eitaa logo
مطلع عشق
281 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
چیک چیک...عشق قسمت ۱۹۵ _عوضش میکنم _چه خبر ؟ _خبرا که پیش شماست _خبری نیست _امروز تا کی سرکاری ؟ _مثل همیشه ، البته چون پنجشنبه است تا ۱۲ _خوبه ، پس منتظر باش میام دنبالت _چه خبره مگه ؟ _راستش از صبح می خواستم بهت زنگ بزنم اما یه کار واجب پیش اومد نشد میام با هم بریم یه نهار بخوریم دلم داشت غنج می رفتا ولی با تمسخر گفتم : _دستت درد نکنه ، همون یکدفعه که یه قهوه خوردیم بسه ، دیگه ناهار بشه چی میشه !! _از دست تو ! نگران نباش خودم ایندفعه اجازتُ از بزرگترهات می گیرم دختردایی حالا بیام یا هنوزم گیر قهوه ی اوندفعه ای ؟ سعی کردم لحنم معمولی باشه _باشه اگر خودت هماهنگ می کنی من مشکلی ندارم _پس ساعت ۱۲ اونجام _منتظرم _فعلا _خداحافظ گوشی رو قطع کردم ، خندم گرفت ، یکی نیست بگه چه دخترِ پررویی هستیا ... خوبه خودت زنگ زدی پیشنهاد بدی حالا که بیچاره خودش پیش قدم شده ناز می کنی ؟ با زنگی که مامان بهم زد خیالم راحت شد که حسام واقعا هماهنگی کرده و دیگه مشکلی نیست نزدیکای ۱۲ رفتمُ به قول سانی خودم رو از لحاظ چهره آرایی یکم ساختم ... دلم می خواست به جای مقنعه مشکی یه شال قشنگ سرم بود کلی تو آینه دستشویی گیر دادم به قیافه ام ، برای خودمم جالب بود انگار می خواستم کی رو ببینیم ! مگه نه اینکه حسام منو همه مدلی دیده بود ؟ با چادر بی چادر ، با مقنعه با شال ، با لباس خونه خلاصه هر جوری ! حالا بعد از این همه سال برام مهم شده بود که چی سرم باشه چی نباشه ! همین حالت های جدید بود که دوست داشتنی شده بود برام ! ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت ۱۹۶ وقتی بعد از یک هفته دیدمش تازه فهمیدم چقدر دلتنگش شدم ! نشستم توی ماشین ، بهم لبخند زدیم و سلام کردیم ...بدیش این بود که یه جورایی دیگه مثل قبل باهاش راحت نبودم ترجیح دادم اون سکوت رو بشکنه ، که همین کارم کرد _خسته نباشید _ممنون ، توام همینطور _به نظرت کجا بریم بهتره ؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم : _نمی دونم ، برای من فرقی نمی کنه _باشه _تو به مامان زنگ زدی حسام ؟ ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم _ نه من به عمه مریم شما زنگ زدم اونم حتما خودش راست و ریستش کرده _آهان _راستی خوب شد گفتی عوضش کردم _چی رو ؟ _آهنگ پیشوازُ دیگه ! اگه بابا یا یکی دیگه زنگ می زد آبروم می رفت ، مگه اینکه دستم به حامد نرسه خنده ام گرفت ، بیچاره حامد ! تا برسیم یکم حرف های معمولی زدیم ، جو بینمون مثل همیشه بود انگار نه انگار که اتفاقی افتاده یا قراره بیفته نمی دونم من زیادی صبور و تو دار بودم یا حسام ! بلاخره ماشین رو کنار یه رستوران بزرگ پارک کرد ، ترمز دستی رو کشید و گفت : _رسیدیم ، پیاده شو محیطش هم قشنگ بود هم متنوع ... وقتی می رفتی تو دست راست میز و صندلی بود و سمت چپ تخت های سنتی _چپ یا راست ؟ با انگشت به تخت ها اشاره کردم و رفتیم همون طرف ... یه جورایی هم نورش آرامش بخش بود هم اینکه دنج تر و خلوت تر بود روی تخت کنار حوض نشستیم ، دقیقا رو به روی هم ! جای ساناز خالی تا این لحظات زیبای رمانتیک رو ببینه واقعا ... کی فکرشُ می کرد ، من ... حسام .. اینجوری .. اینجا !؟ منو رو برداشت ، انگار تا حالا به چشم پسر عمه دیده بودمش نه یه خواستگار ! بخاطر همین زوم کرده بودم روی رفتار و حرکاتش گارسون رو صدا کرد و شروع کرد سفارش دادن ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت ۱۹۷ _دو پرس چلو کباب نگین دار با دوغ و نوشابه و ترشی و سالاد و مخلفات دستم رو زدم زیر چونه ام و بهش گفتم : _پسر عمه ، یه نظر می پرسیدی بد نبودا _ای بابا ! اصلا یادم رفت توام اینجایی با نگاهی که بهش کردم زد زیر خنده .. _شوخی کردم ، خوب همیشه یا میگی کباب یا جوجه ، گفتم تفاهم داشته باشیم نگین دار بخوریم که هم جوجه داره هم کباب ! از سیاستش خوشم اومد و ابروم رو دادم بالا ... _حرف حساب نداره جواب ! آخ دلم می خواست خفش کنم ! با خیال راحت نشسته بود و غذاشُ می خورد ، اصلا شک داشتم این حسام همون حسام همیشگی باشه جدیدا نه اخمو بود نه جدی ! بیشتر مهربون و خوش خنده شده بود ... حالا تاثیر اتفاقات اخیر بوده یا نه خدا می دونه ! بر عکس اون که همه غذاش رو خورد ، من فقط چند تا قاشق خوردم و دست کشیدم _ پس چرا نمی خوری؟ _سیر شدم -تو که ترشی دوست داری ، خوب با ترشی بخور اشتهات باز میشه _من ترشی مادرجونُ دوست دارم _عجب ! این مادرجونم شماها رو بد عادت کرده ها _کاریه که از دستش بر میاد _الهام یه سوالی ازت بپرسم .. راستشو میگی ؟ _خوب بپرس ، چرا باید دروغ بگم! _نگفتم دروغ میگی ، خواستم که حقیقتش رو بگی _باشه _تو چرا چادری شدی اونم یکدفعه ای ؟ حالا که می دونستم چادری که سرمِ سفارش خودش بوده بیشتر ذوق می کردم از چادری شدنم ! _خوب بهر حال تو زندگیِ هر آدمی ممکنه یه سری شرایط کنار هم قرار بگیره که باعث بشه یه تحولاتی به وجود بیاد _شرایط درونی یا بیرونی ؟ _هر دو تاش ! اما خوب بیشتر درونیه ، می دونی تو هر چقدرم که عوامل بیرونی داشته باشی بازم تا وقتی که خودت نخوای و درونی نباشه هیچ تلاشی برای عوض شدنت نمی کنی دستش رو گذاشت روی نرده های چوبی کنار تخت و پرسید : ادامه دارد ..... ‌❣ @Mattla_eshgh
دست بند میپوشے و انگشتر هاے عقیق وژست هاے خاص طورے ❌•• و بعد باهزاران ادیت ... 📸.. بعدهم کامنت برای بانوان که چه بدکرده ای بانو ...آتش به زندگے دیگران کرده ای؟! چرا چادرے اینستاگرامے شده ای و.. 🔥•• سخنےبگوڪه عمل ڪرده باشے آقا!!! دل میبرے و با ریش و انگشتر هاے مقدس.. آتش به دست!!؟ ڪجاے ڪارے آقا؟! بہ خودت نگاه ڪرده ای؟ خودت عمل کرده سخن میگویی؟! ‌❣ @Mattla_eshgh
🌺 قسمت اول 🎋دو دلیل توجیهی برا یه اشتباه بزرگ🎋 ✍میخاستم داستان تجربه تلخم رو برا شما بگم تا اگر کسی احیانا دچار چنین رابطه هایی هست...راه اشتباه رفته منو تکرار نکنه...من مرضیه هستم...تا سن ۱۸سالگی هیچ رابطه ایی با کسی نداشتم...اهل نماز و روزه و مقید بودم..تا اینکه شرایطی پیش اومد که دیدم تو یه آزمایش بزرگ قرار گرفتم...چشمم رو وا کردم دیدم منی که تو این سن هیچ دوست نامحرمی نداشتم...وارد این دام دوستی با نامحرم شدم...تنها چیزی که منو به ادامه با این دوستی ادامه میداد دو تا دلیل بود...یکی اینکه میگفتیم ما قصدمون ازدواج هست...چه اشکالی داره یه مقدار از هم شناخت پیدا بکنیم... دوم هر دو اهل نماز روزه بودیم ،، اون کمکم میکرد تا نمازام رو به موقع بخونم... 👥این رابطه ۸ سال طول کشید ...۶ سال اول هیچی بینمون نبود اما دو سال آخر به بهانه اینکه ما در آینده قرار مال هم بشیم ...یواش یواش رابطه ما نزدیک تر شد... 🍂من با وجود اینکه میدونستم این رابطه اشتباه هست ولی باز ادامه دادم.. 🍂ملاقات های دیداری بیشتر شد...حتی من قبل از رفتنم و دیدار،، آیت الکرسی میخوندم واز خدا میخاستم که حواسش بهم باشه ،که پا رو فراتر نزارم وهیچ حسی بهش نداشته باشم،،ولی من با وجودی که میدونستم خدا ناراضیه بازم میرفتم😭... اصلا انگار عقلم از کار افتاده بود.. خدا روشکر رابطه ما به رابطه خاصی تبدیل نشد. خدا بهم مهلت داد تا بی آبرو نشم وهمین رابطه محدود هم به درخواست اون پسر بود... بعد از اولین ملاقات و رابطه در حد دست و... کمتر همدیگرو میدیدم که دیگه تکرار نشه ولی وقتی از دوباره همدیگرو میدیدم باز تکرار میشد وهر سری با حرفا و گریه های من، اون پسر بی خیال میشد ولی همونم باعث شد ... 🐾🐾رفته رفته رفته 🐾🐾 👌نماز و روزه اون پسر ترک بشه...همونی که به من یاد آوری میکرد تا نمازم رو اول وقت بخونم همونی که به معنویت من میخاست کمک کنه خودش بی ایمان شده بود من به دلیل وابستگی هر سری با توجیهای واقعا مسخره خودمو راضی میکردم... 👌وابسته شده بودم...ولی وابستگی از نوع منفی که باعث سقوط ایمان و نور معنویت از دل آدمی میشه...
🌺قسمت دوم 🎋آرامش خود خود خود خداااست🎋 ✔️تا اینکه خرداد امسال تنهام گذاشت✔️ 👈مگه میشد اون چنین کاری بکنه ..ما برا ازدواج برنامه داشتیم ..برام غیر قابل باور بود...به شدت از لحاظ روحی بهم ریخته بودم ...😔 حتی چند ماه برای برگشتنش تلاش کردم ولی فایده نداشت چون من تازه متوجه شدم ،،یعنی از خواب غفلت بیدارشدم که اگه کسی تو رو با اینجور رابطه ها پیدا بکنه تو رو خیلی راحتم کنار میزاره...😔 اون چند سال اولم چون خورده ایمانی و نیت ازدواجی بود با کس دیگه ای رابطه برقرار نکرد...ولی مگه میشه رابطه و دل شکوندن امام زمان باشه ... بی ایمانی یواش یواش بوجود نیاد...وقتی هم که ایمان از‌بین بره احتمال رفتن به گناه خیلی بیشتر میشه... بله اون با یه دختر دیگه دوست شده بود و با یه سری بهونه کوچیک منو تنها گذاشت دوستان عزیز خیلی دقت بکنید شیطان منو با دو تا دلیل توجیه کرد...👇 یعنی منو از راه تقدس که این پسر ،میتونه کمکت کنه به خدا نزدیکتر بشی،، نمازاتو اول وقت بخونی... 👌که این عین غفلت هست👌 📛 چون مگه میشه انسان یه کار خلاف نظر خدا و امام‌ زمان انجام بده و روز به روز به خدا نزدیکتر بشه....نه.... من رسیدم‌ ،،به این نقطه...غیر ممکنه نه تنها نزدیکی به خدا نیست👇 بلکه دوری هست... ✅مهمترین رکن دین یعنی نماز داشت بی اهمیت میشد چون تو قران هم هست نماز انسان رو از فحشا و منکر دور میکنه...در واقع هدف شیطان دور کردن از نماز بود تا بتونه ضربه های سختری وارد بکنه...ولی خدا رو شکر ناکام موند این شیطون لعنتی. دومین دلیل توجهیی نیت ازدواج بود که اونم ،چون از مسیر اصلی یعنی خواستگاری و اطلاع خانواده ها نبود در واقع اشتباه بزرگی بود. چون از اعتماد خانواده سواستفاده و مخفیانه رابطه برقرار شده بود.. اون اگه تصمیم قطعی داشت برا ازدواج از طریق خانواده اقدام میکرد نه اینکه چند سال از من لذت شهوانی ببره و بعد منو مثل یه کالا بندازه دور،، بره از یکی دیگه لذت شیطانی ببره... این جریان تنهایی با یه خلا همرااه شد برام... ولی برا آرامشم از دوباره راه اشتباه در پیش گرفتم... غافل از اینکه آرامش اصلی👇 ✔️ خود خود خود خدااااست،،نه نامحرم...✔️ 😞از طریق تلگرام با یه پسر آشنا شدم اون با حرفاش آرومم میکرد ...در عرض دوهفته به هم عادت کردیم. 💠ولی خدا باز منو دوست داشت... میگن خدا اگه بخاد کسی رو هدایت کنه بعد چند سالم که باشه از یه طریقی که خودتم فکرشو نمیکنی حالیت میکنه که این راهش نیست ... 👌این راه بی آرامشی هست... ☑️آرامش منم...من خدا...من اگه بخام شرایط همه چیو برات فراهم میکنم...☑️ 🔰بله فهمیدم با خدا همراه بشم...همه چیو برام درست میکنه حتی اگه به خاسته هامم نرسم اون هست که آرامش جایگزین میکنه... 🔰بله من از طریق یه دوست متوجه شدم ....تلنگر زدن .... ومن این تلنگر رو با جان و دل پذیرفتم وباعث شد اون پسر رو بلاک کنم برا همیشه... ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ رسانه‌ها و پروپاگاندای سیاسی می‌تواند کاری کند که شما برای ورزشگاه رفتن و دیدن فوتبال از نزدیک گریه کنید و اشک شوق بریزید ولی ده‌ها حقوق اساسی شما در جامعه پایمال شود و متوجه نشوید آری، چون با اینها می‌شود بر افکار عمومی حاکم شد آزادی زنان 👤 حامــــــد یاری ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت ۱۹۷ _دو پرس چلو کباب نگین دار با دوغ و نوشابه و ترشی و سالاد و مخلفات دستم رو
...عشق ۱۹۸ _حالا امتحانی بوده یا همیشگی ؟ _چی ؟ _همین چادرت _من خیلی دوستش دارم ، نمی گم بهش عادت کردم چون واقعا بعضی وقت ها موقع بیرون اومدن یادم میره ! اما از وقتی که هر روز سرم کردم دیدم بر خلاف اونی که همیشه فکر می کردم دست و پا گیر نیست و منُ محدود نمی کنه فقط شده یه پوشش جدید که باعث میشه حس کنم موقر تر و محفوظ ترم فکر نکنم بتونم ازش دل بکنم _وقتی که بدون اجبار و خودجوش یه تصمیمی رو بگیری یعنی با اراده پیش رفتی .. وقتی هم که اراده بیاد وسط دیگه معلومه که موفق میشی موافقی ؟ _خوب آره ! کتش رو انداخت روی پاش و دست هاش رو بهم گره زد ، نگاهش چرخید سمت حوض ... بعد از چند لحظه گفت : _راستشُ بخوای منم با اراده پا پیش گذاشتم نه از روی اجبار منظورش رو نفهمیدم .. _منظورت چیه ؟ _یعنی اینکه دوست ندارم فکر کنی خواستگاری سوری بوده یا اینکه فقط به خواسته پدرم احترام گذاشتم البته شاید اگر دست من بود حالا حالا ها به تاخیر می افتاد چون یکم زیادی صبورم اما انگار حکمت بود که اون روز یه ناشناس نا خواسته حرف دل منُ پیش بکشه و بابا سریع تصمیم بگیره و قرار بذاره ! می دونی الهام ، دوست داشتن خیلی حس عجیبیه ... اگر از من بپرسی میگم با عشق فرق داره من و تو مادر پدرمون رو دوست داریم ، یعنی اینکه هیچ وقت نمی تونیم ازشون دل بکنیم ، کنار بذاریمشون ، یا حتی این دوست داشتنه کم رنگ شدنی نیست ! شاید یه جاهایی خودمون نا خواسته کم بذاریم ، اما واقعیت اینه که تو وجودمون همیشه و همیشه دوستشون داریم بدون هوس ، بدون ریا ، بدون هیچ حس بد دیگه ای ! اما وقتی عاشق میشی نمی تونی بفهمی که بین عشق و هوس تو وجودت چقدر فاصله است ، سخته ، شاید هر کسی که فکر میکنه عاشق شده اگر یکم بشینه و با خودش خلوت کنه ببینه عشقش پوچه .... من دلم می خواد اگر عشقیم بین ما باشه واقعی باشه جوری که حسش کنم ، بفهممش چیزی نگفتم و بازم منتظر شدم تا ادامه بده ... چشم هاش نگاهم رو غافلگیر کرد ، ... لبخندی زد و همونجوری که نگاهم می کرد با آرامش گفت : _از من بعیده انقدر رک حرف زدن ... اما ، دوستت دارم الهام دوست داشتنم هوس نیست ، پر از صداقته ، پر از یکرنگیِ ، پر از اراده است ... ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت ۱۹۹ سخت بود گفتنش اما باید می شنیدی ، چون حقت بود تا بدونی و تصمیم بگیری ، نمی دونم از کی این حس عجیب با وجودم گره خورد اما وقتی به خودم اومدم دیدم که انگار تو با دخترای دیگه فامیل یه فرق هایی داری ، می دونی که من همیشه سعی کردم به همه اطرافیانم احترام بذارم دوستشون داشته باشم و هر کاری از دستم بر میاد براشون بکنم .... اما خوب تو همیشه با من لج بودی مخصوصا وقتی مادرجون یا بزرگتر ها ازم تعریف می کردن همه یه طرف بودن تو اون طرف انگار چشم دیدنمُ نداشتی ، همین لج و لجبازی باعث شد تا فکرم مشغول بشه ... به اینکه چرا !؟ مگه من چیکار کردم که خوشایند تو نبوده ! خوب بهرحال تو دخترداییم بودی ، برام مهم بود بدونم چرا ساناز و سپیده همیشه هوام رو داشتن اما تو نه ! هر چی فکر کردم خوردم به در بسته ... آخرشم بیخیال شدم و به این نتیجه رسیدم که خوب تو اخلاقت فرق داره ... همین ! اما اشتباه کردم ! یه مدت که گذشت دیدم انگار عادت کردم به اینکه تو رو توی جبهه مخالف ببینم ، از اینکه در برابر تعریف های مادرجون فقط تو زبون درازی می کردی خوشم می اومد نمی دونم چجوری شد که این حس کوچیک کم کم شد یه احساس ! احساسی که خیلی وقت ها با عذاب وجدان همراه بود به خودم می گفتم حسام گناهت داره زیادی بزرگ میشه ! اما گوشم بدهکار نبود همه چیز مسکوت بود تا اینکه قرار شد مادرجون بره کربلا ، اون شب صدام زد پایین تا یکم کمکش کنم و ساک هاش رو از انباری بیارم بیرون بهم گفت : _حسام جان ، اگر زحمت تو نبود معلوم نبود من می تونستم برم زیارت یا نه ... دلم می خواد برات یه کاری کنم تا جبرا ن بشه بگو سوغاتی چی دوست داری تا بیارم عزیزم _این چه حرفیه مادرجون ! قسمتتون بوده من چیکاره ام ! در ضمن من فقط سلامتی خودتون رو می خوام و اینکه برام دعا کنید همین _مگه میشه دعات نکنم مادر ؟ به خدا میگم که ایشالا بختتُ باز کنه و یه دختر همه چی تموم بذاره سر راهت تا خوشبخت بشی خندیم و گفتم : _همه چی تموم یعنی چی ؟ _یعنی خانواده دار ، با ایمان ، خوشگل و نجیب ، مهربون به شوخی گفتم : _اگر همه اینها بود اما یه چیزش ناتموم بود چی ؟ ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت ۲۰۰ _مثال چه چیزیش مادر ؟ _نمی دونم ،هر چی ... مثال چادری نبود یا زبون دراز بود ! نگاهم کرد و خندید ... زد پشتم و گفت : _خوب کاری نداره ، خودم براش سوغات یه چادر قشنگ میارم ، اما زبونشُ قول نمیدم که بتونم کوتاه کنم حسام جان ! از لحنش تعجب کردم و گفتم : _من شوخی کردم مادرجون ! برای کی می خواین چادر بیارید !؟ _غصه نخور پول چادرشُ ازت نمی گیرم بلاخره اونم سهم داره دیگه ! دیگه واقعا چشم هام گرد شده بود ، با ترس گفتم : _کی سهم داره ؟ منظورتون عروس آیندتونه !؟ _خوب بله ، مگه ما چند تا دختر زبون دراز داریم که چادرم سرش نمی کنه ؟ خوشم اومد پسندت خوبه ... انگار دعام پیش پیش قبول شد ! خیالت راحت خودم برای الهامم چادر میارم عزیزم گفت و خندید و رفت ! اما من تو بهت مونده بودم که چجوری انقدر سریع حرف دلمُ شنید ! وقتی برگشت فهمیدم به قولش عمل کرده و سوغاتیت چادر بوده ، خیلی منتظر شدم تا سرت ببینمش اما خوب دیگه نا امید شدم ! تا اینکه بعد از اون همه اتفاقات که هیچ وقت نمی خوام ازش حرف بزنم چون می دونم اتفاق نبود و اشتباه بود بلاخره یه روز با همون چادر که هنوز بوی عطر کربلا رو داشت نشستی تو ماشین .... نمی تونم بگم چه حس خوبی بود ! چقدر خوشحال شدم ، اونجا بود که حس کردم خدا همیشه یه امیدی بهت میده حتی تو اوج نا امیدی ! الهام من یه شبه به اینجا نرسیدم که پاشم بیام خونه شما و تو رو خواستگاری کنم ! انقدر صبر کردم تا مطمئن بشم ، از خودم ، از خانواده ام راستش بعد از اون ماجرا من با بابام حرف زدم ، همه چیز رو براش گفتم ، مرد و مردونه خیلی حرف ها گفته شد که حالا بماند ، مامانم که می دونی خودت چقدر دوستت داره ، وقتی فهمید باورش نمیشد مدام مثل اسفند رو آتیش بالا و پایین می پرید و ذوق می کرد ! خوب می دونی بلاخره خانواده هم نقش مهمی داره توی زندگی خلاصه که من الان اینجا ، امروز با اعتماد به نفس کامل و البته اطمینان ... بهت میگم که همه سعیم رو می کنم تا اگر جوابت مثبت بود بشم مرد ایده آل زندگیت و خوشبختت کنم ! حرف هاش تموم شد ، اما من دچار خلصه ای شده بودم که مایل نبودم حالا حالاها ازش دل بکنم! هیچ وقت اعترافاتی به این شیرینی نشنیده بودم ، همه چیز جدید بود ، دوست داشتنش رو مثل عطر گل های بهاری که زود به مشام آدم می رسه و به دل میشینه باور کردم ! با شنیدن صداش حواسم جمع شد .. ‌❣ @Mattla_eshgh