✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت بیست و ششم
💠 بیهیچ حرفی از مصطفی گذشتم و وارد صحن شدم که گنبد و ستونهای #حرم آغوشش را برای قلبم گشود و من پس از اینهمه سال جدایی و بیوفایی از در و دیوار حرم خجالت میکشیدم که قدمهایم روی زمین کشیده میشد و بیخبر از اطرافم ضجه میزدم.
از شرم روزی که اسم زینب را پس زدم، از شبی که #چادرم را از سرم کشیدم، از ساعتی که از نماز و روزه و همه مقدسات بریدم و حالا میدیدم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) دوباره آغوشش را برایم گشوده که با دستانم، دامن ضریحش را گرفته و به پای محبتش زار میزدم بلکه این زینب را ببخشد.
💠 گرمای نوازشش را روی سرم حس میکردم که دانهدانه گناهانم را گریه میکردم، او اشکهایم را میخرید و من #ضریحش را غرق بوسه میکردم و هر چه میبوسیدم عطشم برای #عشقش بیشتر میشد.
با چند متر فاصله از ضریح پای یکی از ستونها زانو زده بودم، میدانستم باید از محبت مصطفی بگذرم و راهی #ایران شوم که تمنا میکردم گره این دلبستگی را از دلم بگشاید و نمیدانستم با پدر و مادرم چه کنم که دو سال پیش رهایشان کرده و حالا روی برگشتن برایم نمانده بود.
💠 حساب زمان از دستم رفته بود، مصطفی منتظرم مانده و دل کندن از حضور #حضرت_زینب (علیهاالسلام) راحت نبود که قلب نگاهم پیش ضریح جا ماند و از حرم بیرون رفتم.
گره گریه تار و پود مژگانم را به هم بسته و با همین چشم پُر از اشکم در #صحن دنبال مصطفی میگشتم که نگاهم از نفس افتاد. چشمان مشکی و کشیدهاش روی صورتم مانده و صورت گندمگونش گل انداخته بود.
💠 با قامت ظریفش به سمتم آمد، مثل من باورش نمیشد که تنها نگاهم میکرد و دیگر به یک قدمیام رسیده بود که رنگ از رخش رفت و بیصدا زمزمه کرد :«تو اینجا چیکار میکنی زینب؟»
نفسم به سختی از سینه رد میشد، قلبم از تپش افتاده و همه وجودم سراپا چشم شده بود تا بهتر او را ببینم. صورت زیبایش را آخرین بار دو سال پیش دیده بودم و زیر محاسن کم پشت مشکیاش به قدری زیبا بود که دلم برایش رفت و به نفسنفس افتادم.
💠 باورم نمیشد او را در این حرم ببینم و نمیدانستم به چه هوایی به #سوریه آمده که نگاهم محو چشمانش مانده و پلکی هم نمیزدم.
در این مانتوی بلند مشکی #عربی و شال شیری رنگی که به سرم پیچیده بودم، ناباورانه #حجابم را تماشا میکرد و دیگر صبرش تمام شده بود که با هر دو دستش در آغوشم کشید و زیر گوشم اسمم را #عاشقانه صدا میزد.
💠 عطر همیشگیاش مستم کرده بود، تپش قلبش را حس میکردم و دیگر حال و هوا از این بهتر نمیشد که بین بازوان #برادرانهاش مصیبت دو سال تنهایی و تاریکی سرنوشتم را گریه میکردم و او با نفسهایش نازم را میکشید که بدنش به شدت تکان خورد و از آغوشم کنده شد.
مصطفی با تمام قدرت بازویش را کشید تا از من دورش کند، ابوالفضل غافلگیر شده بود، قدمی کشیده شد و بلافاصله با هر دو دستش دستان مصطفی را قفل کرد.
💠 هنوز در هیجان دیدار برادرم مانده و از برخورد مصطفی زبانم بند آمده بود که خودم را به سمتشان کشیدم و تنها یک کلمه جیغ زدم :«برادرمه!»
دستان مصطفی سُست شد، نگاهش ناباورانه بین من و ابوالفضل میچرخید و هنوز از ترس مرد غریبهای که در آغوشم کشیده بود، نبض نفسهایش به تندی میزد.
💠 ابوالفضل سعد را ندیده بود و مصطفی را به جای او گرفت که با تنفر دستانش را رها کرد، دوباره به سمت من برگشت و دیدن این سعد خیالی خاطرش را به هم ریخته بود که به رویم تشر زد :«برا چی تو این موقعیت تو رو کشونده #سوریه؟»
در سرخی غروب آفتاب، چشمان روشن مصطفی میدرخشید، پیشانیاش خیس عرق شده و از سرعت عمل حریفش شک کرده بود که به سمتمان آمد و بیمقدمه از ابوالفضل پرسید :«شما از نیروهای #ایرانی هستید؟»
💠 از صراحت سوالش ابوالفضل به سمتش چرخید و به جای جواب با همان زبان عربی توبیخش کرد :«دو سال پیش خواهرم به خاطر تو قید همه ما رو زد، حالا انقدر #غیرت نداشتی که ناموست رو نکشونی وسط این معرکه؟»
نگاه #نجیب مصطفی به سمت چشمانم کشیده شد، از همین یک جمله فهمید چرا از بیکسیام در ایران گریه میکردم و من تازه برادرم را پیدا کرده بودم که با هر دو دستم دستش را گرفتم تا حرفی بزنم و مصطفی امانم نداد :«من جا شما بودم همین الان دست خواهرم رو میگرفتم و از این کشور میبردم!»
💠 در برابر نگاه خیره ابوالفضل، بلیطم را از جیب کاپشنش بیرون کشید و به رفتنم راضی شده بود که صدایش لرزید :«تا اینجا من مراقبش بودم، از الان با شما!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت سی و چهارم
💠 با خبر شهادت #سردار_سلیمانی، فاتحه ابوالفضل و دمشق و داریا را یکجا خواندم که مصطفی با قامت بلندش قیام کرد.
نگاهش خیره به موبایلش مانده بود، انگار خبر دیگری خانهخرابش کرده و این #امانت دست و بالش را بسته بود که به اضطرار افتاد :«بچهها خبر دادن ممکنه بیان سمت حرم سیده سکینه!»
💠 برای اولین بار طوری به صورتم خیره شد که خشکم زد و آنچه دلش میخواست بشنود، گفتم :«شما برید #حرم، هیچ اتفاقی برا من نمیفته!»
و دل مادرش هم برای حرم میلرزید که تلاش میکرد خیال پسرش را راحت کند و راحت نمیشد که آخر قلبش پیش من ماند و جسمش از خانه بیرون رفت.
💠 سه روز، تمام درها را از داخل قفل کرده بودیم و فقط خدا را صدا میزدیم تا به فریاد مردم مظلوم #سوریه برسد.
صدای تیراندازی هرازگاهی شنیده میشد، مصطفی چندبار در روز به خانه سر میزد و خبر میداد تاخت و تاز #تروریستها در داریا به چند خیابان محدود شده و هنوز خبری از #دمشق و زینبیه نبود که غصه ابوالفضل قاتل جانم شده بود.
💠 تلوزیون سوریه تنها از پاکسازی حلب میگفت و در شبکه #سعودی العربیه جشن کشته شدن #سردار_سلیمانی بر پا بود، دمشق به دست ارتش آزاد افتاده و جانشینی هم برای #بشار_اسد تعیین شده بود.
در همین وحشت بیخبری، روز اول #ماه_رمضان رسید و ساعتی به افطار مانده بود که کسی به در خانه زد. مصطفی کلید همراهش بود و مادرش هرلحظه منتظر آمدنش که خیالبافی کرد :«شاید کلیدش رو جا گذاشته!»
💠 رمقی به زانوان بیمارش نمانده و دلش نیامد من را پشت در بفرستد که خودش تا حیاط لنگید و صدا رساند :«کیه؟» که طنین لحن گرم ابوالفضل تنم را لرزاند :«مزاحم همیشگی! در رو باز کنید مادر!»
تا او برسد قفل در را باز کند، پابرهنه تا حیاط دویدم و در همان پاشنه در، برادرم را مثل جانم در آغوش کشیدم. وحشت اینهمه تنهایی را بین دستانش گریه میکردم و دلواپس #حرم بودم که بیصبرانه پرسیدم :«حرم سالمه؟»
💠 تروریستهای #تکفیری را به چشم خودش در زینبیه دیده و هول جسارت به حرم به دلش مانده بود که #غیرتش قد علم کرد :«مگه ما مرده بودیم که دستشون به حرم برسه؟»
لباسش هنوز خاکی و از چشمان زیبایش خستگی میبارید و با همین نگاه خسته دنبال مصطفی میگشت که فرق سرم را بوسید و زیر گوشم شیطنت کرد :«مگه من تو رو دست این پسره نسپرده بودم؟ کجا گذاشته رفته؟»
💠 مادر مصطفی همچنان قربان قد و بالای ابوالفضل میرفت که سالم برگشته و ابوالفضل پشت این شوخی، حقیقتاً نگران مصطفی شده بود و میدانست ردّش را کجا بزند که زیر لب پرسید :«رفته #زینبیه؟»
پرده اشک شوقی که چشمم را پوشانده بود با سرانگشتم کنار کشیدم و شیدایی این جوان #سُنی را به چشم دیده بودم که شهادت دادم :«میخواست بره، ولی وقتی دید #داریا درگیری شده، همینجا موند تا مراقب من باشه!»
