. اگه بتونه کلا مهاجرت کنه به یه جای دیگه که خیلی بهتره.
اگه بتونه مدتی رو جای دیگه ای زندگی کنه هم خوبه. به طور کلی تغییر فضا خیلی مهم و موثر خواهد بود.
🚫 اگه طرف مقابل به راحتی در دسترس باشه واقعا آدم نمیتونه مقاومت کنه و آخرش تسلیم خواهد شد.
#رهایی_از_رابطه_حرام 12
⭕️ یکی از مسائلی که در این گونه رابطه ها وجود داره وعده هایی هست که دو طرف به همدیگه میدن و معمولا هم دختران و زنان زودتر و بیشتر فریب این وعده ها رو میخورن.
💢 خیلی وقتا خانم ها به خاطر صفای باطن بیشتری که دارن، احساس گناه میکنن و میخوان که رابطه تموم بشه ولی آقایی که طرف مقابل هست وعده های مختلفی میده تا بتونه اون خانم رو توی رابطه نگه داره!
🔶 گاهی میگه من تا شرایطم برای ازدواج باهات جور بشه میام خواستگاریت! یا میگه فقط منم که میتونم تو رو خوشبخت کنم و صبر کن تا یک ماه دیگه میام میبرمت و...
💢 همه خانم های بزرگوار باید حواسشون باشه که فریب این وعده ها رو نخورن و هر چه زودتر به این رابطه خاتمه بدن.
✅ بله اگه اون طرف مقابل واقعا راست بگه و عرضه داشته باشه خب باید بیاد #خواستگاری و طبق رسومی که هست ازدواج کنه. اما اینکه بخواد با وعده های برجام گونه، آدم رو وسط گناه نگه داره اصلا منطقی نیست!🙄
💢 حتی اگه یه نفر واقعا هم خواستگار هست بهش بگو: اگه واقعا منو میخوای باید مثل بقیه زحمت بکشی و شرایط رو فراهم کنی و بیای خواستگاریم. من دیگه ادامه این رابطه رو به صلاح خودم و شما نمیبینم. موفق باشید.
❇️ در همین حد هم که به طرف مقابل بگید اگه واقعا عاشق شما باشه زحمت میکشه و شرایط رو فراهم میکنه و ازدواج سر میگیره. ولی این بی تکلیفی و توی گناه نگه داشتن از هر چیزی بدتره.
پس مراقب وعده ها باشیم....
دوشنبه ، پنجشنبه در کانال👇
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
#عفافگرایی
#عفت_در_پوشش
#عفت_در_نگاه
🍀رمز #بی_حجابی بعضی از دختران #چشم مردان است. اگر دختر بداند که مرد نگاهش نمیکند این طور نمیگردد.
🍀این دختر میبیند که شما نگاهش میکنید، لوس میشود.
🍀#مرد_عفیف آن است که زن را با عفت کند. #زن_عفیف میتواند مرد را با عفت کند.
#حجت_الاسلام_قرائتی
# ويكتورهوگو شاعر، داستاننویس و نمایشنامهنویس فرانسوی:
#وجاهت توأم با #وقار و #عفت، به زن قدرتي ميدهد كه قويترين مردان را ياراي #مقاومت در برابر او نيست و آنها را به خضوع و تعظيم در مقابل خويش وادار ميسازد.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#نون_داغتو_نشون_گشنه_نده کتابی که هر دختر پلنگی باید بخواند !!! 🍃شاید بگی داداش رضا خب نگاهشو ک
#نون_داغتو_نشون_گشنه_نده
کتابی که هر دختر پلنگی باید بخواند!!!
نویسنده : داداش رضا
🌾باور کن طوری شده که نمیشه تو خیابون به رو به رومون نگاه کنیم. مطمئن باش خیلی از پسرا اگه مشکل فکری نداشتن میرفتن پی اهدفشون و راحت ازدواج میکردن اما چه کنن که خیلی از
پسرا درگیر همین افکاری شدن و تو خیابونم که دیگه با این وضع... چیزی نگم بهتره.
