مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت ۱۷۷ _الو ؟ _حق با تواه _نگران نباش درست میشه ، حالا بگو ببینم چی شده ؟ _خ
#چیک_چیک...عشق
#قسمت ۱۷۸
درسته که از برخورد بدم عذاب وجدان داشتم ولی انقدر قاطی بودم که قدرت درکم پایین اومده بود
حسام بهم نگفت که با دیدن شماره و پیام ها چیزی دستگیرش شده یا نه ، هر چی ازش پرسیدم فقط گفت بذار مطمئن بشم به توام میگم
منم دیگه اصرار نکردم ، مخصوصا که مزاحمِ مثل کسی که کارش رو به اتمام رسونده باشه یکدفعه کشیده بود کنار و هیچ خبری ازش نبود.
تنها کسی که از رازمون با خبر شد ساناز بود ، البته بهش سفارش کردم تا حسام بو نبره که چیزی گفتم ..
ساناز بر خلاف من خوشحال شد و سریع گفت:
_حسام راست میگه هر کی بوده شاید خاطر یکیتونو زیادی می خواسته اینجوری کرده تا بینتون شکرآب بشه و خودش بیاد تو میدون
غافل از اینکه هم تو هم حسام منتظر همچین فرصتی بودین
_یعنی چی؟
_یعنی چی بهتر از این ؟ حداقل خیالمون راحت شد که دیگه نسترنی نیست ،
وقتی هم که خود حاجی خواهان باشه نه عمو نه زنعمو هیچی نمیگن و میشه اونی که باید بشه تو میشی زن حسام به همین راحتی
_خیلی احمقی ساناز اگر واقعا اینطوری فکر میکنی ! من هرگز نخواستم که اینجوری زن کسی بشم ،
اونم وقتی می دونم یا حداقل حدس می زنم که حسام دلش با یکی دیگست
چطوری می تونم دل خوش کنم ؟ هان ؟ تو اصلا می دونی من الان دیگه پیش حاج کاظم هیچ آبرویی ندارم ؟
اونوقت با افتخار عروسش بشم ؟ یعنی حرمتم دارم پیش چشمش ؟
_حق با تواه ! اما نه در مورد حسام چون از خداشه نگو نه ، ولی در مورد حاجی هم خیالت راحت باشه گمون نکنم
انقدر ناشی باشه که با دیدن یه نامه و چند تا عکس وا بده
_فعلا که می بینی ناشیانه عمل کرد
_الهام بخدا تو خنگی ! حاجی زرنگ تر از من و توئه ، مطمئن باش فکراشو کرده و خواسته که پا پیش بذاره
خودتم می دونی که با همه حساسیتی که داره هیچ وقت نخواسته چیزی رو به بچه هاش تحمیل کنه ...
توام به حرف حسام گوش کن و یه بارم که شده بسپار به خدا همه چیز رو
اونوقت می بینی که خدا چجوری خوشبختت می کنه
من که از الان ثانیه شماری می کنم برای روز پنجشنبه ، یعنی حسام کوفتت بشــــه !
با همه ی این حرف ها دل من اصلا خوش نبود ، یه چیزی ته دلم بود که نمی تونستم حتی به ساناز حالی کنم چیه این که می دونستم حسام عاشق کسی شده که براش انگشتر خریده ، خودم برق عشق رو توی چشم هاش دیدم
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت ۱۸۱ با دست زدم به شونه اش و گفتم : _گمشو ، بی ادب !دلشم بخواد _جون الی بگو
#چیک_چیک...عشق
#قسمت ۱۸۲
بــوی بهـــبود ز اوضــاع جهـــــان میشنــوم
شــادی آورد گــل و بــاد صبـــــــا شــاد آمـد
ای عـــروس هنـــــر از بخـــت شکایت منمـا
حجلــه حسـن بیــــارای کــــه دامـــــاد آمــد
دلفریبــــان نباتـــی همــه زیـــــور بســـتنـــد
دلبــر ماست که بـــا حســـــن خــداداد آمــد
زیــــر بـــارند درختــــــان که تـــعلق دارنـــــد
ای خوشــــا ســــــرو که از بار غم آزاد آمــد
مطــرب از گفتــه حافـظ غزلی نــــغز بخوان
تا بگویــم کــه ز عهـــــد طربــــم یـــاد آمـــد
عاشق شدی ، دل تو پاک است صبر و تحمل داشته باش
اوضاع رو به راه خواهد شد ، دلت را قوی کن و به خدا توکل کن ، شادی به تو نزدیک است .
احسان کتاب رو از دستم کشید و گفت :
_ای نمیری الهام با این فالت ، یعنی دم حافظ گرم که اینجوری دستتُ رو کرد ! وایسا صفحه اشو حفظ کنم بدم حسام بخونه
تا اینو گفت حمله کردم سمتش ... اوضاعی بود هی اون کتابُ می کشید هی من جیغ می زدم و می کوبیدم رو سر و صورتش آخرشم گرفتم و گفتم :
_یعنی هوار تو سرت با این غیرتت احسان !
_برو بابا دوره غیرت و تعصب به سر اومد . میگم الهام چه فال باحالی بود بیا یکیم واسه من بگیر
_عمرا
_تو رو خدا
دلم سوخت ... گفتم نیت کنه تا بگیرم .
به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد بر چینم
یهو ساکت شدم ، احسان که به به و چه چه می کرد گفت :
_هوی ؟ چی شد پس؟
جیغ زدم و گفتم :
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت ۱۸۵ بر خلاف همیشه اصلا حوصله نداشتم زیاد به خودم برسم ،البته شاید از استرس زی
#چیک_چیک...عشق
#قسمت ۱۸۶
_چشم
جفتمون بلند شدیم ، تو دلم گفتم خدا رو شکر حسام غریبه نیست مدل خونه هامونم یکیه تراسُ بلده !
اصلا از این قرتی بازی ها خوشم نمیاد که عروس حکم راهنما رو پیدا می کنه !
هوای آزاد چقدر خوب بودا ! بدون تعارف نشستم روی صندلیی که همیشه اونجا بود
حسام گفت :
_چه تعارفی !
جوابی ندادم ، خیلی سوال داشتم ازش اما انگار حالا که کنارم بود زبونم کار نمی کرد
وقتی دید چیزی نمیگم دوباره خودش ادامه داد :
_دختردایی ما رو فرستادن با هم حرف بزنیما ! وقت تنگه اون طرف الان تایمر گرفتن دستشون
نیشخندی زدم و به طعنه گفتم :
_چه حرفی پسر عمه !؟ یه خواستگاری سوری که دیگه نیازی به تفاهم و توافق نداره ، مهم آبروی حاجیه که ما باید جمعش کنیم !
حسام با تعجب بهم نگاه کرد ..
_ این چه حرفیه ؟ چرا سوری ؟
دلم خیلی پر بود ، بلند شدم و با لحن نیشدارم گفتم :
_ چرا !؟ هر کی ندونه من و تو که می دونیم مجلس امشب فقط یه مسخره بازیه متنفرم از اینکه بشم عروسک دست این و اون حتی اگر عروسک گردونش بابای تو باشه که به اندازه پدرم براش احترام قائل بودم و هستم
_چقدر تند میری ، کی گفته مراسم امشب مسخره بازیه ؟
تو واقعا فکر می کنی که حاج کاظم همینجوری رو هوا فقط از ترس یه مزاحم میاد با سرنوشت دو تا جوان که یکیش پسر خودشه بازی کنه ؟
_هه ، فعلا که دقیقا داره همین کار رو میکنه !
_داری اشتباه می کنی ، تو هیچی نمی دونی
_میشه بگی تا بدونم ؟ اصلا چیزیم هست که ندونم ؟
_دیشب با بابام حرف زدم ، گفت می دونه که بین من و تو چیزی نیست چون خیالش از هر دومون راحته ، که اگر نبود اجازه نمی داد تو یه خونه زندگی کنیم
_پس چرا به اینجا رسوندش اگر اون چرت و پرتها رو باور نکرده بود ؟
_گفت ازدواج ما مصلحته ، خیره ، کی از تو بهتر
دلم می خواست سوال اصلی رو ازش بپرسم ولی شرم مانع می شد ، دوست داشتم بگم تو چی ؟ اصلاخودت راضی هستی یا نه !
