eitaa logo
مطلع عشق
279 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
🕊 قسمت #شش این را که گفت، کمی دلم آرام شد. راست می‌گفت؛ مهم این است که تکلیفت را انجام بدهی. ن
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 الان بیشتر از یک هفته است ، که سوریه هستم؛ و چندروزی ست با چند جرعه آب و یکی دو دانه خرما، افطار و سحرم را می‌گذرانم. نماز عید فردا را هم...آه می‌کشم. خوش به حال آن‌ها که ایرانند ، و پشت سر آقا نماز عید می‌خوانند. روی نقشه زوم می‌کنم. از این‌جا تا ٫٫الجلا٫٫، بیست کیلومتر راه است که باید پیاده بروم. آن‌جا می‌رسم به رابطمان، و ماشین و مدارک تردد را تحویل می‌گیرم تا بتوانم خودم را به دیر‌الزور، السخنه و بعد هم، نزدیکی‌های تدمر برسانم. مشکل این‌جاست که نمی‌توانم مستقیم بروم تدمر؛ چون تمام مسیر کوه و بیابان است. بوی گند سطل زباله دارد خفه‌ام می‌کند. معلوم نیست چقدر وقت است که تخلیه‌اش نکرده‌اند؟! این دولت اسلامی‌شان ، عرضه جمع کردن سطل‌های زباله‌اش را هم ندارد؛ فقط بلد است هربار مخالفانش را بیاورد وسط میدان ساعت بوکمال و گردن بزند تا مردم حساب ببرند. بوکمال اولین شهری بود ، که دست داعش افتاد و هنوز آزاد نشده است؛ و مردمش هم داعش را پذیرفتند. معروف است به شهر سه طبقه؛ بس که داعش زیر زمین تونل حفر کرده و تاسیساتش را در تونل‌ها جا داده است. زیر پای من، آن پایین، خودش یک شهر است. وسایلم را جمع می‌کنم ، و از جا بلند می‌شوم. این چند روز انقدر در شهر چرخیده‌ام که تمام خیابان‌ها و کوچه‌هایش را حفظ شده‌ام. از میانبری می‌روم که می‌دانم خلوت‌تر است. باید قبل از این که خبر مرگ سمیر به گوش داعش برسد، از بوکمال بزنم بیرون و به الجلا برسم تا بتوانم بقیه مسیر را با قیافه و شمایل جدید بروم؛ چون بعد از آن، نیروهای امنیتی‌شان حساس‌تر خواهند شد. از کوچه‌های خلوت، خودم را می‌رسانم به خیابان اصلی شهر. چاره‌ای ندارم جز این که از این خیابان بگذرم تا برسم به مناطق کشاورزی حاشیه فرات؛ آنجا امن‌تر است. برای رد شدن از زیر نگاه ماموران داعش که در خیابان کشیک می‌دهند، باید شبح بشوم؛ نامرئیِ نامرئی. قبلا هم این کار را کرده‌ام. بوکمال انقدر سایه دارد که بتوان در آن‌ها پنهان شد؛ فقط باید راهش را بلد باشی. اینجا، شب از جاهای دیگر هم تاریک‌تر است؛ انگار قیر روی سر شهر ریخته اند. حتی ماه هم به این شهر نفرین‌شده نمی‌تابد. روی بسیاری از خیابان‌ها برزنت زده‌اند تا شهر از دید پهپادها هم مخفی بماند. 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
مطلع عشق
💠قسمت #شش کمیل لبانش را تر می کند، و مشکوک به سمانه نگاه می کند؛ ــ کی اومدی؟؟ سمانه سریع بر خود
💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 💞 💠قسمت سمانه عصبی به طرف خروجی دانشگاه راه می رفت، که بازویش کشیده شد، عصبی برگشت، که با کسی که بازویش را کشیده، دعوایی کند. با دیدن صغری ،اخمی کرد و با تشر گفت: ــ چیه؟چی می خوای😠 صغری که بخاطر اینکه پشت سر سمانه دویده بود، در حالی که نفس نفس می زد گفت: ــ سرمن داد نزن،با آقای بشیری دعوات شده به من ربطی نداره😕 سمانه_ اسمشو نیار، اینقدر عصبیم که اگه میشد همونجا حسابشو می رسیدم.!😠 صغرا ــ باشه آروم باش، بیا بریم همین کافه روبه روی دانشگاه ،هم یه چیزی بخوریم هم باهم حرف بزنیم🙁 سمانه به علامت پذیرفتن پیشنهاد صغری سرش را تکان داد. پشت میز نشستند، صغری بعد از دادن سفارش روبه روی سمانه که خیره به بیرون بود ،نشست؛ صغرا ــ الان حرف بزن،چرا اینقدر عصبی شدی وسط جلسه؟ سمانه ــ چرا عصبی شدم؟ اصلا دیدی چی میگفت...؟ نزدیکه انتخاباته به جای اینکه سعی کنیم جو دانشگاه آروم بمونه اومده برامون برنامه می ریزه چطور وجه ی بقیه نامزدهارو خراب کنیم.😐😠 با رسیدن سفارشات.. سمانه ساکت شد،با دور شدن گارسون روبه صغری گفت: ــ اصلا اینا به کنار،.. این جلسه مگه مخصوص فعالین بسیج دانشگاه نبود؟؟😐 صغرا ــ خب آره😕 ــ پس این بشیری که یک ماهه عضو شده براچی تو جلسه بود؟😐 ــ نمیدونم حتما قسمت برادرا ازش دعوت کردند، اینقدر خودتو حرص نده😊 سمانه ــ صغری تو چرا این رشته رو انتخاب کردی؟؟😕 صغری که از سوال سمانه تعجب کرد، چند ثانیه فکر کرد و گفت : ــ نمیدونم شاید به خاطر اینکه تو یک دانشگاه خوب اونم شهر خودم قبول شدم، و اینکه تو هم هستی ــ اما من وقتی علوم سیاسی انتخاب کردم، دغدغه داشتم، الان نزدیکه، باید تک تک ما انتخابات باشه😊👌 ــ خب چه ربطی به آقای بشیری داره؟؟☹️ ــ همین دیگه،دغدغه ی ما، باید نگه داشتن دانشگاه باشه، نه برنامه ریزی واسه نامزدها.صغری دانشگاه ما تو موقعیت حساسی قرار داره، کاری که بشیری داره انجام میده، اشتباهه بخصوص که داره اینکارو میکنه، اگه به کارش ادامه بده،دانشگاه میشه میدون جنگ.😥 ــ نمیدونم چی بگم سمانه،الان که فکر میکنم میبینم حرفای تو درسته ولی چیکار میشه کرد🤷‍♀ ــ میشه کاری کرد،من عمرا در مقابل این قضیه ساکت بشینم😐✋ ــ حالا بعد در موردش فکر میکنیم،کافیتو بخور یخ کرد😊 سمانه تشکری کرد و کافی را به دهانش نزدیک کرد... 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠
مطلع عشق
قسمت #شش صدف انگار داشت با خودش حرف می‌زد: - ولی من از هوای ابری بدم می‌آد. دلم می‌گیره. اصلا انگا
🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت *** امید دستش را زیر چانه زد و گفت: - من هرچی فکر می‌کنم، بین این دوتا و یه تیم ترور ارتباطی کشف نمی‌کنم. عباس سر تکان داد و حرف امید را تایید کرد: - راست می‌گه حاجی. مخصوصا صدف اصلا بهش نمی‌آد مفهومی به اسم عملیات تروریستی به گوشش خورده باشه! حسین با یک لبخند ملیح فقط نگاهشان می‌کرد. بعد، به صابری نگاه کرد و سر تکان داد که یعنی بگو! صابری نگاهی به برگه‌های مقابلش انداخت: - حتما آقایون اخبار رو بررسی کردن. این طور که داره از رسانه‌های این طرف و اون طرف بوش میآد، جامعه ایران شدیدا داره به سمت دوقطبی شدن می‌ره و جامعه تقسیم شده به موافق و مخالفان دولت. طوری که همه مسائل، حتی