مطلع عشق
: 💞💞💍💍💞💞 #انچه_مجردان_باید_بدانند 🌺موضوعاتی که قبل از ازدواج باید درمورد آن صحبت کنید #قسمت اول
:
💞💞💍💍💞💞
#انچه_مجردان_باید_بدانند
#موضوعاتی که قبل از ازدواج باید درمورد آن صحبت کنید
#قسمت_دوم
✅باید درمورد #نحوه تصمیم گیریها در ازدواجتان با هم حرف بزنید.
👈🏻نمونه سوالات: درمورد #مسائل مهم ازدواجمان چطور باید تصمیم گیری کنیم؟ وقتی #نظراتمان مخالف باشد، چطور میتوانیم دوستانه مسائل را حل کنیم؟ چطور میتوانیم در #کنار هم از منابع مالی استفاده کنیم؟
✅باید #صادقانه درمورد اینکه از ازدواجتان چه میخواهید با هم حرف بزنید.
👈🏻نمونه سوالات: به چه چیزهایی علاقه وافر داری؟
✅باید درمورد این سوال که «آیا میتوانی زندگی #بدون همدیگر را تصور کنی»، گفتگو کنید.
👈🏻نمونه سوالات:
چه امیدها و آرزوهایی برای زندگی در کنار هم داری؟ برای #اطمینان از سلامت خود برای زندگی طولانی مدت در کنار هم چه میکنی؟ آیا #میتوانی روزی را تصور کنی که دیگر کنار هم نباشیم؟
📍مشخص است که این گفتگو میتواند عوامل مهمی در سلامت و #قدرت رابطه شما با همدیگر داشته باشد و در نتیجه #موفقیت کلی زندگی و ازدواج شما را نیز نشان خواهد داد.
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
🔻 سونگ ایل گوک بازیگر جومونگ، سه تا پسر داره(سه قلو) به اسم های ته هان ، مینگوگ، مانسه. معنی ترکیب این اسمها میشه جمهوری کره زنده باد
مقایسه کنید با سلبریتیهای ما که میرن بچهشونو کانادا به دنیا میارن که خدای نکرده یه وقت ایرانی نباشه😏
❣ @Mattla_eshgh
#تجربه_من ۱۵
#غربالگری
سلام و خدا قوت من فعلا 😃 دو فرزند دارم و بارداریهای خیلی سخت، بخاطر همین در دوران بارداری ناچارا مرتب تو مطب مطرح ترین دکترها تردد داشتم چند مورد برای خودم پیش آمده و چند مورد رو خودم از مراجعین شنیدم و نقل میکنم...
اول تجربیات خودم😉: سر فرزند اولم چون دیابت بارداری داشتم گفتن احتمالا قلبش مشکل داشته باشه و کلی آزمایش و اکوی قلب جنین و ....که خدا رو شکر سالم بود. بعد تو غربالگری مرحله اول گفتن تیغه بینی اش پهنه 😏 و احتمالا مشکل داره و کلی به ما استرس دادن و...... که اونم مدل دماغ بچم پهنه خو! خداروشکر سالمه.
حالا تجربیات دیگران: یه مادر بارداری رو دیدم بعد ۱۵ سال بچه دار شده بود ،بهش گفته بودن تو غربالگری مغز بچت آب آورده ،برو یکماه دیگه بیا ...بنده خدا مرد و زنده شد تو این یک ماه ! بعد گفتن هیچی نبوده.
یک مورد دیگه یه خانمی بود بچه دومش بود گفتن سر بچه گنده اس، منگله احتمالا، دست و پاهاش هم کوتاهه، بیچاره ضجه میزد، من دیدم با شوهرش اومد تو بخدا شوهرش هم تیپش همینطوری بود. سر کمی بزرگ و دست و پای نه چندان بلند .... بهش گفتم بچه ات به باباش رفته ،نگران نباش ،خداییش اونم بچش سالم بود، اینو دوهفته بعد که رفتم مطب از منشی پرسیدم.
چیزی که من کلا از این مدل غربالگری کردن فهمیدم اینه که اولا اگه بالای ۳۵ سال باشین شما رو جزو پرخطرها دسته بندی میکنن که واقعا مسخرس....کلی از نوابغ از مادرهای مسن تر از این به دنیا اومدن.
دوما اینکه اندازه گردن و ران و بینی و .... که آزمایشگاه ها دارن بچه های ما رو باهاش میسنجن مال یک نژاد دیگه است ، مال اروپایی هاست نه آسیایی ها، تازه مال آسیا هم باشه والله قیافه ما تومنی هزار با چینی ها و ...😅 فرق داره .
سوما من از اقوامم که تو آلمانن پرسیدم میگن اجباری نیست اونجا مرحله دومی هم نداره.
چهارما آدمها که تولید کارخونه ای نیستن که همه چیزشون عین هم باشه.
سرتون رو درد نیارم در عین حال که موارد خاصی رو شناسایی کرده و ... بیشتر برا همه استرس آورده که خطرش بالاتره و بنظرم کسایی که تو فامیل مشکل کروموزومی دارن یا فامیل نزدیکن برن بهتره.
در پایان ازشما میخوام که دعا کنید خدا زودِزود یه دوقلو سالم و صالح بهم بده. متشکرم😂
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
🏡 مجموعه طرح #خانه_ما
💛💜 دوُم: «وفادار به هم»
🌸 اطمینان همسرتان را جلب کنید
🌹 رهبرانقلاب: محبت چه جوری میماند؟
👩 شما که همسر این آقا هستید اطمینان او را به خودتان جلب کنید،
خاطرش را جمع کنید که به امانت او وفادارید؛ امین سِرّ او، امین ناموس او، امین آبروی او، امین مال او.
👨 شما هم باید محبت خودتان را در دل همسرتان حفظ کنید، نگه دارید. شما هم به همین ترتیب به وسیلهی احترام به او.