وقتی سکوتم رو دید تکیه داد به دیوار و گفت :
_خیلی حرف ها هست که باید بزنم و بشنوی اما نه اینجا ، الان واقعا جاش نیست
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت ۱۸۹ _خبر نداره که من اومدم اینجا _خیلی خوب آقاجون ، بسم الله .. می شنوم با
#چیک_چیک...عشق
#قسمت ۱۹۰
دخترم اگر جواب بله رو به حسامم دادی میشی دختر نداشتم ،
وقتی مهرت به دل پسرم نشسته میشی تخم چشم من و مادرش
یه عمر اگر پای بچه ها بشینی و به دین خودت تربیتشون کنی شاید بتونی افسار عقلشون رو به دست بگیری
اما دلُ نه ! من هیچ وقت نگفتم که پسرم حق عاشق شدن نداره مگه دل نداره !
منتها حرفم اینه که وقتی عاشق شدی مرد عمل باش ، برو جلو و زندگیت رو با عشق بنا کن
عشقی که رو هوا باشه خونه خراب میکنه آدم رو
منم تو و خانواده ات رو امروز و دیروز نیست که می شناسم ، بابات حکم برادرم رو داره می دونم که این بهتون ها به بچه های ما نمی چسبه
برو آقاجون .... برو و به آینده ات فکر کن نه به این شک و دو دلی ها ، تردید به دل مومن راه نداره .. دلت که صاف شد خدا خودش راه میذاره پیش پات
هیچ وقت نمی دونستم که حاج کاظم با اون همه ابهت و اون گره اخم همیشگیه رو پیشونی که از بچگی ازش فراری بودیم انقدر قشنگ حرف می زنه و این همه مهربونه
حالا مطمئن بودم که حسام چرا انقدر خوبه ! چون پدری داشته که الگوی تمام قدش بوده تو تمام این سالها
نفهمیدم که چجوری از پای صحبت هاش دل کنم و با کلی شرمندگی از قضاوت بچگانه ام ازش عذر خواستم ، تشکر کردم و اومدم بیرون
اما هنوزم لبخند مهربون و پدرانه اش تو ذهنم بود ....
حسام گفته بود که باهاش حرف زده ، اما نگفت چیزایی رو به پدرش گفته که شاید اول باید به خود من می گفت
شاید اگر از حرف دلش با خبر بودم و می دونستم به قول حاجی مهرم به دلش افتاده اینجوری نمی اومدم جلو !
رفتم که حرف بزنم ... اما فقط شنیدم !
اما چه خوب شد که اومدم وشنیدم ... آروم شدم .
انقدر که به یمن شنیدن این همه خبرای خوش ، خودم رو یه بستنی سنتی مهمون کردم
بستنی که طعمش جدای از زعفرونی بودن مزه عشقم می داد !!!!
به حسام نگفتم که رفتم پیش حاجی ، دلم نمی خواست بدونه که چه چیزای جدیدی فهمیدم ...
منتظر بودم تا خودش بیاد جلو و مردونه بگه که اونم عاشقم شده
البته با توجه به اخالقش که کلی تودار بود بعید می دونستم !
تازه رسیده بودم خونه ، بوی خوب پیاز داغ تو یه روز بارونی قشنگ خستگیم رو از بین برد ، چادرم رو درآوردم و رفتم تو آشپزخونه
_سلام مامانی خسته نباشی
_علیک سلام ، تو خسته نباشی عزیزم
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت ۱۹۳ منو کشید تو بغلش و گفت : _صدای نم نم بارون اگر از شب تا صبحم بیاد خوابتُ
#چیک_چیک...عشق
#قسمت ۱۹۴
من کی به این حس رسیدم که حتی خودمم نفهمیدم !؟
از یه هفته ای که وقت داشتیم برای فکر کردن فقط یک روز مونده بود !
حتی مامان و بابا هم بهم احترام گذاشته بودند و در حالی که از هر نظر رضایت داشتند بازم خواستند تا فکرام رو بکنم و خودم جواب قطعی رو بدم .
توقع داشتم توی این یک هفته حداقل حسام یه پیام بده یا زنگ بزنه اما هیچ خبری ازش نداشتم ، خودش گفت که کلی حرف داره برای گفتن ...
حتما توقع داشت من بشینم و حرف هاش رو بعد از بله برون و تموم شدن کار بشنوم !
البته ازش بعید هم نبود ، اما خوب من دوست داشتم طبق گفته مادرجون چیزی رو که ته دلمه بگم و جواب بگیرم ، رک و راست !
می ترسیدم اگر هر حرکتی بکنم پا گذاشته باشم روی غرورم ، ولی از طرفی هم می خواستم مطمئن برم جلو بدون شک و تردید
بلاخره حسام هم پسر عمه ام بود ، یه آدم غریبه ناشناس نبود که خوف داشته باشم از اینکه بخوام راز دلم رو بهش بگم !