فرهنگی و اقتصادی هم داره سیاسی میشه و سریع دوتا حزب مقابل هم می‌ایستن. امید که داشت روی کاغذ سپید مقابلش بی‌هدف خط می‌کشید، به صندلی تکیه زد و گفت: - خب این که چیز جدیدی نبوده. همیشه قبل انتخابات اینطوری میشه. صابری سرش را تکان داد و تلخندی مهمان لب‌هایش کرد: -بله، اما بعیده گزارش‌های اخیر رو نخونده باشید. خود شما فکر کنم بیشتر از من در جریان طرح عملیات «سیاه» باشید، الان چندسالی هست سازمان سی.آی.اِی داره علیه ایران اجرا می‌کنه. اگه یادتون باشه، بعد اولش توی زمینه اقتصادی بود و جریانات بورس و کاهش قیمت نفت که باعث تورم توی سال هشتاد و هفت شد... و بعد هسته‌ایش هم مسائل مربوط به ویروس استاکس‌نت و ماجراهایی که توی صنعت هسته‌ای پیش اومد... خب بعد سومش چندماهی هست داره اجرا می‌شه و نباید ازش غافل شد. خط‌کشی‌های بی‌هدف امید داشت اعصاب عباس را به هم می‌ریخت. خودکار را از دست امید بیرون کشید و روی صندلی جابه‌جا شد: - اگه اشتباه نکنم باید بعد سوم باید فرهنگی باشه درسته؟ صابری سر تکان داد: - بله دقیقا. همین چندماه پیش بود که شبکه بی‌.بی.سی فارسی کارش رو شروع کرد و دولت انگلستان هم کلی براش خرج کرد، اونم توی شرایطی که رشد اقتصادیش منفی بوده و توی بحران قرار داره. این یعنی تاسیس یه قرارگاه رسانه‌ای برای تولید محتوا علیه نظام. درضمن، طبق گزارش‌هایی که اخیرا بهمون رسیده، الان با موج ورود افراد ایرانی‌الاصل از کشورهای اروپایی و امریکا مواجهیم. آدمایی که اکثرا ارتباطشون با سرویس‌های جاسوسی معاند هم تایید شده و مشخصه که با یه برنامه از پیش تعیین‌شده، دارن وارد ایران می‌شن. از قشر خاصی هم نیستن؛ دانشجو، تاجر، خبرنگار... از جمله همین خانم صدف سلطانی و شیدا فرخی. الان خیلی از تیم‌ها سوژه‌های مشابه ما دارن و با این مسئله درگیرن. وقتی اینا رو، با گزارش‌های دیگه کنار هم بذاریم، به یه نتیجه می‌رسیم... امید پرید میان حرف صابری: - کودتای مخملی! صابری با حرکت سر تایید کرد. عباس نفسش را با صدای بلندی بیرون داد و روی صندلی رها شد: - هوف... پس کارمون دراومده. ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا 🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
مطلع عشق
🌟قسمت #شش به روایت حسن همه تعجب می‌کنند. حاج آقا با حوصله و بدون خستگی جواب می‌دهد: -آسیب زدن به
👹رمان اعتقادی و امنیتی 👹 🌟قسمت به روایت مریم -پس شمام متوجهش شدید؟ دارن آروم آروم بچه هیئتی‌هامون رو جذب می‌کنن! به الهام چشم غره می‌روم که بگوید. الهام اخم می‌کند یعنی: «هنوز وقتش نیست.» حاج آقا دستی به تسبیح عقیق می‌کشد. دانه‌های تسبیح بهم می‌خورند و سکوت چند ثانیه‌ای جلسه را بهم می‌زنند. نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید: -فعلا نمی‌خواد تند برخورد کنید. فقط باید جذب مسجد رو بیشتر کنیم و روشنگری اینجا انجام بشه. مردم خودشون می‌فهمن، به شرطی که ما هم حقیقت رو بگیم. مصطفی آرام ندارد. حالت نشستنش را تغییر می‌دهد و می‌گوید: -حاجی اینا خیلی مشکوکن! خیلی بی مهابا دارن سم پراکنی می‌کنن! انگار پشت‌شون گرمه! حسن که تا الان با انگشتانش ور می‌رفت، می‌گوید: -شایدم تازه کارن و داغن و نمی‌دونن چه خبره و نباید انقدر تند برن! مصطفی کمی به جلو خم می‌شود: -مگه اینجا بسیج نداره؟ خب شورای بسیج کارش همینه دیگه! یه گزارش رد می‌کنیم؛ اگه توجه نکردن خودمون می‌ریم با ضابـ... حاج آقا دستش را به نشانه‌ ایست جلو نگه می‌دارد: -وایسا آقاسید! می‌دونم نگرانی، ولی نمیشه که چکشی، یهو بری همه رو بریزی توی گونی! بذار اول مردم رو روشن کنیم که اگه کاری کردیم، مردم توجیه شده باشن! -از اینا بعید نیست، به یه جاهایی وصل باشنا... -اون دیگه وظیفه بسیج نیست. کار نیروی انتظامی و سپاهه که ته و توی ماجرا رو دربیاره. علی آقا که تا الان داشت صورت جلسه می‌نوشت، سر بلند می‌کند: -پس تکلیف این هیئت محسن شهید معلوم شد. حسن رو به مصطفی می‌کند: - قرار شد چه کنیم پس؟ مصطفی شمرده می‌گوید: -روشنگری می‌کنیم و گزارش می‌دیم که مواظبشون باشن. نفسش را با صدای بلندی بیرون می‌دهد و رو به ما می‌کند: -خانما، شما حواستون به جلسات زنونه باشه، ببینید اگه جلسه زنونه این مدلی هست، حتما گزارش بدید. الهام آب گلویش را فرو می‌دهد و می‌گوید: - اتفاقا یه مسئله مهمه که می‌خوایم بگیم. مصطفی پیداست که پاهایش خواب رفته. چهارزانو می‌نشیند و می‌گوید: - بفرمایین. الهام نگاهی به فاطمه می‌کند و از او کمک می‌خواهد. فاطمه با ابرو اشاره می‌کند که خودت بگو. الهام شروع می‌کند: -راستش چندروز پیش، فاطمه خانم از طرف یه دوستاشون دعوت می‌شن به یه مجلس روضه زنونه. گویا بخاطر نذر یه مادر شهید، این مجلس هر هفته روزای صبح جمعه دایره؛ اما فاطمه خانم چیزایی دیدن که قابل تامله. الهام از این راه ادامه حرف را به فاطمه پاس می‌دهد. فاطمه صدایی صاف می‌کند و می‌گوید: - درسته. توی نگاه اول یه جلسه روضه زنونه بود، اما رفتار عجیبی داشتن. مثلا به جز قهوه و شیرینی چیزی ندادن و گفتن هزینه صبحانه رو بین فقرا تقسیم می‌کنن. یا به جای مداحی، چندتا دختر اومدن فلوت زدن و یه خانم یه شعر غمگین خوند و غم نوازی کردن. حالا اینا مهم نیست، اصل مطلب، صحبتای خانمیه که توی مراسم بود. اگه بخوام خلاصه بگم، یکی خیلی تاکید می‌کرد روی برابری زن و مرد، یکی هم معتقد بود نوجوون‌ها باید آزاد باشند تا خودشون دین و راه زندگیشون رو انتخاب کنن! یعنی یه جورایی می‌خواست بگه ملاک حقانیت دین، تشخیص خود فرده و مثلا من اگه فکر کنم مسیحیت درسته، پس درسته! و یه جورایی می‌گفت ایمان آدم به دینش ربطی نداره و همه ادیان می‌تونن حق باشن، چون اصل ایمان، محبته! مصطفی طوری اخم کرده که انگار می‌خواهد خودکار در دستش را با چشمانش ببلعد! می‌گویم: - البته اینایی که فاطمه خانم گفتن، برداشتی بود که ما از حرفای اون خانم داشتیم. مصطفی زیر لب می‌پرسد: -کجا بود این روضه؟ -توی همین محدوده بود، شاید یه چهارراه بالاتر. حسن دستی بین موهایش می‌کشد: -از زمین و زمون می‌باره!