💠 بیصدا خندید و انگار نه انگار از یک هفته #جنگ شهری برگشته که دوباره سر به سرم گذاشت :«خوبه بهش سفارش کرده بودم، وگرنه الان تا حلب رفته بود!»
مادر مصطفی مدام تعارف میکرد ابوالفضل داخل شود و عذر غیبت پسرش را با مهربانی خواست :«رفته حرم سیده سکینه!» و دیگر در برابر او نمیتوانست شیطنت کند که با لهجه شیرین #عربی پاسخ داد :«خدا حفظش کنه، شما #اهل_سنت که تو داریا هستید، ما خیالمون از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) راحته!»
💠 با متانت داخل خانه شد و نمیفهمیدم با وجود شهادت #سردار_سلیمانی و آشوبی که به جان دمشق افتاده، چطور میتواند اینهمه آرام باشد و جرأت نمیکردم حرفی بزنم مبادا حالش را به هم بریزم. مادر مصطفی تماس گرفت تا پسرش برگردد و به چند دقیقه نرسید که مصطفی برگشت.
از دیدن ابوالفضل چشمان روشنش مثل ستاره میدرخشید و او هم نگران حرم بود که سراغ زینبیه را گرفت و ابوالفضل از تمام تلخی این چند روز، تنها چند جمله گفت :«درگیریها خونه به خونه بود، سختی کارم همین بود که هنوز مردم تو خونهها بودن، ولی الان #زینبیه پاکسازی شده. دمشق هم ارتش تقریباً کنترل کرده، فقط رو بعضی ساختمونها هنوز تک تیراندازشون هستن.»
💠 و سوالی که من روی پرسیدنش را نداشتم مصطفی بیمقدمه پرسید :«راسته تو انفجار دمشق #حاج_قاسم شهید شده؟» که گلوی ابوالفضل از #غیرت گرفت و خندهای عصبی لبهایش را گشود :«غلط زیادی کردن!»
و در همین مدت #سردار_سلیمانی را دیده بود که به #عشق سربازیاش سینه سپر کرد :«نفس این تکفیریها رو #حاج_قاسم گرفته، تو جلسه با ژنرالهای سوری یجوری صحبت کرد که روحیه ارتش زیر و رو شد و #دمشق بازی باخته رو بُرد! الان آموزش کل نیروهای امنیتی سوریه با ایران و #سردار_همدانیِ و به خواست خدا ریشهشون رو خشک میکنیم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت چهل و یکم 💠 ساکت بودم و از نفس زدنهایم وحشتم را حس میکرد که به سمتم چرخید
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت چهل و دوم
💠 از اینهمه دستپاچگی، مادرش خندید و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنهانکاری نداشت که با نمک لحنش پاسخ داد :«داداش من دارم میرم تو راحت حرفاتو بزنی، تو کجا میخوای بیای؟»
از صراحت شوخ ابوالفضل اینبار من هم به خنده افتادم و خنده بیصدایم مقاومت مصطفی را شکست که بیهیچ حرفی سر جایش نشست و میدیدم زیر پردهای از خنده، نگاهش میدرخشد و بهنرمی میلرزد.
💠 مادرش به بهانه بدرقه ابوالفضل بهزحمت از جا بلند شد، با هم از اتاق بیرون رفتند و دیگر برنگشت.
باران #احساسش به حدی شدید بود که با چتر پلکم چشمانم را پوشاندم و او ساده شروع کرد :«شاید فکر کنید الان تو این وضعیت نباید این خواسته رو مطرح میکردم.»
💠 و من از همان سحر #حرم منتظر بودم حرفی بزند و امشب قسمت شده بود شرح #عشقش را بشنوم که لحنش هم مثل دلش برایم لرزید :«چند روز قبل با برادرتون صحبت کردم، گفتن همه چی به خودتون بستگی داره.»
نگاهش تشنه پاسخی به سمت چشمه چشمانم آمد و من در برابر اینهمه احساسش کلمه کم آورده بودم که با آهنگ آرمشبخش صدایش جانم را نوازش داد :«همونجوری که این مدت بهم اعتماد کردید، میتونید تا آخر عمر بهم #اعتماد کنید؟»
💠 طعم #عشقش به کام دلم بهقدری شیرین بود که در برابرش تنها پلکی زدم و او از همین اشاره چشمم، پاسخش را گرفت که لبخندی شیرین لبهایش را ربود و ساکت سر به زیر انداخت.
در این شهر هیچکدام آشنایی نداشتیم که چند روز بعد تنها با حضور ابوالفضل و مادرش در دفتر #رهبری در زینبیه عقد کردیم.
💠 کنارم که نشست گرمای شانههایش را حس کردم و از صبح برای چندمین بار صدای تیراندازی در #زینبیه بلند شده بود که دستم را میان انگشتانش محکم گرفت و زیر گوشم اولین #عاشقانهاش را خرج کرد :«باورم نمیشه دستت رو گرفتم!»
از حرارت لمس احساسش، گرمای #عشقش در تمام رگهایم دوید و نگاهم را با ناز به سمت چشمانش کشیدم که ضربهای شیشههای اتاق را در هم شکست.
💠 مصطفی با هر دو دستش سر و صورتم را پوشاند و شانههایم را طوری کشید که هر دو با هم روی زمین افتادیم.
بدنمان بین پایههای صندلی و میز شیشهای سفره #عقد مانده بود، تمام تنم میان دستانش از ترس میلرزید و همچنان رگبار #گلوله به در و دیوار اتاق و چهارچوب پنجره میخورد.
💠 ابوالفضل خودش را از اتاق کناری رسانده و فریاد #وحشتزدهاش را میشنیدم :«از بیرون ساختمون رو به گلوله بستن!» مصطفی دستانش را روی سر و کمرم سپر کرده بود تا بلند نشوم و مضطرب صدایم میکرد :«زینب حالت خوبه؟»
زبانم به سقف دهانم چسبیده و او میخواست بدنم را روی زمین بکشد که دستان ابوالفضل به کمک آمد. خمیده وارد اتاق شده بود و شانههایم را گرفت و با یک تکان از بین صندلی تا در اتاق کشید.
💠 مصطفی به سرعت خودش را از اتاق بیرون کشید و رگبار گلوله از پنجرههای بدون شیشه همچنان دیوار مقابل را میکوبید که جیغم در گلو خفه شد.
مادر مصطفی کنار دیگر کارکنان دفتر #رهبری گوشه یکی از اتاقها پناه گرفته بود، ابوالفضل در پناه بازوانش مرا تا آنجا برد و او مادرانه در آغوشم کشید.
💠 مصطفی پوشیده در پیراهن سفید و کت و شلوار نوک مدادی #دامادیاش هراسان دنبال اسلحهای میگشت و چند نفر از کارکنان دفتر فقط کلت کمری داشتند که ابوالفضل فریاد کشید :«این بیشرفها دارن با #مسلسل و دوشکا میزنن، ما با کلت چیکار میخوایم بکنیم؟»
روحانی مسئول دفتر تلاش میکرد ما را آرام کند و فرصتی برای آرامش نبود که تمام در و پنجرههای دفتر را به رگبار بسته بودند.
💠 مصطفی از کنار دیوار خودش را تا گوشه پنجره کشاند و صحنهای دید که لبهایش سفید شد، به سمت ابوالفضل چرخید و با صدایی خفه خبر داد :«اینا کیِ وقت کردن دو طرف خیابون رو با سنگچین ببندن؟»
من نمیدانستم اما ظاهراً این کار در جنگ شهری #دمشق عادت #تروریستها شده بود که جوانی از کارمندان دفتر آیه را خواند :«میخوان راه کمک ارتش رو ببندن که این وسط گیرمون بندازن!»
💠 و جوان دیگری با صدایی عصبی وحشیگری ناگهانیشان را تحلیل کرد :«هر چی تو حمص و حلب و دمشق تلفات میدن از چشم #رهبری ایران میبینن! دستشون به #حضرت_آقا نمیرسه، دفترش رو میکوبن!»
سرسام مسلسلها لحظهای قطع نمیشد، میترسیدم به دفتر حمله کنند و تنها #زن جوان این ساختمان من بودم که مقابل چشمان همسر و برادرم به خودم میلرزیدم.
💠 چشمان ابوالفضل به پای حال خرابم آتش گرفته و گونههای مصطفی از #غیرت همسر جوانش گُر گرفته بود که سرگردان دور خودش میچرخید.
از صحبتهای درگوشی مردان دفتر پیدا بود فاتحه این حمله را خواندهاند که یکیشان با #تهران تماس گرفت و صدایش را بلند کرد :«ما ده دیقه دیگه بیشتر نمیتونیم #مقاومت کنیم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
#عفافگرایی
#حفظ_حریم_خصوصی
#غیرت_ورزی
🔷 در فضای مجازی، چیزی به نام #حریم_شخصی و خصوصی وجود ندارد و هر شخص غریبهای بدون محدودیت، میتواند به حریم شخصی که تمایل دارد، وارد شود.
🔷 متأسفانه برخی زوجین، در شبکههای اجتماعی مانند اینستاگرام، بهعلت کمبود #اعتماد_به_نفس، #نمایش و #توجه_طلبی، تصاویر شخصی و حریم خصوصی زندگی خود را به #اشتراک میگذارند که زمینه از هم پاشیدگی زندگی خود را فراهم می آورند.
👤 #دکتر_قلی_پور
💠در دادگاه خانواده، سینا 31 ساله که حدود شش سال، از زندگی مشترکش می گذشت، اذعان داشت: "#همسرم را دوست دارم، اما به ناچار باید از او جدا شوم. چون دیگر تحمل ندارم زندگیام #ویترین صفحات مجازی شود. #حریم_خصوصی در زندگی ما معنی نداشته و همسرم معتقد است هر آنچه در خانه اتفاق میافتد، باید به قیمت گرفتن لایک، به اشتراک بگذارد. چند ماه قبل همسرم بدون اجازه من، عکسهایی از زمان بارداری در اینستاگرام به اشتراک گذاشته بود و بنده به عنوان یک مرد هرگز دوست نداشتم هزاران نفر عکس بارداری همسرم را لایک کنند. آن موقع نیز در مقابل اعتراض من لبخند زد و #غیرت مردانهام را به باد تمسخر گرفت و گفت "چقد تو بیکلاسی!". این موارد #خطوط_قرمز و ارزشهای من است و به خاطر همین میخواهم او را #طلاق دهم.
❣ @Mattla_eshgh
#عفافگرایی
#غیرت_ورزی
🔻 یکی از ویژگیهای بارز #حضرت_ابوالفضل (ع) #غیرت است. اما این غیرت از چه جنسی است و چگونه میتوان در خود چنین غیرتی را ایجاد نمود؟
🔻 اساساً موضوع #غیرت در #عاشوراییان، نمود بسیار ممتازی داشت و حتی تاریخ در مورد #حضرت_قاسم و #حضرت_علی_اکبر علیهماالسلام نیز، این ویژگی و تبلورش را بیان کرده است. اما در مورد حضرت عباس (ع) این ویژگی بیشتر بیان شده است.
🔻 در مورد ابعاد #غیرت قمر بنی هاشم (ع) میتوان به چند مسأله اشاره داشت که یکی از آنها مربوط به #خانواده است؛ تا زمانی که ابوالفضل العباس(ع) به #شهادت نرسیده بودند، حرم و اهل بیت از خیمهها بیرون نیامدند و تمامی کارها را حضرت عباس (ع) انجام میدادند.
🔻 غیرت در منش حضرت عباس (ع) دو بعد دارد: #غیرت_دینی و دیگری #غیرت_نسبت_به_ناموس؛
🔻 #غیرت ابوالفضل علیهالسلام به حدّی بود که نمیتوانستند ناملایمات را تحمل نمایند. در هنگام مسافرت به فرمان #امام_حسین (ع)، آن بزرگوار #مراقب سوار کردن و پیاده کردن #بانوان بودند و در آن محیطی که عبّاس علیهالسلام به این وظیفه مشغول بودند، کسی جرأت نمیکرد نزدیک ایشان برود و وی شخصاً به همه #افراد_قافله، که از 250 نفر کمتر و از 2500 نفر بیشتر نبودند، رسیدگی میفرمودند.
🔻 در حقیقت حضرت عباس برای امام حسین (ع) به منزله حضرت علی (ع) برای پیغمبر (ص) بودند و هیچ نیرویی غیر از این بزرگوار، روح #مدیریت، #صلابت، #شجاعت و #غیرت او را نداشت که این قافله را اداره کند و به سر منزل مقصود برساند.
✍️#محمدعلی_نورائی
❣ @Mattla_eshgh
#عفافگرایی
#تربیت_عفیفانه
#منشأ_بی_عفتی_ها
❇️#فرزند، دنباله وجودی و به منزله ادامه وجود #پدر و #مادر است و بر همین اساس بهترین چیزی که پدر برای فرزند به #ارث می گذارد، همان #تربیت اوست.
❇️کودک، از همان آغاز تولد، #فطرتی_خداجو دارد و بر همین اساس، وظیفه #والدین را چنین عنوان میکنند:
🔺تو فقط یک کار بکن و آن این است که این فطرت را #شکوفا کن؛ رو به رشد ببر. والّا خود او #سرمایه دارد، نمیخواهد تو برای او سرمایه فراهم کنی، چه در بعد الهی، چه در بعد انسانی.
📌این حرف بدان معناست که ما تنها کافی است که مسیر صحیح الهی کودک را منحرف نکنیم.
🔺تحمیلی نیست که تو بخواهی به او بگویی. فقط وقتی به دنیا آمد، خراب کاری نکن. خواهشی که از تو داریم این است که تو به این بچه ضربه نزن. تو به این #امانت_الهی خیانت نکن!
🔺اگر به فرزند خود علاقهمند هستید، به او #غیرت داشته باشید؛
✅یعنی بُعد انسانی و الهی او را حفظ کنید تا مثل حیوانات نشود.
🔺انسان سوای از مؤمن بودن، اگر بخواهد انسانیتش را حفظ کند، باید نسبت به فرزندش چنین غیرتی داشته باشد؛ چه دختر باشد و چه پسر، باید او را #عفیف بار بیاورید. عفّت هم از #حیا نشأت میگیرد و شاخهای از حیا است.
⚠️منشأ بیعفّتیها در جامعهی ما همین مسألهی بیحیایی است. برخی همین پردۀ حیا را که در تربیت اصل و اساس است، میدرند. بعد از آن، پدر و مادر هر کاری هم بکنند، ثمری ندارد.
📚حاج آقا مجتبی #تهرانی، مجموعه ادب الهی، کتاب تربیت فرزند
❣ @Mattla_eshgh
♨️
پسر مذهبی غیرتی است☝️
هرگز زیبایی ناموسش را⛔️
حراج چشمان آلوده فضای مجازی
نمیکند‼️
خوب میداند✅
جای این عکس در آلبوم شخصی است
👌
#غیرت
❣ @Mattla_eshgh
3.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#عفافگرایی
🎥#غیرت_ورزی
💥بدحجابی دلایل مختلفی دارد، اما کمبود #غیرت مردان خانواده، میتواند یکی از مهمترین دلایل بدحجابی زنان باشد.
🔥#دشمن قبل از اینکه #حجاب زن را نشانه بگیرد، #غیرت مرد را نشانه گرفته است.
❣ @Mattla_eshgh
@eitaa_Ostadaaliکمبود غیرت.mp3
زمان:
حجم:
3.03M
💢این مرد غیرت دارد⁉️
♦️در قضیه ی بد حجابی، باید یقه ی مرد اون خانم را گرفت❌
♦️ #غیرت اون مرد کجا رفته!
حجت الاسلام عالی
❣ @Mattla_eshgh
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 قسمت #بیست_و_ششم(اخر)
یه مینی بوس آشنا جلوی در بیمارستان بود..🚌🏥
_ارشیاخان خوبی پسرم...😭
صدای مش عیسی بود. ویلچرش رو سیدباقر هُل میداد...
نتونستم طاقت بیارم...
از گریه هاش همه چی رو فهمیدم😭
سیدباقر بزحمت زیر شونه هام رو گرفت😭
مش عیسی _گریه کن عزیزم ... گریه کن تا سبک بشی اما نه برا حاج مرتضی...😭
اون که منتظر چنین روزی بود... حتی منتظر اومدن تو بود و میگفت یکی میاد و منو به مشهد میبره... 😭 خوش به حالش... 😭
هرچند من خیلی نفهمیدم چی میگه...
ولی گریه امان خود مش عیسی رو هم برید..😭
_هیچ غصه نخور پسرم خودم تو روستا کمکت میکنم که کارهای باباجونت رو انجام بدی😭
سیدباقر با همون لهجه شیرینش و حرف های کش دارش شروع کرده بود به دلداری من..
سیدباقر _ تازه ممکنه فامیلهات هم بیان پیشت... آخه تو که رفتی تلفن خونه حاج مرتضی زنگ خورد... و یه خانمی جویای حالت شد و منم که خوش تعریف... حسابی همه چی رو گفتم😢😅...
خنده و گریه سید باقر قاطی شده بود...
_مش عیسی غریبی داره منو متلاشی میکنه... حالا بی باباجونم چکار کنم😭
از شدت غصه سرم رو گذاشتم رو پاهای مش عیسی تا صدای هق هِقم خیلی پخش نشه...😭😣😫
مش عیسی+توکل کن به خدا... خدا خودش مواظبته عزیزم..😭
_توکل؟؟... 😟یعنی چی؟... من توکل نمیدونم چیه😭... خیلی تنها شدم..
+چرا عزیزم.. مهم نیست که کلمه اش رو بدونی مهم اینه که تا حالا چندبار توکل کردی
تعجبم بیشتر شد😳
محرم هم از راه رسید😞😪
_زیارت قبول محرم
مش عیسی بین تعجب من ادامه داد
+وقتی اون #شهامت رو به خرج دادی و از «ناموست» دفاع کردی!... و به چیز دیگه فکرنکردی... یعنی همونجا به خدا توکل کردی...👌✨مثل کاری که 👣عموت👣 انجام داد.. #عمل_به_وظیفه... #ایثار... #غیرت...
یاد اتاقی که از دست عموم چایی☕️ گرفتم افتادم... که باباجون گفت
«باید بفهمی چرا عمو مهمون ویژه شده!؟...»
مش عیسی_ وقتی تنهایی راه افتادی اومدی پیش یه پیرمرد چشم انتظار!.. از همه خوشی ها دل کندی! ...👌
حتی اگه شده از سر ناچاری! «مواظب» چشمهات👉 بودی؛ ... همونجا به خدا توکل کردی...👉
کمی آروم شدم...
رفتم تو فکرِ گفته های پیرمرد تو حرم :
👈✨ «باید مواظب خودت باشی تا مهمون ویژه باشی!»✨👉
مش عیسی_ وقتی تنهایی باباجونت رو آوردی به مشهد و به دلت بد راه ندادی!...
یعنی بازم به خدا توکل کردی!...
الانم توکل به خدا!... با خودمون بیا روستا... انشاءالله که از تنهایی در میآیی...
سیدباقر _ حاج مرتضی که خط نوشته✍ به من داده که شعر قشنگیه ... میخوای برات بخونم؟...
سیدباقرِ خوش تعریف بدون اینکه جواب من رو شنیده باشه ادامه داد..
_بیدلی در همه احوال خدا با او بود...
🕊🕊🕊🕊🕊
بلندگوی بیمارستان🏥🔊 ما رو متوجه مراحل کاریمون کرد...
پشت سر آمبولانس... 🚑مینی بوس با یه تکه پارچه مشکی وایساده بود...⬛️🚌
اما دوتا تاکسی🚕🚙 هم پشت سرش رسیدن...
از تو آیینهِ مینی بوس چهره بابام رو تشخیص دادم...
بقیه هم پیاده شدن و کنار بابام ایستادن...
همه تو قابِ آیینه بودن...
یاد قاب عکس خونه باباجون افتادم... اما... خودش...افسوس...🖼😞
_باباجون شرکا اومدن... اما ...😞😢
قبل از اینکه پیاده بشم و برم پیششون خودم رو تو آیینه برانداز کردم...
آخه عمه و دخترش هم بودن...
چهره خودم رو که دیدم همه افکار دوباره تو سرم پیچید..💭
اما ... 👌👇
آروم بودم...
اینبار آگاهانه «توکل» کردم...
همش «مواظب» بودم... که نکنه بیام مشهد🕌 و نتونم یه «مهمون ویژه» باشم...
🕊آخه...قول داده بودم...باباجون با خنده هاش منتظر بود...👴🏻🕊
#لبخند_شهدا_نصیبتون
#پایان
🍂 #ڪپــے_فقط_با_نامـ_نویسـندہ #ســجاد_مـــہــدوے
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂
💠قسمت #چهل
خاله اش را در آغوش گرفته بود،
و به حرف هایش گوش می داد، و از اینکه نمی توانست آرامش کند، کلافه شده بود!
کمیل ــ خاله جان،آروم باشید،با این گریه ها که سمانه خانم پیدا نمیشه🙁
فرحناز خانم ــ چیکار کنم خاله؟چیکار کنم تا پیداش بشه؟😭
ــ شما فقط بشینید دعا کنید،خودمون پیداش میکنیم، الان محسن و یاسین و دایی حتی آقا محمود دارن میگردن،پس نگران نباشید.😊
مژگان و خواهرش نیلوفر،
که برای همدردی به خانه ی فرحناز خانم آمده بودند،گوشه ای نشسته بودند.
و با ناراحتی به نجواهای کمیل و خاله اش نگاه می کردند.
