مطلع عشق
قسمت #نود_وهفت یک قفسه پیدا میکنم. خم میشوم و کتاب دعا را از خودم جدا میکنم؛ به سختی. انگار ی
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 #قسمت #نود_وهشت
- دمشق. اطلاعات پرواز رو برات ایمیل میکنم.
نگاه میکنم به گنبد ،
و پرچمش که آرام تکان میخورد. بغض راه گلویم را میبندد.
من که حرفی نزدم،
حتی به چیزی که میخواستم فکر هم نکردم، امام از کجا فهمید این همان چیزی ست که میخواهم؟
لبخند میزنم:
- چشم. نوکرتم حاجی.
- میدونم. کاری نداری؟
- نه.
- پس برو برای منم دعا کن. خداحافظ.
تماس را که قطع میکنم، لبخند هنوز روی لبم مانده.
کمیل میگوید:
- امام چیزایی رو درباره تو میدونه که خودت هم نمیدونی. دیگه فهمیدن حاجتت که چیزی نیست.
آب از سر و صورتش میچکد.
پیداست او هم وضو گرفته. میگویم:
- میای نماز؟
کمیل لبخند میزند:
- ما نمازمون رو به امامت کس دیگهای میخونیم عباس. دلت بسوزه!
***
انقدر با آرامش نشسته بود ،
روی مبلهای خانه امن که حس کردم این گوشی من است که هک شده، نه او.
تکیه داده بود به پشتی مبل کرم رنگ ،
و پاهایش را روی هم انداخته بود. مثل مطهره رو میگرفت.
نگاهش روی زانوهایش بود. آرام؛ انقدر آرام که نمیشد چیزی در چهرهاش پیدا کرد، نه ترس نه اضطراب و نه حتی هیجان.
من را نمیدید؛
اما من او را میدیدم. بیرون اتاق بودم و منتظر خانم صابری.
ذهنم بهم ریخته بود.
حس میکردم این مطهره است که نشسته روی مبلها. بعد از مدتها انگار مطهره زنده شده بود و داغش تازه.
شاید هم این داغ نبود...
نمیدانم. اما بهم ریخته بودم. خانم صابری که آمد، کمی به خودم آمدم.
گفت:
- میخواید خودم باهاش صحبت کنم یا خودتون صحبت میکنید؟
مطلع عشق
☀️☀️ #دختران_آفتاب ☀️☀️ قسمت #نود_وهفت انگار خجالت ميكشيد در صورت بقيه نگاه كنه.😔 سمیه- به هر حا
☀️☀️ #دختران_آفتاب ☀️☀️
قسمت #نود_وهشت
سمیه- ميگفت (هر چي به محلاتي گفتم زير بار نرفت كه بره و بهشون سر بزنه. ميگفت از روي اونها خجالت ميكشه. ميگفت اگه اونها ازش بپرسن كه جنازه آقاي رسولي، بهترين دوستت چي شد، من چه جوابي بهشون بدم) من هم موقعي كه ديدم، اون قبول نمي كنه، خودم رفتم سراغ اونها. آخه چي بگم خواهر (بعد از شهادت اون مرحوم، اونها كه كسي رو توي تهرون نداشتن. اون يكي _ دو تا دوست و آشنايي هم كه دور و بر مرحوم رسولي بودن به بهانههاي مختلف رفتن دنبال كارشون و اونها رو تنها گذاشتن) اين حرف رو كه زد بابام از خجالت سرخ شد. حتي يه اشك هم از چشمانش بيرون زد. ولي بابام زود پاكشون كرد كه كسي نبينه. خلاصه اينطور كه خانم محلاتي ميگفت، اوضاع خانواده رسولي خيلي بد شده بود؛ هم از لحاظ اقتصادي و هم از لحاظ اجتماعي. ميگفت كه (بچه هاش بي سرپرست بودن. خودش تنها سرگردون بود. هر روز ميرفت سر كار، ولي يا كار بهش نمي دادن يا اينكه وقتي ميفهميدن زن شهيده، بهش نظر سوء پيدا ميكردن. همسايهها پشت سرش حرف مفت ميزدن. بچه هاش شبها از ترس خوابشون نمي برد. دختر كوچيكش، مهديه، سراغ بابابش رو ميگرفت. پسرش همون كه ۱۳-۱۴ سالشه دوستهاي ناباب پيدا كرده بود. اخلاقش بد شده بود و حرفهاي ناجور ميزد. خلاصه چي برات بگم. هر وقت ميرفتم اونجا كار ما دوتا شده بود گريه. اون مينشست گريه ميكرد و حرف ميزد. منم گريه ميكردم و گوش ميدادم، روز به روز هم زردتر و پژمرده تر ميشد. اين روزهاي آخر شده بود چهار تا تيكه استخوان. يادت كه هست، خانم به اون قشنگي به اون خوش برو رويي، ماشا الله هزار ما شا الله چه سر و وضعي داشت، مثل گل بود! ولي ديگه اين روزهاي آخر مثل يه گل پژمرده، خشك و بي حرارت شده بود به خدا هر وقت ميرفتم خونشون، دلم خون ميشد، براي خودش، براي بچه هاش! يه روز بهش گفتم چرا ازدواج نمي كني زن؟ گفت: (چي ميگي خواهر، به كي شوهر كنم كه نخواد بچه هام رو از من جدا كنه، مرتب به خودم و بچهها سركوفت نزنه. يا بايد جوون مجرد باشه كه از خودم كوچكتره و نه دركي از من داره، نه از بچه ها،
يا بايد مردي باشه كه زنش رو طلاق داده، تو زندگي اولش شكست خورده و حالا هم به من اعتماد نداره، يا اينكه ميگه بچه هات بايد ازت جدا بشن؟ يا بايد پيرمردي باشه كه ديگه حال و حوصله سر و صدا و شيطنتهاي بچهها رو نداره! اين بچهها اگه هم بخوان، يكي رو ميخوان كه جاي باباشون رو پر كنه، نه اينكه زندگي رو به دهن اونها و من تلخ كنه) از همين جا فهميدم كه به ازدواج راضيه، فقط ميترسه به كسي اعتماد كنه، واقعا هم اينقدر زجر كشيده بود كه ديگه از همه چيز به تنگ اومده بود. موقعي كه براي محلاتي گفتم زد زير گريه، گفتم: چت شده؟
گفت: زن و بچه ي دوست آدم مثل زن و بچه ي خود آدمن، چه طور توقع داري اونها توي يه همچين وضعيتي باشن و من آب خوش از گلوم پايين بره. اون هم در وضعيتي كه هيچ كاري از دست من بر نمياد. نمي دونم كي جمله رو اون موقع گذاشت توي دهن من كه گفتم (خب پس برو باهاش ازدواج كن. هم تو بچههاي اون خدابيامرز رو دوست داري و بالا سرشون هستي، هم خانم رسولي ميتونه بهت اعتماد كنه)
اقاي... باور كنين چنان ترسيد و حيرت كرد كه گفتم الانه كه سكته كنه.😧😳😰
❌ #نویسندگان_آقایان_بانکی_دانشگر_رضایتمند
❌ #کپی_بدون_نام_نویسنده ممنوع