مطلع عشق
#پروفایل #حجاب ❣ @Mattla_eshgh
پستهای دوشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇
مطلع عشق
#جلسه_چهارم #قسمت_اول 🌺 مبحث #کمی_از_اسرار_ولایت 🌺 🍃یه سوالی که دوستان ذکر کردن، اینه که : 🔷مقاو
اما جواب سوال رو هم عرض بکنیم👇
بله طبیعتا خداوند در انسان مقاومتی قرار داده برای اینکه به راحتی عبد دیگران نشه
🍃اما ما ها ، این مقاومت رو استفاده میکنیم در مقابل اولیاءالله
🔸خدا برای استفاده درست در وجود ما این مقاومت رو قرار داده، بعد ما میایم یه استفاده غلط ازش میکنیم .
🔷حالا شما بفرمایید
🔸که ما این مقاومت رو باید از بین ببریم ؟
🔸یا تقویتش باید بکنیم ؟!
پاسخ 👈 🍃هیچ کدوم🍃
🔶این مقاومت رو ، فقط باید بجا استفاده کنیم !
🔸مقاومت رو مقابل معاویه استفاده کنیم !
🔸نه مقابل علی ابن ابیطالب
🔸تمام مقاومت رو مقابل امیرالمومنین از بین ببریم ،
🔺مقابل یزید از تمامش استفاده بکنیم.
🔷یکی از عوارض نظام تسخیری چیه ؟!
🍃مقاومته🍃
🌼یکی از عوارض زندگی طبیعی ما،
🌺علاقه مندی به یکدیگره
🔶و همین علاقه مندی به یکدیگر ،
🔹ممکنه مانع رسیدن به خدا بشه
و همین علاقه های ما به هم ،
میتونه عامل و کمک دهنده به رسیدن به خدای متعال بشه.
🔶حالا این علاقه رو چه بکنیم ؟!
🔶از بین ببریم یا بجا استفاده بکنیم ؟!🤔
حالا یه مثال دیگه ، 👇
مثلا همین پول
همین پول هم میتونه عامل
نزدیک شدنمون به خدا بشه
هم مانع رسیدمون به خدا بشه
🔷میتونی انقدر پول در بیاری که ،
🔶نهایت تلاشت رو برای خدمت به خلق بذاری
🔸میتونی با اون پول ،
🍂 بلای جون خلق الله بشی و انواع و اقسام گناه رو بکنی
🔶اینم بگیم که همه عوارضی که تو نظام تسخیری هستن،
🔷یا همون مواردی که فطرتا هستن ،
🔸همشون ، مثل مقاومت نیستن
🔶بعضی هاش رو مطلقا باید در مقابلش ایستاد ،
🍃مثل چی ؟!
🍁مثل ظلم
🍂وقتی یزید و معاویه و ...
🍂ظلم میکنن ، جلوش بایست ،
⚡️فقط این نیست
🍁ما هم حق ظلم کردن نداریم ،
🔶حق سکوت در مقابل ظلم هم ، نداریم ،
🍃همیشه باید جلوی ظلم ایستاد
#کمی_از_اسرار_ولایت
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
هدایت شده از ما و او ( احسان عبادی )
چهارشنبه های سیاسی 9.MP3
10.38M
✳️ سلسله برنامه #چهارشنبه_های_سیاسی
👈 با تحلیل #ریزش_های_انقلاب
💠 جلسه 9 ، بررسی افکار و مبانی و عملکرد #سیدمحمد_خاتمی(قسمت نهم)
🎤 استاد عبادی از اساتید مهدویت و پژوهشگر تاریخ معاصر و انقلاب
👈 جهت بالاتر بردن تحلیل سیاسی و بصیرت مردم ، نشر این فایلها ضروری است 👉
کاری جدید از کانال "ما و او " @ma_va_o
📚 کتاب #سرچشمه_حیات
✍🏻نویسنده: #مجید_جعفرپور
🔖 #مهدویت
پرسش و پاسخهای معرفتی دربارهی امام عصر
ساعاتی را در این شلوغیهای روزمره، بگذرانیم با معرفت یافتن به امام عصر
بــــ☘ـرگے از کتــاب:
نهایت آرزوی منتظر واقعی، آن است که در برپایی دولت مهدوی و حکومت عدل جهانی سهمی داشته باشد و افتخار یاوری و همراهی آخرین حجت حق را به دست آورد.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#سو_من_سه #قسمت بیست و هشتم 🌾ماهواره روشن است و صد کانالش را زیر و رو می کنم. رقص ها را دیده ام. ت
#سو_من_سه
#قسمت بیست و نهم
🌾- خودتی وحید؟
چشم باز می کنم و سر می چرخانم سمت جوادی که مقابل در خانه شان کلید به دست، دارد نگاهم می کند. تکیه از دیوار نمی گیرم، اما می گویم:
- نه. روح خبیثمه که منتظر توی لعنتیه
کلید را برمی گرداند توی جیبش و می آید مقابلم
- چته تو ، چرا این ریختی شدی؟
نفس عمیق می کشم ، جواد را که می بینم ، یادم می آید که غیر از خاک که داشتم نثار همه می کردم ، هوا هم هست . پس فعلا می شود زندگی کرد.
- کی اومدی؟ اینجا وایسادی خب می رفتی تو خونه. فکر کنم مامان باشه.
تمام حرص هایم را سرش خالی می کنم:
- معلومه این روزا کدوم گوری هستی؟ داری چه غلطی می کنی؟ سرت تو کدوم آخوره؟
اول فقط نگاهم می کند . بعد فقط در خانه را باز می کند و کوله اش را پرت می کند توی حیاط و در را می بندد . زنگ می زند به مادرش و می گوید با من می رود قدم بزند . بعد دستم را می گیرد و همراه خودش می کشد . حرف خاصی که نداریم بزنیم اما :
- اول جواب سؤالای مهمت رو بدم . گور کتابخونه م . دارم غلط زیادی کنکور رو جلو می برم . سرم هم توی آخور کتابای کنکوره . اینا رو که می شناسی ، یه آخور دارن قد تمام بچه کنکوریا علف توشه ، میدن می خوریم ، پول پارو می کنن . تو الان با کدوم اینا مشکل داری؟ گورش؟ غلطش؟ آخورش؟ یا...
دست هایم را فرو می کنم در جیب شلوارم. شلوارم که جیب ندارد ، دارد
تنگ است ، انگشتانم را بیشتر پرس می کند . هیچی بابا دستانم را همین طور آویزان نگه می دارم و حرفی نمی زنم.
در کافه را که هل می دهد ، من را هم هل می دهد توی کافه
- بریم ببینم چه مرگته
- با علیرضا نمی تونم ارتباط بگیرم
مکث می کند و نفس محکمی بیرون می دهد ، بعد می پرسد:
- چند روزه ؟
- چهار !
