eitaa logo
مطلع عشق
282 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
قسمت #صد_وبیست_وسه انگشتم را روی تنف می‌کشم؛ -شاهراه ارتباطی ایران-عراق-لبنان. جایی که امریکایی‌
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 می‌دانستم شنیده؛ اما جواب نمی‌دهد که لو نرود. شاید باورتان نشود؛ اما واقعاً نگران بودم وقتی حکم دستگیری‌شان بیاید، مرصاد چطور می‌خواهد با این انگشتان و دندان‌های نارنجی و ریش‌هایی که لابه‌لایش پر از خرده‌های پفک است، برود جلوی سمیر بایستد و بگوید "شما بازداشتید"!؟ تا وقتی حکم بازداشت صادر نمی‌شد، نمی‌توانستیم اقدامی بکنیم. حاج رسول رفته بود دنبال کارهایش ، و قرار بود تا قبل از پریدن پروازشان، حکم بازداشت را همراه یک مامور خانم بفرستد که بتوانیم ناعمه را هم بدون دردسر بیاوریم. نمی‌دانم چرا صدور حکم بازداشت انقدر طول کشید؟ حاج رسول هم داشت حرص می‌خورد. حدس می‌زدم بخاطر درهم شدن کارها و جور کردن تیم‌های عملیاتی باشد. چون باید هم‌زمان با از دستگیری سمیر و ناعمه، تمام تیم‌های تروریستی را زیر ضربه می‌بردیم. با حاج رسول تماس گرفتم. از صدایش حدس زدم کمی عصبی ست. گفتم: -حاجی پس حکم چی شد؟ - فرستادم بیاد. همین الان عملیات رو شروع کردیم. نمی‌دانستم چرا؛ اما دلم شور می‌زد. وقتی همه‌چیز بر وفق مراد است و مطمئنی که سوژه کاملاً زیر چتر توست، باید نگران شوی. حالا هم از همان وقت‌ها بود. از شیشه مغازه، سمیر را دیدم که رفت به طرف سرویس بهداشتی آقایان. ناعمه را نمی‌دیدم. به مرصاد گفتم: -ناعمه هنوز بیرون نیومده؟ اول صدای خرد شدن پفک را زیر دندان‌هایش شنیدم و بعد، صدای خودش هم با صدای جویدن پفک همراه شد: -نه. برم دنبالش؟ نباید می‌رفت. شاید مورد خاصی نبود و الکی حساسشان می‌کرد. گفتم: -نه نمی‌خواد. مامانت بهت یاد نداده با دهن پر حرف نزنی؟ جواب نداد. اعصابم داشت بهم می‌ریخت. رفتم روی خط امید: -امید، گوشی ناعمه کجاست؟ - همون‌جای قبلی. تکون نخورده. 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
☀️☀️ ☀️☀️ قسمت من- من نميام! شماها اگه ميخواين برين! ثریا- چرا مريم جان؟ تو ديگه چت شد؟ قول ميدم خوشت بياد! سميه كلافه از اصرارهاي ثريا گفت: - ثريا جون! جون مادرت ولمون كن دست از سرمون بردار!😕 ثریا- اِ نميشه كه! بايد بياين اين خانم مظفري رو ببينين تا بفهمين زن يعني چي؟ با غيظ گفتم: " يعني چي؟ "😠 ثریا- يعني خانم مظفري همه چيزش بيسته! ماهه به خدا. قيافش، هيكلش، حرف زدنش، راه رفتنش، اخلاقش رو كه ديگه نگو! يه خانم به تمام معنا! يه مادر خوب! خنده‌ام گرفت. بيشتر اما از روي حرص نه شادي. واقعا كه تصورات ثريا چقدر به حقيقت نزديك بود؟! با لبخندي عصبي كه ميخواستم نارحتي‌ام را پنهان كند، گفتم: - كي اين چاخان‌ها رو برات گفته؟😏 با تعجب نگاهم كرد:😳 - چاخان؟! به جان خودم اگه حتي يه كلمه اش هم چاخان باشه! عين حقيقته، بايد ببينيش تا باور كني، باور كن نيمي از علاقه من به هنر پيشه شدن به خاطر علاقه ايه كه به اين خانم مظفري دارم. سميه پرسيد: - مگه تو ميخواي هنر پيشه بشي؟ ثریا- آره مگه چي كم دارم كه نتونم؟! سمیه- ولي آخه...! چرا؟! ثریا- براي اينكه ميخوام مثل اون باشم. سمیه- مثل كي؟ ثریا- مثل خانم مظفري ديگه! سمیه- كه چي بشه؟ ثريا سرش را تكان داد: -كه خوشبخت بشم! 😇 توي دلم گفتم: " اي احمق زود باور! ". ديگر طاقت نياوردم. بلند گفتم:😠 - تو از اون چي ميدوني؟ ثريا و بقيه بچه‌ها از لحن تند من تعجب كردند. ثريادر حالي كه پلك چشم هايش را به هم ميزد، رو به من برگشت: - خيلي چيز‌ها ميدونم. من- مثلا چي؟ ثریا- مثلا همه فيلمهايش را ديدم. من- اون‌ها يه مشت فيلمه! دروغه. هيچ كدومش مظفري نيست. هيچ كدومش زندگي اون نيست، فقط يه نقشه. زندگي خودش سخت تر و داغون تر از اين حرفهاست. ثريا ناراحت شد:😒 - نه! اينطور نيست! فرياد كشيدم:😠😲 - چرا همينطوره! تو از زندگي اون هيچي نميدوني. ثريا گفت: - چرا ميدونم! من تمام مصاحبه هايش رو خوندم. اون توي زندگي خصوصيش هم خوشبخته. اون يه دختر هم داره! من حتي حرفهاي شوهرش رو هم خوندم. اون هم از زرنگي زنش راضي بود. به اون افتخار ميكرد! اسم دخترش هم... 💭دوباره اون خاطرات لعنتي جلوي چشمهايم زنده شد. يك چيزي توي شقيقه هايم كوبيده مي‌شد. صداي فرياد‌ها و گريه‌هاي مادر توي سرم مي‌پيچيد. مي‌پيچيد و مي‌پيچيد. دست‌هاي عصباني بابا جلوي چشم هايم تكان مي‌خورد اتاق تكان ميخورد! مي‌پيچيد! ثريا فرياد مي‌كشيد. فرياد كشيدم:😵😠 - اون‌ها همه اش يه مشت اراجيفه! دروغه! اتاق دور سرم چرخ ميخورد. دلم مالش مي‌رفت. ثريا گفت: - نه دروغ نيست!😐 سرم همراه اتاق چرخ مي‌خورد. صدايم كمي آهسته تر شد. انگار با خودم حرف مي‌زدم. - چرا هست! ثریا- كي ميگه؟! - من! مقداري زرداب ميان گلويم امد. احساس تهوع كردم. به زحمت جلوي خودم را گرفتم. ثريا با ناباوري پرسيد: - مگه تو كي هستي كه راجع به زندگي خصوصي ديگران اينطور قضاوت ميكني؟🙁 من- ديگران؟!... من دخترش ام!