دو دو تا چهارتاهایی که کردم بلاخره رسید به جایی که پنجشنبه گوشی کتابخونه رو برداشتم و شماره اش رو گرفتم
هنوزم چشماتو می پرستمُ
بی تو هر لحظه رو درگیر توام
تو خیالم دستاتو می گیرمُ
بازم احساس میکنم پیش توام
چه آهنگ پیشوازی گذاشته بود !!! نذاشت بیشتر گوش بدمُ برداشت
_بله ؟
_سلام
_سلام ، خوبی ؟
_مرسی ، چشم حاج کاظم روشن !
_دلت روشن ، چی شده مگه ؟
_آهنگ پیشوازتُ میگم
خندید و گفت :
_مگه چیه آهنگش !؟
_یعنی خودت نشنیدی ؟
_نه بخدا ، دیشب حامد گوشیم گرفت گفت کار دارم ، نگو می خواسته اذیت کنه
از حامد بعید نبود ، یکی بود جفت احسان !
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت ۱۹۷ _دو پرس چلو کباب نگین دار با دوغ و نوشابه و ترشی و سالاد و مخلفات دستم رو
#چیک_چیک...عشق
#قسمت ۱۹۸
_حالا امتحانی بوده یا همیشگی ؟
_چی ؟
_همین چادرت
_من خیلی دوستش دارم ، نمی گم بهش عادت کردم چون واقعا بعضی وقت ها موقع بیرون اومدن یادم میره !
اما از وقتی که هر روز سرم کردم دیدم بر خلاف اونی که همیشه فکر می کردم دست و پا گیر نیست و منُ محدود نمی کنه
فقط شده یه پوشش جدید که باعث میشه حس کنم موقر تر و محفوظ ترم
فکر نکنم بتونم ازش دل بکنم
_وقتی که بدون اجبار و خودجوش یه تصمیمی رو بگیری یعنی با اراده پیش رفتی .. وقتی هم که اراده بیاد وسط دیگه معلومه که موفق میشی
موافقی ؟
_خوب آره !
کتش رو انداخت روی پاش و دست هاش رو بهم گره زد ، نگاهش چرخید سمت حوض ... بعد از چند لحظه گفت :
_راستشُ بخوای منم با اراده پا پیش گذاشتم نه از روی اجبار
منظورش رو نفهمیدم ..
_منظورت چیه ؟
_یعنی اینکه دوست ندارم فکر کنی خواستگاری سوری بوده یا اینکه فقط به خواسته پدرم احترام گذاشتم
البته شاید اگر دست من بود حالا حالا ها به تاخیر می افتاد چون یکم زیادی صبورم اما انگار حکمت بود که اون روز یه ناشناس نا خواسته حرف دل منُ پیش بکشه و بابا سریع تصمیم بگیره و قرار بذاره !
می دونی الهام ، دوست داشتن خیلی حس عجیبیه ... اگر از من بپرسی میگم با عشق فرق داره
من و تو مادر پدرمون رو دوست داریم ، یعنی اینکه هیچ وقت نمی تونیم ازشون دل بکنیم ، کنار بذاریمشون ، یا حتی این دوست داشتنه کم رنگ شدنی نیست !
شاید یه جاهایی خودمون نا خواسته کم بذاریم ، اما واقعیت اینه که تو وجودمون همیشه و همیشه دوستشون داریم بدون هوس ، بدون ریا ، بدون هیچ حس بد دیگه ای !
اما وقتی عاشق میشی نمی تونی بفهمی که بین عشق و هوس تو وجودت چقدر فاصله است ، سخته ، شاید هر کسی
که فکر میکنه عاشق شده اگر یکم بشینه و با خودش خلوت کنه ببینه عشقش پوچه ....
من دلم می خواد اگر عشقیم بین ما باشه واقعی باشه جوری که حسش کنم ، بفهممش
چیزی نگفتم و بازم منتظر شدم تا ادامه بده ...
چشم هاش نگاهم رو غافلگیر کرد ، ... لبخندی زد و همونجوری که نگاهم می کرد با آرامش گفت :
_از من بعیده انقدر رک حرف زدن ... اما ، دوستت دارم الهام
دوست داشتنم هوس نیست ، پر از صداقته ، پر از یکرنگیِ ، پر از اراده است ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت ۲۰۱ _الهام ، من هنوز نمی دونم تو دل تو چی می گذره ، دوست دارم هر چی که هست ب
#چیک_چیک...عشق
#قسمت ۲۰۲
_این چه حرفیه حسام ؟ من خودم اشتباه کردم تاوانشم دادم ، تو تنها کسی بودی که درکم کردی و کمکم کردی ،
اگر تنهام می گذاشتی شاید حالا وضعم این نبودهمیشه هم ازت ممنونم
_به هر حال هر چی بوده گذشته ، اصلا دوست ندارم بهش فکر کنیم ... بلاخره نگفتی که تو چه نظری داری ؟
طبق معمول انگشتام رو شکستم ، ایندفعه حسام چیزی نگفت ... منتظر بود ، آروم گفتم :
_بهتره شب که عمه مریم زنگ زد ، بفهمی جوابم چیه
سرش رو تکون داد و زیر لب چیزی گفت که نشنیدم
_چیزی گفتی ؟
_من ؟ نه بابا ...
_ولی یه چیزی گفتیا
_آهان آره ! گفتم انقدر حرف زدیم که من دوباره گرسنه ام شد ! نهار بخوریم ؟!
خندیدم و گفتم :
_همینجوریم 2 ساعته اینجا نشستیم الان میان با پس گردنی بیرونمون می کنند !
_بیخود ، خوب می خوای سفارش قلیون بدیم ؟
بهش چشم غره رفتم ، سریع گفت :
_واسه اینکه گیر ندن میگم ، تازه من همیشه دوست داشتم از نزدیک زغال ببینم !
_حســــــام !
موقع برگشتن توی ماشین از همیشه آروم تر بودم ، خیالم راحت شده بود از بابت اینکه حسام 6 دانگ قلب و دلش پیش من بوده و بس
وقتی بفهمی برای کسی عزیزی انگار تازه قدر خودتُ لحظه هات رو می دونی و بیشتر از همیشه خوشحالی !
برای اولین بار صبر کردم تا ماشین رو پارک کنه و با هم بریم بالا ...
و البته برای اولین بار به شدت غافلگیر شدم !!! چون همین که رسیدیم دم در خونه مادرجون یهو در باز شد و یکی دستم رو کشید تو
با دیدن قیافه های خندون مامان ، ساناز ، عمه مریم ، سپیده ، زنعمو و بلاخره مادرجون منم خندم گرفت
حسام هم اومد تو ... سانی سریع گفت :
-به افتخار عروس داماد بدبخت ... وای بخشید خوش بخت دســــت !
یعنی هوار تو سرم با این ناز کردنم واسه جواب دادن ... می خواستیم حسام ُ بذاریم تو خماری نگو اینها از قبل خودشون بریدند و دوختند
مادرجون دور سرمون اسفند چرخوند و کلی قربون صدقمون رفت ...
سانی با دست زد بهم و گفت :
_خاک تو سرت تو از من کوچیکتری داری میری خونه بخت
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت ۲۰۵ با کت و شلوار جدید نوک مدادیش و پیراهن سفیدش جذاب تر از همیشه اومد تو دس
#چیک_چیک...عشق
#قسمت ۲۰۶
_بگو دیگه
_ببخشید الهام جون ، بخدا تقصیر من نبود ... عمه داشته قضیه خواستگاری و نامزد کردن نسترن رو می گفته برای مامان ... منم وقتی دیدم که داره از هنرهاش و اخلاقش میگه خوب حدس زدم برای حسام داره لقمه میگیره دیگه !
چشمم رفت سمت دست نسترن ، با انگشتری که دستش بود مطمئن شدم که نامزد داره !
_من بعدا به حساب تو می رسم ساناز !
_غلط کردی ، برو خدا رو شکر کن که زود فهمیدم و نذاشتم امشبت خراب بشه
راست می گفت ، انگار آرامش فکری پیدا کردم !
جمع تقریبا ساکت شده بود ، دیگه سعی نکردم جواب سانی رو بدم چون خیلی تابلو می شدیم
مثل همه مراسم دیگه اولش از آب و هوا و گرونی حرف زدند تا بلاخره رسیدند سر اصل مطلب ، با توافق همدیگه مهریه رو تعیین کردند و صلوات فرستادند
همیشه فکر می کردم مهریه برام خیلی مهمه و ممکنه هیچ جوری کوتاه نیام !
اما اون شب فهمیدم وقتی کسی رو دوست داشته باشی و مهرش به دلت باشه دیگه چشمت به دهن کسی نیست که برای عشق و علاقه ات مهری رو تعیین کنه !
تاریخ عقد رو سپردند به خانواده عروس و داماد تا خودمون سر فرصت در موردش فکر کنیم ... عمه از همه اجازه گرفت و اومد طرفم
مثل همیشه با عشق بغلم کرد و بوسیدم ، یه جعبه کوچیک مخمل رو آورد بالا و درش رو باز کرد
توقع داشتم انگشتری رو که حسام بهم نشون داده بود ببینم اما این خیلی فرق داشت ! قشنگ بود ولی اون نبود ....
همین که دستم کرد صدای دست و صلوات با هم قاطی شد ، زیر چشمی به حسام نگاه کردم ، داشت با دستمال کاغذی مثل دکترایی که جراحی می کنند می زد روی صورتش و البته یه لبخند قشنگم مهمون لبش بود ...
با شنیدن صدای خواهر حاج کاظم همه ساکت شدند
_با اجازه بزرگترها و حاج خانوم و خان داداش ، بهتره یه صیغه ی کوتاه مدت بین این دوتا خونده بشه که اگر
خواستن خریدی ازمایشی جایی بروند راحت باشند
ضمن اینکه تو یه خونه هستید و بلاخره چشمشون تو چشم هم می افته
فکر همه جا رو کرده بودم الا اینجا ! منتظر بودم ببینم بابا و مادرجون چی میگن ... بابا که مثل همیشه ریش و قیچی رو داد دست حاجی
مادرجون گفت :
_والا بدم نیست ، چه ایرادی داره ... منم موافقم
اصلا آمادگیشو نداشتم ، ولی خدا نکنه آدم تو عمل انجام شده قرار بگیره !
❣ @Mattla_eshgh
#چیک_چیک...عشق
#قسمت ۲۱۰
یه کت اسپرت مشکی تنش بود با شلوار جین سورمه ای ، مثل همیشه خوشتیپ بود !
_سلام
_سلام خسته نباشید
_ممنون ، تو که حاضری !
_آره چطور مگه ؟
_احسان گفت هنوز خوابی !
صدامُ بردم بالا احسانُ صدا زدم ...
_تا الان اینجا بودا نمی دونم کجا غیبش زد ، کلا امروز رو دنده ی مردم آزاریِ ، بیا تو
_کی خونست ؟
_مامان و احسان
مامان اومد و با هم سلام علیک کردن ... بهش گفتم
_احسان کو ؟
_دنبال منی ؟
داشت با حوله موهاش رو خشک می کرد ، با تعجب گفتم :
_تو چجوری تو یک دقیقه سرتُ شستی !؟
_مگه همه مثل تو هستند که از ساعت ۸ تا حالا جلو آینه ای که چی می خوای با حسام بری بیرون !
مامان که می دونست الان جیغم در میاد سریع گفت :
_الهام ، اگر حسام نمیاد تو معطلش نکن مادر
دولا شدم زیب کنار کفشم رو ببندم که احسان لنگه اش رو برداشت و گفت :
_نگاه کن حسام ، دقیقا ۱۰ سانت پاشنه داره ! اگر تونستی براش یه پاشنه ۲۰ سانتی بخر بلکه یکم هم قدت بشه !
کفش رو از دستش کشیدمُ با جیغ گفتم :
_بزنم ده سانتش بره تو حلقت !؟
با ترس نگاهم کرد و به حسام گفت :
-ببین سعی کن همیشه براش اسپرت بخری به نفعته
_مسخره !
بیچاره حسام چیزی نمی گفت و فقط می خندید ، بهرحال دفعه اولی نبود که این چیزا رو می دید ...
احسان یه فلش داد بهم و گفت تو ماشین گوش بدید قشنگه ، با مامان خداحافظی کردیم و رفتیم بیرون
تو ماشین که نشستم تازه متوجه شدم لقمه مامان هنوز مونده تو دستم !
_اینو چیکارش کنم ؟
_چی رو ؟
_الویه است میخوری ؟
_خودت چرا نخوردی ؟
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
چیک چیک...عشق ۲۱۲ کفش هام رو که پا کردم ، چشمم افتاد به حسام که روی زمین نشسته بود و داشت با یه پس
#چیک_چیک...عشق
#قسمت ۲۱۳
انگار منتظر بود تا صدای حسام رو بشنوه ، یهو با داد و حرص گفت :
_تو چی ؟ واقعا عاشق شدی ؟ اونم عاشق این !؟ حس تو بچگانه و احمقانه نبود !؟
خیلی دست نیافتنی بود برات ؟ خیلی ملاحت و زیبایی داشت ؟ یا شادم خیلی خوب دلبری بلد بود حتی بیشتر از من!
حسام مثل همیشه با آرامش جواب داد :
_آره من واقعا عاشق شدم .... واقعا دوستش دارم ، اما نه بخاطر چیزایی که تو ذهن خراب تو پرسه می زنه !
من دوستش دارم ، چون تو وجودش چیزایی داره که تو سخت درکش میکنی ، نجابت ، حیا ، ایمان ...
_مسخرست ! چون یه چادر انداخته رو سرش نجابت داره !؟ می تونه بشه عروس حاج کاظمی که همه عمر با ترس از خودش و اعتقاداتش حرف میزنی ؟
اگر واقعا نجیب و با حجب و حیا بود راه نمی افتاد دنبال تو موس موس کنه !
_پس حدسم درست بود !
برات متاسفم ، در حق من دشمنی کردی و برای بابام یه مشت کاغذ بی ارزش فرستادی ، یه سری چرندیاتم زدی تنگش که غیرت حاج کاظمُ به جوش بیاری !
اما خبر نداشتی که ما با تو خیلی فرق داریم ، من از پدرم هیچ وقت با ترس حرف نزدم ... همه حسم بهش احترامه !
چون برای چیزایی ارزش قائلم که شک دارم به تو یاد داده باشند اصلا ...
شک کردم که کار تو باشه ، هم اون عکس ها و نامه ، هم پیامک های وقت و بی وقتت به الهام اما می دونی که من تا از چیزی مطمئن نباشم کاری نمی کنم
خواستی که از هم دورمون کنی ، می خواستی زهرت رو از طریق پدرم بریزی اما خوشبختانه بی فایده بود !
چون نه تنها موفق نشدی بلکه باعث شدی با سرعت باور نکردنی به عشقم برسم !
می بینی که ، ما الان عقد کرد همیم .... و تو برای یه بارم که شده نا خواسته شدی بانی خیر !
وقتی حسام گفت عقد کردیم به وضوح تکون خورد ، انگار اصلا توقع شنیدن این حرفُ نداشت
با بهت گفت :
_داری دروغ میگی ، تو عقد نکردی !
تو یه لحظه حس کردم گرم شدم ، باورم نمی شد ! حسام دستش رو حلقه کرد دورم ، منو به خودش نزدیکتر کرد و
گفت :
_من به نا محرم دست می زنم !؟ الهام زن منه !
با دیدن این صحنه کاملا باورش شد چون دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه و فریاد زد :
_کور نیستم می بینم که چه جوری بهش چسبیدی تا یه وقت خدایی نکرده ندزدنش ! لابد ترسیدی دیر بجنبی یکی دیگه ببرش ، نه !؟
پشیمونم از حماقتی که کردم ، از اون همه علاقه ای که بهت داشتم و تو مثل گربه کوره فقط بهش پشت پا زدی ...
لیاقت نداشتی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت ۲۱۶ تا اشک به چشم عشقش نیاد ، تا کامش هیچ وقت هیچ وقت تلخ نشه و همیشه مثل بستنی
#چیک_چیک...عشق
#قسمت ۲۱۷
چی بهتر از این که شر یه مزاحم کم شد و تکلیفش معلوم شد !!
همونجوری که حسام گناه گذشته من رو نادیده گرفت ، منم گناه نکرده حسام رو ندید گرفتم و همونجا تصمیم
گرفتم اصلا اسمی از دختری که حتی اسمش رو هم نشنیدم نبرم !
بعد از ناهار و یه گردش خوب ، دیگه خیلی خسته شده بودم ، خودم پیشنهاد برگشتن دادم
وقتی نشستیم توی ماشین حسام گفت :
_الهام
_بله ؟
_من بابت رفتارم توی پارک معذرت می خوام باور کن دست خودم نبود
فهمیدم چرا این حرفُ می زنه ... بهش گفتم :
_حسام تو از چی ناراحتی ؟
با شرم گفت :
_خوب ما تازه محرم شدیم ، نباید به خودم اجازه می دادم که ...
دلم نمی خواست بخاطر دوست داشتن پیش خودش محکوم بشه ، نذاشتم حرفش رو تموم کنه
_اون صیغه که بین ما خونده شد چه معنی ای میده ؟
_محرمیت !
_خوب؟
_ می دونی ، شاید تا هفته پیش فکر می کردم که می تونم تو عشق خیلی صبور باشم اما انگار اشتباه می کردم
حالا که می دونم عشقم شده همه چیزم و هیچ گناهی در کار نیست ، سخته کم نیارم
لبخند پر از خجالتی زدم و سکوت کردم ، خندید و بعد از چند لحظه گفت :
_راستی یادته اون روزی که چادر سرت کردی بهت چی گفتم ؟
یکم فکر کردم و گفتم :
_آره تقریبا ، فکر کنم گفتی خوشحالی که یه تصمیم خوب گرفتم
_به جز اون
_نمی دونم ، یادم نمیاد !
_گفتم که یه جایزه پیش من داری ، یادت اومد ؟
_ اِ ! آره راست میگی همینو گفتی ولی جایزه ندادی
خندید و از تو داشبورد یه چیز خیلی آشنا در آورد و گرفت طرفم
_اینم جایزه فرشته زمینی خودم
بدون اینکه بگیرم با شیطنت گفتم :
_این فرشته کیه که اسمش شده ورد زبونت !؟
_تویی دیگه
_من اسم دارم خودم ، اسمم الهامِ
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت ۲۲۰ _مگه بده ؟ _نمی دونم والا ، خشک شدم بیا کمک کن بلند بشم بریم ، جواب زنعمو
#چیک_چیک...عشق
#قسمت ۲۲۱
_دیگه بعد از یه عمر می شناسمت ، بیچاره اگر 2 بار نمی بردمت کتابخونه و کتایون نمی دیدت الان جنابعالی با
سرخوشی تشریف نمی آوردی جهاز بخری
برو خدا رو شکر کن کسری ورزشکاره هیکلش به تو می خوره وگرنه خودم رای کتی رو می زدم !
حالا به جای رژیم گرفتن رفتی دو لپی کباب زدی که هیچ ، منم با این وضعیت گذاشتی اینجا ...اصلا نمیگی من هوس کنم ؟
_الهی فدات شم که منو شوهر دادی عزیزم ، اما وظیفت بود
بعدشم تو که دیگه ویار نداری بابا بچه ات دو روز دیگه به دنیا میاد !
_تا دیروز از حالم خبر نداشتی ، اونوقت حالا که به نفعته دیگه تاریخ دقیق اعلام می کنی؟
_بگم غلط کردم خوبه ؟
_نه چندان ولی بازم بد نیست ! حالا چی شد پسندیدی؟
_نه ، کسری میگه یه جای خوب سراغ داره بریم اونجا هم سر بزنیم
_سانــــاز !
_تو رو خدا
_خوب شما برید ما هم میریم خونه
_خیر سرم می خوام با سلیقه تو خرید کنما !
_خودت از من خوش سلیقه تری عزیزم
_وای نگو ، من همیشه عاشق آرامش خونه توام
_آی کیو ، آرامش خونه من بخاطر جهزیه ام نیست ، دلیلش عشقیه که تو هوای اون خونه موج میزنه
چند لحظه گذشت اما سانی جواب نداد ، گفتم :
_چی شد پس ؟
_هیچی تو ادامه بده من می ترسم حرف بزنم حالم بهم بخوره !
خندیدم و زدم تو سرش ....
_بیا بریم تا شب نشده
بوسم کرد و گفت :
_قربون الی جونم ، کسری ماشینو اون طرف پارک کرده سر خیابون ترمز بزنید تا ما بیایم
_باشه
تو جهت مخالف ما حرکت کردند تا برسیم به ماشینامون
_الهام !؟
برگشتم سمتش ، هنوز خیلی دور نشده بودند
_چیه ؟
از تو نایلونی که دستش بود یه لباس بچگونه درآورد و گرفت بالا ، با خوشحالی گفت :
_یادم رفت ، اینم برای نفس خانوم جنابعالی خریدم
خندم گرفت ... سرمُ تکون دادم و گفتم :
❣ @Mattla_eshgh