چیک چیک...عشق
قسمت ۱۴۳
_خوب شاید نداشته باشیم اسم نویسنده اش چیه ؟
دفترش رو داد بهم ، با دیدن انتشاراتش مطمئن شدم که باید باشه توی مخزن ،بلند شدم و گفتم :
_میرم تو مخزن یه نگاهی بندازم خواستی بری بیا پیشم
_دستتون درد نکنه پس میرم سالن مطالعه
_باشه عزیزم
رفتم توی مخزن تو قسمت ادبیات ، هنوز کامل نتونسته بودم به چم و خم اینجا آشنا بشم یکیش همین بود که اسم
بعضی از کتابها توی سیستم نبود !
معلوم نیست این کتابدار قبلیه عاشق بوده یا چی !؟
پیداش کردم با خوشحالی کشیدمش بیرون و نگاهش کردم ، صدای پاشنه ی کفش کتی داشت نزدیک میشد ، گفتم
:
_کتی جون چرا این کتابها توی سیستم وارد نشده ؟ فکر کنم یه بازبینی بکنیم بد نباشه
_خانوم صمیمی این اقا با شما کار دارن
با تعجب سرم رو آوردم بالا ببینم کیه که کتی تا توی مخزن آوردش !
از دیدنش اونم توی کتابخونه اونقدر دگرگون شدم که حس کردم فشارم به زیر صفر رسید . کتاب با صدای بدی از
دستم افتاد
کتایون با شک نگاهم کرد و گفت :
_چیزی شده ؟ اگر ...
اشکان با لبخند بهش گفت :
_فکر می کنم خانوم صمیمی از دیدن ناگهانیه من تعجب کرده باشن باید از قبل هماهنگ می کردم
عذر میخوام الهام خانوم می تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم ؟
بیشتر از این نگاه کتایون رو منتظر نذاشتم و با اشاره گفتم مشکلی نیست . چیزی نگفت و رفت
با سستی نشستم روی پا و کتاب رو برداشتم . کفش های اسپرتش جلوی چشمم ظاهر شد
_خوبین ؟
شنیدن صداش و حتی دیدن ریختش منو یاد اتفاق های بده چند وقته پیش مینداخت . نمی دونم با چه رویی بلند
شده با این قیافه همیشه فشن اومده اینجا !
اصلا چجوری فهمیده من کجا کار می کنم !؟
اخم هام شدیدتر از قبل شد بلند شدم و با صدایی که می لرزید ولی سعی می کردم جدی باشه و خشن گفتم :
_بفرمایید بیرون
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۱۴۴
_من با بدبختی اینجا رو پیدا کردم .... برای زدن حرفایی اومدم که خیلی روشون فکر کردم
خواهش می کنم بهم فرصت گفتنشو بدید
متاسفانه جلوی راهم رو گرفته بود و نمی تونستم برم بیرون ، هوای مخزن انگار خیلی برام کم بود
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
_من نمی خوام هیچ چیزی در مورد دوستتون یا هر چی که مربوط بهش باشه بشنوم . برام مهم نیست که اینجا رو
چجوری پیدا کردین پس خواهش می کنم سریع تر از محل کارم برید و دیگه هم نیاید اینجا .
_ولی حرفای من هیچ ربطی به اون به قول شما دوست نداره ! در ضمن مطمئن باشید بعد از گفتن حتما از حضورتون
مرخص میشم فقط چند دقیقه
برگشتم تا نتونه نگاه مرددم رو ببینه ، خدایا چرا این کابوس دست از سرم برنمی داره !
آروم گفتم : می شنوم
در واقع می خواستم زودتر شرش کم بشه ...
_شما که توقع ندارید اینجا توی محیط کار و جلوی همکارتون صحبت کنیم ؟
با عصبانیت برگشتم سمتش و گفتم :
_من اصلا توقع ندارم که با شما صحبت کنم!
_حالا چرا عصبی میشین ؟ خوب میریم توی همین پارک
_من با شما حرفی ندارم آقا !
جوابی نداد ... رفتم طرفش ، از بوی عطر تندش سرم گیج رفت . خودشو کمی کنار کشید تا بتونم رد بشم
با قدم های تند رفتم سمت میز کارمون کتایون هنوز هم با نگاه مشکوک نگاه می کرد .
خیلی آروم گفت : مزاحمه ؟
با شنیدن اسم مزاحم یاد پیام های این چند روزه افتادم ، با شک به اشکان نگاه کردم که هنوز منتظر وایستاده بود .
اگر خودش باشه چی !؟ اومد نزدیک و گفت :
_من بیرون منتظرتون هستم . با اجازه خانوم از دیدارتون خوشحال شدم
کتایون به احترامش بلند شد و خداحافظی کرد . خیلی زرنگ بود که از قصد جلوی همکارم گفت بیرون منتظرمه !
یه جورایی دستمو گذاشت تو پوست گردو ، حالا اگر نمی رفتم کتی مشکوک میشد ... دودل بودم نمی دونستم چیکار
کنم!
شاید اگر نرم بازم بیاد سراغم ... روی عقلم پا گذاشتم و بلند شدم ...
چادرمو برداشتم و گفتم :
_من الان میام
_باشه برو عزیزم
روی یکی از صندلی های پارک نشسته بود که اتفاقا خیلیم از کتابخونه دور نبود . بازم مثل همیشه از استرس
انگشتامو شکستم و رفتم طرفش
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۱۴۵
می خواستم عکس العملش رو با دیدن چادرم ببینم ، اگر براش عادی بود که معلوم میشد همون مزاحمه چند
روزست
ولی وقتی نگاهه پر از تعجبش روی چادرم چند بار چرخید تقریبا مطمئن شدم که اشتباه کردم !
بلند شد و مبهوت گفت :
_نمی دونستم انقدر عوض شدین
با غیظ و بدخلقی گفتم :
_براتون مهمه ؟ گرچه فکر نکنم این نوع از تغییرات خوشاینده شما و دوستانتون باشه !
_میشه بشینیم و حرف بزنیم ؟
بدون بحث نشستم و منتظر شدم تا دهنه نحسشو باز کنه .
_ببخشید می دونستم نباید بیام اینجا و مزاحم کارتون بشم ولی باور کنید نتونستم بیشتر از این تحمل کنم یعنی نشد
من به سختی و با کلی زرنگی آدرس محل کار جدیدتونو پیدا کردم که حالا گفتن نداره .. چند روزی بود که می خواستم بیام پیشتون
البته می تونستم زنگ بزنم و بگم ولی حضوری حرف زدن رو ترجیح میدم
راستش حالا که اینجام برای اولین بار در مقابل یه خانوم نمی دونم که چجوری بگم اونی رو که می خوام بگم !
با اخم پریدم وسط حرفش و گفتم :
_خواهشا هر چی هست و هر جوری هست بگید چون من کلی کار دارم
_البته من اصولا اختیار زبونم به دلمه نه عقلم ! ولی خوب انگار ایندفعه کلا فرق می کنه چون اگر بخوام حرف دلمو
بزنم شما ازم می رنجید
وگرنه حتما همون اول که دیدمتون بهتون می گفتم که چقدر با این چادر و با اینهمه اخم ملیح تر و خواستنی تر از
قبل شدین .
با شنیدن حرفش یخ کردم ! دلم آشوب شد ... نمی دونم چرا یاد حرفای پارسا افتادم وقتی که ازم تعریف می کرد و
در واقع پشت نقاب ساختگیش قصد گول زدنمو داشت
بلند شدم که سریع فهمید می خوام برم، اومد جلوم وایستاد و دستاش رو باز کرد
_معذرت می خوام واقعا ، گفتم که اختیار زبونم دسته دلم ِ نه عقلم ناراحت نشین
_تو رو خدا منو بیشتر از این یاد پارسای لعنتی ننداز آقای نسبتا محترم ! من واقعا اعصاب ندارم نمی خوام به چرت و
پرتای شما هم گوش بدم از سر راهم برو کنار
_فقط چند دقیقه الهام خانوم
_گفتم از سر راهم ...
نذاشت ادامه بدم تقریبا با داد گفت :
_اونی که سر راه وایستاده تویی نه من !
از ترس چند قدم عقب رفتم .... ادامه داد :
_خستم کردی ، باعث شدی حالم از خودم بهم بخوره کاش اصلا پامو نمی ذاشتم اینجا و نمی دیدمت
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📌 #طرح_مهدوی 🔹 طاقت اُمّت جدّت به خدا طاق شده / آهِ خونینجگران، شعلهی آفاق شده 🙏 اللهم عجل لولیک
پستهای روز شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👇
هر صبحِ خدا یک غزل از
دفتر عشق ست🌼🍃
سرسبزترین مثنوی
از منظر عشق ست
هر صبح سلامی
به گل روی تو زیبا
چون یاد گل روی تو
یادآور عشق است🌼🍃
"سلام صبحتون بخیر"
" شروع هفته تون پر برکت "🌼🍃
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
💞💞💍💍💞💞 #انچه_مجردان_باید_بدانند ✅ #سن_ازدواج باید #اذعان داشت که شرایط و موقعیت متفاوت هر فرد با
💞💞💍💍💞💞
یک #تمرین مناسب برای #امادگی پیش از #ازدواج :
در مراحل آشنایی برای ازدواج تمام خواسته های خودرا طبقه بندی کنید و بر اساس اولویت آنها را با همسر آینده تان در میان بگذارید .
در این میان خواسته های اولویت بندی شده شما چند ستون را تشکیل می دهند.
ستون اول :
تمام ویژگی هایی که حتما همسرآینده تان "باید" دارا باشد .
ستون دوم :
تمام ویژگی هایی که "نباید" همسرآینده تان داشته باش
ستون سوم :
ویژگی هایی که ترجیح می دهید وجود داشته باشد .
و نهایتا بر این اساس و براساس کلیتی که مشهود است رابطه ایی را برای شناخت و ارزیابی فرد مورد نظر شروع می کنید.
و نهایتا پس از مدتی که بااو در تعامل بودید متوجه خواهید شد که ستون انتظارات شما تا کجا تکمیل شده است . و اینکه آیا او انتخاب شما بعنوان همسر آینده تان هست یا نیست ؟
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
#تفاوت_زن_و_مرد
💝مردان کلی نگر هستند موقعیت ها و اوضاع را بطور کلی درک می کنند و تفکر کلی و جامع دارند.
💞در حالی که زنان بیشتر بر روی جزئیات و نکات ظریف تمرکز می کنند.
‼️پس خانم محترم از همسرت توقع نداشته باش مسائل ریز و جزئی را بفهمد.
‼️همچنین شما آقای گرامی از جزیی نگری خانمت ناراحت نشو.
❣ @Mattla_eshgh
#پرسش :
سلام عليكم ! مى خواستم بدانم #ارتباط با خانم و حضور در جمع خانوادگى ايشان در #دوران عقد ، چه مقدار مطلوب است ؟
#پاسخ :
عليكم السلام . #افراط و تفريط ( زياده روى يا كم روى ) در اين مسأله درست نيست ؛ #مطلوب اين است كه : ١- هفته اى يك شب تعطيل براى شام به منزل #ايشان تشريف ببريد و تا قبل از ظهر روز بعد بمانيد و كنار #همسرتان باشيد ؛
٢- هفته اى يك بار هم #وسط هفته براى شام يا ناهار تشريف ببريد و ساعاتى پس از صرف غذا برگرديد ؛
٣- هفته اى دو بار هم با #هماهنگى با مادر يا پدر همسرتان بيرون ( رستوران ، كافى شاپ ، پارك ، زيارتگاه و ... ) برويد . #حدودا ماهى يك بار هم ، #مادرتان ، عروس خانم را #دعوت كنند . شما دنبالشان برويد و ايشان را به منزل ببريد . در پناه حق باشيد . 🌸
#پرسش_پاسخ
#اقای_دهنوی
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت ۱۴۵ می خواستم عکس العملش رو با دیدن چادرم ببینم ، اگر براش عادی بود که معلو
#چیک_چیک...عشق
#قسمت ۱۴۶
می دونی چرا ؟ چون الان داغون تر از دیروز و روز قبلشم ! اینهمه مدت می گذره از اون روز کوفتی که تو کوه کنار
پارسا دیدمت
از اون روز که توی مهمونی بودی ، از اون روز که اومدی و پاتو گذاشتی توی دفترم ... ولی هنوز که هنوزه نتونستم
فراموشت کنم
تو باعث شدی که قیافه ی بیتا رو فراموش کنم ! کسی که سالهاست عاشقشم ، کسی که با وجود اینهمه دختری که دورم می پلکید
همیشه طرحه خنده و برق چشماش توی ذهن و قلبم بود !
ولی با اومدن تو همه ی معادلاتم ریخت بهم ، همه ذهنیاتم قاطی شده ، دیگه نمی دونم اونی که مدام جلوی چشممه تویی یا بیتا !
می تونی بفهمی ؟ تو عاشق شدی ؟ نشدی ! چون تنها کسی که توی زندگیت بوده همون پارسای آشغال بوده و بس ، کسی که فقط گند زد به زندگیت
کسی که عشق اولمو ازم گرفت و اتفاقا همون کسی که باعث شد دوباره عاشق بشم و دل ببازم
هه ! اونم من ... منی که فکر می کردم تا ابد العمر پای بیتا می شینم ! اما اشتباه بود همه چیز اشتباه بود ... همه چیز !
نشست روی نیمکت و دستاشو فرو برد توی موهای بلندش
نمی تونستم حرفایی رو که شنیده بودم هضم کنم ! شوک عظیمی بود و البته ناگهانی !
دهنم خشک شده بود به زور زبونمو تکون دادم و خیلی آروم گفتم :
_چرا ؟ چرا فکر می کنید بازم می تونید منو بازی بدین ؟! این حرفا رو به دخترایی بزنید که ...
_به خداوندی خدا هیچ کس نیومده تا شما رو بازی بده ، من چند ماهه که دارم فکر می کنم با خودم کلنجار میرم اما از هر طرف که رفتم خوردم به بن بست
ته تمام اون بن بست ها هم فقط یه چیز بود ، آخرشم نتونستم از این نگاه دل بکنم
با ترس گفتم :
_منظورتون چیه !؟
رو به روم وایستاد و ادامه داد :
_فکر کنم فهمیدی منظورمُ ! اما واضح تر میگم . سخت بود، غافلگیرانه بود ، حتی برای خودم
ولی من عاشق شدم ! نمی گم برای بار دوم چون دیگه مطمئن نیستم که حسم به بیتا عشق بوده !
من عاشق تو و تموم چیزاییت شدم که پارسا بخاطر داشتنش ازت دست کشید ، نجابتت ، حرف زدنت ، فکرات ،
فرار کردنت
و حالا همین چادر مشکیت که یه فاصله به اندازه ی یه دریا کشیده بین قبلت و حالا
قلبم تند میزد ، نمی دونستم چیکار کنم ، چشمم روی شاخه گل بنفشه ی تو چمن ها خیره مونده بود ولی فکرم معلوم نبود کجا سیر می کرد
باید چی می گفتم که دست از سرم برداره !؟
نگاه گیجمو چرخوندم روی صورتش و به زور گفتم :
❣ @Mattla_eshgh
رمانسرا چیک چیک.... عشق
قسمت ۱۴۷
_من ... نمی خوام کسی عاشقم باشه یا عاشق بشم ، بهتره به همون بیتا فکر کنید ، دیگه اینجا نیاید لطفا دو قدم که رفتم گفت :
_عاشقی دسته دله نه عقل ! نه تو می تونی جلوشو بگیری نه من
_آدمی که دلش افسار گسیخته باشه همیشه و همه جا می تونه عاشق باشه ، این نشد یکی دیگه !
عاشق باشین تا همیشه تا ابد ولی نه عاشق کسی که بهتون نمی خوره هیچ جوری ، چون میشه قضیه ی بیتا
_بیتا رو یه نامرد از چنگم در آورد ، بابام می گفت که قسمتم نبوده اما من نمی فهمیدم ، ولی الان که فکر می کنم می
بینم همین قسمت بوده که الان کشوندم اینجا !
من ازت توقع ندارم انقدر زود جواب بدی ، یا برسی به جایی که من هستم ، فکر کن ولی خوب فکر کن
دیگه فشارخونم زد بالا ، صدامو بلند کردم و گفتم :
_به چی ؟ به گذشته ی قشنگتون فکر کنم ؟ به اینهمه کشته مرده ی عاشقتون فکر کنم ؟
به عشق قبلیتون فکر کنم که با وجود شوهر داشتن هنوزم میرین ملاقاتش ؟
به تیپ مردونتون فکر کردم ؟ به مهمونی های پر از عیش و نوشتون !؟ آره ؟ بعد ببینم که می تونم باهاتون کنار بیام
یا نه !؟
با این همه فاصله و تفاوت می تونم کنار بیام !؟ من با دخترایی که دو روزه عاشقتون میشن فرق دارم !