غریزه جنسی بزرگترین نیروی درونی انسان :
میدونستی اگه یه پسر سمت شهوتش بره دیگه نمیتونه به همین زودی ها بیاد بیرون؟ چون شهوت
ته نداره که... اگه کسی بره سمتش دیگه بیرون اومدنش ساده نیست. یکی از دوستام که خیلی
روش کار کرده بودم که سمت خودارضایی نره یهو بعد ۱۲۰ روز زیر عهدش زد و گفت رضا
دیوانه شدم. گفتم چیشد ؟
گفت امروز رفتم بیرون یه دختریو دیدم که ساپورت تنگ داشت و خط لباسش معلوم بود و اصلا
حواسم نبود که نباید ببینم و در صدم ثانیه کل وجودم استرس شد و تپش قلب گرفتم وقتی اومدم
خونه رفتم خودارضایی کردم و کلی هم گریه میکرد که میخوام خودمو بکشم . میگفت بعد این همه
پاکی زدم زیرش... و افسوس میخورد.
اون دختری که اینجوری میگشت احتمالا روحشم خبر نداره که یه همچین اتفاقی افتاده... اما دیدی
که چیکار کرد.
از این دست پیام ها تو سایتم زیاده.
ایمیل ها و نظراتی که میگن رضا خیلی دختر ها باز میگردن. حتی تو شهرهای مذهبی....
فصل مقدمه تموم شد.
میخوام تو فصل های بعدی بیشتر و دقیق تر درمورد این مسئله حرف بزنم تا بتونیم به یه جمع
بندی برسیم.
ازت میخوام بخونی و وقت بذاری.
فعلا
یا علی
#داداش_رضا
دوشنبه ، پنجشنبه در کانال👇
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
#فصل یک:
🔺مخ ما پسرا از جنس چیه؟
🌾سلام . خیلی خوش اومدی به فصل جدید. میخوام تو این فصل در مورد مخ ما پسرا صحبت کنم.
چون میدونم عموم این بد گشتن ها بخاطر اینه که شما دختر ها اصلا آگاهی ندارید از اینکه خدا ما
پسرا رو چه جوری درست کرده. ببین ما پسرا مخمون تصویریه. یعنی ما با تصویر جذب میشیم.
بخاطر همین دوست داریم یه چیزو کامل ببینیم. وقتی یه دختری تو خیابون نصفش معلومه نصفش
معلوم نیست ما مغزمون هنگ میکنه.
بخاطر همین ذهنمون به آرامش نمیرسه... من خودم بارها شده یه دختریو دیدم که نصفش
پوشیدست و نصفش نه و بعدش اومدم خونه این تصویر مدام تو سرم بود.
لامصب این افکار مدام تو سرته! پسرا خوب درک میکنن چی میگم.
شاید بگی رضا ؟ خب مشکل از خودتونه به ما چه. اما باور کن دست خودمون نیست. خدا اینجوری
مارو خلق کرده...
اگه ناراحتی برو به خدا بگو چرا ما مردا رو اینجوری خلق کرده.
مخ ما پسرا یه جوری طراحی شده که دوست داره ببینه بخاطر همین چشم چرانی مردا بیشتره.
یکی از ترفند هایی که در فیلم های ترکیه ای خیلی به چشم میاد اینه که اینا زن هایی رو میارن که
نصفشون بازه و نصفشون پنهان. و با عشوه ها و حرکت های خاصشون یه کار میکنن مغز مرد
منفجر بشه. مثال ادای کسیو در میاره که میخواد ببوسه اما یهو سکانس عوض میشه و نشون
نمیده بوسیدن رو.
در اینکه دیدن این فیلم ها اشتباهه شک نکنید اما یادت باشه که این کامل نشدن صحنه برای مرد
کلی تخیل بوجود میاره که هی تو ذهنش تجسم میکنه :
این چجوری بوسیدش؟
من این کتابو نوشتم که گیر بدم ؟
باور کنید من اگه دارم این کتابو مینویسم اصلا قصدم گیر دادن نیست. یا اینکه مثال بخوام شمارو
بخاطر پوششتون سرزنش کنم ولی اینو بدون که اذیت میشیم از دیدنت وقتی باز میگردی.