صندلی را عقب می کشد و می نشیند ، دستانش را در هم قلاب می کند و به پیشانی می گذارد . فضای نیمه تاریک کافه حالم را بد می کند . کافه چه دارد که همه پاتوقش می کنند . چهار تا صندلی و چهار تا میز و در و دیوار خالی . در و دیوار با بوی قهوه ای که کافئینش قرار بود آرامش بدهد اما هیچ نمی دهد . من چقدر خودم را دماغ بالا می گرفتم که دارم میروم کافه . پس چرا الان که حالم خوب نیست ، حال نمی کنم . حتی از موسیقی لایتش هم متنفرم . از تمام آدم هایش که سعی می کنند با ناز و ادا فنجان ها را به لب بگذارند و لبخند لبخندشان یعنی راست است ؟ این دختره دارد برای... به من چه ، اصلا همه چیز به من چه ، اصلا بگذار کلاغ را رنگ کنند به جای طاووس بفروشند چهارتا تکه چوب را بکنند کافه ما را هول بدهند و بچاپند من اصلا دلم می خواهد مثل پینوکیو ، خر بشوم و همه خر حسابم کنند . غلط کرده پینوکیو با خریت هایش ، غلط کردم من ، غلط کرده دنیا . برای فرار از همۀ اینها زل می زنم به جواد که از خیلی از کارهای علیرضا خبر ندارد . نمی خواهم چیز هایی را که می دانم برایش بگویم . ترجیح می دهم بیشتر از این به هم نریزد . بی هوا می گویم:
- مامانت میدونه مسیرت رو عوض کردی ؟
تکیه می دهد و دست به سینه می گوید:
- من مسیر عوض نکردم
چشمانش سفت و محکم و خیره است :
- پس حال و کار این روزات چیه؟ معلومه که می خوای ، اما تابلو جلوی خودت رو می گیری ! اینا چیه؟
- امیدوارم کردی !
و لبخند مسخره ای تمام صورتش را پر می کند . می گویم :
- خر فرضم نکن ، تو الان جواد پارسالی؟
رو برمی گرداند از من و می گوید:
- می دونم که "جوادم" !! پارسال و امسالم فرقش فقط تو انجام ندادن بعضی از کاراست ، همین
مسخره اش می کنم ، چون حس می کنم دارد مسخره ام می کند :
- همین ، بعضی کارا رو انجام نمیدی ، چه جالب ! میشه اون وقت بگی چه کارایی؟
در سکوت نگاهم می کند . هر چه من در زندگی ام از وقتی چشم باز کردم داشتم و وقتی به چهارده سالگی رسیدم به خاطر جو مدرسه نسبت به آنها تردید پیدا کرده بودم ، جواد نداشته و حالا دارد با تردید مزه اش می کند. من مطمئن بودم که مسیر اکیپ درست نیست و مادر گاهی برایم تحلیلشان می کرد ؛ اما اینقدر در جمع با لذت از داشتنی هایشان حرف می زدند ، اینقدر راحت هر کس مدلشان نبود مسخره می کردند که اگر بخواهی ناراحت نشوی پس قطعا همرنگ شان می شوی ! خیلی غرور می خواهد ، خیلی ایمان داشتن به مسیرت را می خواهد که هم خودت باشی و بمانی و هم در جمعشان بروی و عوض نشوی.
❣ @Mattla_eshgh
#سو_من_سه
#قسمت سی ام
🌾کسی می پرسد چی میل دارید ، جواد معطل من نمی شود و دو تا کاپوچینو
می گیرد. اما باز هم سکوت می کند ، حس یک انسان خسارت دیده دارم.
انسانی که یک چیز با ارزش داشته و خودش از دست داده است . با اختیار خودش از دست داده است. حرص خورده می گویم :
- نمی خواد بگی ، خودم میگم ، پارسال اهل حال بودی ، یکهو متوجه شدی اون حالا دیگه بت حال نمیده ، بی حال شدی
هوووم ، فقط هم بعضی از کارا رو دیگه نمی کنی ، منتهی فقط کارایی که " حالی" بوده رو ، والّا که جواد همون جواده ، تا دیروز ، سیگار می کشیدی ، تیپ می زدی ، کورس می ذاشتی ، می رقصیدی ، می زدی و می خوندی ، حال می داد ، اینا دیگه بت حال نمیده ، خواجه شدی؟ عارف شدی؟ کور شدی؟ هان ، چه مرگته جواد ؟ ...
- چه مرگتونه تو و آرشام؟
خم می شود روی میز و دستانش را در هم قفل می کند و آرام می گوید:
- هنوزم رم می کنم ، هوس می کنم ، سیگار می بینم دلم می خواد لب بزنم هنوزم کورس می زنم ، رقص یادم نرفته ، سه تارم رو دارم ، بلدم بخونم ، نترس تارک دنیا نشدم ، سالمم ، سالمِ سالم
تو بگو چت شده ، عادت ندارم این طوری ببینمت وحید
- مچ دستش را می گیرم و فشار می دهم . انقدری که به سفیدی می زند.
اما نمی کشد و نگاه از صورتم برنمی دارد :
- من خودم خرم جواد ، خر فرضم نکن ، می فهمم که رم می کنی مثل قبل اما... افسار زدن یاد گرفتی ، مبارزه می کنی با خواستنی هات ، می فهمم که هوس می کنی اما لب نزدن بلد شدی ، می فهمم که دلت می خواد اما گِل گرفتی در دلت رو ، سالمی مریض نیستی اما عقب می کشی ، چرا ؟ اینا چی شدن ، یهو شدن چاه و گند و... تو داری به خودت تلقین می کنی ! به خودت زور میگی !
از کل حرفم فقط یک کلمه اش را می گیرد ، لب جمع می کند و چشم ریز می کند روی صورتم بعد از مکثی کوتاه آرام آرام انگار که با خودش حرف می زند یا دارد در ذهنش دنبال یک فراموش شده میگردد زمزمه می کند:
- تلقین !... تلقین !
صورتش باز می شود... ابروهای جواد جفتی بالا می روند و لبخند می نشیند گوشۀ لبش. آرام لب می زند:
- تلقین ، تا حالا بهش فکر نکرده بودم ، باید به خودم تلقین کنم ،خوبه وحید ، تو همیشه از یه زاویۀ دیگه نگاه می کنی ، فکر میکنم روی حرفت ، تلقین کنم به خودم برای حذف بعضی چیزا ، یه راه چریکی پرفکت ، مبارزۀ چریکی ، مطمئنم این حرف خودت نیست اما مهمون منی تا یه هفته هر چی می خوری !
حرف پدرم بود ، این مدت که می دید اذیت می شوم همه اش می نشست
حرف هایم را گوش می داد و گاهی یکی دو جمله هم می گفت که من غالبا گوش نمی دادم ، یعنی می شنیدم اما اهل عمل نبودم ، این جواد بیشتر به درد خانوادۀ من می خورد ، حرف خوب را بلد است روی هوا بقاپد ،فرصت ها را بلد است از دست ندهد ، فرصت هایی که مثل باد می گذرد و گاهی بینشان یکی مثل همین راه حل، طلایی است ، پدر برایم پیام داده بود :
- به خودت دائم بگو که نمی خواهی ، بگو که نباید بروی سمت هر چه که خرابت می کند ، تلقین کن که می توانی ، باید بتوانی ، می شود ، باید بشود ، سخته ، رنج می کشی ، حرف می شنوی ، اما می شود ، می توانی !
دستی دو کاپ را مقابلمان می گذارد و بوی شکلات در بینیام می پیچد ، موبایل جواد زنگ می خورد . عکس خندان مصطفی روی صفحه می افتد . جواد نگاهم می کند و می گذارد تا قطع شود . دوباره موبایلش زنگ می خورد و عکس آرشام می افتد . جواد نگاهم می کند و جواب نمی دهد . برمی دارم ، وصل می کنم و صدای آرشام را می شنوم :
- سلام
پوفی می کشد جواد و گوشی را از دستم می گیرد :
- سلام ، آرشام با مصطفی دو تایی برید من الان نمی تونم ، کار پیش اومده.
...
- مودب باش پسر ، پیش وحیدم
...
- سلام مصطفی
...
- وحید ، وحید فکر نکنم حوصلۀ اومدن داشته باشه
...
- باشه... بیا زدم رو بلندگو خودت بگو
- سلام آقاوحید ، خوبی شما؟
صدای مصطفی است
- سلام
- آقا ما با هم قرار داشتیم بریم و بیایم ، شما هم بیا و برگرد
- ممنون آقامصطفی ، من الان دقیقا توجیه شدم به کل قرار و کارتون
می خندند آن دوتا نگاهم می کند جواد
- قربون تو ، خوبه مثل آرشام و جواد نیستی دو ساعت کنفرانس نیاز داشته باشی ، پس منتظرم خدافظ... جواد...
- جان!
- فقط ده دقیقه وقت دارید بیاید ، خود دانی ، خدافظ
یعنی جواد کسی شده که مصطفی برایش خط و نشان بکشد . ساعت را
نگاه می کنم و در جا بلند می شوم . هیچ نمی گویم تا برسیم . کنار استخر که می ایستم ، مصطفی برایم مایو و حوله خریده و منتظر است...
آبدرمانی می کنم ؛ سر آرشام دست مصطفی است ، سر مصطفی دست جواد ، گردن جواد هم دست من ؛ هرکدام زور می زنیم آن یکی را زیر آب بکنیم
من فکر می کردم مصطفی از علیرضا خبر دقیقی داشته باشد ، اما گفت آخرین خبرش برای مکان مسافرتشان... هردو نگران زل می زنیم به هم دیگر ، مصطفی زود خودش را جمع می کند... من که نه ، اما جواد و آرشام را مجبور کرد طول استخر
#سو_من_سه
#قسمت سی و یکم
🌾خسته خودم را لب استخر می کشم بالا و نفس تازه می کنم. آرشام هم می آید و به تقلای جواد و مصطفی نگاه می کند. شنای پروانه می روند و مطمئنم که فقط روکمکنی است. می پرسم:
- با مصطفی کجا بودی؟
نگاهم می کند. انگار اردکی هستم که تازه از آب درآمدم. باید بنشینم تا خشک بشود. بعد بروم چند تا خیار گندیده آن گوشه است بخورم. بعد زیرآفتاب بنشینم.
- واضح نبود سؤالم؟ مرده شور نگاهت رو ببرن؟
می خندد و می گوید:
- جواد گفت بهش گیر داده بودی
- غلط کرد جواد ، خیلی مهمه که بخوامم بهش گیر بدم؟
سوت می زند آرشام و کسی محکم می کوبد پشت سرم ، ضرب دستان جواد را می شناسم :
- قبلا مودبتر بودی وحید ، چند روز بالا سرت نبودم
می گوید و رو می کند سمت مصطفی، آرشام خیز برمی دارد برای شیرجه که نمی گذارم :
- نگفتی!
می نشیند و می گوید:
- تا عصر با جواد کتابخونه بودم. زودتر زدم بیرون چون خسته بودم. بعد هم با مصطفی قرار استخر داشتیم. همین
- روزای دیگه؟
چشم غره می رود و شیرجه می زند. پشت سرش شیرجه می زنم. دو بار
عرض را می رویم و می آییم. دو بار طول را. نفسزنان دست می گیرم به لبۀ استخر کنار دست آرشام:
- محلّ حال جدید پیدا کردید؟
درجا می گوید:
- حال و هوا ها همیشه، همه جا تکراریه. من فقط اینو فهمیدم. همین. هیچ چیز دیگه هم حالی ام نیست. مطمئن باش.
- تکراری؟
سر تکان می دهد و آب صورتش را پاک می کند:
- تکراریه، مسخره هم هست، چون سه سوته تموم می شه. اینم فهمیدم. از کل 24ساعت، 14 دقیقه و تمام. نمی خوام اسیر این 14دقیقه ها باشم.
- خوبه.
- اوضاعم که خوب نیست وحید، اما فکر می کنم که خوبه یه خرده فکرم رو از بایگانی در بیارم
پوزخندم انقدر صدادار هست که نگاهش را در چشمانم خیره کند. می گویم:
- مهدوی دیگه چی گفته؟
می کشد از لب استخر بالا و می رود سمت دوش ها. صبر نمی کنم. حالم به هم ریخته تر از این حرف هاست. صدای جواد را می شنوم:
- آرشام... وحید
نه او جواب می دهد، نه من. دوش می گیریم. لباس عوض می کنیم. سشوار می کشیم و بیرون می زنیم. اخم کرده است و من هم نگرانی دارم کیلو کیلو. یعنی این دو سالی که خودم را با هزار مکافات شبیه این ها کرده بودم یک اشتباه بزرگ بوده؟ اینها خودشان هم مدل زندگیشان را قبول ندارند؟ دارند چه می کنند؟ قید قبل خودشان را زده اند و فقط دور خودشان می چرخند؟ من باید چه کار کنم؟ خودم می فهمیدم که این دو سال ظاهرا سرحال ترم اما کسی که از خلوت های تلخم خبر نداشت. کل محبت پدر و مادر را داشتم از دست می دادم. خودم هم می دانم خیلی از قهقه هایم فیلم بود که بود اما...
آرشام ماشین پدرش را آورده دوباره ، سوار می شود و سوار می شوم. می رویم تا... پارک آب و آتش می زند کنار. پیاده می شود و پیاده می شوم. کلاه کاپشن را می کشیم روی سرمان و... می رویم داخل پارک. می ایستم کنار فواره
ها و بازیشان را نگاه می کنیم. چند دقیقه ای شاید. بلند و کوتاه می شوند.
دوسال زندگیم را روی آب می بینم. آرشام چه؟ دستانش را داخل جیب کرده و من هم. راه می افتیم از وسط فواره ها و کمی خیس می شویم. صدای چند دختر که برایمان متلک می فرستند را می شنویم و رد می شویم. باید از کنار خیلی چیزهایی که دنیا به عنوان لذت نشانم داده بود همین طور راحت می گذشتم. اما من و ما افتادیم. نه، خودمان را انداختیم وسطش. سمت چپ پارک را می گیریم و می رویم.
از پشت شمشاد ها صدای خندۀ نازک و کلفت و حرف های نا مربوط می آید. چیزی نمی بینم اما حسش هم خوب نیست. حسش همیشه خوب بود اما الان انگار یکی چشمان عقلم را دارد باز می کند. کنار پیست اسکیت می ایستیم. سه تا پسر و پنج، شش تا دختر بازی می کنند. نگاه می کنیم و... من به حالاتشان نگاه می کنم. دخترها خودشان را دارند می کُشند که پسرها نگاهشان کنند. خب بعدش؟! رد می شویم.
می رسیم وسط میدانگاهی، دو تا پسر دارند ایروبیک کار می کنند. هندزفری توی گوششان است و با دقت و خیلی ریز، حرکات را انجام می دهند. نگاهشان می کنیم.
چند دختر دارند رد می شوند، پسرها تعارف می کنند که دخترها صبر کنند. با ناز و خنده می ایستند و آنها برایشان بی نظیر می رقصند. دخترها دست می زنند. نگاهشان می کنیم و می رویم. کنار تلویزیون بزرگ جمعیت ایستاده و دارد فوتبال تماشا می کند. چند دقیقه بیشتر می ایستیم، گاهی صفحۀ بزرگ را نگاه می کنیم و گاهی مردم را... نگاهشان می کنیم و می رویم. ته پارک خیلی ساکت تر است، می نشینیم و نمی رویم.
❣ @Mattla_eshgh
#عاشق_بمانیم ۵۳
🎀 خــودآرایی برای همسرتان، قدرت او را
در مهـــــرورزی افزایش می دهد.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#جلسه_چهل_و_هفتم_۵ 🌾🍃🌱🍂🌿 8⃣ غذای انس : اگر تمامی غذاهای خوب اعم از بلعیدنی، آشامیدنی، بویایی و
#آموزش_مبانی_طب_اسلامی
#استاد_جمالپور
#جلسه_۴۸
🌸🌼✨بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم✨🌼🌸
#جلسه_چهل_و_هشتم_۱
🌷📝 موضوع : بیماری های هر کدام از خلط ها و درمان آن ها🌿👨⚕
ان شاءالله از این جلسه به بعد، هر جلسه بیماری های مربوط به یک خلط رو بیان می کنیم و امروز بیماری ها مربوط به خلط صفرا رو بیان می کنیم.
امیدوارم که اعضای محترم مطالب جلسات رو بیشتر و بهتر مطالعه بکنند چون جواب خیلی از سوالات در همین تدریس ها موجود هست.
#جلسه_چهل_و_هشتم_۲
🌸🍂🌼🍁🌺
🔶 صفرا :
1⃣ چون جایگاه صفرا در اندام فوقانی است، باعث سر درد می شود (سردرد صفراوی).
(البته انواع سردرد داریم و با علت و منشأ های مختلف که یکی از آن ها سردرد صفراوی می باشد).
♻️ نشانه های سردرد صفراوی :
👈 درد از جلوی سر شروع می شود و چشم و پیشانی را درگیر می کند.
🕒 زمان های بروز یا تشدید سردرد صفراوی:
👈 این درد در زمان گرما افزایش می یابد. با بوی عطر تشدید می شود. با غذای گرم مزاج زیاد می شود. 👌✅
🌸💟 درمان اورژانسی:
👈 خوردن یا بوئیدن سرکه طبیعی یا آبلیموی طبیعی و خوردن ماست یا ضماد ماست روی پیشانی. ✅
2⃣ اگر صفرا در عروق از حد طبیعی بیشتر شود به تاول های صفراوی می انجامد و خارش پوست پدید می آید.
(البته خارش سوداوی پوست هم داریم که بعدا مشخصات آن را توضیح خواهیم داد).
👈 اوج صفرا در اندام انتهایی موجب ذوب شدن چربی زیر پوست می شود و پوست جدا می شود.
🌻💟 درمان:
خوردن شبی یک لیوان از ترکیب: یک سوم لیوان شربت سرکه انگبین ریخته الباقی را آب بریزید و یک ساعت بعد از شام میل کنید.
♻️🍹 طرز تهیه شربت سرکه انگبین:
2 واحد عسل + 2 واحد عرق + 1 واحد سرکه انگور طبیعی .
(برای سرد مزاج ها بهتر است از عرق نعناع و برای گرم مزاج ها از عرق کاسنی و برای خانم ها عرق رازیانه استفاده شود. همه را باهم ترکیب کرده و در شیشه ای نگه داری کنید).
3⃣ اگر صفرایی که در کیسه صفرا ذخیره شده است به جای اینکه صفرای لطیف و رقیق باشد، غلیظ باشد یعنی غلبه سودا (بخاطر یبوست مزاجی و ...) داشته باشیم
فرد دچار سنگ کیسه صفرا می شود. که به هیچ عنوان 👈 نباید کیسه صفرا از بدن درآورده شود. ✅
چون دیگر بدن صفراسازی را به درستی انجام نخواهد داد. ✅👌👏💐
⚠️⛔ یکی از هزاران ایراد طب کلاسیک:
👈 درآوردن کیسه صفرا بعلت سنگ کیسه صفرا می باشد
که در طب سنتی اسلامی بدون درآوردن کیسه صفرا، سنگ قابل درمان است. (ان شاءالله بعدا در قسمت درمان توضیح خواهیم داد).
🔰🚨 توجه: کسانیکه کیسه صفرا ندارند خودشان باید همیشه صفرای خون خود را تنظیم کنند بخصوص با 👈 اصلاح تغذیه. ✅💐
#طب_اسلامی
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
#مهارتهای_مهرورزی 1
با دوستای خدا، رفاقــت کنید.
پیوندهاتون رو،
بر پایه دوستی و ارتباط با خدا بچینید؛
بدونِ نیـاز به طرف مقابل.
ارتباط تون، برایِ
💓نزدیک شدن به خــدا💓 باشـه.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#تجربه_من #سبک_زندگی_اسلامی #ازدواج_در_وقت_نیاز #ازدواج_آسان #قسمت اول به نام او که هرچه داری
#تجربه_من
#سبک_زندگی_اسلامی
#فرزندآوری
#قسمت_دوم
یه دعا همیشه ورد زبونم بود که خدایا ما رو یعنی من و آقام و فرزندانی که بمن عنایت میکنی همه عزيزانم جزء *واجعلنا للمتقین اماما* قرار بده یعنی اینقدر لحظه هامون خدایی بشه اینقدر تو دینداری و اخلاق و خوبی ها بدرخشیم که جلودار باشیم، امام زمانی (عج) باشیم، دست ۲ نفر دیگه رو هم بگیریم و به خدا نزدیک کنیم. گفتم خدایا کمکم کن با تحمل سختی ها و محبت، با حجابم دینت رو تبلیغ کنم برای خانواده ام. برای اطرافيانم. گفتم خدایا ریزه کاری های زندگی علما و شهدا رو بهم یاد بده. خدایا آیات قرآنت رو در قلبم بریز. فرزندانی بمن عنایت کن و اونا رو برای خودت تربیت کن. برای دینت تربیت کن. هنوز چشمم به گنبد خضرا بودو با آقام نشسته بودیم يه گوشه، حال خوبی بود.
