🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 #قسمت #صد_وهجده
- هیچی...بدبخت شدم. خانمم گفته بود خرید کنم برای فردا، مهمون داریم. یادم رفت. الان برم خونه معلوم نیست زنده برگردم اداره.
دوست داشتم کمی سربهسرش بگذارم و بگویم:
- حاجی شما هم بعله؟
اما نگفتم. نه من حوصله شوخی داشتم نه او.
حاج رسول رفت به سمت در خروجی و من با امید ارتباط گرفتم:
- پروازشون چه ساعتیه؟
- فردا ساعت نُه شب، فرودگاه شهید بهشتی.
- ت.مشون کیه؟
- مرصاد.
قدم تند کردم به سمت نمازخانه. نیاز داشتم به خواب.
به امید گفتم:
- حتماً برای نماز بیدارم کن.
وارد نمازخانه شدم.
یکی دو نفر از بچهها کنار نمازخانه خوابیده بودند. یک نفر هم یک گوشه نشسته بود و نماز میخواند و چیزی زمزمه میکرد.
در فضای نیمهتاریک نمازخانه نشناختمش؛
عمداً در سایه نشسته بود. گریه میکرد و توی حال خودش بود.
به حالش غبطه خوردم؛
اما این غبطه زیاد طول نکشید.
یک گوشه برای خودم پیدا کردم و آرنجم را به حالت تا شده گذاشتم زیر سرم و دیگر نفهمیدم چه شد.
***
صدای اذان میآید. صدای حامد را میشنوم:
- عباس! عباس جان! نمازه ها!
سریع مینشینم سر جایم.
حامد چراغ اتاق را روشن میکند و نور چشمانم را میزند.
چشمانم را ماساژ میدهم و خمیازه میکشم. بدنم از خوابیدن روی تخت فنری درد گرفته است.
به حامد نگاه میکنم؛
قیافهاش شبیه آدمهایی که تازه موقع اذان بیدار شدهاند نیست. معلوم است که از قبلش بیدار بوده.
☀️☀️ #دختران_آفتاب ☀️☀️
قسمت #صد_وهجده
فاطمه پرسيد:
- حالا تكليف شام بچهها چي ميشه؟ جواب آقاي پارسا رو چي بديم؟!
سميه گفت:😅
- خب همون جواب رو كه دو ساعت پيش ميخواستي بدي! الان برو بگو چه فرقي ميكنه؟
فاطمه- فرقش اينه كه در برنامه غذايي قرار بود امشب "كوكو" بپزيم. ولي حالا كه ديگه داره شب ميشه، ديگه وقت "كوكو" درست كردن نداريم. تازه هيچ چيزش هم آماده نيست.
من پيشنهاد كردم:
- خب اينكه نگراني نداره. فكر ميكنم بري پشي آقاي پارسا و بگي برنامه غذايي رو عوض كنن و امشب غذايي بدند كه زود تر و راحت تر آماده بشه.
ثريا هم با لبخندي تاييد كرد:
- منم موافقم خيلي پيشنهاد خوبيه. من شخصا با پيتزا موافق ترم. همين كنار ميدان بالايي من يه پيتزا فروشي ديدم ميريم پيشش و ميگيم ما اينقدر پيتزا ميخوايم. بعدم خودشون ميارن دم در حسينيه و ميرن. البته به شرطي كه آقاي پارسا پول براي اين ولخرجيها در بساط داشته باشن وگرنه چه عرض كنم؟!😄
فاطمه با حالتي كاملا جدي گفت:
_خيلي از پيشنهاد شما متشكرم. دستور ديگه اي ندارين؟! ترجيح ميدين پيتزاي قارچ سفارش بدين يا كوكتل؟ يه موقع رو دربايستي نكنين ها!😐
ثريا انگار بهش برخورده باشد؟ با لحني كه دلخوريش را نشان بدهد گفت:
- حالا بيا و كمكشون كن. اصلا تقصير منه كه راهنماييتون ميكنم و براتون كلاس ميذارم. شمارو چه به پيتزا! شما بايد برين همون نون و پنيرو هندوانه تون رو بخرين.
فاطمه لبخند كمرنگي زد:😊
- خيلي ممنون ثريا جون! اتفاقا خيلي كمك كردي.
و بعد چادرش رو برداشت و از پلهها دويد پايين. حدود يك ربع ساعت بعد بود كه برگشت. از همان دهانه در نتيجه صحبت هايش را با آقاي پارسا اعلام كرد!
- بسيار خب بچه ها! آقاي پارسا هم با پيشنهاد مريم و ثريا موافقت كردن.
همه با حيرت پرسيدند:
-"پيتزا؟ "😟😧😳
- نخير! نون و پنير و هندوانه! قرار شد اقاي پارسا خودشون هندوانه هايش روتهيه كنن من و مريم و سميه ميريم نون ميگيريم. فهيمه و راحله هم برن پنير بخرن.😄
ادامه دارد....
❌ #نویسندگان_آقایان_بانکی_دانشگر_رضایتمند
❌ #کپی_بدون_نام_نویسنده_ممنوع