۶۳/۰۲/۱۴
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت ۶۱ _قبل از اینکه اونا بیان زنگ میزنیم پیتزا سفارش میدیم جوری که بعد از اومدن پس
#چیک چیک...عشق
#قسمت ۶۲
دوباره صدای زنگ بلند شد . احسان گفت : حتما حامده دست و پا چلفتیه ! میرم ببینم چه خبره شما هم غذاتونو
بیارید دیگه مردم از گشنگی !
سپیده یواشکی گفت : بعید میدونم اینم با خودش پول برده باشه . میگین نه نگاه کنید !
و نبرده بود !چون دوباره صدای زنگ بلند شد و اینبار ما ترکیدیم از خنده
حسام بلند شد و دست کرد تو جیب شلوار گرمکنش ... سرش رو کج کرد و با حالت تهدید آمیزی گفت :
_ بعدا پولشو ازتون میگیرم !
و رفت پایین .
سپیده که مرده بود از خنده . مخصوصا با حالتی که حسام رفت !
ساناز : بازم به این حسام که میشه بهش گفت مرد ! چقدرم سریع گرفت قضیه رو !!
5 دقیقه بعد سه تایی با دست پر اومدن بالا.
حامد : عجب دستپختی دارینا ! کلی حسام بدبخت ذوق زده شد
حسام : عیبی نداره یه روزه دیگه ! زندایی ها که نمیذارن این بیچاره ها رنگ فست فود رو ببینن! منم کلا دستم تو
کاره خیره اینم روش .
احسان که داشت تند تند در جعبه ها رو باز میکرد با اخم گفت :
_این آت وآشغاال رو کی سفارش داده ؟ چرا قارچ و گوشت نداره پس؟
سانی : مدیونی اگه از این آشغالها بخوریا ! قارچ و گوشت میخوای پاشو خودت سفارش بده
احسان : نه بابا ! من سفارش بدم تو تضمین میکنی بازم حسام حساب کنه ؟
من : احسان تو که سیب زمینی دوست داری . بردار بخور
احسان : تو حرف نزن الهام جون ! آخه من با این هیکل با سیب زمینی سیر میشم ؟
حامد یکی از جعبه های پیتزا رو برداشت و گفت : حالا همینا رو بخور سیر نشدی عیبی نداره بازم حسام هست !
همه شروع کرده بودن به خوردن ولی من هنوز درگیر این سس قرمز موشکی بودم ! هر کاری میکردم انگار گیر
داشت سس نمیریخت .
سپیده که کلا فضول جمع بود بلند گفت : بچه ها الهامو !!
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم : کوفته ! بیا ببینم خودت میتونی درستش کنی یا نه !
احسان از دستم کشید و با دهن پر گفت : کاری نداره که ببین اینجوریه
دو دستی محکم سس رو فشار داد .همون لحظه هم حسام دولا شد تو سفره که لیوان برداره و طی عملیات ضربتی که
احسان انجام داد یهو نصف لباس سفید حسام شد قرمز !!!
همه میدونستن حسام چقدر حساسه روی لباساش مخصوصا اگر سفید باشه ! یهو جو سنگین شد . حسامم که
همونجوری مونده بود تو سفره !
انقدر صحنه خنده داری بود که من دیگه واقعا نتونستم خودمو کنترل کنم و با بلندترین صدای ممکن تقریبا ترکیدم
از خنده !
که البته دستم درد نکنه چون همه زیدن زیر خنده . حسام بیچاره خودشم خندش گرفته بود .
گرچه دوباره رفت خونه و لباسش رو عوض کرد !
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۶۳
انقدر اون روز خندیدیم و خوش گذشت که نفهمیدیم چجوری ساعت شد 5 بعدازظهر ! داشتیم تو پذیرایی چای
میخوردیم و فیلم نگاه میکردیم
یاد دیروز افتادم که چقدر حس بدی داشتم و معذب بودم ! بعد ناخوداگاه دیروز رو با امروز مقایسه کردم و
آدمهایی که پیششون بودم را با بچه های خودمون از هر لحاظ سنجیدم !
درسته که فضای دربند و تیپ اونها خیلی بازتر و بهتر بود اما من حس خوب الانم رو مدیون همین دور هم بودن
خیلی ساده امروز بودم!
با اینکه تو خونه با لباسای معمولیمون بدون هیچ تفریحی نشسته بودیم اما خنده هامون از ته دل بود و از روی
سادگی !
حتی حسام رو تو ذهنم گذاشتم کنار اشکان و پارسا و از دیدن اینهمه تفاوت چه ظاهری چه اخلاقی کم مونده بود
شاخ دربیارم !
صدای سانی از فکر کشیدم بیرون
_الهام چه خبرا از پارسا خان ؟!
_هیچی خبری نیست . چطور ؟
_همینجوری .
حس کردم میترسه بیشتر حرف بزنه و من ناراحت بشم . دوست نداشتم حس خوبی که از صبح داشتم با فکر کردن
به پارسا بپره بخاطر همین ادامه ندادم و دیگه سوالی پرسیده نشد !
صبح با تنبلی بیدار شدم و رفتم سمت شرکت . همیشه شنبه ها وقتی میخواستم برم مدرسه یا دانشگاه حس مرگ
بهم دست میداد چون اول هفته بود و فکر اینکه باید تا پنجشنبه بدون
تعطیلی بمونم اذیتم میکرد . به قول مامانم تنبلی تو خونم بود !
کاش اینجا آسانسور داشت که من هر روز اینهمه پله رو بالا پایین نمیرفتما ... زنگ در رو زدم ولی به جای محمودی
یه دختره که نمیشناختمش در رو باز کرد .