شاید اونها کنار بیان ولی من نه .... عقلم خوب چیزیه !
_قبول ! هر چی گفتی قبول ، ولی من اگر 23 سال اشتباه رفتم و پامو کج گذاشتم حالا نمی خوام بازم تو فرعی
بتازونوم
می خوام بیام تو جاده اصلی ، اونایی که تو میگی خودشون هزاربار بدتر از من تو همین فرعی ها موندن !
چجوری برم به اونها دل ببازم ؟ فقط تو بودی که نزدی تو خاکی ، تو بودی که ته چشمت معصومیت و نجابت موج
میزد نه اونا !
من نمی خوام برم دنبال کسایی که برام پشت چشم نازک می کنند ، دنبال تو اومدم چون فهمیدم چند مرده حلاجی ،
بخدا بخاطر تو حاضرم پا رو همه ی گذشته کوفتیم بذارم
بشم مرد زندگی ، همونی که یه دختر نجیب ازش توقع داره ، خوب بلاخره هر آدمی خطا میره خبط می کنه ، ولی می تونه برگرده
خود خدا گفته که برگرده ، خوب منم با همه ی بدی بنده اشم ! یعنی نمی تونم آدم بشم ؟ یعنی آدم شدن انقدر
سخته که به من نمیاد ؟
_من مسئوله جبران اشتباهات شما نیستم !
شما در مورد من چی فکر می کنید ؟ اصلا چرا من !؟ مگه دختر کمه !؟چرا همه می خوان سر منو بکوبند به طاق ؟ تو من چی دیدی آقا اشکان ؟ هان ؟
تو من چی دیدی ؟ فکر کردی چون یه بار حماقت کردم و شدم بازیچه ی دست یه عوضی الانم می تونی بیای و منو
بکنی عروسک خیمه شب بازیه خودت ؟
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۱۴۸
اونم فقط برای اینکه با افتخار جلوی پارسا درم بیاری و بگی بیا اینم فتح من ! بیتا ارزونیه خودت ... من یکی دیگه رو
از چنگت درآوردم ؟
متاسفم ... واقعا برای خودم و بیشتر از اون برای شما متاسفم که تمام زندگیتون صرف یه حماقت بچگانه شد که
اسمشو گذاشتین عشق !
حالا اومدین اینجا و بی مقدمه به من میگین که از عشق من خواب و خوراک ندارید ... اونم از کی ! از همون بار اولی
که منو تو کوه دیدید
کنار گرگ دیدی و عاشق شدی و پا پس کشیدی !
هه مثل این می مونه که یه روباه عاشق بره بشه ولی به احترام یا از ترس گرگی که کنارشه پا پیش نذاره
حالا فوقش یا گرگه بره رو میبلعه یا اینکه بلاخره با زرنگی طعمه ی روباه میشه دیگه ! از این دو حالت که خارج نیست
ولی کور خوندی آقای شکیبا من از اونهایی نیستم که فکر می کنی ... حداقل دیگه نیستم !
نه می خوام و نه می تونم که به همچین آدمی اعتماد کنم ، گذشته شما آینده اتون رو هم میسازه
دیگه نمی خوام ببینمتون ! از همین راهی که اومدین برگردین و این مزخرفاتم تو گوش اونایی زمزمه کنید که عاشق
چشم و ابروی امثال شما میشن نه من !
شاید فکر نمی کرد انقدر راحت دستشو بخونم شایدم من اشتباه می کردم ،
ولی سکوتش در مقابل اینهمه حرف برام کمی عجیب بود و به درستیه حدسم در مورد به رخ کشیدن من برای رو کم
کنی جلوی پارسا مهر تایید می زد!
نمی دونستم باید چجوری بهش بفهمونم که من از هر چی که مربوط به گذشته ام یعنی همین چند وقت پیش باشه
متنفرم ، حتی از خودش !
اینجوری نمیشد ، مطمئن بودم اگر یکم نرم بشم و دلم براش بسوزه اونی که نباید بشه میشه
بخاطر همین از سکوتش استفاده کردم و خیلی بی فکر و ناگهانی گفتم :
_در ضمن لطفا دیگه هیچ اسمی از من نیارید
اشکان : چرا !؟
دلم سوخت نمی دونم برای خودم یا اون ! ولی مجبور بودم
_چون ... چون که من ... من نامزد دارم
با داد گفت :
_چی !؟
سرمو انداختم پایین و ادامه دادم :
_گفتم که نامزد دارم ، ولی مطمئن باشید اگر پای کس دیگه ای هم در میون نبود من بازم به شما جواب منفی می
دادم
چون تازه فهمیدم اصلا آدم اهل ریسکی نیستم ، متاسفم که نا امیدتون کردم اما همه ی اون چیزایی که گفتین دلیلی
برای کنار اومدن من با شما نبود !
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۱۴۹
ازتون خواهش می کنم به حرمت همین یه ذره احترامی که هنوز براتون قائلم دیگه اینجا نیاید و مزاحم من نشین
بابت همه چیز متاسفم ... خداحافظ
هنوزم توی چشم هاش بهت موج می زد که برگشتم سمت کتابخونه و راه افتادم .
نزدیک در ورودی بودم که خودشو بهم رسوند و گفت :
_چرا دروغ میگی ؟ فقط برای اینکه ازم می ترسی؟
_نه ! اصلا ، من از کسی نمی ترسم چون حالا یه حامیه قوی دارم از جنس خودم
_هه ! بازم داری دروغ میگی
دیگه داشت کفرمو در می آورد ، با عصبانیت زل زدم تو چشمش و گفتم :
_دلیلی برای دروغ گفتن نمی بینم اونم به شما ! اگر خیلی شک داری می تونی با چشمای خودت ببینی
هر روز میاد دنبالم چون پسر عمه ام هست ! یه پسر صاف و ساده که هیچ گذشته ی ناپاکی نداره
در ضمن با گذشته ی منم کاری نداره ، انقدرم غیرت داره که جلوی همه بخاطر من وایسته...
دیگه چیزی نگفتم و با همون قیافه ی داغونه عصبی در ورودی رو باز کردم و رفتم تو
امیدوارم بودم که باور کنه و بره ، چه غلطی کردم پای حسامو کشیدم وسط اونم بیخودی !
ولی تنها فکری بود که به ذهنه دره پیتم رسید ... خدایا خودت کمکم کن تا دیوونه نشدم
رفتم سمت آبسرد کن و چند تا مشت آب خنک زدم به صورتم ، ولی هنوزم داغه داغ بودم
کتایون چیزی نپرسید انگار خودش فهمید که اوضاع زیاد مناسب و آروم نیست ، دلم شور میزد
نکنه کار بدی کردم که این چیزا رو گفتم بهش ؟ وای خدایا اگر گیر بده به حسام چی !
مدام چشمم به ساعت بود که زودتر از این کتابخونه ی لعنتی بزنم بیرون ، دلم می خواست خودمو به ساناز برسونم
بالاخره این عقره هاب کوفتی حرکت کرد و وقت رفتن شد ، با یه خداحافظی سرسری اومدم بیرون .
نگاهم چرخید سمت نیمکت ، باورم نمی شد که هنوز اشکان نشسته بود! با دیدنم حرکتی نکرد
مثل همیشه سر ساعت ماشین حسام ترمز زد ، مردد بودم . یه لحظه ترسیدم از اینکه حسام رو ببینه
نکنه بعدا به فکر انتقام و این چیزا بیفته ؟ خدایا چرا مخمصه هایی که من توش میفتم تمومی نداره ؟
گمونم وقتی حسام دید مثل چوب خشک وایستادم و هیچ حرکتی نمی کنم شک کرد ، چون پیاده شد و با اشاره
پرسید چرا نمیای ؟
دیگه موندنو جایز ندونستم ، آب دهنمو قورت دادم و راه افتادم .
صدای اشکانو پشت سرم شنیدم
_ازش خوشم اومد ، شنیدی میگن طرف با یه نگاه به دلم نشست ؟ انگار تو خانوادت ارثیه !
سوالی رو که بیخ گلوم گیر کرده بود باید می پرسیدم ! می خواستم شر همه چی یدفعه کم بشه ....
خیلی سریع گفتم :
❣ @Mattla_eshgh