تو صحن آدماي جورواجور از کشورای مختلف اومده بودن، هر کسی با يه لهجه ای درد و دلش رو بحضرت رسول(ص) ميگفت. یاد روایتی افتادم که وقتی خداوند حضرت زهرا رو به اقا رسول الله میخواستن هدیه کنن ۴۰ روز قبلش روزه گرفتن و عبادت کردن.(جرقه خوبی بود.).
دلم براتون بگه لحظه زیبای لباس سفیداحرام... اولین لحظه دیدار خانه خدا🕋،اولین لبیک....لبیک اللهم لبیک....لحظه ها و ثانیه ها آسمانی بود. باورم نمیشد، دراوج نداری چه زیبا خدا ما رو دعوت کرد...
بازگشت ما از این سفر معنوی وحس خوبش برای شروع زندگی واقعا شیرین بود.(يه جورايي ياد گرفتم همممممممه سختی های ریز و درشت زندگی رو با خدا و اهل بیت(ع) معامله کنم.).
ديگه کم کم ماه شعبان بود. روزه داری من و اقام برای داشتن يه فرزند صالح شروع شد. بعد هم وصل شد به ماه رمضان. ما همچنان منتظر اولاد بودیم. و از اقام اباعبدالله الحسين خواستم نظری کنن و جوابمون رو بدن.(درس دانشگاه، امتحانات، صاحب خونه سختگیر و مشکلات مالی به ما چشمک میزد)
الحمدلله شروع ترم ۴ محمدحسینم در راه بود. درسام و جمع وجور کردم و يه ترم زودتر از بچه های ديگه درسم رو تموم کردم.
روزهای زيبايی بود.حالا ديگه واقعا نوبت من بود که برای امام زمان(عج) سرباز تربیت کنم. ختم قرآن داشتم، هر لحظه وضو داشتم. حتی شبها هر بار بیدار میشدم وضو میگرفتم، سخت بود اما نگاه مهربون خدا رو حس میکردم😌. موقع اذان براش اذان میگفتم. روضه اهل بیت علیهم السلام ميرفتم...حفظ قرآن رو جدی دنبال میکردم. مطالعه داشتم در زمينه تفسیر و زندگی اهل بیت(ع) و... هرجاي هر لقمه ای نمیخوردم.
لحظه های زایمان خودم رو بیشتر از هر لحظه بخدا نزدیکتر میدیدم و مدد حضرت رباب و حضرت فاطمه زهرا(س) و بی بی جانم حضرت معصومه رو احساس میکردم و صداشون ميزدم.
خلاصه محمد حسین جانم بدنیا آمد.
هر لحظه سعی داشتم وقتی کنارشم و شیر بهش ميدم با وضو باشم. هر شب موقع خواب، وقت غذا درست کردن براش آیه الکرسی و سوره های قرآن رو میخوندم. تا صدامو بشنوه.(از اونجای که از دوران کودکی صدای بابام تو گوشم بود و دبستان و دبیرستان قاری قرآن بودم. و حالا کنار فرزندم جدی تر داشتم جلو میرفتم.) محمدحسین کنارم بود و من در مسابقات قرآن کریم شرکت میکردم، شهرای دور سخت بود.ولی زیبا....
پسرم ۲ سال و نیمش که بود بصورت معجزه ای برای من وپدرش آیه الکرسی و سوره های کوچک رو حفظ شده بود و میخوند با زبون شیرینش😍
میدونستم این معامله با اهل بیت جواب قشنگي داره. هر جاي زندگیم وقتی خیلی بهم سخت میگذشت، میگفتم آقاجون یا امام حسین (ع) تو داری این لحظه ها رو میبینی، هوامو دارین چه زیبا هم دارین.
خلاصه فرزندم ۲ ساله شد. ایام ۴۸ امام حسین (ع) بود از اقا خواستم اگه دختری بمن هدیه کنید یا نام مادرتون حضرت فاطمه یا نام خواهرتون حضرت زینب میذاریم. الحمدلله فاطمه کوثر جان هم با همین روال گذشت و بدنيا آمد. با اين تفاوت که من برنامه هام گسترده ترشده بود. سخنران و مداح هم بودم (این یادگار پدر بمن بود و دعای مادرم هم هست. حقیر از کودکی و دبیرستان و دانشگاه زمزمه هايي داشتم) ولی اولویت من فرزندانم بودن.(همون زمان توی مدرسه برای معلمی زمینه بود چون چند روز درهفته وقتم درگیر ميشد نرفتم) خلاصه روال حفظ قرآن خودم و محمدحسین کم کم پیش ميرفت.
ادامه دارد .....
❣ @Mattla_eshgh
#تجربه_من
#سبک_زندگی_اسلامی
#فرزندآوری
#قسمت_سوم
سال ۹۵ بود و پسرم ۵ ساله و دخترم حدودا ۲ سال و چند ماه داشت. نزدیک اربعين امام حسین (ع) بود با هر سختی ای بود راهی شدیم(البته يه جوري میرفتیم یک هفته به روز اربعين بر میگشتیم)...
یادش بخیر همه میگفتن با ۲تا بچه میخوای چکار کنی...ولی نمیدونستن که حتی سخت ترین زحمت ها اونجا از عسل شیرین تر بود😍.....تر و خشک کردن بچه ها اونجا برام خیلی زیبا بود☺️. به اقا قول دادم که اگه این سفر جور بشه بعد از سفر بخاطر نسل شیعه و حرف حضرت آقا، فرزند سوم رو داشته باشیم.
الحمدلله همین طور شد. علی آقا رو خدا بما هدیه داد. علی۶ ماهه که بود باز لطف آقا شامل حال ما شد پیاده روی اربعين... به برکت علی جون ماهم طلبیده شدیم 😉😍.
من سر هیچ کدوم از فرزندام هیچ یک از غربالگری ها رو نرفتم. فقط آزمایش اول و یکی دوتا سونو. همه الحمدلله سالم با وزن خوب بدنيا اومدن. تازه دکتر برای علی جون گفت خیلی وزنش کمه ریزه میزه است ولی از اونجایی که خدا روزی جنین رومیده، وقتی بدنيا اومد شکرخدا ۴ کیلو بود.😂
تغذیه سالم خانواده برام خیلی مهمه. چون ميخوام سرباز و نابغه برای جهان اسلام تربیت کنم. الحمدلله محمد حسین ۸ سالش تمام شده و کلاس سوم هست چون به برکت قرآن دوم رو جهشی خونده، قرائت قرآن هم کار میکنه، موذن و مکبر هم هست. محرم مداحی هم میکنه.
دخترم هم از جز ۳۰ شروع کردم براش. خودم نصف قرآن رو حفظ کردم. در کنار بچه ها، تفسیر هم مطالعه دارم.(بعضا مکالمه عربی و زبان انگلیسی هم کار میکنم ،شاید در ظهور آقامون برای تبلیغ دین لازم بشه😉) قرائت قرآن و تجوید رو گاهی تدریس دارم برای بانوان. جلسات سخنرانی و مولودی ها همه جا دخترم کنارمه. دارم برای ارشد میخونم دعا کنید قبول بشم. درحال حاضر علی ۲ سالش تموم شده و دعا میکنم خدا از فرشته های دوقلو نصیبم کنه.
مادرم و البته بیشتر و بیشتر پدرم مشوق ما هم هستن برای فرزند آوری.(مادرشوهرم برحمت خدارفتن)، يه جورايي بزرگ کردن و کارهای بچه ها بیشتر روی دوش خودمه، اما واقعا مادری زیباست. در آیات قرآن هم آمده *واستعینو بالصبر و الصلاة * اول اشاره به صبرشده. انشاالله در همه جای زندگی صبر زیبایی داشته باشیم.
عقیده ام اينه که انسان هر جور باشه تو اين دنیا سختی میبینه و آزمایش الهی برای همه هست. هر کسی يه جور😊حالاچه زیباست که ما با داشتن فرزند بیشتر سختی شیرین داشته باشیم😃😉.
هرجا کم ميارم واسه تربیتشون نماز امام زمان (عج) رو میخونم .....دست به دامان آقا علی بن موسی الرضا میشم...😌.من و حاجی سعی داریم رنگ و بوی شهدا همچون حاج قاسم سلیمانی و شهید حججی و شهید ابراهیم هادی تو زندگیمون باشه و خیلی خودمون رو درگیر تجملات نکنیم. (راستش تا پول دستمون ميومد میرفتیم زیارت). اگه از محمدحسین بپرسی خوشبختی یعنی چی؟! ميگه: "شهادت...."
راستی به برکت اومدن هر کدوم از فرشته ها، برکات و رحمت بیشتری وارد خونه ما شده و میشه. حقیر دعاگوی همه هستم. یاعلی.
پایان
❣ @Mattla_eshgh
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠🎥 جریان جالب خواستگاری امام خمینی (ره) از همسرش
🔺۳ شرطی که همسر امام برای ازدواج با او گذاشته بود و امام هر ۳ را پذیرفت...☝️
🎞 بخشی از مستند «آقا رضای خودمون»
▪️از زبان محافظ شخصی امام
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#سو_من_سه #قسمت سی و یکم 🌾خسته خودم را لب استخر می کشم بالا و نفس تازه می کنم. آرشام هم می آید و
#سو_من_سه
#قسمت سی و دوم
🌾بالاخره آرشام لب باز می کند:
- مهدوی میگه دنیا رو ببین! ببین مردم چه با لذت بهش نگاه می کنند، تو هم نگاه کن، لذت ببر. خائنه هر کی میگه لذت نبر. خائنتر اونیه که آدرس لذت رو اشتباهی میده. لذت رو اینقدر کم برات تعریف می کنه. اینقدر زودگذر، تموم شدنی. حالِ دل خراب کن. اتفاقا باید لذت ببری، اما عمیق. لذت بیرون وجودت نیست. از درونت باید بفهمی که حال کردی یا نه؟
من الان نه حال خودم را می فهمم نه حال آرشام را ، تازه سردرگم شده ام ، تمام آرزوها و خیال ها و برنامه هایم یکجا رفته زیر سؤال. حس می کنم یک عالمه آدم رذل نشسته بودند از قبل برای منِ هیچ نفهم طوری زندگی نوشته اند که تهش برسم به هیچ. عشق من و بچه ها رفتن بود. از ایران باید می رفتیم یک جای بهتر. زندگی آمریکایی آرزویمان بود . هست یعنی، هنوزم هست. هست یعنی؟ هنوزم هست؟ تا می خواهم حرف های ذهنم را به آرشام بگویم، می پرسد:
- تو معنی این حرفا رو می فهمی وحید؟
نگاهش را داده به سنگ مقابلش. چه شد که همۀ اینها برای ما سراب شد.
- من چندبار اومدم اینجا تنهایی. فکر کردم. اینا رو دیدم و فکر کردم. دیدم اینا خیلی کیف می کنند. دیدی دخترا و پسرا والیبال می کردند؟
- ندیده بودم. کجا بودند؟
- هر روز میان چند تا دختر، چند تا پسر. بازی می کنن و می رن. زیر فواره ها خیس می شن و میرن. اسکیت می کنن و می رن.
باز هم سکوت می کند. مجبورم بگویم:
- خب بمونن؟ نرن؟
دستانش را بغل می کند و نفس عمیق می کشد. اما حرف نمی زند. بلند می شوم و مقابلش می ایستم. سر بالا نمی آورد. به هم ریخته ام، این سکوت ها بیشتر عصبی ام می کند. می گویم:
- خب خب خب
- هیچی... میرن دیگه ، تموم میشه ، مهدوی می گفت یه جوری حال کن که تموم هم که شد ، انرژیِ حالش، حالت رو خوب کنه، انرژیش تموم نشه ، هروقت یادش می افتی حس خوبی که گرفتی اشک شوق به چشمت بیاره. لذتش اینقدر زیاد باشه که نتونی با صدای بلند برای بقیه هم تعریف کنی. این بقیه هم حسرت
بخورن از لذتی که بردی. بگن خوش به حالت، وقتی هم از تو جدا میشن برای بقیه بگن
پشتم را به آرشام می کنم و چند قدم دور می شوم. مهدوی حرف زده مثلا!
صدای آرشام را از پشت سرم می شنوم:
- من و تو خودمون می دونیم الان که داریم اینطور می چرخیم تو دنیا، سی سال دیگه رومون نمیشه تعریف کنیم. می ترسیم زن و بچه مون بفهمن
حرف ندارم بزنم. اما فکرم دور می زند که اطرافیانم خیلی از کارهایی که کرده ام را بفهمند. بفهمند که من ... می کنم و حواسم را جمع می کنم که باید خیلی چیزها را انکار کنم
- من حرف های مهدوی رو نمی فهمم، ولی خب اون خیلی حرفای قشنگی داره که می زنه. من فقط شنیدم. دوست داشتم
از درخت بالای سرمان، نه، از شاخۀ درخت بالا سرمان چند تا برگ زرد زمین نمی افتد. زمستان است خب. برگی نمانده تا بریزد و کمی حال را عوض کند. همه جا سرد است و یخ. آدم را یاد مرگ فرید می اندازد. سوز سرد همه را دارد فراری می دهد و یک خلوتی نامیزان سایه می اندازد روی سکوت بعد از غروب پارک. حس وحشتناک مرگ دهان انسان را سرویس می کند. بالاخره مرگ خوب است یا بد؟ مسئله این است . ابدیت اگر نباشد که آمدن و رفتن به کشک هم نمی ارزد. اگر هم باشد...
دلهرۀخوب و بد بودن زندگی آن دنیا و آبرویی که می رود و دوری و نزدیکی از خدا، آدم را بیچاره می کند. آن دنیا اگر قرار است که باشد ، دیگر باید کلا توی بغل خدا باشد که شر و شیطان و نفس خبیث و گل و گیس نمالند همۀ دارایی
را به هم. الانش هم باید یا خالق نباشد یا باید تنگ آغوشش باشی که این همه حسرت و بدبختی و دل نگرانی پشتش نباشد. وسط این فکرهایم که آرشام دهان باز می کند و از دنیایم بیرونم می کشد:
- من که نه، اما جواد داره خودشو زیر و رو می کنه. فرق پارسال و امسالش اینه که اگه پارسال می پرسیدی تو کی هستی نمی تونست دو کلمه از خودش بگه. اما الان دقیقا می دونه چه قدر لجبازه، چقدر بداخلاقه، جواد امسال هر شب خودشو مرور می کنه، کجا حرف مفت زده، کی چشم درونده، کجا لمبونده.
تلخندی می زنم و رویم را برمی گردانم و می گویم:
- حتما بعدشم یاد گرفته که "هواشو" دائم تو پلاستیک کنه که نفس خبیثش حال نیاد.
هان! خوب است. مرد شده جواد. تا حالا ولمعطل بود، حالا...
❣ @Mattla_eshgh
#سو_من_سه
#قسمت سی و سوم
🌾- می دونی وقتی به من و تو و همه نگاه می کنه، عاشقانه نگاه می کنه
دیدی پدر و مادر یه بچۀ شیرین و قشنگ دارن. بچه راه میره نگاش می کنن و می خندن، هی عکس و فیلم می گیرن و قربون صدقه میرن.
حالا فکر کن یکی خالق همین ماها باشه ، پدر و مادر که خالق نیستن، حال می کنن! خدا که خالقه چه قدر ماها رو طلب می کنه... چقدر عاشقانه نگاهمون می کنه... بابا و مامانه، انواع و اقسام وسایل رو قبل از به دنیا اومدن بچه می خرن. هی لباس می خرن، ذوقزده نگاه می کنن و به بقیه هم نشون میدن. بعد تن بچه شون می کنن و ضعف میرن.
خدا خالقه، قبل از اومدن ما، زمین و آسمون رو برامون آفریده، چیده، رنگارنگ، انواع و اقسام. هزار مدل گل... هزار مدل میوه... هزارجور محبت؛ محبت مامان بابا یه جور، دوست و رفیق یه جور... ملائکه یه جور... عمه و عمو و دایی و خاله یه جور. ستاره و ماه و خورشید...یعنی عشقی داره به ما بی نظیر.هوامونو داره از شیر مادر تا هرچی که هست. زودتر آماده می کنه که چی؟
که داریم میایم این دنیا ، بعد هم خودش میشه اولین تربیت کننده... رب العالمین. خسته میشی؛ شب رو میاره، بخواب گلم. "وَ جَعَلْنَا اللَّیْلَ لِباساً". زمین باید بچرخه اما برای تو مثل گهواره است. "أَ لَمْ نَجْعَلِ الْأَرْضَ مِهاداً".
روز رو دوست داری سر و صداشو، حالش رو... خورشید میآره و سایه. گرما و خنکی. نسیم و آب و... گرسنگی و تشنگی. خلاصه پیش پیش
هی آماده می کنه و میگه ای جان...
این وسط دیدی پدر و مادر، بچه رو چه جوری به حرف میارن. چند ماهه است میگن بگو: آقون، آقون. بچه دست و پا می زنه می خنده چون می خوان توانایی کلام بچه شون رو بالا ببرن، توانمندی یه اصل مهم تو زندگیه. رشد کردن با کمک وسیله ها. اینا دوست دارند صداشو بشنوند. با...با. بگو با...با
خدا دوست داره صدا بشنوه از ما ، کسی هست به پدر و مادر بگه چرا میگی بچه ت برات حرف بزنه. یا بچه ای اینقدر بی ادب باشه بگه من دلم نمی خواد براتون حرف بزنم. فلسفۀ نماز و قرآن خوندن همینه. خدا دلش می خواد ما باهاش اختصاصی حرف بزنیم. می خواد رشد کنیم. کنار خودش رشد کنیم. کوتوله نمونیم. می خواد کلاس خصوصی بذاره برای قبولیمون تو کنکورای سخت.
کتاب و مدرسه رو قبول داریم، اما معلمی و کتاب و درس و قوانینشو
برای قبولی تو آزمون بزرگ خدا و قوت گرفتن و بزرگ شدن رو قبول نداریم!
عشق بین عاشق و معشوق دیدی. کله هاشون تو همه، چند ساعت با هم حرف می زنند. زنه مطمئنه مرده دوستش داره، برعکس هم همین طور. ساعت ها دست تو دست هم، هم صحبت با هم... خدا مطمئنه دوسِت داره و اثبات کرده. من و توییم که فرار می کنیم. چون نمی شناسیم. چون بهش فکر نمی کنیم. چون نمی خواهیم بشناسیم. چون نمی بینیم. چون...
عجیب نیست لذت بودن با کسی که اصل وجود منه، پایۀ لذت منه، اصلا لذت رو خدا خودش خلق کرده، برای من و تو هم خلق کرده. یه لذت همیشگی، عمیق، تکرار نشدنی.یه محبوب قوی، زیبا پسند، دوست داشتنی، خالق زیبایی. خدا؛ خالق لذت هاست. امکان نداره مخالف لذت بردن باشه وحیدجان. حالا خودت یه قلم بردار، یه دفتر. با همین نگاه خدا برو جلو
کنار مهدوی آرام شده ام انگار کلامش هم...
باید برای علیرضا هم کاری بکنم ، علیرضا این روزها آرام نیست. موسیقی هم گوش نمی دهد. گوشی اش هم شکسته است. سیدی هایش خرد شده اند. اینها را برای جواد و آرشام می گویم. می گویم هم که همه اش زیر سر آن سه جوبنشین است. قرار می شود که زیاد دور علیرضا را بگیریم. مصطفی اما در سکوت و بدون اطلاع آن دو ارتباط مجازی گرفته است با علیرضا. بحث می کند، نقد می کند، رفاقت و محبت می کند، مرام گذاشته است وسط برای علیرضا
خیلی به من نمی گوید که چه می خواند و چه می نویسد، اما فکر کنم که علیرضا را وابستۀ خودش کرده است.
ما همه کنکور داریم، اما غصۀ مهم تر از کنکور هوارمان شده.
❣ @Mattla_eshgh
#سو_من_سه
#قسمت سی و چهارم
🌾تا اینکه آن روز لعنتی مصطفی تماس گرفت. داشتم برای خودم یک لیوان چای می ریختم. می خواستم به ضرب گرمی آن کمی از سردی مغزم را بخوابانم تا دو کلمه تست بزنم. اسم مصطفی که افتاد روی صفحه، آن هم نزدیک مغرب، دلم بیخود به هم ریخت. مصطفی زیادی اهل رعایت خانه و خانواده بود. غالبا پیام می داد بعد تماس می گرفت یا ساعت های مشخصی حال می داد. وسط عصر جمعه. انگشتم را گذاشتم روی صفحه و کشیدم سمت دایرۀ سبز:
- الو وحید! کجایی؟
بی سالم کلامش را شروع کرده بود:
- وحید؟
- خونه. کجا باشم؟
- وحید می تونی بری پیش علیرضا... الان پاشو برو... وحید نباید تنهاش بذاری. می فهمی؟
دستم سوخت و لیوان را رها کردم. کج شده بود و نفهمیده بودم. ریخت روی فرش کرم اتاق. چشم از لکۀ بزرگ روی فرش گرفتم و داد کشیدم:
- چی شده؟ کجایی تو؟
صدای نصف و نیمۀ مصطفی قطع شد و هرچه تماس گرفتم وصل نشد. من آدم استرسی نیستم. چند دور اتاقم را بالا و پایین کردم. دیدم نمی کشم. زنگ زدم علیرضا، جواب نداد. یعنی برداشت و قطع شد. زنگ زدم آرشام و جواد. حرف مصطفی را گفتم. جواد گفت خودم را برسانم تا میدان و آنها هم می آیند. هوای ابری، روز را زودتر می بلعید و این خودش هول زده ترم می کرد. یکسره با علیرضا و مصطفی تماس می گرفتم. خاموش شده بودند. کاش دوباره برایم موبایل نخریده بودند. راحت بودم الان. از دست همه راحت بودم. جواد و آرشام با ماشین پدر آرشام آمدند. نمی دانستیم چه شده و باید چه کنیم. دلم می خواست مصطفی را خفه کنم. جواد گفت برویم در خانۀ علیرضا
یک خیابان مانده به خانۀ علیرضا تویوتایی از کنارمان رد شد. راننده اش یکی از همان دوستان علیرضا بود، این را بلند گفتم. جواد یک لحظه حس کرد علیرضا را در ماشین دیده است و اصرار کرد دنبال ماشین برویم. بالاخره مصطفی گوشی را برداشت. فقط فحش ندادم، چون فحش خورش ملس نیست. گفت گوشی از دستش افتاده و شکسته. گفت کنار خانۀ علیرضاست. گفت کسی خانه شان نیست. گفت همسایه ها گفتند از عصر با سه تا از بچه های محل بوده و با ماشین رفتند بیرون
گفتم:
- آره فکر کنم ما دیدیمش.
- شما؟
- با جواد و آرشام هستم.
اول سکوت کرد، بعد گفت بده به جواد. ندادم و گفتم به خودم بگو. می زنم روی بلندگو. با تردید و استرس گفت:
- بچه ها گمشون نکنید. هرجا رفتند دنبالشون برید.
جواد گوشی را گرفت و فریاد زد:
- مصطفی مثل آدم بگو چی شده. تو رو خدا حرف بزن.
مصطفی باز هم مکث کرد.
- وحید این مصطفی از کجا خبر داره؟ مصطفی تو چی می دونی؟
موبایل را از جواد می گیرم و بلندگو را قطع می کنم. مصطفی می گوید:
- الان با آقای مهدوی راه می افتم. شایدم با محمدحسین یا بابام. فقط آدرس رو لحظه به لحظه برام بفرس
قبل از اینکه جواد بپکد توضیح می دهم که مصطفی در جریان است. می گویم که چه شده و نشده
صورت جواد سرخ است و آرشام خفه زل زده است به ماشینی که پنج شش متر جلوتر از ما دارد می رود به کجا؟
بالاخره آرشام هم لب باز می کند:
- از کجا می دونی که دوستاش مشکل دارن؟ خب شیطون پرست باشن، عیبی نداره که.
جواد قاطع است:
- حرف نزن آرشام. چهارتا مطلب راجع بهشون بخون بعد نطق کن.
- گمشون نکنی.
من چهل تا مطلب با کمک مصطفی خوانده ام و الان سردرد دارم. دردی که از پشت سرم شروع شده است و دارد جانم را می گیرد. گوشی را برمی دارم و دوباره زنگ می زنم به مصطفی. به اولین زنگ وصل می کند:
- گمشون کردین؟
نگاهم مات روبرو است و لب های خشکم تکان می خورد:
- نه، فقط... فقط چی می دونی مصطفی؟ جان مادرت بگو
می پیچند به اتوبان و سرعت می گیرند. ارتباط قطع می شود. دارند از شهر می روند بیرون. جواد سر آرشام غر می زند که دست به فرمانش
خوب نیست. دلم می خواهد داخل ماشین آنها را ببینم، اما شیشۀ عقبش دودی است. هیچ تصویری ندارم. یک لحظه تمام تصاویری که دیده بودم در ذهنم جان می گیرد... انتقام از افرادی که شک می کنند. وحشی گری هایشان...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#عاشق_بمانیم ۵۳ 🎀 خــودآرایی برای همسرتان، قدرت او را در مهـــــرورزی افزایش م
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز پنجشنبه(حجاب وعفاف)👇
مطلع عشق
#رهایی_از_رابطه_حرام 18 ⭕️ بیشتر روابط با نامحرم با این دلیل توجیه میشن که من چون نیاز عاطفی دارم
#رهایی_از_رابطه_حرام 19
☢️ متاسفانه با گسترش فضای مجازی، امکان ارتباط با نامحرم به شدت افزایش پیدا کرده و تقریبا هیچ کسی از ترکش های این موضوع در امان نیست.
💢 در این بین خانم ها و آقایون متاهل هم در خطر هستند. اصلا اینطور نیست که یه خانم مجردی بگه که من چون مجرد هستم گرفتار این روابط شدم و اگه شوهر کنم دیگه به هیچ وجه گرفتار نمیشم!☺️
🚸 اتفاقا اگه آدم مراقب نباشه با وجود داشتن همسر باز هم گرفتار این روابط خواهد شد.
♨️ یکی از دلایلی که خانم های متاهل سراغ چنین روابطی میرن اینه که میگن: من چون همسرم بهم توجه نمیکنه سراغ این روابط میرم! یا میگه دلم عشق میخواد و....!☺️
❇️ ببینید بله زندگی آدم باید گرم و عاشقانه باشه. باید لذت ببره از عشق... اصلا خدا آدم رو برای یک زندگی عاشقانه خلق کرده اما...
✔️ اما اینو یادتون باشه که آدمیزاد هیچ وقت با عشق به "یه انسان" دیگه سیر نمیشه... خدا آدم رو کوچیک خلق نکرده که یه ذره عشق بهش برسه و دیگه همه چیز حل بشه!
نه... آدم باید پر از عشق باشه...
اما عشق به پروردگار... عشق به اولیاء الهی...💕❤️
فقط این مدل از عشق میتونه آدم رو سیراب کنه...
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc