eitaa logo
مطلع عشق
271 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
: چرا الان را با سال قبل مقایسه می کنید و آیا رژیم اگر بود همین کارها را انجام نمی داد!؟ و یا احتمالا بهتر از این ۴۰ سال دستاورد نداشتیم!؟ ◀️ پاسخ: سوال مهمی است و جواب دقیقی هم دارد! رژیم پهلوی بیش از نیم قرن فرصت داشت تا کشور را بسازد (۳۷ سال فقط دست محمدرضا شاه بود) خوب طی این نیم قرن و در حالی که نه تحریم و نه دشمنی داشت و جمعیت کشور یک چهارم الان بود، و فروش نفت ایران از ۲ میلیون بشکه در روز تا ۶ میلیون بشکه در دهه پنجاه! (۳ برابر زمان احمدی نژاد) چه دستاوردهای داشت!؟ مثلا در عرصه کشاورزی، محرومیت زدایی، بهداشت و.. کشور چقدر پیشرفت داشت!؟ فقط هم این داستان نیست؛ چقدر ایران مستقل شد؟ چقدر خودکفا شد!؟ چقدر برای مردم آزادی و عدالت ایجاد کرد!؟ چقدر حق انتخاب و تعیین سرنوشت برای مردم فراهم کرد!؟ از نظر بهداشتی و آموزشی و رفاه برای مردم چه کرد!؟ آیا ۳۷ سال برای یک نفر کم است که نه تحریم است و نه جنگ دارد و نه نحران جمعیت دارد و با همان آمریکایی که امروزه یک عده نادان به دنبالش میگردند هم ارتباط صمیمی داشت!!! انقلاب اسلامی چهل سال فرصت داشته (تقریبا به اندازه محمدرضا شاه) اما یک چهارم این زمان درگیر جنگ بوده، تمام این مدت تحریم بوده و فروش نفتش به یک سوم شاه کاهش پیدا کرده، جنگ روانی و جنگ فرهنگی علیه آن به راه انداخته اند اما دستاوردهای این چهل سال حداقل چهل برابر آن 53 سال است! منصف باشیم و حقجو.. ❣ @Mattla_eshgh
قسمت جلوی در خانه ایستادم ، و بی‌سیمم را هم طوری دستم گرفتم که همه فکر کنند پلیس هستم. بوی عرق و عطر و لوازم آرایشی با هم قاطی شده بود و معجونی ساخته بود که حالم را به هم می‌زد. صدای بلند و تند آهنگ هنوز می‌آمد؛ احساس می‌کردم یک نفر دارد روی سر من با پتک ضربه می‌زند. از بین کلماتی که خواننده آهنگ می‌گفت، فقط چندتا فحش ناجور به زبان انگلیسی را می‌فهمیدم؛ همین. رقص نور هنوز داشت می‌چرخید ، و نورهای رنگی را روی در و دیوار و آدم‌ها می‌انداخت. فکر کنم کسی وقت نکرده بود آهنگ و رقص نور را خاموش کند. فضا طوری بود که هرکس واردش می‌شد، انقدر در محاصره بوی تند و آهنگ بلند و رقص نور دیوانه‌وار قرار می‌گرفت که خودش دیوانه می‌شد، نیازی به روانگردان و این چیزها هم نبود. به قیافه آن‌هایی که دستگیر شده بودند، و یکی‌یکی از جلویم رد می‌شدند نگاه کردم. بعضی‌هاشان هنوز مست و ملنگ بودند و قاه‌قاه می‌خندیدند. دخترها اصلاً پوشش خوبی نداشتند ، و مامورهای خانم به زور جمع و جورشان کرده بودند که ببرندشان. چشمانم را چرخاندم یک طرف دیگر؛ دوست نداشتم ببینم ناموس مردم این‌طوری و با این وضع، با این لباس، در چنین مهمانی‌ای نجابتش را به حراج گذاشته است. دلم آتش گرفت. دیدن جوان‌های کشورم ، که این‌طور داشتند عمر و استعدادشان را صرف ولنگاری می‌کردند برایم مثل شکنجه بود. یکی از آن‌هایی که دستگیر شده بود، مردی بود هیکلی و با هیبت بادیگاردها. فقط یک لحظه با هم چشم در چشم شدیم؛ اما ذهنم را درگیر کرد. از قیافه‌اش پیدا بود که هوش و حواسش سر جایش است و مثل بقیه مست نیست. نوع پوشش‌اش هم تر و تمیزتر بود. آخرین نفر هم خارج شد؛ اما سمیر بین‌شان نبود. چیزی مثل خوره افتاد به جانم. به چندتا از بچه‌ها سپرده بودم راه‌های دیگر خروج از ساختمان را تحت نظر داشته باشند؛ هیچ‌کدامشان درباره خروج سمیر حرفی نزدند. با یکی از ماموران ناجا وارد خانه شدیم. یک دستم را گذاشتم روی اسلحه‌ام؛ ذهنم کمی به هم ریخته بود. آپارتمان سه تا اتاق داشت که در دوتایشان باز بود. سرک کشیدم داخل اتاق‌ها؛ خبری نبود. به مامور ناجا سپردم حمام و دستشویی را بگردد و خودم رفتم سراغ اتاق سوم که درش بسته بود. *** راننده سوری پایش را گذاشته روی گاز و برنمی‌دارد. با این سرعت بالا و این جاده ناهموار و شخم‌خورده، انقدر بالا و پایین شده‌ایم که می‌ترسم همین الان تمام دل و روده‌ام را بالا بیاورم. دستم را گرفته‌ام به دسته بالای پنجره که نیفتم روی سیدعلی و با شدت کم‌تری بخورم به در و صندلی‌ها. سیدعلی هم مثل من است؛ با این تفاوت که هنوز شرمندگی در چهره‌اش پیداست و خجالت می‌کشد نگاهم کند. جوان محجوب و دوست‌داشتنی‌ای ست. روی صندلی جلو، کنار راننده سوری، جوانی نشسته است به نام مجید که فکر کنم دوست سیدعلی باشد. لهجه غلیظ اصفهانی‌اش داد می‌زند اهل کجاست. سیدعلی هم ته‌لهجه اصفهانی دارد؛ اما به شدت مجید نیست.
💠قسمت خاله اش را در آغوش گرفته بود، و به حرف هایش گوش می داد، و از اینکه نمی توانست آرامش کند، کلافه شده بود! کمیل ــ خاله جان،آروم باشید،با این گریه ها که سمانه خانم پیدا نمیشه🙁 فرحناز خانم ــ چیکار کنم خاله؟چیکار کنم تا پیداش بشه؟😭 ــ شما فقط بشینید دعا کنید،خودمون پیداش میکنیم، الان محسن و یاسین و دایی‌ حتی آقا محمود دارن میگردن،پس نگران نباشید.😊 مژگان و خواهرش نیلوفر، که برای همدردی به خانه ی فرحناز خانم آمده بودند،گوشه ای نشسته بودند. و با ناراحتی به نجواهای کمیل و خاله اش نگاه می کردند. نیلوفر ــ بدبخت سمانه‌،الان پیداش بشه هم بدبختیاش تموم نمیشه ،ببیند چه حرفایی پشت سرش میگن مردم، که فلان و .... با درهم رفتن اخم های کمیل،😠 نیلوفر ترجیح داد سکوت کند،او فقط میخواست با این حرف اعلام حضور کند اما،حرف هایش خیلی بد، کمیل را آزرده بود.❣ سمیه خانم به طرف خواهرش آمد، و او را برای استراحت به اتاق برد،کمیل سراغ صغری، را گرفت که ثریا گفت: ــ تو اتاقه،از وقتی اومده تو اتاق سمانه است،قبول نمیکنه چیزی بخوره،فقط گریه میکنه،کاشکی برید باهاش کمی صحبت کنید کمیل سری تکان داد، و بعد از تشکر کوتاهی به سمت اتاق سمانه رفت. تقه ای به در زد، و آرام در را باز کرد،اولین بارش بود که وارد اتاق سمانه می شد، با کنجکاوی کل اتاق را بررسی کرد، و در آخر کنار صغری روی تخت نشست. دستی در موهای خواهرکش کشید و آرام گفت: ــ صغری،خانمی،بلند نمیشی یه چیزی بخوری😊 اما صغری جوابی نداد!! ــ عزیزم صغری جان بلند شو ،اینجوری که نمیشه😊 صغری بر روی جایش نشست، کمیل به این فکر ،که حرف هایش اثری گذاشته لبخندی بر روی لب هایش نشست، اما با شنیدن حرف های صغری لبخند بر روی لبانش خشک شد!! صغری ــ تو چرا نگران سمانه نیستی،چرا اینقدر آرومی،متوجه هستی چه اتفاقی افتاده، سمانه، ناموست ،دختری که دوستش داری دو روزه که گم شده و ازش خبری نیست،چیه، دو روز گم شد نظرت در موردش عوض شد؟؟ بهش شک کردی؟؟مطمئنم که بلایی سر سمانه اومده سمانه اصلا اهل...😢😒 ــ بــســـه🗣😡✋ با صدای بلند کمیل، دهانش بسته شد و با نگرانی به چهره ی سرخ از عصبانیت کمیل نگاه کرد.😥 کمیل از عصبانیت،نفس نفس می زد،😡او از همه ی آن ها نگران تر بود، از همه داغون تر بود، اما با این حرف ها او را داغون تر می کردند، می خواست لب باز کند و، بگوید از نگرانی هایش، بگوید از شب بیداری هایش که برای نجات سمانه بوده اما باز هم سکوت کرد، مثل همیشه.... ❣✋ 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠
مطلع عشق
🌟قسمت #سی_ونه (مصطفی) احمد مثل برق گرفته‌ها نگاهم می‌کند: -چرا اینجوری شدی سید؟ مات نگاهش می‌کنم.