قیافه بامزه ای داشت سبزه بود و درشت ! یعنی حداقل دو برابر من بود ... فکر کردم حتما مشتریه سلام کردم و
رفتم تو
کسی توی سالن نبود ... رفتم تو اتاقم که دیدم سیستمم روشن و یه کیف زنونه روی صندلیمه
_سلام الهام جون
برگشتم دیدم محمودی با همون دختره اومدن تو اتاق
_سلام صبح بخیر .... خسته نباشی
_مرسی گلم .... الهام جون ایشون خانوم بابایی هستن طراح و همکار جدیدمون .... ایشونم که الهام صمیمی تقریبا
طراح قدیمیمون !
بابایی : خوشبختم
لبخند تصنعی زدم و گفتم : منم همینطور
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۶۴
همون پس این همکار جدید بود که رفته بود پشت کامپیوتر من نشسته بود ! نمیدونم چرا حس حسودی بهم دست
داد شاید چون پارسا از اومدن یه طراح جدید اصلا حرفی بهم نزده بود .
محمودی رفت سراغ کارش منم وسط اتاق وایستاده بودم مثل اجل معلق !
تا دیدم داره میره جای من بشینه گفتم :
_ببخشید خانوم بابایی
_جانم ؟
_این سیستمیه که من روش کار میکنم میشه شما از اون دو تای دیگه استفاده کنی؟
_آخه اینجا دلبازتره !
انگار اومده ناهار بخوره ! بازم لبخند زدم و گفتم :
_ولی من همه طراحی هام اینجاست !
_اهان . باشه
_مرسی
بی هیچ حرفی کیفش رو جمع کرد رفت پشت کامپیوتر کنار دیوار نشست ... اصلا خوشم نمیومد با یکی دیگه کار
کنم . شاید توقعم رفته بود بالا ولی به نظر خودم کارم خوب بود پارسا هم حق نداشت بدون مشورت من یهو یکی رو
بیاره و بگه این همکاره جدیدتونه !
بیچاره پارسا خوبه رئیسه !چه جوی گرفته منو ! اصلا بهتر کارم کمتر میشه ...
دوست داشتم بدونم داره چه طرحی میزنه ولی خیلی تابلو بود صندلی رو بکشم عقب واسه فضولی ! خیلی طول
نکشید که پارسا اومد . همین که صداش بلند شد بابایی سریع از اتاق پرید بیرون و با یه لحن خیلی خودمونی شروع
کرد سلام و احوالپرسی کردن !
خیلی برام جالب بود مخصوصا که بهش میگفت آقا پارسا نه اقای نبوی !
حسودی رو واسه همین روزا گذاشتن دیگه ! سعی کردم خونسرد باشم و به کارم ادامه بدم ... یکم که گذشت یه
نمونه کارت ویزیت برداشتم و رفتم اتاق مدیریت !
در زدم و وارد شدم .
_سلام
سرش رو بلند کرد و با دیدنم لبخند زد
_به به چه خانوم خوشگلی ! روزتون بخیر
_مرسی . خوبی؟
_تو خوب باشی منم خوبم عزیزم
_پارسا ؟
_جانم
_این خانوم بابایی کیه ؟
_مگه باهاش آشنا نشدی؟ همکار جدیدته دیگه
نشستم روی صندلی و کارت رو گذاشتم رو میز
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۶۵
_پس چرا به من نگفته بودی قراره یه طراح جدید بیاری؟
ابروهاش رو برد بالا و دستاش رو گذاشت زیر چونه اش..
_خـوب ! یعنی باید میگفتم ؟
_معلومه که باید میگفتی !
_چرا گلم ؟
_چرا نداره که ! تو باید بهم میگفتی که میخوای یه دختر دیگه رو بیاری کنار دست من برای طراحی ! من که فقط
کارمندت نیستم من...
پرید وسط حرفم:
_ببین الی سعی کن بحث کار رو با چیزای دیگه قاطی نکنی . اوکی ؟
حس کردم لحنش یهو خیلی جدی شد ! منم جدی شدم و گفتم :
_دقیقا میشه بگی منظورت چیه ؟
_منظورم واضحه ! من اینجا رئیسم و تو کارمند ...لزومی نمیبینم که برای هر کاری توی شرکت با کارمندام مشورت
کنم !بهتره قضیه دوست داشتن و چیزای دیگه هم بمونه برای ساعتهای غیر کاری و جایی جز اینجا !
زیادی بهم برخورد . اصلا دوست نداشتم بدون جواب بذارمش . وایستادم و با لحن قاطعی گفتم :
_چه بهتر ! پس لطفا سعی کنید از این به بعد به جای الی منو خانوم صمیمی صدا بزنید آقای نبوی !! چه اینجا چه
جایی جز اینجا !
صبر نکردم که جوابی بگیرم و از اتاق زدم بیرون و بخاطر تکمیل کردنه جدیتم در اتاق رو چنان کوبیدم که خودم از
ترس چسبیدم به سقف !
فکر کرده کیه که زل زده تو چشممو میگه من رئیسم تو کارمند !
با اعصابی خراب به کارم ادامه دادم اونم در کنار همکار عزیزم که هنوز نیومده از پا قدم خوبش آنچنان بهره مند
شدیم که تو دلم بهش لقب قدم خیر دادم !
داشتم پیاده میرفتم تا ایستگاه مترو که یه ماشین کنار گوشم بوق زد . برگشتم دیدم پارساه . بی تفاوت به راهم
ادامه دادم . بچه پررو هر چی دلش میخواد میگه بعد راه میفته دنبالم !
دوباره بوق زد ایندفعه برنگشتم ولی قدمهام رو تند تر کردم .
_الهام بیا بالا میرسونمت
دستام تو جیب مانتوم بود . با یه ژست به نظرم خودم خیلی شیک برگشتم و گفتم :
_آقای نبوی زشته شما تو خیابون دنبال کارمنداتون راه بیفتین ! در ضمن صمیمی هستم نه الهام !
_تو خیابون که تو کارمندم نیست عزیزمی . بدو بالا خانوم موشه
هنوز منو نشناخته چقدر لجبازم ! گفتم :
_ببخشید جناب رئیس ولی من اصلا از موش و گربه بازی خوشم نمیاد .
بدون هیچ حرفی رفتم تو پیاده رو و اصلا به بوقهای پشت سر همش توجه نکردم . هر چی دلش خواسته تو دفتر بارم
کرده حالا راه افتاده دنبالم که مثال از دلم در بیاره . خیال کرده من از اون دخترام که با یه بوق بپرم هوا !
داستان هرشب بجز جمعه ها در کانال👇
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🎁🎁🎁🎁 پیامبر اکرم صل الله و عليه و آله میفرمایند : امّت من تا هنگامى كه يكديگر را دوست بدارند، به ي
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز پنجشنبه(حجاب وعفاف)👇
#بازی_شناسی
🔷#مورتال_کامبت یا نبرد فناپذیران، یک مجموعه بازی در سبک #مبارزهای است که به صورتهای #تک_نفره، #دونفره یا #ماجراجویی بازی میشود.
♨️وقتی صحبت از بازیهای مبارزهای #واقعگرایانه و حتی #خشن میشود، نمی توان از مورتال کامبت چشمپوشی نمود.
🔵روند بازی بدین ترتیب است که بازی کننده، #شخصیت_جنگجوی خود را انتخاب کرده و طی چند راند، به مبارزه با شخصیت رایانه یا بازی کننده دوم میپردازد. برنده بازی کسی است که بتواند در دو مرحله پیروز شود. از جمله بخشهای قابل ذکر این بازی فیتالیتی است. پس از دو بار بردن، جنگجوی باخته در حالت گیج و نیمه جان قرار میگیرد و بر اساس #جنسیت شخصیتها پیغام "تمامش کن"، به جنگجوی برنده داده میشود.
🔥متأسفانه #مبارزان_زن مورتال کامبت، با پوششهایی زننده و شبه عریان، تصویر شده اند.
🔹این بازی اخیراً و در قسمت 19 عصر جدید، ارائه و مورد #تحسین داوران قرار گرفته است.
✍️اما در میان از آقای #سیدبشیر_حسینی که در واقع چهره حزب اللهی جمع داوران #عصر_جدید هستند، انتظار میرود که دقت بیشتری داشته باشند و نسبت به دفاع و ترویج بازی های رایانه ای از جمله مورتال کامبت، اقدام نکنند. چراکه این بازی نیز، مانند انواع دیگر بازی های رایانه ای، دارای #انحرافات آشکاری است.
📛تمجید سیدبشیر حسینی از این بازی، با ابراز جملاتی نظیر: "آدم را یاد ایام کودکی خود می اندزد" و فراهم آوردن ترویج #بازی_نادرست، در یکی از پربیننده ترین برنامه های تلوزیون، مورد سؤال است.
📌قابل ذکر است که این بازی، حدود یکسال پیش، در عصر جدید خارجی ها نیز، اجرا شده بود.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#رهایی_از_رابطه_حرام 26 ⭕️ نکته مهم بعدی در این رابطه اینه که برخورد درست با افرادی که گرفتار این
#رهایی_از_رابطه_حرام 27
🔷 گفته شد که ما باید نگاهمون رو نسبت افراد گناهکار یه مقدار اصلاح کنیم.
🚸 اول اینکه امتحان رابطه حرام "حتما برای همه انسان ها" پیش میاد.
🚸 دوم اینکه با توجه به ضعیف بودن تربیت عمیق دینی در جامعه، تقریبا اکثریت افراد در دام چنین گناهی میفتند.
پس نمیشه کسانی که گرفتار این روابط میشن رو کاملا فاسد و پلید دونست.
❇️ سوم اینکه این موضوع هم نمونه ای از امتحانات الهی برای آدم ها هست و همه باید عکس العمل درست رو در این زمینه داشته باشند.
🚸 در واقع همه خانم ها و آقایون و پدر و مادرا باید خودشون رو برای اون روزی که ببینن همسر یا فرزندشون خدای نکرده گرفتار چنین گناهی شده آماده کنند.
✴️ اصلا گاهی وقتا خداوند متعال اگه ببینه انسان "توجهش به خدا" خیلی کمتر از "توجه به همسرش" هست، خودش کاری میکنه که همسر آدم گرفتار چنین گناهی بشه...
تا انسان یکمی به خودش بیاد بفهمه که "فقط و فقط باید به خدا توجه کرد" و عشق ورزید....
✅ اگه آدم توجهش رو عمیقا سمت خداوند متعال ببره و عمیقا عبد خدا بشه، تقریبا هیچوقت همسرش گرفتار چنین گناهانی نمیشه و اگه هم شد، این خانم یا آقا ضربه روحی بدی نخواهد خورد...
دوشنبه و پنجشنبه در کانال👇
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
#تازه_مسلمان
ولیده دختر تازه مسلمان برزیلی ، پیج اینستا
👇
https://www.instagram.com/p/B93vKNWFRrD/?igshid=snbohvqost28
کانال مطلع عشق👇
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#هفت_قدم_تا_پاکی #قسمت ۴ #منزلگاه چهارم : تخلیه سلام دوستان عزیزم. امیدوارم حالتون خوبه خوب باش
#هفت_قدم_تا_پاکی
#منزلگاه پنجم : تحلیه
خب دیگه...
فکر کنم سخت ترین منزلگاه همین باشه..
راستی سلام
راستشو بخوای تو این مرحله خیلی از دختر پسر ها جا میزنن... آخه وقتی دوستای بدتو میذاری
کنار و یه مدت میخوای بخاطر خدا یه کارایی رو نکنی با خلاء عجیبی رو به رو میشی...
خیلی ها میگن : بی خیال بابا... ولش کن.. خدا انقدرها هم سخت گیر نیست که
ولی دارن با این حرفا خودشونو گول میزنن
تو این مرحله یکم افسردگی طبیعیه
اما یادت باشه : هر چیزی رو برای خدا خالی کنی خدا جاشو برات با یه چیز بهتر پر میکنه اما این
یکم زمان میبره
اگه یکم زرنگ باشی این خلاءرو با ورزش کردن و مطالعه کردن و تفریحات سالم پر میکنی...
تو دوران خالی باید بیشتر از قبل مراقب باشی چون شیطان هی بهت میگه:
هه
اینم شد زندگی؟
تو مثال قرار بود با خدا باشی که زندگیت بهتر بشه اما تنها تر شدی... بعد شروع میکنه که
وسوست کنه! اما تو باید مدام تلخی های کارهای اشتباه گذشتتو برای خودت مرور کنی تا به
شیطون تو دهنی بزنی و بگی : با تو بودن تهش هیچی جز پشیمونی نداره
یه چی میگم یادت باشه... خدا عموم لذت های موندگار و دائمی رو تو جایی گذاشته که باید با تلاش
بدستش بیاری و عموم چیزایی که شیطان میگه به سمتش برو درسته سریع بدستت میاد اما بعدا
باید خیلی بهاء بدی چون آسیب رسوندی...
پس تو دوران خالی هدف ریزی رو فراموش نکنید و تا میتونید برنامه بریزید برای خودتون...
از خدا میخوام که همیشه بهترین هارو نصیبت کنه..
این مرحله رو بگذرونی دیگه باقی مسیر خیلی راحته...
بهت قول میدم
مواظب خودت بمون
داداش رضا
هفت قدم تا پاکی ، روزهای ، دوشنبه ، پنجشنبه در 👇
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت ۶۵ _پس چرا به من نگفته بودی قراره یه طراح جدید بیاری؟ ابروهاش رو برد بالا و
#چیک چیک...عشق
#قسمت ۶۶
تو ایستگاه منتظر قطار بودم که پارسا اس ام اس فرستاد
(عقلت در حد موشم نیست )
پاکش کردم و گوشیم رو پرت کردم تو کیف . از پیامش اصلاخوشم نیومد
حرفای امروزش کلا بوی غرور میداد به نظرم ! چند وقت که محل ندم بهش شاید از این حس و حال متکبرانه در بیاد
!
طبق معمول با بدبختی خودم رو تو واگن خانمها جا دادم و بیخیال افکار مزاحم شدم !
برعکس تصورم پارسا از منم لجبازتر بود ! دو روز گذشت اما دریغ از یه اس ام اس یا یه تک زنگ !حتی توی
شرکت هم کمتر از همیشه با هم رو به رو می شدیم .
حتما انتظار داشت که من برم برای عذرخواهی ! در صورتی که تو این مورد هرگز نمیتونستم پا روی غرورم بذارم و
برای آشتی پیش قدم بشم حتی اگر دو ماه طول میکشید .ولی توقع هم نداشتم که پارسا انقدر راحت منو بذاره کنار !
این وسط لوس بازیهای این دختره قدم خیر یعنی همون بابایی رو اعصابم بود . تنها جایی که اصلا حضور نداشت
همین اتاق طراحی بود !
کلا یا تو سالن بود و صدای خنده هاش میومد یا تو اتاق مدیریت به بهانه مشکلات طراحی مخ پارسا رو میزد . حس
میکردم پارسا هم بخاطر اینکه لج منو دربیاره تحویلش میگرفت
آدم حسودی نبودم هیچ وقت ... ولی حس بدی داشتم وقتی این رفتارها رو میدیدم و همین حس بد باعث میشد فعلا
فکر آشتی رو از سرم بندازم بیرون !
با صدای محمودی از فکر و خیال اومدم بیرون و رفتم تو سالن ببینم چیکارم داره . پشت میزش نشسته بود
_چیزی شده خانوم محمودی ؟
_ببخشید الهام جون نبوی پایینه دم در شرکت مدارکش رو میخواد . بیا این کلید کشو بالایی میزشه مدارکش
اونجاست .
کلید رو گرفتم و گفتم :
_باشه الان میارم
_ببخشیدا من دارم قیمت کاغذها رو حساب میکنم تمرکزم میپره وگرنه خودم میرفتم
_خواهش میکنم تو به کارت برس
_مرسی
رفتم تو اتاق و روی صندلیش نشستم . عجب صندلی راحتی داره ! کوفتش بشه ایشالا ... کشو رو باز کردم
اوه ! چه خبر ؟ چه کشوی شلوغی . خوبه مدیر یکم نظم داشته باشه ! چند تا پاکت بود که حدس زدم مدارکش باید
توی یکی از این پاکتها باشه آوردمشون بیرون و شروع کردم به باز کردنشون
آهان ! خودشه پیداش کردم همین که شناسنامه رو آوردم بالا که یکم فضولی کنم یهو پارسا تو چهارچوب در ظاهر
شد
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۶۷
با تعجب اول به من بعدم به دستم نگاهی کرد و سریع اومد جلو شناسنامه رو از دستم کشید و پرت کرد تو پاکت .
خیلی قیافش عصبی بود جوری که من خشکم زده بود از ترس !
با دادی که زد نیم متر پریدم هوا !
-کی به تو گفت بیای تو اتاق من فضولی؟
تا حالا انقدر جدی و خشن ندیده بودمش میترسیدم حرف بزنم ! محمودی اومد تو اتاق و تند تند گفت :
_ببخشید آقای نبوی من کار داشتم کلید رو دادم به خانوم صمیمی تا کارتون زودتر راه بیفته . حالا که چیزی نشده
_تو بیخود کردی کار خودت رو انداختی گردن دیگران ! اصلا خوشم نمیاد شرح وظایف بدم برای کارمندا !
دوباره به من نگاه کرد و گفت :
_شما هم همینطور . طراح باید فقط تو اتاقش بشینه طراحی کنه نه اینکه همه جا سرک بکشه اونم تو اتاق میدیریت !
داد و بیدادی که پارسا راه انداخته بود به نظرم زیادی بی دلیل و بیخود بود ولی چیزی که بیشتر از حرفای پارسا
رفت رو اعصابم دیدن لبخند بابایی بود که کنار در اتاق وایستاده بود و به من نگاه میکرد .
شیطونه میگه بزنم تو دهنش که بفهمه خنده یعنی چی ! از روی صندلی بلند شدم و کلید کشو رو برداشتم رفتم
جلوی پارسا . صدای نفسهای عصبیش تو سکوت اتاق زیادی بلند بود .
رو به روش وایستادم و کلید رو کوبیدم روی میز کنفرانس که کنار دستم بود . بعدم خیره شدم تو چشمای سرخش
و گفتم :
_واقعا متاسفم ! بهتره به جای شرح وظایف دادن .. مدیریتتون رو تقویت کنید که بفهمین شخصیت کارمندا توی
محیط کاری از هر چیزی مهمتره !
نیشخندی زدم و با اشاره به بابایی گفتم :
_شاید برای کارمندای دیگه این برخوردا مهم نباشه ولی من اجازه نمیدم کسی بهم توهین کنه حتی شما که رئیسمی
!
کسی حرفی نزد . از اتاق اومدم بیرون و وسایلم را با سرعت جمع کردم . کیفم رو انداختم روی شونم و رفتم بیرون .
وسط راه پله ها بودم که پارسا اومد جلوم وایستاد و دستش رو گذاشت روی نرده . نمیتونستم رد بشم و برم پایین
_دستتو بردار میخوام برم
_برو بالا سرکارت بیشتر از این اعصابمو داغون نکن
_میتونی دستتو برداری اگه میخوای اعصابت داغون تر نشه !
نفس عمیقی کشید و دستش رو برداشت
_الهام یه مشکل خانوادگی برام پیش اومده دارم میرم شیراز ... حالم خرابه تو دیگه خرابترش نکن
یه پله اومدم پایین که دوباره دستش رو گذاشت روی نرده و گفت :
-مادرم حالش خوب نیست تو بیمارستانه نمیدونم تا برسم شیراز زنده میمونه یا نه بفهم که الان اختیار اعصابمو
ندارم ....
چند لحظه ای ساکت موند و این بار آروم گفت :
_ تو رو خدا الهام .... ببخش منو خیلی تند رفتم اما دست خودم نبود
لحنش خیلی داغون بود جوری که دلم براش سوخت !
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۶۸
_ بیا برو سرکارت ... معذرت میخوام عزیزم جبران میکنم
میخواستم بهش بگم در حال حاضر از هر چی کاره حالم بهم میخوره ولی با دیدن ریخت و قیافش دهنم بسته شد .
_برای مامانم دعا کن تو دلت پاکه .... اگه چیزیش بشه خودمو نمیبخشم
خودمو گذاشتم جاش ... اگه خدایی نکرده منم مامانم حالش بد بود زمین و زمانو بیخودی بهم میریختم ....
_بیا بریم بالا کار دارم دیرم میشه .
نمیتونستم به این زودی ببخشمش ولی سعی کردم شرایطش رو درک کنم . بخاطر همین بدون هیچ حرفی دنبالش
راه افتادم
خانوم بابایی و محمودی توی سالن بودند . محمودی با دیدنم لبخند زد ولی قدم خیر اخماش رفت تو هم!
_دارم میرم شیراز چند روزی نیستم از خانوم صمیمی بابت رفتار تندم عذرخواهی کردم از شما هم همینطور ... هوای
شرکت رو داشته باشین .
خانوم محمودی کاری بود حتما تماس بگیر سعی میکنم در دسترس باشم ولی اگه پیدام نکردی به مسعود زنگ بزن
. بابت امروز شرمنده ... دیرم شده فعال خدانگهدار
زیر لب و آروم خداحافظی کردم و رفت .
محمودی بیچاره کلی ازم عذرخواهی کرد . عذاب وجدان داشت و فکر میکرد تقصیره اون بوده که اوضاع شرکت
یهو اینجوری شده . دو ساعتم توضیح داد که نباید از نبوی به دل بگیرم بلاخره هر آدمی گاهی عصبی میشه و این
چیزا ...!
از محمودی اصلا ناراحت نبودم چون بنده خدا تقصیری نداشت ! اینو به خودشم گفتم .
اگر پارسا جلوی بابایی نمیگفت ازم عذرخواهی کرده عمرا دیگه پامو میذاشتم اینجا !
این چند روزه کم درگیری فکری داشتم اینم اضافه شد .
بعد از ظهر اس ام اس داد که رسیده و حال مادرش زیاد بد نیست .
منم خیلی کوتاه بهش جواب دادم که خوشحالم مامانش خوبه و دعا میکنم ایشالا که بهتر بشه
مسعود در نبود پارسا همش میومد شرکت و توی کارها کمک میکرد . بودنش خوب بود چون واقعا کمک به حالمون
بود !
قدم خیر که به طور تابلویی دشمن شده بود با من ... اصلا نه با محمودی حرف میزد نه با من و سرش به کارش گرم
بود البته تا وقتی که پارسا نبود !
چند روز نیومدن پارسا شد یک هفته ! تا قبل از این نمیدونستم که خانواده اش تهران نیستن و شیراز زندگی میکنند .
محمودی میگفت هر چند وقت یه بار میره و چند روزی میمونه شیراز .
دوست داشتم بدونم مریضی مامانش چیه چون احتمالا بخاطر همین بود که زود به زود میرفت و سر میزد ولی انگار
کسی نمیدونست .
تو این مدت که نبود خیلی کم با هم در تماس بودیم . روزی چند تا پیام میزدیم و حال همدیگه رو میپرسیدیم . دو
بارم تماس گرفت و خیلی کوتاه در حد همون احوالپرسی با هم حرف زدیم و پارسا هر بار بخاطر رفتار تند اون روز
ازم عذرخواهی کرده بود .