نیلوفر ــ بدبخت سمانه،الان پیداش بشه هم بدبختیاش تموم نمیشه ،ببیند چه حرفایی پشت سرش میگن مردم، که فلان و ....
با درهم رفتن اخم های کمیل،😠
نیلوفر ترجیح داد سکوت کند،او فقط میخواست با این حرف اعلام حضور کند اما،حرف هایش خیلی بد، #غیرت کمیل را آزرده بود.❣
سمیه خانم به طرف خواهرش آمد،
و او را برای استراحت به اتاق برد،کمیل سراغ صغری، را گرفت که ثریا گفت:
ــ تو اتاقه،از وقتی اومده تو اتاق سمانه است،قبول نمیکنه چیزی بخوره،فقط گریه میکنه،کاشکی برید باهاش کمی صحبت کنید
کمیل سری تکان داد،
و بعد از تشکر کوتاهی به سمت اتاق سمانه رفت.
تقه ای به در زد،
و آرام در را باز کرد،اولین بارش بود که وارد اتاق سمانه می شد،
با کنجکاوی کل اتاق را بررسی کرد،
و در آخر کنار صغری روی تخت نشست.
دستی در موهای خواهرکش کشید و آرام گفت:
ــ صغری،خانمی،بلند نمیشی یه چیزی بخوری😊
اما صغری جوابی نداد!!
ــ عزیزم صغری جان بلند شو ،اینجوری که نمیشه😊
صغری بر روی جایش نشست،
کمیل به این فکر ،که حرف هایش اثری گذاشته لبخندی بر روی لب هایش نشست،
اما با شنیدن حرف های صغری لبخند بر روی لبانش خشک شد!!
صغری ــ تو چرا نگران سمانه نیستی،چرا اینقدر آرومی،متوجه هستی چه اتفاقی افتاده، سمانه، ناموست ،دختری که دوستش داری دو روزه که گم شده و ازش خبری نیست،چیه، دو روز گم شد نظرت در موردش عوض شد؟؟ بهش شک کردی؟؟مطمئنم که بلایی سر سمانه اومده سمانه اصلا اهل...😢😒
ــ بــســـه🗣😡✋
با صدای بلند کمیل،
دهانش بسته شد و با نگرانی به چهره ی سرخ از عصبانیت کمیل نگاه کرد.😥
کمیل از عصبانیت،نفس نفس می زد،😡او از همه ی آن ها نگران تر بود،
از همه داغون تر بود،
اما با این حرف ها او را داغون تر می کردند،
می خواست لب باز کند و،
بگوید از نگرانی هایش،
بگوید از شب بیداری هایش
که برای نجات سمانه بوده اما باز هم سکوت کرد،
مثل همیشه.... ❣✋
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
6.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌 این است اقتدار #جمهوری_اسلامی
✅ احسنت به شیران غیور نظامی ایران
🎥 فارسی حرفزدنِ نظامیان آمریکایی در خلیج فارس
❌ تمام شد دوران نکبت باری که رهبران انگلیس و آمریکا و شوروی وارد ایران شدند و شاه بی عرضه ایران، حتی خبر هم نداشت و وقتی مطلع شد و خواست وارد جلسه شود ، او را راه ندادند و به او حتی وقت ملاقات هم حاضر نشدند بدهند و محمدرضا پهلوی دست از پا درازتر به کاخ برگشت و فقط استالین رهبر شوروی حاضر شد به کاخ برود و او را ببیند ، اما چگونه ⁉️ با حقیر کردن محمدضا ‼️ چگونه ⁉️ به این ترتیب که به محمدرضا گفت تمام نیروهای گارد و محافظ ایرانی را جمع کن ، من خودم از نیروهای محافظ شوروی استفاده می کنم حتی برای ورودی های کاخ ‼️
❌ تمام شد دوران نکبت بار #رضا_خان که #انگلیس او را بیاورد و او را به خاطر حرف گوش نکردن بیرون کند‼️
👌 نیروهای نظامی وظیفه خود را عالی انجام دادند ، حالا وظیفه من و شما هم چیزی شبیه به این است، اما چگونه ⁉️
👈 آنجا که رهبری فرمود كاری كنید كه در دنیا دیگران محتاج دانش شما باشند، مجبور باشند زبان شما را یاد بگیرند تا به دانش شما دست پیدا كنند؛ این كار ممكن است.۱۳۹۲/۰۷/۱۷ / آری ، این دیگر وظیفه من و شماست. بسم الله ، بفرما #جهاد_علمی #غیرت #خلیج_فارس