رمان اعتقادی و امنیتی 🌟قسمت (مصطفی) مرد گریه می‌کند، هق هق هم گریه می‌کند، حتی اگر مصطفی مغرور باشد. مرد باید هم گریه کند، اصلا باید زار بزند، وقتی رفیقش را شهید کرده‌اند و حتی نمی‌تواند جنازه‌اش را ببیند و سر خاکش برود. اصلا مرد دوباره با حضور رفیقش در مردانگی‌اش شک کرده است. مدت زیادی با ما نبود، اما همه‌مان را سیاه‌پوش کرد. خوش به حال حسن که توانست ببیندش. مثل بچه‌های یتیم، ماتم زده و بی حال به اتاق علی می‌رویم، دور تختش. وقتی به‌هوش بیاید، اول از همه حال عباس را می‌پرسد. باید بگوییم رفته مسافرت. اصلا رفته کربلا، سامراء، اصلا مکه! چه می‌دانم! می‌گوییم عباس فعلا نیست! صدای گریه‌مان بیدارش نمی‌کند. من حرف‌های دکتر را نفهمیدم، اما سیدحسین می‌گفت توی کما رفته. به نظر من که حالش خوب است، فقط خسته است و گرفته خوابیده! دکترها شلوغش می‌کنند که این همه دم و دستگاه به علی وصل کرده‌اند. آنقدر قشنگ خوابیده که آدم هوس می‌کند بخوابد. مثل بچه‌هایی که خواب خدا را می‌بینند. سیدحسین پیشانی شکسته‌اش را می‌بوسد. حسن با صدای گرفته می‌پرسد: -چرا نمیگی عباس کی بود؟ سیدحسین دست علی را می‌گیرد: - بین خودمون بمونه بچه‌ها. عباس یکی از بچه‌های (...) بود، اسمشم یه چیز دیگه بود. بخاطر گزارش شما درباره فرقه شیرازیا، قرار شد با پوشش مربی بیاد و فرقه‌شون رو تحت نظر بگیره. توی شب فتنه هم باید یکی از جاسوسای سازمان منافقین رو دستگیر می‌کرد. قرار شد ما کمکش کنیم؛ چون اون شب همکاراش هم گیر بودن و نیرو کم بود. من و عباس باهم وارد دانشکده شدیم، اما اون رفت شاخه (...) و من یه قسمت دیگه. خیلی بچه باهوشی بود. توی سوریه هم یکی دوبار دیدمش. به این‌جا که می‌رسد، ساکت می‌شود و چندبار دست علی را نوازش می‌کند. احمد می‌پرسد: -تکلیف اون هیئته چی شد؟ نمی‌خوان اقدامی کنن؟ سیدحسین سر به زیر جواب می‌دهد: -دوستای عباس کارشون رو بلدن... دارن آروم آروم جمعشون می‌کنن. اون بهایی‌هام یا فرار کردن از کشور خارج شدن یا گرفتیم‌شون. دلم می‌خواهد مثل علی بگیرم بخوابم، یک دل سیر. به مرتضی و بچه‌های سرود چه بگوییم؟ این را بلند می‌پرسم. سیدحسین همچنان زمین را نگاه می‌کند و بغضش را می‌خورد. احمد می‌گوید: -کی تشیعش می‌کنن؟ بریم مراسمش... سیدحسین ناگاه سرش را بالا می‌آورد و طوری به احمد نگاه می‌کند که احمد تاب نیاورد و سر به زیر بیندازد. با دلخوری می‌گوید: -بچه‌های (...) نه تشیع دارن، نه مراسم..قبرشونم گمنامه، به اسم شهید دفن نمیشن! حسن می‌پرسد: -خانوادش می‌دونن؟ سیدحسین سر تکان می‌دهد: -هنوز نه... پدرش جانباز شصت و پنج درصده. چهارتا خواهر و برادر کوچیک‌تر از خودش داره... خدا صبرشون بده... سینه‌ام می‌سوزد. قلبم درد می‌کند. از اتاق بیرون می‌زنم، بوی مواد ضدعفونی بیمارستان حالم را بدتر می‌کند. از بیمارستان هم بیرون می‌زنم، کاش می‌شد از تهران هم بیرون بزنم. بروم کربلا، پیش عباس. همراهم زنگ می‌خورد، الهام است. رد تماس می‌زنم، باید ببینمش. باید ببینمش! ✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا