eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊 قسمت خیسی اشک را روی تمام صورت ، و حتی میان ریش‌های بلندم حس می‌کنم. چشمانم به زور باز می‌شوند. سرم را تکیه داده‌ام به ضریح و صدای زمزمه و مناجات چندنفر از زائران را گوش می‌دهم. کمیل صدایم می‌زند: -عباس جان، پاشو، باید برسی به پرواز! بلند شدم و روبه‌روی ضریح ایستادم. دلم نمی‌آمد بروم. دوست داشتم تا آخر عمر همان‌جا بمانم. خوش بحال مجاوران حرم، خوش بحال خادمانش. صورتم را گذاشتم روی ضریح و بوسیدمش؛ چندین بار. گرمای دست شهدا هنوز روی ضریح مانده بود و می‌خزید در بدنم. *** همه را برده بودند بازداشتگاه ، و من و امید، در کلانتری نشسته بودیم سر گوشیِ سمیر. امید رمز گوشی را شکست و واردش شد. گفتم: -برو سراغ تلگرامش! تلگرام را باز گرد. اجازه ندادم هیچ کانال یا گروهی را باز کند و پیامی را ببیند. نگاهی به لیست کانال‌هایی که عضو بود کردم؛ هرچند از قبل آمار فضای مجازی‌اش را داشتیم. کانال‌های ناجور کنار کانال‌های دولت اسلامی‌شان ترکیب ناهمگون و مسخره‌ای ساخته بودند. رفتم قسمت پیام‌های خصوصی و همان چیزی را می‌دیدم که حدس می‌زدم؛ پیام‌هایش یکی‌یکی سین می‌شدند ، و یکی به جای سمیر جواب می‌داد؛ همان کسی که خودش را پشت سمیر پنهان کرده بود. به امید گفتم: -ببین می‌تونی بفهمی کیه و کجاست؟ و گوشی را گذاشتم کنار دست امید. امید چشمی گفت و دیگر حرفی نزد. سرم را گذاشتم روی میز و پلک‌هایم کم‌کم داشتند روی هم می‌افتادند که در اتاق باز شد. مامور ناجا بود با یک گوشی در دستش: -قربان، از «...» زنگ زدند... چون می‌دانستم چه می‌خواهد بگوید، نگذاشتم حرفش را ادامه بدهد؛ سرم را از روی میز برداشتم و یک دستم را به علامت ایست بالا بردم: -باید مراحل قانونیش طی بشه و این جوجه فکلی تعهد بده دیگه توی ایران از این کثافت‌کاریا راه نندازه. بعد ولش می‌کنیم بره. نمی‌خواستم جایی درز کند که ماجرا امنیتی ست. همین الانش هم قاچاقی نشسته بودیم در کلانتری. می‌دانستم تا الان، سفارت امارات و پدر چندتا آقازاده‌هایی که در آن مهمانی بوده‌اند، بچه‌های ناجا را بیچاره کرده‌اند با تلفن‌هایشان. از چپ و راست سفارش بود که می‌رسید. امید گفت: -اینا دُمشون کلفته عباس، می‌زننت زمین. پوزخند زدم: -کلفت هم باشه، خودم براشون می‌چینم. 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
💠قسمت کمیل سریع وارد محل کارش شد، و سریع به اتاقش رفت،و پیامی به امیر علی داد تا به اتاقش بیاید. صبح به خانه رفته بود، تا سری به مادرش و صغری بزند،و بعد صغری را برای باز کردن گچ پاهایش به بیمارستان برد، با اینکه سمیه خانم کلی گله کرد، و از اینکه شب ها به خانه نمی آمد شاکی بود، اما کمیل نمی توانست، سمانه را تنها بزارد، ❣بعد از خداحافظی سریع از خانه بیرون رفت. بعد از تقه ای به در ،امیرعلی وارد اتاق شد. ـــ تو راست میگفتی کمیل،این دختره دروغ گفته! ــ از چی حرف میزنی؟ امیر علی چندتا عکس را از پاکت خارج کرد و به کمیل داد. ــ این عکسا برای روز تظاهرات دانشگاه بود، نگا کن بشیری با رویا دارن حرف میزنن، تو فلشم فیلمو برات گذاشتم، واضحه داشتن با هم دعوا می کردند،اما رضایی گفته بود که او را ندیده!!! کمیل سری تکان داد و زیر لب زمزمه کرد: ــ میدونستم داره دروغ میگه کمیل بر روی صندلی نشست، و متفکرانه به پرونده خیره شد، امیرعلی لب باز کرد و سکوت را شکست: ــ میخوای الان چیکار کنی؟ ــ حکم بازداشت رویا رضایی رو بگیر،یه پیگیری بکن کار بشیری و سهرابی به کجا رسید،پیدا نشدن؟ ــ باشه با صدای گوشی کمیل، کمیل با نگاه مشغول جستجوی گوشیش شد،که بعد از چند ثانیه گوشی را از کتش بیرون آورد،با نمایان شدن اسم محمد بر روی صفحه سریع جواب داد: ــ الو دایی ــ کمیل،بشیری پیداشد! 😊 کمیل از جایش بلند شد و با صدای بلند و حیرت زده گفت: ــ چی ؟بشیری پیدا شد؟😍😧 ــ اره ،سریع خودتو برسون،آدرسو برات پیامک میکنم،یاعلی😁 ــ یاعلی😎 کمیل سریع کت و سویچ ماشین را برداشت، وبه طرف خروجی رفت ،امیرعلی پشت سرش آمد و با خوشحالی گفت: ــ بشیری پیدا شد؟؟این خیلی خوبه😍 ــ آره پیدا شده،دعا کن اعتراف کنه😊 ــ امیدوارم ،میخوای بیام باهات؟ ــ نه نمیخواد،تو اینجا بمون به کارا رسیدگی کن، حکم رویا رضایی تا فردا آماده بشه ــ نگران نباش آماده میشه ــ خداحافظ ــ بسلامت کمیل سریع به طرف ماشینش رفت، با صدای پیامک سریع نگاهی به متن پیام انداخت، با دیدن آدرس بیمارستان،شوکه شد.یک فکر در ذهنش پیچیده بود و او را آزار می داد که،"نکنه کشته شده".😧 پایش را روی گاز فشرد، و سریع راه بیست دقیقه را در ده دقیقه رانده بود، با رسیدن به بیمارستان، سریع ماشین را پارک کرد،با ورودش به بیمارستان، میخواست به سمت پذیرش برود، که محمد را دید به سمتش رفت. ــ سلام،کجاست؟ ــ سلام،نفس نفس میزنی چرا؟بیا بشین یکم ــ نمیخواد خوبم،بشیری کجاست؟ محمد با قیافه ی خسته ای به چهره ی کمیل نگاهی انداخت و گفت: ــ بشیری تو کماست.....
مطلع عشق
🌟قسمت #چهل_وپنج (مریم) -اصلاً صرف و نحو درست و حسابی نداره! وقتی هم ازش پرسیدن چرا تو نوشته‌هات حت
رمان اعتقادی و امنیتی 🌟قسمت (مصطفی) سرش را گرفته بین دست‌هایش و گوشه‌ای از راهرو کز کرده. دلم برایش می‌سوزد. به چه زبانی بگویم تقصیر او نبوده؟ کنارش می‌نشینم. دل ندارد نگاهم کند، حق هم دارد. دست بر سر شانه‌اش می‌گذارم: -باور کن هیچکس تو رو مقصر نمی‌دونه! به جای اینکارا، براش دعا کن. چشمانش سرخ است. فقط نگاهم می‌کند؛ زیرچشمی. می‌دانم پشیمان است. شاید کمی عجیب باشد ولی واقعا دوستش دارم؛ نه تنها متنفر یا بی تفاوت نیستم، دوستش دارم. شاید بخاطر پاکی‌اش باشد، یا بخاطر پشیمانی‌اش. می‌خواهم تنهایش بگذارم که می‌گوید: -آقاسید. برمی‌گردم: -جانم؟ -چه کار کنم که خدا من رو ببخشه؟ چه کار کنم که کسی نگفت دارن سم به خوردم میدن؟ یه طوری جو می‌دادن، یه طوری پست می‌ذاشتن که انگار نظام داره ساقط میشه و اگه باهاشون همراه نشیم، عقب می‌مونیم! (این روش در فنون اقناع فن ارابه یا واگن نام دارد) می‌گفتن آریامهرشون داره برمی‌گرده، می‌گفتن آخوندا نمی‌ذارن ما آگاه بشیم، آزاد بشیم، رفاه داشته باشیم... دائم توی گوش‌مون می‌خوندن باید قیام کنیم... توی کانالاشون یاد می‌دادن چطور بسیجیا و پاسدارا رو محاصره کنیم و می‌گفتن هرکدوم‌شون رو که کشتین عکس و فیلمش رو بفرستیم براشون... یاد می‌دادن چطور جلوی گاردیا وایسیم... یه طوری القا می‌کردن که مامور نجات ایران ماییم و باید یه کاری بکنیم. دائم فیلم و عکس درباره فساد توی نظام و آخوندا... منم خیلیاش رو باز نمی‌کردم، زیرش رو می‌خوندم و بیشتر حس می‌کردم باید یه کاری بکنم! حس باحالی بود... انقدر مغزم رو پر می‌کردن که نمی‌فهمیدم دارم چه غلطی می‌کنم! وقتی علی جلوی چشمم افتاد زمین، تازه فهمیدم بسیجیا اون چیزی نیستن که بهمون نشون دادن! از یادآوری آن شب، کامم تلخ می‌شود و دهانم مزه خون می‌گیرد. می‌پرسم: -هیچوقت فکر کردی شاید اون به قول خودت مدارکی که نشونتون می‌دادن جعلی باشه؟ -یه طوری بود که آدم بهشون شک نمی‌کرد. یه لینک می‌دادن می‌گفتن منبعشه، یا آدرس فلان کتاب رو می‌دادن، منم حال نداشتم برم کتابه رو پیدا کنم و ببینم راست میگه یا نه؟ مثلا این رو ببین... همراهش را درمی‌آورد و فیلمی را نشانم می‌دهد. مردی با لهجه‌ای خاص در کتاب‌خانه آستان قدس فیلم گرفته و کتابی عربی را مقابل دوربین می‌گذارد؛ کتابی درباره خاطرات یکی از طلاب با امام خمینی(ره)، در سال‌های تبعید در عراق. او کتاب را باز می‌کند و از روی یکی از خاطرات می‌خواند. با این که از روی صفحه فیلم می‌گیرد، نوشته‌ها بخاطر کیفیت پایین تصویر تارند! چند کلمه از جملات عربی را می‌خواند و بقیه را درحالی که دستش زیر نوشته‌هاست، ترجمه می‌کند. کلمات عربی را اشتباه ترجمه می‌کند. سعی دارد به امام تهمتی بزرگ بزند. چشمانم را روی نوشته‌ها ریز می‌کنم، ترجمه‌اش پر از اشکال است و اصلا موضوعی که مرد درباره‌اش حرف می‌زند با موضوع متن متفاوت است! انقدر تهمتی که به امام زده بزرگ و بی شرمانه است که ضربان قلبم را بالا می‌برد. سعی می‌کنم آرام باشم. فیلم را متوقف می‌کنم و با صدایی نسبتا بلند می‌گویم: -داره چرت میگه! خودشم می‌دونه داره اشتباه ترجمه می‌کنه! مگه توی دبیرستان عربی نخوندین؟ نمی‌فهمی ترجمه‌ش غلطه؟ تو امام خمینی رو می‌شناسی؟ اصلا امکان داره این وصله‌ها به آدمی بچسبه که دنیا رو تکون داده؟ شرمنده می‌گوید: -هیچکس به ما نگفت... فقط توی کتاب دین و زندگی چهار کلمه اصول دین خوندیم برای نمره، ولی هیچکس نیومد برامون بگه امام کی بود... چرا باور نکنم؟ انقدر حق به جانب می‌نویسن و ژست روشن‌فکری می‌گیرن که انگار اگه قبول نکنی، احمقی! ✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا