eitaa logo
مطلع عشق
273 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
چیک چیک...عشق قسمت ۸۷ نفس عمیقی کشیدم ... همه جونم رو ریختم توی صدام ولی مطمئن نبودم تو اون شلوغی بشنوه _پارسا ؟ فکرم اشتباه بود چون صدام رو شنید ... یعنی شنیدن ! هم خودش و هم دختری که پیشش بود . در کسری از ثانیه هر دو روشون رو به طرفم برگردوندند . نمیدونم با دیدن قیافه هاشون شوک چندم بهم وارد شد ولی اینو فهمیدم که ضربه شدیدا کاری بود چون حتی نفس کشیدنم سخت شد ! شاید اگر هر دختری رو کنار پارسا با این وضع میدیدم میتونستم بگم به درک ... ولی اون لحظه به جای خیره شدن به پارسا چشمام روی لبخند پیروزمندانه بابایی زوم کرده بود ! صدای پر از بهت پارسا خورد به گوشم _الهام !؟ تو اینجا چیکار میکنی؟؟ تنها جوابی که براش داشتم زهرخندی بود که به زور زدم ! تقریبا بابایی رو پرت کرد و اومد جلوم وایستاد ... از بوی گند سیگارش حالم بد شد یه قدم رفتم عقب .. به اطرافم نگاه کردم و حدس زدم جز اشکان کسی تماشاگر این نمایش مزخرف نیست ! _عزیزم ... چرا ... چرا بهم نگفتی توام دعوتی اینجا ؟ دستاش رو آورد طرفم که دستم رو بگیره که با صدای لرزونم گفتم : _به من دست نزن ! ... متاسفم که جواب اعتمادم رو اینجوری دادی بابایی که موقعیت رو برای مبارزه مناسب دیده بود سریع بلند شد و خودش رو آویزون بازوی پارسا کرد ... با تعجب ساختگی گفت : _چه اعتمادی !؟ پارسا خیلی جدی بهش نگاه کردی و گفت : _تو دخالت نکن نازی ! _چرا دخالت نکنم ؟ _چون من میگم ! _ چرا بهش نمیگی خیلی وقته که منو ... _خفه شو نازی ! معلوم بود که بابایی میخواد تیر آخرو بزنه چون بر خلاف برخورد تند پارسا خیره شد توی چشممو گفت : _از چی تعجب کردی ؟ اینکه من قدرت بیشتری داشتم !؟ تو انقدر احمقی که هنوز نمیدونی چجوری باید یه مرد رو به دست آورد ... هه ! چه توقعی از پارسا داری ؟ اینکه اونم عین تو مثل عصر حجر بترسه که حتی بهت دست بده !؟ تعجب میکنم از اینکه اینجا میبینمت ... ولی خوب تعجب زیادی هم نداره ... چون هنوزم داهاتی بودنت رو حفظ کردی با این تیپ! قبل از اینکه پارسا چیزی بگه با همه نفرتی که داشتم سعی کردم خونسردیم رو حفظ بکنم و به بابایی گفتم : ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت ۸۸ _ بهت تبریک میگم که تونستی مرد رویاهاتو به دست بیاری ! وقت کردی برو تو گینس ثبتش کن ... فقط یه تاریخم بزن که بعدا ببینی دستات چقدر قدرت داشته که عشقت رو نگه داره ! ... الانم محمکتر بچسبش که از کفت نره خانوم متجدد ! _الهام ... _خفه شو پارسا نمیخوام صداتو بشنوم ! لیاقت تو و امثال تو آشغاالیی مثل همین نازی جونته ! با قدمهایی تند رفتم سمت مبلی که کیفم روش بود .... زیپ کیفم رو باز کردم و کادوی ستاره رو دادم به اشکان که اونجا وایستاده بود و گفتم : _میشه اینو بدید به ستاره ؟ من دارم میرم _حتما . اجازه میدی برسونمت ؟ چشم غره ای بهش رفتم که فکر کنم حساب کار دستش اومد ... قبل از اینکه ستاره ببینم و بازم گیر بده از در خونه زدم بیرون ... حس کردم پارسا داره دنبالم میاد حتما فکر میکنه با آسانسور میرم ... به سرعت رفتم توی راه پله و بی صدا وایستادم . صداش رو شنیدم که با دست کوبید به جایی و گفت : لعنتی ! یکم منتظر آسانسور شد و به محض وایستادن سوار شد و رفت پایین . نشستم روی پله و گوشیم رو آوردم بیرون . مطمئن بودم نمیتونم تنهایی با این وضع داغونم تا خونه برم . به کی زنگ بزنم که بیاد دنبالم ! صدای حسام توی گوشم زنگ زد ... مواظب خودت باش ... زنگ بزنی میام دنبالت واقعا فکرم از کار افتاده بود .... هر چه باداباد ! شمارشو گرفتم ... چه آهنگ انتظار آرومی داشت ! دلم بیشتر گرفت _الو ؟ شاید اشتباه کردم . نباید به حسام زنگ میزدم ! اگه چیزی بفهمه چی ؟ آبروم میره ! _الو ؟ الهام ؟ خدایا خودت کمکم کن .... _الو _سلام ... خوبی ؟ چیزی شده ؟ _نه ...میشه ... میای دنبالم ؟ با شک دوباره پرسید : -چیزی شده ؟ خوبی؟ _چیزی نشده میای ؟ _آره حتما . خیلی دور نیستم الان دور میزنم _منتظرم ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت ۸۹ قطع کردم . خدا کنه پارسا عقلش به راه پله نرسه ! مخم داشت سوت میکشید ... چطور نفهمیدم بین پارسا و بابایی چیزی هست !؟ چرا ستاره دعوتم کرد ! اشکان چرا با پارسا لج بود ؟ یعنی اینهمه مدت هر روز هر لحظه پارسا داشت گولم میزد و من نفهمیدم !؟ یعنی بابایی میدونست من و پارسا با هم دوستیم ؟ چطور دلش اومد ! خاک تو سرت الهام ! به کی دل دادی ؟ با کی وقتتو گذروندی ؟ تو چه مجلس گناهی پا گذاشتی ؟! خدایا ! گوشیم زنگ خورد پارسا بود ... رد تماس زدم . میخواستم خاموش کنم ولی گفتم شاید حسام زنگ بزنه . البته اگه این پارسای احمق میذاشت . پشت سر هم زنگ میزد و من رد میکردم ! بلند شدم و کنار پنجره وایستادم ... ماشین حسام با سرعت وارد کوچه شد . انگار با دیدنش قلبم آروم شد رفتم پایین ... داشت پیاده میشد که گفتم : _پیاده نشو حسام بریم همین که نشستم و در رو بستم چشمم افتاد به پارسا که کنار ماشینش وایستاده بود و داشت با گوشی حرف میزد ... به حسام نگاه کردم و گفتم : _پس چرا نمیری ؟؟ وای ! داشت به پارسا نگاه میکرد ... حتما ماشینو شناخته ! _حسام اگه نمیری پیاده شم ! پاش رو گذاشت روی گاز و بی حرف با سرعت راه افتاد ... نفهمیدم که پارسا دیدم یا نه ! یعنی دیگه برام مهم نبود .. گوشیم رو خاموش کردم و انداختمش توی کیفم ... _نمیخوای بگی چی شده الهام ؟ هنوز نیم ساعتم نگذشته که رسوندمت اینجا باید یه چیزی میگفتم که شک نکنه ... یکم فکرمو متمرکز کردم و یهو گفتم : _راستش ... نمیدونستم که ... _ که چی؟ _میشه بین خودمون بمونه ؟؟ _حرفتو بزن _خوب ... من فکر نمیکردم که ...که ... جشنشون مختلط بود ... من بخدا همون اول که فهمیدم حتی نتونستم به دوستم تبریک بگم ... کادوش رو گذاشتم و به تو زنگ زدم ... دیگه ادامه ندادم ... نفس عمیقی کشید و دست مشت شده اش رو کوبید روی فرمون ... وای اگه مامان بفهمه که آبروم پیش حسام رفته زنده ام نمیذاره ! _ همین ؟ تپش قلبم دوباره رفت بالا ! نکنه قضیه پارسا رو هم فهمیده باشه ! با ترس گقتم : _خوب آره ! مگه این چیز کمی بود ؟ با شک بهم نگاهی کرد و گفت : _نه چیز کمی نبود !! ‌❣ @Mattla_eshgh
✳️نرم افزارِ آموزشی ، هدیه ای ارزشمند به مناسبت هفته به 🔷نرم افزار آموزشي دختران بهشتي برنامه اي آموزش محور جهت ترويج مفهوم از سنين پايه است كه سعی شده است اصول آموزش به کودک در آن رعایت شود. 🔷محور اصلي اين نرم افزار، علاوه بر آموزش آسان و مبتني بر تشويقِ مفاهيمي نظير و و در برابر نامحرم، بصورت مصداقي همراه با مثال و بازي، تصوير سازي مثبت ذهني از حجاب در ذهن و فكر كودك طي كار با بخش هاي مختلف نرم افزار از رنگ آميزي گرفته تا پازل و بازي و داستان و... مي باشد. 🔷يكي ديگر از مهمترين امتيازات اين نرم افزار، صداگذاري بخش هاي مختلف برنامه توسط كودكان 3 و 7 و 9 ساله است. اين موضوع باعث مي شود كه كودك حين كار با اين نرم افزار ارتباط عميق تري با بخش هاي مختلف خصوصاً قسمت آموزش و داستان، برقرار نموده و ميزان اثربخشي آموزش حجاب افزايش يابد. 🔷از ديگر امتيازات اين برنامه آن است كه آموزش ها در بستري كاملاً تعاملي با كودك و مبتني بر تشويق صورت مي پذيرد. اين روش، اثربخشي آموزش را چند برابر مي نمايد. 💢این نرم افزار برای ترویج و تفهیم مفهوم حجاب در سنین پایین است و سعی دارد در عین و ، نکات ارزشمندی را به آموزش دهد. 📲دانلود از کافه بازار👇 https://cafebazaar.ir/app/com.allbaloo.kids.HijabGirls ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#رهایی_از_رابطه_حرام 28 ☢️ بعد از توبه انسان باید بیش از قبل مراقب خودش باشه تا دیگه سراغ چنین گناه
29 🔵 به طور کلی مبارزه با هوای نفس یا همون انتخاب تمایلات برتر یه کار بسیار سختی هست البته اگه آدم بخواد بدون برنامه و بدون کمک گرفتن از خداوند متعال و اهل بیت انجامش بده. ✅ مبارزه با نفس باید توی بغل خدا باشه تا هم شیرین بشه و هم انسان رو همیشه با انرژی نگه داره. ☢️ مثلا تا فکر طرف مقابل توی ذهنت اومد سریع به خدا پناه ببر. مثل بچه ای که از ترس غریبه ها سریع توی بغل مامانش میره. سریع توی قلبت با خدا ارتباط برقرار کن و بگو خدایا منو که میشناسی ولم کنی میرم گناه میکنم... به حق امام زمان کمکم کن و دستمو بگیر...😢😥 🔸 بعد موقعیتت رو عوض کن و یه مسافرتی چیزی برو. یا حداقل برو بیرون از خونه یه چرخی بزن که این افکار از سرت بیفته. ✅ هر روز صبح دعای عهد رو با این نیت که با امام زمان تجدید عهد کنی بخون... 🌷 اون لحظه هایی که آدم از ترس گناه میره توی بغل خدا، قشنگ ترین و موثر ترین لحظات زندگی انسان خواهد بود... ✅ بعد از یه مدت که این مدلی با خدا و امام زمان ارواحنا فداه انس گرفتی احساس میکنی که اصلا لذت رابطه حرام یه لذت مسخره بوده و به همه دلتنگی های بچگانه ای که قبلا داشتی میخندی! کلا زندگیت یه مدل دیگه ای میشه و کم کم سطح بالاتر و برتر از حیات رو تجربه خواهی کرد...☺️😊💕 ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📛سؤال: اگر بعد از ، از شما بخواهد که خود را کنار بگذارید، آیا این کار را انجام می دهید؟ 🌿اگر می خواستم حجابم را بردارم که هیچگاه نمی گذاشتم. 🌿به خاطر او باحجاب نشدم، که به خاطر او آن را کنار بگذارم. 🌿با چنین مردی ازدواج نمیکنم. 🌿همان لحظه شوهرم را ترک میکنم. 🌿دستور خداوند از حرف همسر برای من اهمیت بیشتری دارد. 🌿اگر باشم این کار را انجام نمی دهم. آیا همسرم شریک گناه من می شود؟ 🌿هرگز... چون حجاب است. ‌❣ @Mattla_eshgh
دوستی اجتماعی؟! ┄━••━┄ ┄━•√ اول تکلیف "معنای دوست اجتماعی" رو بلحاظ روشن کنیم: [دوستی اجتماعی شکلی از دوستی است که به‌واسطه‌ی فعالیت‌های اجتماعی و در بستر اون شکل می‌گیره. مثلا یک نوع صمیمیت میان کسانی که با هم کوه میرن، دوست خانوادگی یا هم‌کلاسی.] ⁉️اما دو تا همکار چه وقت اسم دوستی رو حمل می کنن؟ وقتی که یمقدار از همکار بالاتر، و از روابط عاطفی پایین تر باشه، میشه دوستی اجتماعی. 🌀مثال بزنم؟ ممکنه توی دوستی های خانوادگی دو نفر جنس مخالف یا موافق بشینن یه چایی بخورن، یه گپی هم بزنن. یا مثلا هم دانشگاهیمون مریض بشه و ما به عیادتش بریم. یا به استاد دانشگاهمون میگیم خیلی دلمون برای شما و کلاس ها تنگ میشه. یعنی یسری روابط اجتماعی با بعضی ها برامون نوعی محبت رو ایجاد کنه که میشه گفت با و همراه هست و همچنین از جنس روابط عاطفی نیست. خب پس تا اینجا دوستی اجتماعی رو فهمیدیم و حدودش رو باید خوب درک کرده باشیم. لطفا در جامعه امروز و با مثال هایی که زدم، واقعی فکر کنید بدون بالا زدن رگ تعصب! پس یه دست بندی کوچولو: ●روابط اجتماعی ●صمیمت اجتماعی ●روابط عاطفی 🛑خب توی ایران چه اتفاقی می افته؟ 🔻دوستی اجتماعی بصورت منطقی معنا نمیشه در نتیجه؛ توی لفافه از این لفظ، خیلی سواستفاده شده. مثلا کسی متاهل هست، به یه خانم ایکس همکاری، یمقدار حس هم داره یا مثلا خوشش اومده بعد میشینه ساعت ها باهاش گپ و گفت میکنه و.. تهش هم خودشو گول میزنه که آره این خانم دوست اجتماعیمه یا مگه چیکار کردم؟ فقط نشستیم حرف زدیم! همکارمه! 🔺در ایران، توی شبکه های اجتماعی این لفظ بیشتر جا افتاده که گاهی بی هیچ روابط منطقی هست⚠️ روابط منطقی مثل کاری، همکلاسی که افراد دلیل موجه دارن برای ارتباط و در واقع بخاطر الزامات روابط کاری یا دانشجویی بوجود میاد. فردی میاد بدون هیچ الزام اجتماعی، با جنس مخالف بحثو باز میکنه و هرشب چت درد و دل و.. بعدم با برچسب دوستی اجتماعی سرپوش میذاره. نتیجش میشه؟ یا روابط عاطفی یا روابط بیخودی! چون از اول دوست اجتماعی نبودن! ✅پس اول از همه "دوستی اجتماعی" رو به خوبی تعریف کنیم و مهمتر؛ خودمون رو نزنیم. به همین سادگی. ⁉️اگر حدود صمیمت اجتماعی رعایت نشه، نزول میکنه به روابط عاطفی. از قضا هم اتفاق افتاده متاسفانه! چکار کنیم توی همون صمیمیت اجتماعی بمونیم؟ کلا صورت مسئله رو پاک کنیم؟ نه. مدیریتش کنیم. مثلا بدونم این چای خوردنه توی خونه همکلاسیمون دیگه معنا نداره! یا سوال شخصی از زندگی همکارمون ارتباطی به ما نداره. یا ساعت بشناسم و هر دقیقه زنگ نزنم. یا انقدر راحت نباشم که هر حرفی رو بزنم و هر شوخی رو بکنم( اولیه رو حذف نکنم) یا بعدی رو شما بگو... هرکسی خودش به خوبی تشخیص میده. ما باید یاد بگیریم کنیم از دوستی های اجتماعیمون. چون بلاخره ما در این جامعه زندگی می کنیم و این شکل روابط وجود داره. 🤞خلاصشو بگم؟ با خودت آنِست (صادق) باش! ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت ۸۹ قطع کردم . خدا کنه پارسا عقلش به راه پله نرسه ! مخم داشت سوت میکشید ... چطور
...عشق ۹۰ بر خلاف تصورم که فکر میکردم الان یا زیادی نصیحت میکنه یا دعوام میکنه یا غیرتی میشه و هزار جور چیز دیگه حسام فقط سکوت کرد ! مثل من ... چشمام به بیرون خیره شده بود اما در واقع هیچ چیزی نمیدید ... تمام ذهنم پر بود از صدای خنده های بابایی و پارسا ... نمیتونستم اتفاقات امروز رو هضم کنم ... قلبم سنگین شده بود ! چرا پارسا با من این کارو کرد ؟ یعنی انقدر احمق بودم که فکر کرده بود بازیچه خوبی براش میشم !؟ یکی مثل بابایی ! چه آسون داشتم زندگیمو میباختم ! _پیاده شو الهام رسیدیم! با تعجب به بیرون نگاه کردم ... جلوی خونه بودیم . اگه انقدر زود میرفتم خونه که مامان میکشتم با هزار تا سوال بی سر و ته ! با ناله گفتم : _اگه برم بالا به مامان چی بگم ؟ بدون حرف پیاده شد و زنگ خونه رو زد ... اومد کنار ماشین دستش رو گذاشت روی سقف و کمی دولا شد گفت : _بیا میریم خونه ما تصمیم بدی نبود ... حداقل اون موقع !با جون کندن پیاده شدم و رفتیم بالا ... اگه به خاطر مامان نبود الان تو اتاقم خودم رو مینداختم روی تخت و میزدم زیر گریه تا یکم سبک بشم! رفتیم بالا... عمه در رو باز کرد و با دیدن من تعجب کرد _خدا مرگم بده .الهام این چه رنگ و روییه !؟ _چیزی نیست مامان . بذار بیایم تو عمه دستش رو انداخت دور شونه ام و رفتیم تو روی مبل نشوندم . _بشین الان برات آب قند میارم عزیزم سریع رفت تو آشپزخونه . انگار کسی خونه نبود. سرم رو تکیه دادم به مبل و چشمام رو بستم .... صدای هم زدن آب قند تنها چیزی بود که میشنیدم! _بیا عزیزم اینو بخور فشارت افتاده ... چی شده حسام ؟ نصف لیوانو خوردم و با دست پس زدم که یعنی دیگه نمیخورم _بخور تا یکم بهتر بشی . حسام چرا نمیگی چی شده ؟ جون به لب شدم _چیزی نیست مامان ... یکی از دوستاش تصادف کرده الهام باخبر شده حالش بد شده ! _آره الهام راست میگه ؟ سرم رو تکون دادم . بیچاره حسام مجبور بود بخاطر من دروغم بگه ! _ایشالا که چیزی نیست غصه نخور خوشگلم ... براش دعا کن که خوب بشه دیگه خودتم داغون نکن که آخه ! حالا هم بلند شو بریم تو اتاق حامد دراز بکش یکم حالت جا میاد ... _راستی مامان زندایی نمیدونه بعدا بهش زنگ بزن بگو الهام اومده اینجا کمکت کنه . منم دارم میرم بیرون کاری داشتی زنگ بزن ... _باشه برو به سلامت . مواظب باش ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت ۹۱ میدونستم بخاطر اینکه من راحت باشم میره بیرون . وقتی دراز کشیدم و عمه رفت بیرون و مطمئن شدم در بسته شده دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم . سرم رو توی بالش فرو بردم و زدم زیر گریه .... و آنقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد ... _الهام جونم نصفه شب شده نمیخوای بیدار بشی ؟ والابخدا من اینجا درخت شدم !پاشو دیگـــه با شنیدن صدای سانی و اونهمه شلوغی که انگار از توی سالن میومد چشمام رو باز کردم . یه لحظه یادم رفته بود کجام و چی شده ... ولی با حس سنگینی که توی سرم بود و دردی که داشت دوباره یاد بدبختیام افتادم ! چشمهام پر از اشک شد و تصویر صورت ساناز رو تار دیدم .. _خوبی ؟ چیزی نگفتم . خودش دوباره ادامه داد _نمیگی بهم چی شده ؟ مامانت رو با حسام پیچوندیم ! الان فکر میکنه تو فقط اعصابت خراب بوده که با خیال راحت تو آشپزخونه نشسته پیش عمه ! ولی منو که نمیتونی بپیچونی ... از زیر زبون حسامم که یه کلمه حرف نمیشه بیرون کشید ! _ولم کن ساناز حوصله ندارم _مگه چسبیدمت ؟ پاشو صورتت رو یه آب بزن بریم بیرون . الان تابلو میشی ها ! _به درک . حوصله هیچی رو ندارم . برو بگو الهام مرده _الهی لال بشی تو با این حرف زدنت ! خدا نصفت کنه که انقدر مرگ و میر رو میکشی وسط ! میدونستم باز میخواد دو ساعت چرت و پرت بگه که منو بخندونه .. _حسام بهت نگفت چی شده ؟ _نه والا ! هر کاری کردم فقط گفت از خودش بپرس من در جریان نیستم ! توام که تا بیای حرف بزنی من دق کردم ! چیزی نگفتم ... چشمم بی هدف توی اتاق چرخ میخورد .... چه چراغ خواب بامزه ای داشت حامد . چرا تا حالا ندیده بودمش .... خوشگل بودا ! _الهام ! باباتو صدا کنم بریم درمونگاه ؟ _چرا؟ _آخه مثل دیوونه ها به در و دیوار نگاه میکنی ! _ساناز _جانم ؟ _پیشم میمونی ؟ _ معلومه که میمونم دیوونه ! محکم بغلم کرد ... بغضم ترکید و زدم زیر گریه ... چقدر خوبه که یکی باشه و تو همچین وقتایی بهش تکیه کنی . نتونستم بیشتر از این بریزم توی خودم و هر چی که امروز اتفاق افتاده بود رو بهش گفتم . ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت ۹۲ میترسیدم بهش نگاه بکنم و توی چشمهاش سرنزش رو ببینم ! حالا میفهمیدم که سانی همیشه عاقلتر از من بوده ... آرزوم بود بر میگشتم به دو ماه پیش همون وقتی که باهاش درددل کردم و تو روی هم وایستادیم ! مطمئنا اگه همچین روزی رو پیش بینی میکردم حالا وضعم این نبود ! ساناز : نمیتونم اینو نگم الهام ولی خود کرده را تدبیر نیست ! تو همون روز اول باید میفهمیدی پارسا از نظر اخلاقی مشکل داره همونجوری که من فهمیدم! حالا هم برو خدا رو شکر کن که قبل از اینکه خیلی دیر بشه این چیزا رو فهمیدی .... سرم رو تکون دادم . _حماقت کردم ! اگه تو این مهمونیه کوفتی نمیرفتم چی ؟ اگه با چشمای خودم نمیدیدمشون چی ؟ هیچی برای گفتن ندارم سانی ... هیچی _میفهمم چی میگی الهام . ولی الان با گریه کردن و غصه خوردن چیزی عوض نمیشه ! یادته اون روز که بهت گفتم پارسا به ما نمیخوره ولش کن و از اون شرکت بیا بیرون چی بهم جواب دادی ؟ گفتی من یه اخلاق بدی دارم که میخوام همه چیز رو تجربه کنم حواسم به خودم هست ! _که چی؟ مثال داری دلداری میدی یا میخوای با به رخ کشیدن اشتباهم بیشتر از این داغونم کنی ؟ _من طاقت دیدن گریه هاتم ندارم اونوقت بیام غمت رو بیشتر کنم !؟ میخوام بگم که تو باید پیش بینی همچین روزی رو میکردی ... _نمیدونم شاید حق با تو باشه _حالا میخوای چیکار کنی؟ -چی رو ؟ _پارسا رو ... شرکت رو ! نیشخندی زدم و گفتم : _پارسا که فقط لایق مردنه از نظرم ! ولی دوست دارم حالشو بگیرم ... مخصوصا حال اون دوست دختر جدیدشو ! _احمقانست ! ولی یه کاری هست که هنوز نصفه مونده الهام با تعجب به چشمهای مرموزش نگاه کردم و گفتم : _چه کاری ؟؟ بلند شد و طبق عادتش شروع کرد به راه رفتن : _ببین گفتی که اشکان بهت کارت داده و گفته در مورد پارسا خیلی چیزها هست که باید بدونی ... و گفتی قبال پارسا توی ماشین بهت گفته بوده که از اشکان خوشش نمیاد و یه کینه قدیمی دارن درسته ؟ _درسته ! ولی تو چی میخوای بگی؟ _خوب معلومه باهوش ! اشکان چیزی از گذشته پارسا میدونه که همین پارسا رو نگران میکنه ... شایدم اشکان قبال با همین اطلاعاتی که داشته بهش ضربه زده ... خلاصه که دشمنی بین این دو تا میتونه به نفع تو باشه ! دهنم از تعجب باز مونده بود ... چرا خودم به این نتیجه نرسیده بودم ! _و تو این وسط میتونی یه کاری کنی _چی ساناز ؟ ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت ۹۳ _به اشکان زنگ بزنی و همه سوالات رو بپرسی ... حتی در مورد همون بیتا ! چون مطمئنم اون از همه چیز خبر داره _من از اشکان حالم بهم میخوره اونوقت بهش زنگ بزنم ؟ _گمشو مگه میخوای بهش درخواست دوستی بدی ؟ چند تا سوال رو خیلی جدی میپرسی و خلاص ... نمیدونم چرا ولی حس بدی به این پسره ندارم بر خلاف پارسا _جفتشون از یه قماشن ! _حالا هر چی ... این فکری بود که به ذهن من رسید . اینجوری حداقل شاید چیزایی میفهمیدی که ... _که چی ؟ _که این حال خرابت کمتر بشه _نمیدونم .... شاید فردا بهش زنگ بزنم . _فکر خوبیه چند تا ضربه خورد به در و سپیده اومد تو .... وقتی دید بیدارم و دارم با سانی میحرفم دست به کمر وایستاد و گفت : _تو که از منم بهتری پاشو بیا بیرون تا بچه ها نریختن تو اتاق میخوایم شام بخوریم ... من رفتم اومدینا ! موهام رو با کش جمع کردم .... شالم رو انداختم روی سرم و گفتم : _اصلا حوصله ندارم با این ریخت و قیافه داغون بیام بیرون . کاش خونه خودمون بودم ساناز اومد دستم رو کشید و بلندم کرد _بلند شو بریم شام که خوردی زود برو خونه و بخواب _باور کن انقدر بد حالم که خواب رو به همه چیز ترجیح میدم ولی انگار چاره ای نیست ! یکم سر و ضعم رو مرتب کردم و با یه بغض بزرگ که توی گلوم گیر کرده بود رفتیم توی سالن و یه گوشه نشستم . خدا رو شکر هیچ کس بهم گیر نداد جز مامان ! هر جوری بود تا بعد شام صبر کردم ... گرچه یه لقمه هم از گلوم پایین نرفت . اون شب تا صبح به این فکر میکردم که اشکان چی میدونه در مورد پارسا که بهم گفت خارج از تحملته ؟ اصلا چرا باید به من بگه ؟ هر وقت یاد قیافه نازی و حرفایی که بهم زد میفتادم انگار داغ دلم تازه میشد ... من که از اولشم با پارسا کاری نداشتم خودش بود که توی ماشین بهم گفت دوستم داره . ولی نازی جلوی چشم خودم هزار جور چشم و ابرو میومد که پارسا بهش توجه کنه ! واقعا حقم نبود اینجوری خورد بشم ... باید سر از کار پارسا در میاوردم و یه جوری میزدم تو پر این نازی خانوم ! تازه ساعت ۸ صبح بود که با کلی استرس گوشیم رو زدم به شارژ و روشن کردم .... یا خدا ! کلی میس کال و اس ام اس از طرف پارسا داشتم . ترسیدم پیامهاش رو باز بکنم و باز گول بخورم ... ترسیدم دلایل الکی آورده باشه و الکی خودش رو بخواد توجیه کنه ! نفس عمیقی کشیدم و به خودم گفتم : الهام خانوم ... خیلی خری اگه بازم بخوای برگردی طرف پارسا ... بیخیال همه چرت و پرتهای همیشگیش ! داستان هرشب بجز جمعه ها ‌❣ @Mattla_eshgh
سلام علیکم احتراماً به اطلاع عزیزان می رساند امروز آخرین روز ثبت نام دوره و بهره مندی از ثبت نام است‌ لطفاً عزیزان هم بزرگواری فرمایید در ثبت نام تسریع کنید هم به دوستان دیگر اطلاع رسانی فرمایید باتشکر امروز ۵ شنبه آخرین روز ثبت نام و بهره مندی از تخفیفات دوره تخصصی «آشنایی با شبکه های اجتماعی» و «تولید محتوای رسانه» *ثبت نام در تلگرام* 🔷 https://t.me/Religiosas_AmericaLatina_Admin ولی عزیزانی که دسترسی به تلگرام ندارند، می توانند ابتدا در ایتا ثبت نام کنند 🔶 https://eitaa.com/tablighgharb_eitaa_admin و سپس به گروه اصلی تلگرام منتقل خواهند شد. @TablighGharb
📌 🌅 🔆 مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب / در دلم هستی و بین من و تو، فاصله هاست 🙏 یا صاحب الزمان ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
💠⚜💠⚜💠⚜💠 ⚠️هیچ کس به من نگفت😔 0⃣2⃣قسمت بیستم 😔هیچکس به من نگفت: در هنگام ظهورت، آسمان 🌧می‌بارد هر
💠⚜💠⚜💠⚜💠 ⚠️هیچ کس به من نگفت😔 1⃣2⃣قسمت بیست و یک 😔هیچ کس به من نگفت:که اگر بیایی، ظلمی باقی نمی‌ماند. دختر بچه عراقی، پدرش را از دست نمی‌دهد و شیرخوارگان فلسطینی بی خانمان نمی‌شوند😔.سربازان امریکایی با بی رحمی وارد خانه‌ها نمی‌شوند و حرمت زن‌ها حفظ می‌شود. 👌حاکم فقط تویی😍، تنها تو که جانشین خدا بر روی زمینی و دیگران همه مطیع امر تو خواهند بود و جهانیان،حکومتی الهی و حاکمی چون شما را خواهند دید😊. 😔به ما نگفتند که دوران ظهور، دیگر هیچ کس سر کسی کلاه نمی‌گذارد و دروغ و دغلبازی تشییع جنازه می‌شوند. زندگی‌ها با عیش حلال،خوش می‌شوند و مردم در کوچه‌ها با لبخند به هم سلام می‌دهند و احوالپرسی می‌کنند. 😊من الان هم به همین نیت به همه سلام می‌کنم و لبخندم را از انسانها دریغ نمی‌سازم☺️. 🔹ادامه دارد.... 📘کتاب "هیچکس به من نگفت" ✍نویسنده: حسن محمودی 21 ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
چهارشنبه های سیاسی 11.MP3
7.89M
✳️ سلسله برنامه 👈 با تحلیل 💠 جلسه 11 ، بررسی افکار و مبانی و عملکرد (قسمت آخر) 🎤 استاد عبادی از اساتید مهدویت و پژوهشگر تاریخ معاصر و انقلاب 👈 جهت بالاتر بردن تحلیل سیاسی و بصیرت مردم ، نشر این فایلها ضروری است 👉 کاری جدید از کانال "ما و او " @ma_va_o
مطلع عشق
✳️ سلسله برنامه #چهارشنبه_های_سیاسی 👈 با تحلیل #ریزش_های_انقلاب 💠 جلسه 11 ، بررسی افکار و مبانی و
اگر میخواین موسوی خوئینی ها رابیشتر بشناسین ، در کانال " ما واو " باعنوان چهارشنبه های سیاسی میتونین دسترسی پیدا کنین بهش
مطلع عشق
⭕️ یه سوال دیگه👇 آیا میتوان دلیل عدم امکان کنترل و نظارت بشری را بر چرخه ی نظام تسخیری قابل تس
🔷یه سوال دیگه 👇👇 ❗ جریان قدرت اقتضا میکنه که یه قدرت مرکزی داشته باشیم ، 🔸اینو باید بیشتر توضیح بدیم . یه سوال دیگه👇👇 🔸چرا اون قدرت مرکزیت و محور باید ولایت باشه❓❗️ خب این دو تا سوالو میذاریم کنار هم با هم پاسخ میدیم. خب ، 🔷ما گفتیم ، اسمشو‌میذاریم ولایت ، 🍃شما هر چی دوست داری بذار بیاین دعوا نکنیم ، ما سر ولایت دعوا نداریم . قسمت اول این سوال دوم هم یه کم ایراد لفظی داره👇👇 🍃که چرا باید قدرت و‌ کنترل مرکزی ولایت باشه ، اصلا ولایت نباشه ، 🔷هر چی شما میگی ، همون باشه . 🔸سر اسمش ما باهم دعوا نداریم ،☺️ در ادامه سوالات هست که ، 🔷بیایم و اون قدرت مرکزی رو قانون مبتنی بر عقل جمعی قرار بدیم . 🍀یعنی ، عقلیت مرکزیت باشه یه جامعه عقلایی _ قانونی 🔶پس ما این سوال و با توجه به ادامش اینطور اصلاح میکنم که 👇👇 🌷چرا باید اون قدرت مرکزی ، دست کسی باشه ؟! 🍃حالا اون فرد ، میخواد ولایت باشه یا هر فرد دیگه ای ! ⚡️مثلا ما ، 🍃اینجا میگیم فرماندهی کل قوا ، 🍃یکی میگه رئیس جمهور ، 🍃یکی میگه نخست وزیر ، 🍃اون یکی میگه رئیس تشکیلات ، هر کسی یه اسمی میگه ، 🔷ما سر اسم دعوا نداریم ، حرف ما ، اینه که ، سوال سوال کننده رو ما اینجوری میتونیم تحلیل بکنیم ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت ۹۳ _به اشکان زنگ بزنی و همه سوالات رو بپرسی ... حتی در مورد همون بیتا ! چون مطم
...عشق ۹۴ کارت رو آوردم بالا.. امروز که جمعه است معلومه که شرکت نیست . پس باید همراهش رو بگیرم . چه خط رندی هم داره هر چی زنگ خورد جواب نداد . لعنتی ! منم که منتظر بهونه ام تا پشیمون بشم ... حتی از اسم اشکان هم چندشم میشد چراشو نمیدونم . قطع شد دوباره گرفتم ... انقدر زنگ خورد که میخواستم خودم قطع کنم ولی در آخرین لحظات جواب داد البته با یه صدای کاملا خوابالو _الو خدایا خودت رحم کن ... زدم از خواب انداختمش روز جمعه ای اعصابش ریخته بهم . چقدر بد گفت الو ! _الو ... سلام آقای .... خاک تو سرم حتی فامیلیش رو بلد نبودم انقدرم هول شدم که یادم رفت کافیه یه نگاه به کارتش بکنم ! _الو ! _سلام آقا اشکان _علیک . شما ؟ _نشناختین ؟ _چرا یه مزاحم که گند زد به جمعه ام . ببین هر کی هستی اگه کار مهم نداشته باشی با من طرفی بترکی ایشالا! منو با دوست دختراش اشتباه گرفته بود انگار ... خیلی زود گفتم : _بله کار مهمی دارم . الهام هستم صدای خمیازه اش بلند شد ... با بی حوصلگی گفت : _کدوم الهام ؟ لقبم داری؟ دیگه رفت رو اعصابم ... با صدای بلند گفتم : _الهام صمیمی . لقبم دارم یه دیوونه که کار و بارش افتاده دست شما و اون دوسته بیشعورتون پارسا ! _پارسا ! واااای شمایید الهام خانوم ؟!! شرمنده بخدا نشناختم . یعنی اصلا فکر نمیکردم زنگ بزنید _خواهش میکنم . مثل اینکه بد موقع مزاحم شدم _نفرمایید ... بازم عذرخواهی میکنم . حالتون خوبه ؟ _ممنون خوبم _خدا رو شکر. خوشحالم صداتون رو میشنوم ... راستش با اون حالی که شما دیشب مهمونی رو ترک کردین کلی نگرانتون بودم یعنی اگر یه وقتی بود که یکم حوصله داشتم بهش میگفتم نگرانی یعنی چی! _شما لطف دارید . یادتون که نرفته برای چی به من شماره دادید ؟ _یادمه ولی آخه تلفنی که نمیشه این چیزا رو گفت _چرا نمیشه ؟ _چون مطمئنم نمیشه . من فردا هر جا که شما مایل باشین هر وقتی قرار بذارید میرسم خدمتتون _ولی من ترجیح میدم همین الان همه چیز رو بگید ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت ۹۵ _به من اعتماد کنید الهام خانوم . پشیمون نمیشید قول میدم موندم که چه جوابی بدم . انقدر حس کنجکاویم بالا بود که نمیتونستم به عواقب احتمالیه کارم فکر کنم . مطمئن بودم اینم یه بی عقلیه جدیده ولی چاره ای نبود _باشه . فردا ۸ صبح میام شرکتتون با ته خنده ای که توی صداش بود گفت : _۸ صبح ! باشه پس من مجبورم فردا هم زود از خواب بیدار بشم ! _اگر بد موقع هست من ... _نه نه اصلا. شوخی کردم ... آدرس هست روی کارت _بله دیدم _منتظرتونم فردا _امیدوارم حرفای مهمی برای گفتن باشه ! روزتون بخیر خداحافظ _روز شما هم بخیر . بای از ترسم به ساناز نگفتم که قرار گذاشتم چون مطمئن بودم یا میخواد باهام بیاد یا اصلا نمیذاره برم ! فقط بهش گفتم گوشی اشکان خاموش بوده مجبورم تا فردا صبر کنم و زنگ بزنم به شرکت . خدا رو شکر باورش شد و چیزی نگفت . بخاطر اینکه هوس نکنم حرفای پارسا رو که توی پیامک فرستاده بود بخونم گوشیم رو خاموش کرده بودم . صبح مثل هر روز بیدار شدم . مامان که نمیدونست دیگه شرکت نمیرم بنابراین فکر میکرد رفتم سرکار ... مانتوی مشکیم رو با جین سورمه ای و یه شال سورمه ای پوشیدم . حوصله تیپ زدن نداشتم یه جورایی از همیشه ساده تر بودم . با گوشیم زنگ زدم به آژانس و منتظر نشستم قبل از اینکه آژانس زنگ خونه رو بزنه و مامان رو بیدار کنه رفتم پایین دم در وایستادم . خیلی طول نکشید که یه پراید جلوی در ترمز زد و سوار شدم . تو کل مسیر دلم میخواست به راننده بگم آقا صدای اون رادیو رو خفه کن ! ولی نگفتم ... صدای جیغ جیغوی مجریه بدجور روی اعصابم بود ... استرس اینکه قراره چی بشنوم کافی بود که کلا قاطی باشم ! از صبح اخمو بودم دست خودم نبود تازه به نظر خودم این دو روزه خیلی صبوری کرده بودم . گرچه آثار گریه های این دو شب از روی چشمهای ورم کردم کاملا مشخص بود ! دقیقا ساعت ۸ رسیدم ... دوباره به کارت شرکت و تابلوی ساختمون نگاه کردم درست بود شرکت ساختمانی شکیبا . یعنی اشکان مهندسه ؟ اصلا به تیپش نمیخوره ... بسم الله گفتم و رفتم تو . طبقه ۳ از آسانسور اومدم بیرون . وقتی وارد شدم میز منشی رو به روم بود ... به نظرم شرکتش زیادی شیک بود ... یعنی در این حد وضعش توپه ؟ ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت ۹۶ رفتم کنار میز وایستادم _سلام خانوم خسته نباشید _سلام مرسی. بفرمایید _با آقای شکیبا کار داشتم . میتونم ببینمشون ؟ _وقت قبلی داری عزیزم ؟ با تردید گفتم : فکر کنم ! _اسمتون ؟ _صمیمی هستم _چند لحظه اجازه بدید ... توی کامپیوترش چک کرد و گفت : _خانوم صمیمی اسمتون اینجا نیست _ایشون خودشون در جریان هستن . ساعت ۸ باهاشون قرار داشتم _لطفا صبر کنید دقیقا هر وقتی که کارها باید با عجله پیش بره همه عالم و آدم ازت توقع صبوری کردن دارن ! با تلفن زنگ زد بهش و گفت من اومدم . قطع کرد و گفت : _بفرمایید داخل منتظرتون هستن _ممنون چند تا ضربه زدم و با صدای بفرمایید رفتم تو . اشکان با دیدنم سریع بلند شد و اومد استقبال !! _سلام الهام خانوم خیلی خوش اومدین _سلام شرمنده که مزاحم کارتون شدم _اختیار دارید . بفرمایید خواهش میکنم _مرسی . روی صندلی نشستم و فکر کردم چه عجب ایندفعه دستشو نیاورد که ضایع بشه ! پشت میز بزرگش نشست ... چقدر تیپش فرق داشت با کت و شلوار ! _حالتون که خوبه ؟ _خوبم مرسی نگاهش چرخی روی صورتم خورد و گفت : _البته از چهره تون مشخصه خیلی هم خوب نیستین ! شونه ام رو انداختم بالا و جواب دادم : _شما که توقع ندارید بگم همه چی آرومه ؟ _اصلا. گرچه دوست داشتم واقعا آرامش داشتین اما بهتون حق میدم که حال خوبی نداشته باشین ! _ممنون شاید ازم توقع داشت مثل آدم جواب بدم ولی واقعا حوصلشو نداشتم ! نفس عمیقی کشید و گفت : ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت ۹۷ _ چای میل دارید یا قهوه ؟ _مرسی من چیزی نمیخورم _هر جور مایلید _ببخشید آقا اشکان من خیلی وقت ندارم میشه خواهش کنم بریم سر اصل مطلب _هر سوالی داشته باشین جواب میدم تنها سوالی که اون لحظه اومد تو ذهنم رو پرسیدم : _شما چرا با پارسا دشمنی دارید ؟ با تعجب گفت : _دشمنی !؟ کی گفته ما با هم دشمنیم؟ _اگر نیستین پس چرا هم پارسا از شما کینه داره و هم شما سعی دارید چهره اش رو جلوی من خراب کنید ؟ به صندلی بزرگش تکیه داد و گفت : _الهام خانوم میتونم باهاتون راحت حرف بزنم ؟ سرم رو تکون دادم ... _من سالهاست که با پارسا دوستم ... نه اینکه یار غار باشیم نه ... ولی خوب زیاد همدیگه رو میبینم و تقریبا دوستای مشترک زیادی داریم ! . توی این چند سال پارسا رو با دخترای مختلفی دیدم توی مهمونیها .. تفریحات .. کوه .. همه جا ! دیدن پارسا هر بار با یه آدم جدید تقریبا برام عادی شده . اما دفعه اولی که توی دربند شما رو دیدم خیلی تعجب کردم ... معصومیتی که توی چهره شما بود و معذب بودنتون جالب بود . مخصوصا وقتی که بهم دست ندادید ... فهمیدم که باید دختر مقید و نجیبی باشین و همین نجابت به نظرم فرق اساسی بود که بین شما با انتخابهای قبلی پارسا دیدم .. اون روز توی تولد ستاره مطمئن شدم که حدسم درست بوده وقتی که وارد سالن شدین و تعجبتون رو از دیدن جمع موجود دیدم ! راستش رو بخوای فکر نمیکردم که دو ماه بگذره و شما همچنان با پارسا مونده باشی ! برام خیلی جالب بود که دختری مثل شما چجوری نتونسته چهره واقعی طرفش رو بشناسه ! حتی یه لحظه حس عذاب وجدان بهم دست داد از اینکه چرا زودتر از اینا باهاتون قرار نذاشتم و چیزایی رو که باید در مورد شخصیت اصلی پارسا بدونید رو بگم ! ولی خوب وقتی حرفهای نازی رو شنیدم که بهتون گفت حتی اجازه ندادی پارسا بهت دست بزنه خوشحال شدم که بلاخره یکی پیدا شده که حساب شده عمل کرده ! _منظورتون رو نمیفهمم آقا اشکان ؟! یعنی چی پارسا با خیلیها دوست بوده ؟ مگه پارسا به جز نازی دوست دیگه ای هم داره !؟ نیشخندی که زد انگار مستقیم تیری شد تو قلبم چون مطمئن بودم حرف جالبی بعدش نمیشنوم ! _به جز نازی ؟! اون که تازه از راه رسیده ... من دارم در مورد چند سال حرف میزنم ! مثل اینکه پارسا خان خیلی زرنگی کرده و شما رو دور از خودش نگه داشته ... ببین الهام خانوم متاسفم ولی باید بگم پارسا به اندازه تک تک موهای سرش عاشق شده و دلداده داره ! ادامه دارد ... ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📌 #طرح_مهدوی 🌅 #عاشقانه_مهدوی 🔆 مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب / در دلم هستی و بین من و تو، فاصل
پستهای روز شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆 روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👇