eitaa logo
مطلع عشق
273 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
👰🤵 ابتـکار جالبــ عروس و دامـاد 📛 برای مـبارزه با کـرونا: "برای شکسـت کرونا مراسم نمـی‎گیریـم" "شُل گرفـتیم!؟"🚨 وقتـی تو تلویـزیون دیـدم که آقا مـیگفتن: "از بالارفتـن آمـار غصه‌شـون می‌گیـره" هُری دلم ریـخت!😔😭 پ.ن: براشون آرزوی سلامتی و خوشبختی داریم 😊✨💞 | | 🤚🏻 ‌‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#انچه_مجردان_باید_بدانند 🔰برای #ازدواج چهار بلوغ لازم است : ◀️بلوغ فیزیولوژیک ، که فرد از نظر
💞💞💍💍💞💞 ⭕️نكاتي درباره سنتي مسأله دیگری که باید در مطرح شود، برنامه های فعلی و برنامه های آینده است. فعلی تان را کاملاً مشخص نمایید، برنامه های آینده را نیز حتماً مطرح کنید. اگر ادامه تحصیل دارید، این نکته را تذکر دهید. اگر قصد جا به جایی به خارج از کشور دارید، باید از ازدواج مطرح نمایید. اگر جسمانی خاصی دارید و یا قبلاً در زندگی شما اتفاقی افتاده است( نامزدی یا عقدی داشته )آن را نکنید. ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مواجهه نامناسب با اختلافات عقیدتی و مذهبی زندگی مشترکتان را به تباهی می‌کشاند🔥 یکی از مسائلی که ممکن است بعد از ازدواج زوج ها سر آن به مشکل بخورند تفاوت های مذهبی است ازدواج هایی که در آن دو نفر با پیش زمینه های مذهبی متفاوت با هم ازدواج می کنند ، که این روزها بسیار متداول شده است . 🧕اختلافات عقيدتي را ناديده نگيريد 🔥 معصومه پالیزوان ‌❣ @Mattla_eshgh
۲۰ من دبیری ۴۴ ساله از شهر شیراز هستم، در دوران کودکی همیشه شاهد بودم که خانواده های اطرافم که دارای تعداد فرزندان بیشتری هستند، چقدر شاد و با نشاط هستند، به همین دلیل همیشه تعداد بچه های زیادی را برای خودم آرزو می کردم. متاسفانه زمان ازدواج من مصادف شد با کنترل جمعیت، اصلا در اون زمان تعداد فرزند بیشتر از دوتا خیلی بد و زشت بود. وقتی که پسرم ۱۷ ساله و دخترم ۱۳ ساله بود متوجه شدم که نظر مقام معظم رهبری، افزایش جمعیت و تکثیر نسل هست. از طرفی شنیدم که کنترل جمعیت در ایران نقشه غرب بوده. خیلی شوهرم را تشویق کردم، همزمان حجت الاسلام عباسی در سخنرانی برای آقایان ایشان را تشویق به فرزندآوری کرده بودند. در سن ۴۰ سالگی، خداوند سومین فرزند را به ما هدیه کرد. تا پنج ماهگی از همه خجالت می کشیدم، تا بعد از آزمایش های ژنتیک به هیچ کس نگفته بودم حتی به مادرم، برخلاف تصور من همه بسیار خوشحال شدند و استقبال کردند. اقوام و نزدیکان برای من آش می پختند و می فرستادند، همکارهای محترم هم همگی شادی می کردند. از آنجا که از قبل از بارداری نکات ریز نوشته شده در کتاب ریحانه بهشتی و یا کتاب ازدواج مکتب انسان سازی دکتر پاکنژاد را رعایت کرده بودم نگران سلامت فرزندم نبودم خدارا شکر بعد از تولد سومین فرزندم که پسری زیباتر ، آرام تر از فرزندان دیگرم بود، شادی نه تنها به منزل ما بلکه به همه اقوام هم قدم گذاشت، همه دوستش داشتند و از تولدش خوشحال بودند خدا را شکر مرخصی های زایمان هم خیلی خوب و بهتر از سال های قبل هست. اگر چند سال زودتر چنین تصمیمی گرفته بودم حتما الان منتظر فرزند چهارمم بودم. ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت۱۲۱ نگاهش کردم _بله ؟ _بیا اینو بگیر یه چیزی مثل کارت توی دستش بود .. دست
...عشق ۱۲۲ من حتی از بیرون رفتنهای خیلی کممون هم حس خوبی نداشتم هیچ وقت بیشتر هراس و استرس بود که میومد سراغم ... همیشه از نگاه های خیره اش معذب بودم و هزار چیز دیگه که حالابرام معنا پیدا کرده بود هر کدومشون ! درسته شرایط فعلی خیلی سخت بود ولی من دختری نبودم که به این راحتی از پا دربیام اونم بخاطر آدم کثیفی مثل پارسا ! من حتی برای بیتا و خوب شدنش هم دعا می کردم و ته دلم ازش معذرت می خواستم که ندونسته میخواستم به سهم ناچیزش از زندگی امید ببندم ! نمیخواستم مثل آدمهای ضعیف کم بیارم و همه فکر کنند شکست خوردم ... درسته که تجربه خیلی بدی بود اما غیر قابل برگشت نبود ! میشد جبرانش کرد .... خوشبختانه من احساساتم رو خیلی پیش نبرده بودم ... گاهی بعضی از آدمها چوب اینو میخورن که زود تحت تاثیر همه چیز قرار می گیرن و احساساتشون سکان عقلشون رو به دست می گیره اما من تو زندگی از مادرم یاد گرفته بودم که همیشه سعی کنم احساسم رو آخر از همه چیز درگیر بکنم . متاسفانه پارسا مثل شیطون تونست به راحتی گولم بزنه اما خوشحال بودم که نتونست کاری کنه احساسم بر عقلم غلبه کنه و حالا از همه طرف حس شکست رو تجربه کنم من نه عاشق بودم نه دلباخته ... فقط دختری بودم که داشت گول می خورد و ممکن بود هر لحظه توی مرداب بی خبریش غرق بشه اما اونی که هوام رو داشت و از دلم با خبر بود همه چیزایی رو که باید می دیدم گذاشت جلوی چشمم تا زودتر خودم رو نجات بدم ! این فکر باعث می شد تا بعد از هر نمازم سجده شکر برم ... کاری که توی تمام عمرم غافل مونده بودم ازش ! چهارشنبه صبح بود که ساناز اومد پایین و با کلی ذوق و شوق گفت : _وای الی بابا و عمو و حاج کاظم تصمیم گرفتن فردا همگی باهم بریم شمال ویالی عمه مریم .... آخ چه حالی بده دور همی _چجوری تصمیم گرفتن بدون اینکه نظر ما رو بپرسن ؟ _گمشو ... اگه توام مثل بچه آدم خونتون بودی در جریان بودی عزیزم _حالا چه خبره که یهویی میخوان برن شمال ؟ _باهوش ! هر سال ما ده بار میریم ویلا و برمی گردیم مگه تازگی داره ؟! شونه هامو انداختم بالا و گفتم : _من که اصلا حال و حوصله ندارم تا سر کوچه برم چه برسه به شمال _غلط کردی ... از خداتم باشه میری یکم باد میخوره به سرت روحیه ات عوض میشه _برو بابا .. _رفتی ! اصلاالان آمارتو میدم به مادرجون
چیک چیک...عشق قسمت ۱۲۳ طبق معمول سریع صداشو برد بالا و تند تند گفت : _مادرجون یه چیزی به این نوه ناخلفت بگوها ... میگم فردا میخوایم بریم شمال میگه حوصله ندارم من نمیام ! با مشت محکم کوبیدم به بازوش ... مادرجون خندید و گفت : _خوب بچه ام حوصله نداره بره بگرده خوش بگذرونه مگه عیبی داره مادر ؟ عوضش میشینه تو خونه بعضی وقتها راه میره یه دستی به ظرفهای کثیف میزنه ... غذا میخوره میخوابه اوووه ! اینهمه سرش شلوغه دیگه گردش واسه چیشه ؟ پامو کوبیدم زمین و با لج گفتم : _مادرجون ! من گناه دارم جلوی این چاقالو مسخره ام میکنی سانی با دست کوبید تو سرم _بترکی ! تو داری میگی چاقالو مسخره نمیکنی نه ؟ _نخیر ... چیزی که عیان است دیگه گفتنش عیبی نداره ! مادرجون: دعوا نکنید .. الهام امروز میره خونشون لباساشو جمع میکنه ایشالا همه با هم میریم شمال کلی هم خوش میگذره ... همین ! و همینجوری هم شد . رفتم بالا و اول گوشیمو بعد از یک هفته شارژ کردم ... سیم کارت جدید رو گذاشتم توش و شماره هایی رو که حفظ بودم سیو کردم هر چی هم که حفظ نبودم یعنی زیاد واجب نبود دیگه بعدا از سانی می گرفتم ! چند دست لباس برداشتم و رفتم کمک مامان برای جمع کردن وسایل .. همیشه عاشق این مسافرتهای دسته جمعی بودم ولی ایندفعه واقعا حسش نبود . اما از اون جایی که همه اخلاقهای همدیگه دستشون بود نمی تونستم زیاد تابلو بازی دربیارم و مجبور بودم خودم رو همون الهام همیشگی نشون بدم . این بود که می ترسیدم برام سخت باشه و کم بیارم ! صبح بعد از نماز قرار بود راه بیفتیم . نمیدونم چرا همیشه انقدر زود حرکت می کنند حالا مثال اگر بذارن ساعت ۱۰ مثل آدم از خواب بیدار بشیم و بریم نمیشه ؟ والا ... با اخم های تو هم و کلی نق نق مانتو و شالم رو سرم کردم و نشستم روی مبل تو پذیرایی که مثال من حاضر شدم کسی بهم گیر نده احسان که داشت ساک خودش رو میبرد بذاره توی ماشین با دیدن من وایستاد و زد زیر خنده چشم غره ای بهش رفتم _مرض ! چته اول صبحی دلقک دیدی ؟ _دمت گرم خودتم فهمیدی دلقکیا _قیافته ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت ۱۲۴ _آخه عزیزم تو که آرایش میکنی و شال و مانتوت رو ست میکنی بد نیست یه نگاهیم به شلوار و دمپاییت بندازی دوباره زد زیر خنده و رفت ... خاک بر سرم خوب شد گفت ! شلوار صورتی و دمپای تو خونه با مانتوی بیرون ! خودمم خندم گرفت از شاهکارم ... دوباره رفتم تو اتاق و مثل آدمیزاد حاضر شدم ایندفعه ... بر عکس من که کسل و بداخلاق بودم سانی و سپیده و حامد و خلاصه همه تقریبا شاد و شنگول بودن تازه نشسته بودم تو ماشین که احسان با ذوق در رو باز کرد و گفت _یه خبر خوش پرسشگر نگاهش کردم _حاج کاظم نمیاد مامان با اخم گفت : -خجالت بکش بنده خدا بخاطر اینکه بابات و عموت بیان میمونه تهران اونوقت تو خوشحالی ؟ _ای بابا خوب میاد گیر میده دیگه ! نمیذاره ما یه والیبال بازی کنیم دسته جمعی ! _اون که کاری نداره به کسی _همین که هی با تسبیحش راه میره و زیر لب میگه استغفراله ... لا اله الا الله یعنی جمع کنید دیگه ! بابا که داشت آینه ها رو تنظیم می کرد گفت : _پسرم هر آدمی یه اخلاقی داره دلیل نمیشه که تو اینجوری حرف بزنی اونم در مورد حاجی که اینهمه شریفه احسان پوفی کشید و گفت : _حالا ما یه غلطی کردیم اگه اینها ولمون کردن ! بحث رو عوض کردم و گفتم : _حالا چرا نمیای تو ؟ _پاشو بریم تو ماشین حسام عمه بیاد اینجا _چه فرقی میکنه ؟ _اونجا خوبه ساناز و حامدم هستن اگه نیای سپیده میاد فعلا خوابه پیچوندیمش _من نمیام حوصله ندارم _بیا دیگه خوش میگذره _تو برو خوش بگذرون من خوابم میاد _به اسفل السافلین که نیومدی اصلا .. تو لیاقت داری !؟ در رو بست و رفت ... بابا گفت : _خوب چرا نرفتی دخترم ؟ ما که تنها نیستیم عمه ات میاد اینجا _همینجا خوبه راحت ترم دیگه کسی چیزی نگفت ... عمه مریم اومد پیش ما ولی ساناز تو ماشین خودشون موند چون من نرفته بودم . تمام طول راه چشمهام رو بسته بودم و با هندزفری که تو گوشم بود آهنگ گوش می دادم ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت۱۲۵ خیلی جالبه انگار وقتی دلت غم داره آهنگهایی که گوش میدی هم همه غم انگیزه ... شایدم وقتهای دیگه خیلی شادیم و سرخوش بخاطر همینم به معنیه شعرها توجه ای نمی کنیم ... هر چی بود که از آهنگ بعدی خیلی خوشم اومد شایدم صدای خواننده اش به دلم نشست چون چند بار گوش دادم بیا با من مدارا کن که من مجنونم و مستــــم اگر از عاشقی پرسی بدان دلتنگ آن هستــم بیا با من مدارا کن که من غمگین و دل خستم اگر از درد من پرسی بدان لب را فرو بستـــم بیا از غم شکایت کن که من هم درد تو هستم اگر از همدلی پرسی بدان نازک دلی خستــم بیا از غم حکایت کن که من محتاج آن هستــم اگر از زخم دل پرسی بدان مرحم بر آن بستــم مجنـــونــم و مستـــم به پــای تو نشستـــم آخر ز بدی هات بیچاره شکستـــم برو راه وفا آمـوز که من بار سفــر بستــم اگر از مقصدم پرسی بدان راه رها جستـم برو عشق از خدا آموز که من دل را بر او بستم اگر از عاقبت پرســــی بدان از دام تو جستـــم مجنــونــم و مستـــم به پـای تو نشستـــم آخر ز بدی هات بیچاره شکستم مجنــونــم و دستــم بـه دامان تــو بستـم هشیار شدم آخر از دام تو جستم مجـــنــونم و مستـــم ... ‌❣ @Mattla_eshgh
📝آیا امری فردی است یا اجتماعی؟ 🔶جلوه گری در عرصه اجتماع، دیگران را تحت تأثیر قرار می دهد، لذا حقی اجتماعی است نه شخصی... 3️⃣ زیرا ممکن است، مردان متأهل نه چندان مسلط بر نفس، به علت مقایسه زنان جلوه گر با همسر خود، در بسیاری موارد دچار دلسردی از همسران خود شوند؛ همسرانی که گاه طراوت و جوانی خود را به پای این مردان ریخته اند و سختی های زندگی را، مثلاً 20 سال تحمل کرده اند تا زندگی‎شان از آب و گل درآمده، اما اکنون شوهرشان را زنان جلوه گر، هوایی کرده اند و سردی زندگی یا همسر یا را باید تحمل کنند. فرزندان طلاق و ناهنجاری های شخصیتی بعدی آنها هم، که باید جامعه هزینه آن را بپردازد خود موضوع دیگری است... 📌و اینها است نه یک انتخاب شخصی در پوشش! 4️⃣زنان و دخترانی که تسلیم می شوند وارد رقابت شده تا در این میدان کم نیاورند و بتوانند شوهری دست و پا کنند یا آنها هم شوهران زنان دیگر را بفریبند، همانگونه که زنان دیگر شوهران آنها را فریفتند! و این دور باطلی است که روز به روز بر حدّت و شدت مشکلات فوق الذکر می افزاید... 📌و این است نه یک انتخاب شخصی در پوشش! 5️⃣تحریک جنسی و خشونت در سیستم عصبی انسان، مدارهای در هم تنیده ای دارند و افزایش تحریک جنسی سبب افزایش های اجتماعی می شود... 📌و این یک است نه یک انتخاب شخصی در پوشش! 🍃بیایید تسلیم باشیم چه حکم چه غیر آن ✍️ ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#رهایی_از_رابطه_حرام 30 ⭕️ نکته دیگه ای که در بحث ارتباط حرام وجود داره اینه که آدم باید به حق الن
31 🔶 یه سوالی که پیش میاد اینه که آیا بهتر نیست کلا بریم توی یه مکان دور افتاده که دیگه هیچ امکانی برای ارتباط با نامحرم برامون پیش نیاد؟🤔 ⭕️ خیر این کار درستی نیست. به طور کلی هدف خداوند متعال از این که زمینه گناهان مختلف رو برای انسان فراهم کرده این بوده که "انسان با مدیریت علاقه های خودش بتونه قدرتمند بشه". اگه قرار بود که انسان هیچ دسترسی به هیچ حرامی نداشته باشه که دیگه نیازی به خلقت انسان نبود! فرشته ها این مدلی هستند. ✅ هنر اینه که ادم توی جامعه زندگی کنه و از خودش کنه تا بزرگ و قوی بشه. ☢️ مثلا شما هر یک باری که از پیام دادن به نامحرم خودداری میکنی یا از دیدن عکس مستهجن چشم پوشی میکنی یا هر گناهی رو بی خیال میشی یه درجه به "قدرت روحی" تو افزوده میشه... خدا خیلی باحال تر و با کلاس تر و حکیم تر از اونی هست که ما فکر میکنیم! ⭕️ خدا معطل این نیست که ما صرفا فقط کارای خوب کنیم! بلکه دنبال این هست که ما به "قدرت روحی" برسیم. 👈🏼 داشتن قدرت روحی مهم ترین علامت رشد معنوی انسان هست. بله انسان تا یه حدی باید زمینه های گناه رو در اطراف خودش از بین ببره. مثلا اگه کار ضروری ندارید از نصب کردن تلگرام و اینستاگرام خودداری کنید. اما اینکه دیگه کلا همه چیز رو کنار بذارید و هیچ زمینه ای برای گناه نباشه اولا امکانش نیست و ثانیا درست هم نخواهد بود و موجب رشد انسان هم نخواهد شد.. ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
شال ساده مجلسی 🌾با نگاه کردن به تصویر به راحت بودن این مدل از بستن شال پی می‌برید. ابتدا شال را سر می‌کنید و یکی از سمت‌های شال را در کنار گوش محکم می‌کنید و سمت دیگر را در زیر چانه محکم می‌کنید. حال باقی مانده آن قسمت که در زیر چانه محکم کردید را به پشت گردن برید و از سمت دیگر شانه به جلو بیاورید و محکم کنید. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت۱۲۵ خیلی جالبه انگار وقتی دلت غم داره آهنگهایی که گوش میدی هم همه غم انگیزه ...
...عشق ۱۲۶ وقتی وایستادیم برای خوردن صبحانه به سختی چشمهام رو باز کردم و از ماشین پیاده شدم ... رفتم یه گوشه زیر انداز نشستم سانی هم اومد کنارم نشست _خوبی الی ؟ سرم رو تکون دادم _هنوز نیومده بیرون اخمهات انقدر تو همه خدا آخر عاقبتمونو به خیر کنه! _هنوز نیومده بیرون بهت میگم که من نمیتونم الکی بگم و بخندم! توقع بیخود نداشته باش _کی گفت بخندی حالا ؟ من میگم یه جوری رفتار کن که کسی بهت شک نکنه ! یه نیگاه به بقیه کن ببین چقدر شاد و خوشحالن اینها خانواده من و تو هستن ... وقتی میخندن ما هم می خندیم وقتی هم خدایی نکرده غم دارن ما هم دلمون غصه دار میشه عزیزم توام سعی کن الان بزرگترین دغدغه ات همین خانوادت باشن ... نه آدمهایی که حتی یه سر سوزن به فکر ناخوشی خانوادشون نیستن اون پارسا که ارزش غصه خوردن نداره می دونم مشکلت اینه که نمیتونی از خطایی که کردی به این راحتی ها بگذری ولی الهام خانوم اگر خدا دوستت نداشت می تونستی راهی رو که انتخاب کردی تا تهش بری وقتی خوردی به بن بست تازه بفهمی که چه خبطی کردی و برگشتی در کار نیست اما حالا که خدا دستتو گرفته ... خودش خواسته برگردی سمتش پس چرا انقدر خودتو اذیت می کنی ؟ _حرفات قشنگه ولی نه برای من ! من و تو با یه ایمان و اعتقاد بزرگ شدیم پس خواهشا سعی نکن واسه اروم کردن دل من الکی بهونه بیاری من خودم می دونم الان در نظر تو و حسام چقدر منفورم و بی ارزش ! _واقعا اینه که تو رو اذیت میکنه ؟ اولا من یه عمری باهات بزرگ شدم می دونم عقل درست حسابی نداری و می دونم دلت خیلیم از من پاکتره ... هر آدمی خطا میکنه خود خدا گفته انسان جایزالخطاست ! تو که فرشته معصوم نیستی که ! دوما تو لازم نیست به ذهنیت حسام هم فکر کنی ... اون از من و تو هم عاقلتره خودش می دونه چجوری فکر کنه اگر یه ذره شخصیت تو در نظرش عوض میشد جواب سلامتم نمی داد که در اون صورتم نباید برای تو مهم می بود ! به تمسخر گفتم : _چه جالب ! ببین چقدر نگاهت به من ترحم آمیزه که میخوای منکر همه اونی که تو دلته بشی _مگه تو می دونی چی تو دل منه ؟ ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت ۱۲۷ _نه نمی دونم ... ولی ساناز جان من بدم میاد بخاطر اینکه یه وقت افسردگی نگیرم یه جوری حرف بزنی که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده همین خانواده ای که میگی همه زندگیه من هستن اگر فقط از ماجرا بو ببرن چه برخوردی با من دارن ؟ هان ؟ ایناست که داره خوردم میکنه و عذابم میده نه اون پارسای لعنتی _می دونی فرق من و تو چیه الی ؟ این که تو همونطوری که بر خلاف من عاقبت اندیش نیستی خیلیم کم صبری ! من نمیگم اتفاقی که برای تو افتاد یه چیز ساده بوده و اصلا مهم نیست میگم تو می تونستی با یه تصمیم درست کاری کنی که حالا این وضعت نباشه اما خوب خودت خواستی آدم باید مرد باشه و پای خواسته هاش وایسه ... تصمیمت غلط بود شکست خوردی خوب عیبی نداره به خودت کمک کن تا بتونی همون الهام شاد قبلی بشی با این تفاوت که حالا یه دید بازتری نسبت به همه چیز و همه کس داری مطمئن باش خدا توی همه کارهاش حکمتی گذاشته که من و تو ازش خبری نداریم ... حکمت این دوستی نا سرانجام هم بلاخره یه روزی برات روشن میشه ... ببین کی گفتم ! حرفهاش که تموم شد نموند که جوابی بهش بدم بلند شد و رفت کمک بچه ها که داشتند وسایل صبحانه رو می گذاشتن توی سفره راست می گفت ... من الهام شاد و سرحال همیشگی رو دوست داشتم ... همونی که همه جلوی زبونش کم می اوردن فقط اون موقع یه ایراد بزرگ داشتم اونم همین بود که همیشه عجول بودم و آتیشی ... که همینم کار دستم داد دوست داشتم برگردم به شخصیت قبلیم منتها با یکم عقل بیشتر ! با صدای حامد از فکر اومدم بیرون _الهام خانوم تشریف بیارید صبحانه اگر افتخار میدین البته ! می خواستم محل نذارم که چشمم افتاد به سانی که انگار منتظر بود تا مثل همیشه زبون درازی کنم .... به حامد گفتم _تو که دست به سیاه و سفید نزدی چرا ادای خدمتکارا رو در میاری ؟ _راست میگیا ! منم رو سر شما تاجی نمی بینم که ادای ملکه ها رو درآوردی اونجا نشستی ! _چشم بصیرت میخواد که تو نداری ... می خواست جواب بده که حسام دستشو کشید و نشوندش کنار خودش _باز تو چشم بابا رو دور دیدی افتادی به مردم آزاری ؟ حامد : قربون قدرت خدا برم اگه حاجی هم دست از سر ما برداره دو روز .. تو خوب بلدی جانشینی کنی ! احسان :بچه های بی مخی مثل تو همیشه باید تحت نظر باشن تا یه گندی نزنن حامد : خون میکشه داداش ! بچه حلال زاده به پسر داییش میره طبق معمول کل کل بچه ها باال گرفت و ساناز و سپیده و حتی من هم شروع کردیم اذیت کردن دیگه بزرگترها عادت کرده بودن و کسی باهامون کاری نداشت ... برای قدم اول خیلی خوب بود ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت حس می کردم این سفر میتونه روحیه ام رو عوض کنه ... وقتی وسایل رو جمع کردیم و داشتیم می رفتیم سمت ماشین دست سانی رو کشیدم و محکم بغلش کردم _سانی عاشقتم ... میخوام بشم همون الهام قبلی کمکم کن خندید و کنار گوشم گفت : _الهام بی عقله ؟ _نه دیگه اون الی مرد ... میخوانم درست بشم _خدا از دهنت بشنوه ... راستی این چرت و پرتایی که من گفتم انقدر موثر بود ؟ _شاید باور نکنی ولی آره !! _دمم گرم ! منو اینهمه توانایی محاله حالم بهتر بود ... خوشحال بودم که خانواده ی بزرگم همیشه حامیم هستن ... تا وقتی اونها رو داشتم دیگه نباید احساس تنهایی می کردم . نزدیک ظهر بود که رسیدیم ... دلم برای ویلای سرسبز و قشنگ عمه تنگ شده بود ... حتما ایندفعه هم مثل همیشه خوش میگذره من و سانی و سپیده وسایلمون رو گذاشتیم توی یه اتاق و حسام و احسان و حامد هم مثل همیشه یه اتاق رو شریک شدند . ما عادت داشتیم به اینجور تقسیم بندیها ! سپیده یه چمدون کتاب تست و کمک آموزشی آورده بود و خیلی جدی تصمیم داشت توی فضای باز بشینه و تستهای عقب افتاده اش رو بزنه من و سانی کلی دستش انداختیم .... سعی می کردم از بچه ها جدا نشم وقتی توی جمع بودم حواسم پرت بود و همه چیز بهتر از قبل بود بعدازظهر رفتیم کنار دریا ... من که همیشه از آب می ترسیدم روی شن های کنار ساحل نشستم و با یه تیکه چوب شروع کردم نقاشی کردن ولی همه تقریبا رفته بودن تو دریا و خوش می گذروندن ساناز هر چقدر اصرار کرد نرفتم توی آب ... قرار بود فردا صبح زود بریم جنگل ... یه جایی تقریبا نزدیک ویلا که همیشه می رفتیم و من عاشقش بودم چون یه جای رویایی بود با وجود چشمه ای که داشت ... از اونجایی که ما دخترا شب خیلی دیر خوابیدم و همش داشتیم حرف می زدیم صیح از همه دیر تر بیدار شدیم و مجبور بودیم سریع آماده بشیم من مانتو شلوار کتون خاکی رنگمو پوشیدم چون خیلی راحت بود ... شال سفیدم رو با کفش اسپرت سفیدم ست کردم و رفتم پایین . سپیده با دیدنم گفت : _الی امروز خوشگل شدیا ! بزنم به تخته رنگ و روت وا شده ! ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت ۱۲۹ خوب بود حداقل یکم اعتماد به نفسم رفت بالا ... هوای صبح و دیدن درختهای تنومند و گل های قشنگ و طبیعت محشر اونجا بهم کلی روحیه داد ... دلم می خواست یکم بشینم و تو آرامش همه جا رو خوب نگاه کنم . بچه ها همون اول پراکنده شدن و رفتن پی بازی و شیطونی ... ولی من در مقابل اصرارهای سانی مقاومت کردم و رفتم کنار چشمه زیر یه درخت نشستم و پاهامو دراز کردم ... کلاه حصیری رو که با خودم آورده بودم گذاشتم روی سرم و کشیدم پایین که آفتاب به چشمام نخوره و رفتم توی خیاالتم . شنیدن صدای آب خیلی قشنگه مخصوصا وقتی که چشمهات رو ببندی . البته باید قبلش به یکی بسپری که یه وقت از دست نری ! نمی دونم چقدر گذشته بود که با شنیدن یه صدایی چشمهام رو باز کردم سرم رو آوردم بالا که دیدم انگار گردنم خشک شده ... آفتاب هم تیزتر شده بود . به ساعت مچیم نگاه کردم و ماتم برد ... من 3 ساعت اینجا خوابیده بودم !؟ پس چرا کسی صدام نکرده تا الان ؟! خوبه اینجا فسیل نشدم ! صدای حسام رو شنیدم _کسی نیست اینجا یعنی ؟ دارم براتون ! کلاهمو یکم دادم بالا و برگشتم ببینم چه خبره ... هیچ کسی نبود کنار وسایل ... فقط حسام یکم دورتر نشسته بود و داشت نمی دونم چیکار میکرد . بلند شدم و مانتوم رو با دست تکون دادم ...کش و قوسی رفتم و با یه خمیازه بلند رفتم طرفش ... سایه ام که افتاد کنار دستش سرشو بلند کرد و با دیدنم لبخند زد ... داشت زغال باد میزد برای درست کردن جوجه کباب ناهار حسام : تو کجا بودی ؟ نشستم و گفتم : _کنار چشمه نشسته بودم خوابم برده بود سرشو تکون داد و دوباره شروع کرد باد زدن _خسته نباشی ... جوونم جوونای قدیم ! _شما جوون قدیمی ؟! _نیستم ولی دیدم که ... همین دایی های خودم فکر میکنی رفتن کجا ؟ یه دید به اطراف زدم و شونه هامو انداختم بالا _نمی دونم والا ! ‌❣ @Mattla_eshgh
📌 🌅 🔆 به سینه تا نفسی هست بیقرار تو ام 🙏 یا صاحب الزمان 🖼 ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
💠⚜💠⚜💠⚜💠 ⚠️هیچ کس به من نگفت😔 3⃣2⃣قسمت بیست و سوم 😔هیچ کس به من نگفت: که در زمان غیبت نباید از شما
💠⚜💠⚜💠 ⚠️هیچ کس به من نگفت😔 4⃣2⃣قسمت بیست و چهار 😔هیچ کس به من نگفت: که می‌شود برای سلامتی شما صدقه داد و صداقت را ثابت کرد که ما صادقانه و بی ریا، شما را دوست داریم💖 نه برای نانی و نامی که می‌خواهیم نباشد، آن نان و نامی که ما را از شما دور کرده و به جان یکدیگر انداخته است. 👈نمی دانستم که هر روز با صدقه‌ای که می‌دهم و سلامتی شما را با آن نیّت می‌کنم، چه یادی را از شما زنده کرده ام و چه عرض ارادت ناچیزی را به محضر اربابم پیشکش نموده ام. 😢به ما نگفتند که سلامتی شما از سلامتی همه، حتی نزدیکترین کسانم هم مهمتر است و نشانهٔ ایمان است که فرزندان پیامبر را بر هر چه داریم و نداریم مقدم سازیم و من این نشانه را نداشتم. اصلاً کسی نگفت که باید اینگونه باشم، آن هم در آن دوران ظرافت🌷 و لطافت نوجوانی که آمادگی هر ایثاری فراهم است. ✅اما حالا می خواهم تمام وجودم که به صدقه سر شما حیات دارد، صدقه لحظه‌ای از عمر پربرکت شما باشد و تمام وجودم وقف شما گردد.😊 📘کتاب "هیچکس به من نگفت" ✍نویسنده: حسن محمودی 24 ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
🔴پشت‌پرده نفوذ قهرمان صهیونیست‌ها به شبکه نمایش خانگی/ کودکان ما از «استر» و جشن «پوریم» چه می‌دانند؟ 🔹چندوقتی‌ست انیمیشنی به اسم «داستان سبزیجات» که دارای چندین فصل است، در شبکه نمایش خانگی و سایت و نرم‌افزارهای مطرح نمایش فیلم در حال پخش است. 🔹نکته جالب درباره این انیمیشن این است که با آشنایی حداقلی از تاریخ، اسامی یکی از این فصل‌ها به نام «استر» توجه هرکسی را به خود جلب می‌کند. 🔹دیدن قسمتهایی از انیمیشن و جستجویی ساده پیرامون داستان و سازنده ما را با یک انیمشن که حرفهای بسیاری برای گفتن دارد روبه‌رو می‌کند. 🔹در صحنه پایانی این انیمیشن «استر» یک منجی معرفی می‌شود که قوم خود {یهودیت} را از زیر ظلم و ستم هیمن {ایران} نجات داده است. 🔸یکی از جشن‌های مقدس و بسیار مهم صهیونیست‌ها جشن «پوریم» است. صهیونیست‌ها هرساله این جشن را به احترام دو شخصیت مقدس خود یعنی «استر» و «مرده خای» و به مناسبت فاجعه قتل عام گسترده ایرانیان و قتل «هامان» وزیر ایرانی خشایارشاه، به تحریک استر، زن یهودی خشایارشاه برگزار می‌کنند. ‌❣ @Mattla_eshgh
🔹برای اینکه رانت‌خور حرفه‌ای باشید و از سفره‌ی مردم، جیب‌تان پر شود باید؛ خودکفایی گندم و تولید بنزین را مسخره کنید... به مخالفانِ واردات، فحش کاسبِ تحریم بدهید... از لزوم ارتباط با جهان حرف بزنید... و با عمله‌هایتان در رسانه و شبکه‌های اجتماعی، حجاب و کنسرت و استادیوم را به مسئله‌ی جامعه تبدیل کنید! 💬دانشطلب 🔸کمر خصوصی‌سازی را آن یکی شکست! کمر پوشاک را دختر آن یکی شکست! کمر بنزین را شوهر آن یکی شکست! کمر دارو را دختر آن یکی شکست! کمر مسکن را هم آن یکی شکست! کمر ارز را برادر آن یکی شکست! و... کمر خودکفایی گندم را هم حجاریان شکست! بنویسید اصلاح طلبان، بخوانید ویرانگران ایران! 💬علیرضا گرائی ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت ۱۲۹ خوب بود حداقل یکم اعتماد به نفسم رفت بالا ... هوای صبح و دیدن درختهای تنو
چیک...عشق ۱۳۰ _منم نمی دونم ! تا صحبت نهار شد همشون فلنگو بستن ...فقط دارم به این فکر می کنم که چجوری هماهنگ بودن سه سوت غیبشون زد !جوون قدیمن دیگه ! خندم گرفت راست می گفت اینجور وقتها بابا و عمو خوب بلد بودن جا خالی بدن ! _خوب من که هستم کمکت می کنم _این کارا مردونست مگه تو بلدی ؟ _وا ! آشپزی که کار خانوماست _کباب درست کردن چی ؟ _این که کباب نیست جوجه کبابه ! _چه فرقی داره ؟ _خوب اینو فقط میزنی به سیخ میذاری رو آتیش دیگه راحته _خوب حالا که راحته پس بفرما _چیکار کنم ؟ _سیخشون کن تا من بپزم _باشه معلوم بود امروز روی دنده ی شوخیه چون رفته بود رو اعصاب من .. مدام می گفت این سیخ سنگینه .. اینو سبک زدی چرا انقدر فاصله میذاری مگه تا حالا سیخ جوجه ندیدی؟! اعصاب نداشتم اینجوری نمیشد .. سیخ رو گذاشتم سرجاش و گفتم : _اصلا من بلد نیستم خودت درست کن ! _ای بابا چه زود جا زدی ... چای چی بلدی بریزی؟ _به لطف احسان اینو خوب بلدم.. میخوای ؟ _اگه بیاری که شرمندمون میکنی ! _الان میام رفتم از توی سبد دو تا لیوان برداشتم و گذاشتم توی سینی کوچیک با یه قندون قند و فلاسک چای رفتم پیش حسام . چند دقیقه ای بود که توی سکوت من چای می خوردم و اونم داشت کارشو می کرد داشتم به این فکر می کردم که الان مامان منو ببینه اینجا چیکار میکنه ؟ کلا روی رفتارام با حسام حساس بود نمی دونم چرا ... شاید بخاطر سخت گیریهای حاج کاظم بود ! با صدای حسام از فکر اومدم بیرون ... _الهام دوست داری بری سرکار ؟ با تعجب نگاهش کردم ..!وقتی دید ساکتم گفت : _البته کار با کار فرق داره ! اینجایی که من برات پیدا کردم همه جوره مطمئنه ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک...عشق قسمت ۱۳۱ مطمئن ! من دیگه حتی به خودمم اطمینان نداشتم ... از جام بلند شدم و گفتم : _خیلی ممنون ولی من دیگه نمی خوام کار کنم ... هیچ وقت ! با آرامش گفت : _چرا ؟ چون یه بار اشتباه کردی و به غلط به یکی اطمینان کردی حالا فکر می کنی همه جا ... نذاشتم حرفشو کامل کنه و با پرخاش گفتم : _چون یه بار یه غلطی کردم که فکر نمی کنم حالا حالا ها بتونم فراموشش کنم ... حاضرم همه عمرمو بشینم تو خونه و پامو بیرون نذارم ! _خوب کاری میکنی که فراموش نمی کنی . آدم نباید خطاهاش رو یادش بره چون هر بریدگی اشتباهی که توی مسیر بری باعث میشه تا دفعه بعد حواست شش دانگ جمع باشه که یه وقت جاده اصلی رو با فرعی های الکی اشتباه نگیری ولی خطا برای همه هست نه فقط تو ... نمی خوام چیزی بگم در مورد اون شرکت نحس ولی اینجا رو خیلی وقته که برات زیر نظر دارم از هر لحاظی هم خوبه هم مطمئنه هم به رشته تحصیلیت می خوره فکراتو بکن ... اگر دوست داشتی بهم بگو تا رفتیم تهران توی اولین فرصت بریم ببینی ... خیلیها هستن که منتظرن تو کنار بکشی و برن برای کار دیگه خود دانی .. از ما گفتن بود ! بلند شد و سینی جوجه ها رو برداشت که بره .... من واقعا وظیفه داشتم برای همه لطف هایی که این چند وقته در حقم کرده بود ازش تشکر کنم ... از دعوایی که با پارسا بخاطر من کرده بود تا خرید سیم کارت و پیدا کردن یه کار جدید و ... قبل از اینکه خیلی دور بشه صداش زدم _حسام ؟ برگشت و منتظر نگاهم کرد ... با خجالت سرم رو انداختم پایین و گفتم : _من ... برای همه برادری هایی که این چند وقته در حقم کردی واقعا ازت ممنونم ... حتما جبرانش میکنم با نگاه نافذش گفت : _همیشه دوست داشتم که یه خواهر داشته باشم و براش برادری کنم .... اما ندارم متاسفانه ! این کارا هم لطف نبود ... وظیفه بود دختر دایی دوباره به راهش ادامه داد ... نتونستم معنی حرفش و نگاهش رو بفهمم ! اینکه گفت خواهری نداره و وظیفش بوده یعنی چی ؟! اون روزم تموم شد ولی فکر و خیال من تا شب قبل از خواب هم تمومی نداشت ... حرفهای حسام و پیشنهادش برای کار جدید شدیدا ذهنم رو درگیر کرده بود . ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت ۱۳۲ سفر خوبی بود ولی زود 2 روز تموم شد و با کلی خاطرات خوش برگشتیم سر زندگی هامون . با ساناز مشورت کرده بودم و به این نتیجه رسیدیم که ایندفعه هم به حسام اعتماد کنم و حداقل برم ببینم چه کاریه که برام پیدا کرده ! یعنی بیشتر حس کنکجاویم بود که ترغیبم کرد تا بهش زنگ بزنم و بگم که موافقم ! قرار بود یکشنبه خودش بیاد دنبالم و با هم بریم .. مامان اولش مخالف بود می گفت تازه از افسردگی بعد از مرگ همکارت اومدی بیرون دوست ندارم دوباره بری و یه مشکل جدید پیدا کنی ... اما خوب طبق معمول وقتی اسم حسام اومد وسط بی چون و چرا قبول کرد و گفت خودش با بابا صحبت میکنه . ساعت 3 بعدازظهر بود که حسام اومد دنبالم ... بر عکس دفعه قبل خیلی ساده لباس پوشیدم و تصمیم گرفتم برخورد خشکی داشته باشم حتی نمیدونستم چه جایی قراره بریم ! یه اخلاق مزخرف حسام همین بود که بعضی وقتها زیادی سکوت میکرد و اصلا اطلاعات زیاد نمی داد ... وقتی هم ازش چیزی می پرسیدی می گفت : _من دوست ندارم یه پیش فرضی بدم که ممکنه با واقعیت متفاوت باشه ... هر آدمی ذهنیت و درک متفاوتی داره . بنابراین خودش باید توی شرایط قرار بگیره ، تصمیم بگیره و انتخاب کنه ! توی سکوت کامل جلوی یه پارک نگه داشت ... با تعجب به اطراف نگاه کردم ! حتما توقع داره نگهبان پارک بشم از اینا که نمیذارن بچه ها بشینن توی چمن ! از این فکر خندم گرفت و گفتم : _اینجاست ؟ پیاده بشیم ؟ _آره همینجاست .. بیا پایین کیفم رو انداختم روی شونه ام و پیاده شدم ... چه پارک قشنگ و خلوتی بود . _حسام اینجا نزدیک محل کار خودت نیست ؟ _چرا اتفاقا خیلی نزدیکه ...شاید ۳۰ دقیقه فاصله باشه _قراره من تو پارک کار کنم ؟ _چقدر تو عجولی ! بفرمایید .. اینجا اونجاست که شما می خوای کار کنی به جایی که اشاره کرد نگاه کردم .. کتابخونه ! وای چقدر من خنگم گفته بود که به رشته تحصیلیت می خوره ها بازم من نفهمیدم که کتابداری منظورشه ! _حسام کدوم کتابخونه ای اینجوری نیرو می گیره آخه ؟ اینها همه باید از سازمان استخدام کنند _دیگه منو دست کم نگیر دختر دایی ! ما همه جا آشنا داریم حالا بیا بریم که دیر شد از محیط آروم کتابخونه همیشه خوشم میومد ... از در که رفتیم تو یه سالن نسبتا وسیع بود با چند تا صندلی و یه میز بزرگ ... _تو بشین من الان میام _باشه ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت ۱۳۳ نشستم و یکم دید زدم .. می تونستم بگم محیطش واقعا عالیه ... از اون جاهایی بود که بهت انرژی مثبت میده حداقل من که اینجوری حس کردم چند دقیقه ای نشسته بودم که حسام با یه خانوم چادری اومدن پیشم . به احترام خانومه وایستادم و سلام و احوالپرسی کردیم نشستیم پشت میز _من کتایون فروزان هستم عزیزم .. مدیر اینجا _خوشبختم خانوم فروزان _منم همینطور خانوم فروزان زودتر از اونی که فکر می کردم به دلم نشست ! از چهره اش معلوم بود که مهربونه ... فکر کنم بالای 23 سال بود یکم از تحصیلاتم و دوره های کارآموزیم و چیزای دیگه پرسید بعدم کلی با هام حرف زد و توضیح داد بخاطر اطمینانی که به حسام داره رو من حساب میکنه شماره ام رو همراه با مدارکی که حسام قبال بهم گفته بود ببرم ازم گرفت و گفت منتظر تماسش باشم از کتابخونه اش خیلی خوشم اومده بود .. یه جورایی انگار زیادی آرامش داشت . مخصوصا که کارمند مردی نداشت و کل کتابخونه دست دو تا کتابدار بود یعنی فروزان و احتمالا در آینده نزدیک من ! روم نشد که بلند بشم و برم تو مخزن یا اتاق مرجع و سالن مطالعه یه دوری بزنم و فضولی کنم ... ترجیح دادم بذارم برای وقتی که اومدم اینجا رسما برای کار ! توی ماشین از حسام پرسیدم _این خانومه رو از کجا می شناسی حسام ؟ _با شوهرش مجید دوستم .. البته هم دوست ِ هم همکار . _یعنی ازدواج کرده !؟ _پس نه مجید قراره در آینده شوهرش بشه ! _آخه بهش نمی خورد _حالا ! فکر کنم همین امروز فردا بهت زنگ بزنه ... چون چند وقتی هست دنبال یه نیروی کار جدیده اینو مجید بهم گفته بود توام که همه جوره شرایطش رو داری _اوهوم ! از محیطش خیلی خوشم اومد ... _فقط ساعت کاریش بده ها ! از کار قبلیت بیشتره _مهم نیست . اما مسیرش یکم بده ها _اشکالی نداره .یاد میگیری چجوری بیای _امیدوارم ! ‌❣ @Mattla_eshgh