مطلع عشق
🕊 قسمت #صد_وسی_وشش کار با بچههای افغانستانی فاطمیون ، آسانتر است چون هم زبانمان یکی ست و هم فره
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 #قسمت #صد_وسی_وهفت
بشیر بیصدا جورابش را از پا درمیآورد ،
و به تاول درشت پایش نگاه میکند؛ محصول یک پیادهروی طولانی در عملیات شناسایی.
همه خوابند.
رستم همانجا با تکیه به کولهپشتیاش خوابش برده،
اما بشیر بیدار است ،
و با صورتی که از درد جمع شده، به تاولش نگاه میکند.
جلو میروم و کنارش مینشینم.
من را که میبیند نیمخیز میشود برای بلند شدن؛ اما دستم را روی شانهاش فشار میدهم که بنشیند:
-خسته نباشی آقا بشیر!
لبخند محجوبی میزند:
-مانده نباشین.
به دیوار تکیه میدهم:
-تو هم از خستگی خوابت نمیبره؟
سرش را تکان میدهد. بیصدا میخندم:
-فکر میکردم فقط خودم اینطوریام!
سرم را به طرف پایش خم میکنم تا ببینمش. جلوی من پایش را دراز نمیکند.
خودم مینشینم مقابلش و ساق پایش را میگیرم:
-درازش کن ببینم چی شده؟
مقاومت میکند. میگویم:
-خودتو لوس نکن دیگه! من فرماندهتم ها!
این را که میگویم کوتاه میآید؛ اما صورتش از شرم سرخ شده.
به تاول و التهاب پوست پایش نگاه میکنم و میگویم:
-معلومه حسابی راه رفتیا! اینجوری پیش بره زود شهید میشی!
میخندد.
تشر میزنم:
-بلند شو بریم بهداری پانسمانش کنیم. حالاحالاها این پا رو لازم داری، نمیخوام وسط عملیات کارمون لنگ بشه.
این را گفتم چون میدانم ،
فقط با همین حرفهاست که قبول میکند بیاید بهداری.
میگوید:
-یه فرمانده داشتیم، بهش میگفتند سیدحکیم. من بعد از شهادتش فهمیدم فرمانده اطلاعات فاطمیون بوده. سال نود و چهار تازه اومده بودم سوریه، توی ریف ادلب مسلحین یه حمله گسترده کردن ولی سیدحکیم خیلی خوب مدیریت کرد که مقابله کنیم. شبش فهمیدیم مسلحین صدنفر تلفات دادن. همین هم شد که برای سر سیدحکیم جایزه تعیین کردن. خیلی ذوق کرده بودیم، رفیق سیدحکیم میخواست خبرش رو منتشر کنه؛ ولی سید نگذاشت. میگفت:«مگه نمیدونی من زن ذلیلم؟ اگه خانمم بفهمه دیگه نمیذاره بیام سوریه!»
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