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۶۹
هر جوری حساب میکردم دلم براش خیلی تنگ شده بود و منتظر بودم تا برگرده مثل قبلنا شرکت و هر روز
ببینمش.
توی پذیرایی نشسته بودم و جدول حل میکردم که صدای زنگ گوشیم از تو اتاقم بلند شد . حوصله نداشتم برم
بیارمش مامان کنارم نشسته بود داشت تلویزیون میدید
_الهام خانوم موبایل شماست ها
خودمو لوس کردم و گفتم :
_مامی جونم میری بیاریش برام؟
تغییر قیافه مامان که یهو پر از تعجب شد انقدر بامزه بود که زدم زیر خنده
_خوبه گوشیت همینجا دو تا قدم اونور تره ! اونوقت نشستی به منه پیرزن میگی برم بیارم ؟ خجالتم خوب چیزیه والا
_غلط کردم بابا ! جوونم جوونای حالا شما قدیمی ها که از جاتون تکون نمیخورید
بلند شدم برم تو اتاق که مامان گفت :
_آره عزیزم حق با تواه !فقط زحمت نکش چون دیگه هر کی بود پشیمون شد قطع کرد
_دوباره میزنه مطمئنم
نشستم روی تخت . یک میس کال از پریسا یعنی همون پارسا ... هی وای من چرا زودتر نیومدم خوب ! دوباره زنگ
زد
سریع برداشتم ...
_الو سلام
_خسته نباشی ! چرا تو همیشه دیر جواب میدی ؟
_پارسا خان میدونستی جواب سلام واجبه ؟
-من اصلا از کارای واجب خوشم نمیاد . خوبی؟
_مرسی تو خوبی ؟مامانت بهتره ؟
_بهتره . منم خوبم یعنی قراره خوب بشم
_بشی ! چطور؟
_آخه میخوام عشقمو ببینم امروز
_ به سلامتی ! عشقتون تو شیرازه اونوقت ؟
_نه عزیزم عشقم تو تهرونه
_واااای یعنی میخوای بیای تهران ؟
_نه !
_پس چی؟
_اومدم ! الان تهرانم
نزدیک بود جیغ بزنم که سریع جلوی دهنمو گرفتم از ترس مامان !
داستان هرشب بجز جمعه ها
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#بازی_شناسی 🔷#مورتال_کامبت یا نبرد فناپذیران، یک مجموعه بازی در سبک #مبارزهای است که به صورتهای #
پستهای پنجشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇
📌 #طرح_مهدوی
🌅 #عاشقانه_مهدوی
🔆 این جمعه هم گذشت و نشد موعد فرج / شنبه غروب جمعه ترین روز هفته است...
🙏 اللهم عجل لولیک الفرج
❣ @Mattla_eshgh
🗓 سال عجیبی بود امسال؛ عیدهاش هم رنگ دلتنگی داشت.
❤️ اما دلمون خوش است که امام رضا فرمود: «بر شما باد به صبر و بردباری، چرا که گشایش بعد از ناامیدی فرا میرسد.»
🌸 یا علی بن موسی الرضا، امسال ولادت شما هم کمی متفاوت است؛ جای همه آنهایی که هر سال این ایام در جوار شما بودند و امسال به دوری و صبوری محکوم اند، خالی است. آقایی که رضای خدا در رضایت شماست، میشود از ما راضی شوی؟ از مایی که از همه حتی خودمان هم ناامید شده ایم.
🔆 میشود عیدی امسال ما را فرج و گشایش بعد از صبر و دیدن روی ماه پسرت مهدی قرار دهی؟
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
تیتر شیطنت آمیز!
بی بی سی: شورای عالی امنیت ملی ایران میگوید علت حادثه نطنز را مشخص کرده است
نکته:
تیتر در راستای القای این نکته به مخاطب است که علت اعلامشده برای حادثه نطنز واقعیت نبوده و آنچیزی است که توسط شورای عالی امنیت ملی مشخص و اعلام رسانهای شده است.
تضادآفرینی و تردیدآفرینی از ویژگی های جنگ نرم است.
#سواد_رسانه_ای
❣ @Mattla_eshgh
⁉️ #تاحالا_به_این_فکر_کردین که گاهی میشه با رفتار خوب، یه لبخند و حتی یه «یا مهدی» گفتنِ بموقع هم، مُبلّغ مهدویت بود؟!
❣ @Mattla_eshgh
#بصیرتی
💠 آیه یأس خواندن مثل زهر مار است!
🔰 آیت الله حائری شیرازی (ره)
🔸 در جلسهای یکی از آدمهای بسیار مخلص، وقتی میخواست مشکلات را بگوید، نود و نه درصد سخنانش سخن از نارسایی ها، کمبودها و کم کاریها بود.
🔹گفتم: آقا! این #رهبر را که گذاشتهاند، امام شماست؛ لااقل، همان رفتاری که با امام جماعتتان میکنید، با او هم بکنید!
🔸 یک نفر وقتی به عنوان امام جماعت به نماز میایستد، با او چه رفتاری میکنید؟ زودتر از او به رکوع نمیروید. وقتی هم به رکوع رفت، معطل نمیشوید و خودتان را به او میرسانید. زودتر هم سر از رکوع بر نمی دارید.
⭕️ این رهبر یعنی امام؛ یعنی حداقل امام جماعت. رفتار و گفتارش را جلویت بگذار و نگاه کن.
🔹 نود و نه درصد آن، «میتوانید» است، «میشود» است، «شدنی» است، «قوت قلب» است، «روحیه دادن» است، «جرأت دادن» و «جسارت دادن» است.
🔸 گاهی هم یک اشاره میکند و اخطاری می دهد.
❗️آن وقت شما عکس این را انجام میدهید!
🔸 گفتم: در مؤسسه رازی برای اینکه بتوانند پادزهر درست کنند و سرمسازی کنند، مارها را تربیت میکنند و زهرشان را میگیرند.
🔹 ماری را جلوی من آوردند و زهرش را به من نشان دادند. شاید کمتر از یک گرم بود.
🔸 گفتند: این زهر برای کشتن هشتاد نفر کافی است!!
⭕️ آیۀ یأس خواندن، مثل زهر مار است. یک قطرهاش برای اینکه چهل نفر را از بین ببرد کافی است.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت ۶۹ هر جوری حساب میکردم دلم براش خیلی تنگ شده بود و منتظر بودم تا برگرده مثل قب
#چیک_چیک...عشق
#قسمت ۷۰
_جدی میگی؟کی رسیدی ؟ یعنی فردا میای شرکت ؟
_جدی میگم . صبح رسیدم تا الان خواب بودم . معلوم نیست کی بیام شرکت
_آهان . خسته نباشی
_الهام ؟
_بله
_دلم برات خیلی تنگ شده قشنگم . میای ببینمت ؟
داشتم فکر میکردم چرا نمیگه دلم تنگ شده که خودش گفت !شانس آورد یعنی
_من بیام ؟
_آره گلم
_کجا !؟
_بیرون ... میخوای بیام دنبالت ؟
_ نه نه ... فقط منظورت اینه که الان بیام ؟
_آره تا فردا نمیتونم صبر کنم بیا کافی شاپی که آدرسشو برات میفرستم اوکی؟
_باشه سعی میکنم بیام . حالا آدرس بفرست
_سعی نکن .. زود بیا الی منتظرم ... فعلا
_خداحافظ
ساعت 5 بود . خدا رو شکر دیرتر زنگ نزد وگرنه مامان گیر میداد برای بیرون رفتن . سریع رفتم از توی کمد
مانتوی مشکیم رو با شلوار جین آبی روشنم و شال همون رنگیم آوردم بیرون
پارسا آدرس رو فرستاد . خیلی دور نبود طرفای آرژانتین بود .
رفتم تو سالن پیش مامان نشستم و گفتم :
-مامان ؟
_جانم ؟
-مهتاب بود سلام رسوند
_سلام میرسوندی
_رسوندم . گفت بریم بیرون خیلی وقته همدیگه رو ندیدیم بهش گفتم اگه مامی جونم کاری نداشته باشه میام . برم
؟
_حالا پاشو اون کنترل رو بده تا فکرامو کنم ببینم اجازه بدم یا نه
_زرشک ! تازه میخوای اجازه بدی؟
_صد بار گفتم از این کلمه ها استفاده نکن یعنی چی زرشک و هویج و این چیزا ؟
_خوب ببخشید حالا آب زرشک ! برم ؟
_برو ولی دیر نیا مواظبم باش
_چشـــــــم .
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۷۱
لپش رو بوس کردم و پریدم تو اتاق که حاضر بشم . به سرعت باد آماده شدم و با مامان خداحافظی کردم . کفشهای
اسپرتم رو پوشیدم و رفتم بیرون.
سر کوچه یه دربست گرفتم و جلوی در کافی شاپ پیاده شدم .
تازه وقتی رسیدم فکر کردم خاک تو سرم نکنن که انقدر هولم! انگار رو هوا خودمو رسوندم اینجا ... معلوم نیست
خود پارسا اومده یا نه !
فوقش منتظر میمونم دیگه . رفتم تو .... اصولا زیاد کافی شاپ نمیرفتم چون از محیط های باز مثل پارک برای قرار
گذاشتن با دوستام بیشتر خوشم میومد . این کافی شاپم که اصلا دوست داشتنی نبود از نظرم ... زیادی گرفته و
تاریک بود مخصوصا با این آهنگ غمناکی که گذاشته بودن حس بدبختی بهم دست داد .
یه نگاه به میزهای تقریبا خالی کردم ولی پارسا رو ندیدم ... رفتم روی همون میز اولی نزدیک در نشستم که حداقل
چشمم به بیرون بیفته حس خفگی نکنم . کیفم رو گذاشتم روی میز که یکی صندلی رو به روم رو کشید بیرون و
نشست .
غافلگیر شدم پارسا بود ولی انقدر قیافش تغییر کرده بود که نشناختمش !
_چرا نزدیک در نشستی؟!
_سلام
_علیک .منو نشناختی به این گنده ای ؟
_نه والا ! با اینهمه ریش و این مدل موی جدید تو این تاریکی معلومه نشناختمت
خندید و با نگاهی به در و دیوار گفت :
_ تاریکه ولی خوب و دنجه کافی شاپه دوستم بهروزه .
دستی به ریشش کشید و گفت :
_بهم میاد ؟
یکم نگاش کردم . قیافش مردونه تر و جذاب تر شده بود ولی خستگی هم از چشماش میبارید !
_آره خیلی بهت میاد
_ولی حالم از ریش بهم میخوره
تو دلم گفتم مرض ! تو که بدت میاد چرا منو ضایع میکنی آخه !
_وقت نکردم تو این یه هفته یکم به خودم برسم . تو چطوری ؟خوبی ؟خوش گذشت من نبودم ؟
_دستامو گذاشتم روی میز و گفتم :
_خوبم ولی خوش نگذشت چون همش نگران مادرت بودم که خدایی نکرده اتفاق بدی براشون نیفته .
_عزیزم . معذرت میخوام که تو رو هم ناراحت کردم . حالش بهتره غصه نخور ... چه خوب شد که اومدی الی طاقت
دوری بیشتر از این رو نداشتم .
میخواستم جوابشو بدم که با حرکتی که یهو انجام داد انگار بهم برق 2فاز وصل کردن خشکم زد ! تا حال دست هیچ
نا محرمی بهم نخورده بود نمیدونم چجوری تو یه لحظه پارسا دستام رو گرفت توی دستش .
همه توانم رو جمع کردم و دستم رو کشیدم و بردم زیر میز . اصلا حس خوبی نداشتم !
❣ @Mattla_eshgh