شاید بگی رضا من چادری ام... من نمیخوام بگم چه پوششی خوبه اما ازت میخوام یه پوششی
داشته باشی که دلی نلرزه.
کسی که شیطونه که دیگه شیطون باهاش کاری نداره که... شیطون با کسی کار داره که میخواد
شیطون نباشه! به قران فکرمون درگیر میشه. به امام حسین فکرمون درگیر میشه.
ادامه دارد ـ..
دوشنبه ، پنجشنبه در کانال👇
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
#مقام_معظم_رهبری
"اگر زن ها با #قرآن مأنوس شوند، بسیاری از مشکلات جامعه حل خواهد شد. چون زنِ آشنای با قرآن میتواند در #تربیت_فرزند تأثیرات زیادی داشته باشد."
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#اطلاعیه_مهم
با سلام ✋
🔺با توجه به اینکه در شب نوزدهم رمضان،
دوستانی، در حسینیه مؤسسه حضور یافتند؛ و ما به رسم ادب، پذیرای عزیزان بودیم ..؛
خواهشمندیم؛
بعلّت فضای بسیار اندک حسینیه، که عملاً رعایت پروتکل های بهداشتی را برای ما، ناممکن میسازد؛
به سفارش اکید #استاد_شجاعی ، از حضور در حسینیه، جدّاً خودداری نموده، و فقط از طریقِ پخش زنده با ما همراه باشید⛔️.
مخصوصاً از تمام دوستانی که در شب نوزدهم، حضور فیزیکی داشتند، خواهشمندیم، از تشریففرمایی خودداری کنند.
پخش زنده تمام مراسم احیاء 👇
montazer.tv
پخش زنده سخنرانی #استاد_شجاعی 👇
{ ساعت ۰۰:۳۰ بامداد }
Instagram.com/ostad.shojae1
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
4_5902209663788648278.pdf
6.09M
کتاب نقش انسان در تقدیرات شب قدر
#استاد_شجاعی
@ostad_shojae
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ 🎬 #استاد_شجاعی
شبهای قدر ،
بعضیا حتی نمی تونن قَدَرِ یک #انسان رو هم برای خودشون جذب کنند!
اما بعضیا عُرضه دارن،
تقدیرِ میلیونها انسان رو برای نامه ی تقدیرات خودشون جذب میکنند...
چجوری میشه واقعاً ؟
@ostad_shojae
مطلع عشق
📌وآنکه دیر تر آمد #قسمت ۳ 🍃ناگهان سایه ای روی سینۀ احمد افتاد . مار رو به سایه چرخید . انگار کسی
#وآنکه دیرتر آمد
#قسمت 4
🌾احمد گفت : « صدایمان خیلی هم بلند نبود . »
جوان گفت :
« هم بلند بود هم پرسوز»
جوان به احمد اشاره کرد و گفت :
« بیا پیش من احمد بن یاسر»
احمد با لکنت گفت : « بـــ...بله...چـ...چَشــم . »
مرد گفت : « نترس . از من به تو خیر می رسد نه شر . حالا بیا ! »
احمد نالید : « نمی توانم ، نا ندارم .
نمی دانم از ضعف بود یا از ترس که آن طور بی جان افتاده بود و قدرت حرکت نداشت .
مرد گفت :
« می توانی . بیا ! تو دیگر برای خودت مردی شده ای .»
صدایش چنان نوازشگر و آرامش بخش بود که اگر مرا صدا می کرد ، حتی اگر جانم را می خواست ، تقدیمش می کردم . احمد سینه خیز خود را به سوی او کشاند . مرد جوان دستی به سر احمد کشید و بعد بازو ها و کمرش را لمس کرد و گفت :
« بلند شو! . »
احمد به آرامی بلند شد و روی زانو نشست . شانه هایش از خمیدگی درآمد و راست شد . ترسم ریخت . درست وقتی از ذهنم گذشت « پس من چی » مرد رو به من چرخید و صدایم کرد : محمود !
وبا دست اشاره کرد بیا . چهار دست و پا به سویش رفتم . دست سپیدش را پیش آورد . چشمانم را بستم تا نوازش دست اورا بر سر و شانه ها و بازوهایم احساس کنم که انگار موجی را بر تنم می دواند و مرا از نیرویی عجیب پر می کرد و چنان بوی خوشی برخاست که دلم می خواست همان طور شب ها و روزها به همان حال بمانم و نوازش آن دست و بوی خوش را احساس کنم .
گفت :«حالا بلند شو »
دو زانو نشستم . با چشمانی که به نیرویی عجیب روشن شده بود .
خیرۀ صورتی شدم که پیشانی اش بلند ، موها و محاسنش سیاه بود ، آن قدر که سفیدی صورتش به چشم می آمد . و چشمانش مشکی و چنان گیرا که نه می توانستی در آن خیره شوی نه از آن چشم برداری . روی گونه راستش خال سیاهی بود که به آن زیبایی ندیده بودم . احمد هم خیرۀ او بود .
#نوبت_عاشقی_ما
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
#وآنکه_دیرتر_ـآمد
#قسمت پنجم
مرد گفت :« محمود ! برو دوتا حنظل بیاور .»
رفتم و آوردم . جوان یکی از حنظل ها را در دستش چرخی داد و با فشار انگشتان دو نیمه کرد و نیمی را به من داد و گفت :
«بخور »
همه می دانند که حنظل چقدر بد طعم و تلخ است مِن و مِنی کردم و گفتم :
« آخر»
با تحکم گفت :
«بخور»
بی اختیار حنظل را به دهان بردم . احمد آب دهانش را فرو داد و خود را کمی عقب کشید . حنظل چنان شیرین و خنک بود که به عمرم چنان میوه ای نخورده بودم . احمد گفت : « چطور بود ؟ »
گفتم : « عالی » مرد حنظل دیگر را هم نیمه کرد و به احمد داد . فکر کردم اگر من هم مثل احمد حنظل خورده باشم که پس حسابی آبرویمان رفته است .
مرد جوان گفت :
« سیر شدید ؟»
احمد گفت : « حسابی ! سیر و سیراب دست شما درد نکنه»
مرد دست بر زانو گذاشت و بلند شد . برخاستنش مثل حرکت ابر نرم و مواج بود . گفت :
« میروم و فردا همین موقع بر می گردم »
احمد دوید وگوشه ردای جوان را گرفت و گفت : « فقط راه را نشانمان بدهید... پدر و مادرمان دق می کنند .»
مرد به سرمان دستی کشید و گفت :
«به وقتش می روید »
وبا نیزه خطی به دور ما کشید . گفت :
« تا وقتی که از خط بیرون نیایید در امانید ، حالا برگرد»
گفتم : « چشم ! »
در روی دورترین تپه محو شدند. احمد مات و مبهوت بر جای مانده بود . گفتم : «عجب مردی . چه ابهتی !»
احمد آه کشید و وسط دایره نشست . نمی توانستم از مسیری که آن ها رفته بودند ، چشم بردارم. از آن احساس ضعف و بی حالی خبری نبود حتی دیگر ترسی هم از بیابان و حیوانات نداشتم دلم ارام گرفته بود
گفتم : « قربانِ دستش ، حالمان جا آمد »
خم شدم و بر ان شیار ظریف دست کشیدم . از به یاد آوردن آن دستان قوی و آن چشم های گیرا قلبم پر از شادی شد . کنار احمد نشستم و دستم را دور شانه اش حلقه کردم . گفتم : «خوشحال نیستی ؟ »
گفت :«شاید آن مرد ، آدمیزاد نباشد . مثلا ملائک باشد یا .... چه می دانم ؟ »
گفتم :« بعید هم نیست ، با آن صورت مثل ماه ، آن دستان قـوی و آن بـوی بسـیار خـوش ...... »
خندیدم و گفتم : « با آن حـنظل خوردنمان ! »
احمد هم خندید . سرحال آمده بود . گفت : « شایده فرستادۀ رسول الله بود ! »
گفتم : « چقدر خود را به خدا نزدیک احساس می کنم »
موقع نماز احمد گفت : « آب که نداریم ، باید تیمم کنیم»
تیمم کردیم و قامت بستیم...
#نوبت_عاشقی_ما
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
#وآنکه دیر تر آمد
#قسمت ششم
🌾احمد خوشحال و ناباور پشت سر هم می گفت : « حالا دیدی ! حالا دیدی ! »
نشست و مرا هم نشاند .
گفتم :« وقتی فکر می کنم که خدا چقدر نزدیک است و چطور همۀ اعـمـال ما را مـی بیند، آرام می شوم. »
گفت : « اگر همیشه اینقدر نزدیک احساس شود ، هیچکس گناه نمی کند . »
گفتم : « می دانی احمد ، من تا به حال حتی نمی توانستم یک نماز کامل بخوانم . هیچ وقت آن طور که باید به یاد خدا نبوده ام اما او کمکم کرد .. او با فرستادن آن مرد کمکمان کرد. »
احمد گفت : « می آیی نماز بخوانیم ؟ »
هیچ پیشنهادی نمی توانست آنقدر خوشحالم کند . نماز خواندن زیر آن آسمان پر ستاره و با یاد خدایی که بسیار به ما نزدیک بود ، حال و هوای عجیبی داشت . بعد از نماز با خیالی آسوده از سرمای بیابان و حیوانات درنده خوابیدیم .
نیمه شب ناگهان احمد گفت :« هیس ! آرام باش و تکان نخور . عقرب روی پایت است . »
گیج خواب بودم اما با شنیدن اسم عقرب به خود آمدم و نیم خیز شدم . یک پایم از شیار بیرون مانده بود و عقربی بزرگ و زرد روی پایم راه می رفت
احمد گفت : « تکان نخور . »
بلند شد و چفیه اش را لوله کرد و به عقرب زد . اما عقرب به بیرون شیار نیفتاد بلکه به چفیه چسبید . خودمان را کنار کشیدیم . عقرب حرکات عجیبی می کرد . به دور خود می چرخید . انگار درد می کشید . سرانجام خود را از شیار بیرون انداخت و دور شد
احمد گفت : « یادت باشد تا آمدن سرور نباید پایمان را از شیار بیرون بگذاریم .
با آنکه می دانستیم حرارت آفتاب به شدت دیروز است ، اصلا احساس گرما و تشنگی و گرسنگی نمی کردیم . اما هرچه زمان می گذشت بی تابی مان بیشتر می شد که کی دوباره آن صورت و آن چشم ها را می بینیم . وقتی خورشید از وسط آسمان پایین آمد ، دلشورۀ عجیبی به من دست داد . نمی توانستم بنشینم یا مثل احمد بایستم و به افق خیره بشوم.
اگر سرور نیاید چه ؟
احمد متوجه منظورم نشد ، گفت : « تا زمانی که در این شیار باشیم در امان هستیم . بالاخره کسی از اینجا می گذرد . »
و مغموم گفت : « اما خیلی بد می شود ، اگر دوباره نبینیمش . »
معترض گفتم : « منظور من همین است . حاضرم آن بوی خوش و آن صورت مهربان را یک بار دیگر ببینم و بمیرم . »
ناگهان غبار آمدنشان را از دور دیدیم .
#نوبت_عاشقی_ما
ادامه دارد ....
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
لطفا همین حالا صدقه بدید. حتی اگه شده خیلی کم اما باز هم پرداخت کنید. اگر هم الان چیزی تو دست و بالتون نیست، نیت کنین و تو ذهنتون بذارین کنار تا فردا پرداخت بشه.
مخصوصا برای سلامتی امام زمان و طول عمر با برکت رهبر فرزانه انقلاب و تندرستی و دل خوش همه ملت بزرگ ایران (از هر دین و مذهب و رنگ و قومیت و گوشه کناری که هستند.)
مطلع عشق
قسمت اول داستان #قبله_ی_من 👇 https://eitaa.com/Mattla_eshgh/5713 https://eitaa.com/Mattla_eshgh/4
لینک داستانهایی که تو کانال به اشتراک گذاشته شده👆