🕊 قسمت #چهل_ویک
میخواستند برگردند دمشق ،
و قرار شد همراهشان برگردم. هردوشان یک جور خاصی از من ترسیدهاند؛ شاید فکر میکنند من خیلی آدم مهم و خفنی هستم.
دوست دارم یخشان را بشکنم؛
مخصوصاً بخاطر سیدعلی بنده خدا که دوست ندارم الکی شرمنده باشد.
میگویم:
-آسِدعلی با من قهری؟ هنوز باورت نشده خودیام؟
دوباره چهرهاش رنگ به رنگ میشود و میگوید:
-نه این چه حرفیه؟ من شرمندهم که متوجه نشدم و باور نکردم.
میخندم:
- نه داداش، شما کار درستی کردی. معلومه آدم مسئولیتپذیر و پیگیری هستی؛ اگه این سختگیریها رو نمیکردی و من واقعاً داعشی بودم الان معلوم نبود چی میشد.
گردنش را خم میکند و میگوید:
-بازم شرمندهم.
با مشت آرام میزنم به شانهاش:
-ای بابا، یه بار دیگه معذرت بخوای واقعاً نمیبخشمت!
بالاخره میخندد و خودمانیتر میشود.
میپرسم:
-خب حالا تعریف کن ببینم بچه کجایی؟ سوریه چکار میکنی؟
سیدعلی میخواهد دهانش را باز کند
که مجید مهلتش نمیدهد:
-دادا اِگه تونستی اِز این آسِدعلی ما حرف بکشی من بهت جایزه میدم. اصلا بذار خودم بگم، من دقیق و کامل توضیح میدم برات.
سیدعلی دستش را دراز میکند ،
و میزند پس گردن مجید؛ بعد هم قبل از این که مجید شروع کند،
خودش میگوید:
-راستش من عضو حفاظت اطلاعات سپاه بودم، به خاطر یه سری مسائل منتقلم کردن به بخش حفاظت اشخاص. الانم عضو تیم حفاظت حاج احمدم. حاجی قرار بود به سوریه بیاد، منم همراهشون اومدم.
از یک دستانداز بزرگ رد میشویم ،
و ماشین طوری بالا و پایین میرود که سرمان میخورد به سقف.
مجید با لهجه شیرین و با مزهاش غر میزند: -خب میمیری آرومتِر بری؟
راننده سوری حرف مجید را نمیشنود؛ یعنی نمیفهمد.
میگویم:
-نمیشه آرومتر بره، این جاده توی تیررس مسلحینه. پاش رو بذاره روی ترمز همه مون کباب شدیم.
مجید شیشه را پایین میدهد ,
و باد گرم صحرا در ماشین میپیچد. صدای باد باعث میشود سختتر حرفهای مجید را بشنوم.
خودش هم تقریبا داد میزند که صدایش به من برسد:
-دیدی حَجی؟ سه سال رو تو چهارتا جمله خلاصه کرد. این آسِدعلی ما نم پس نیمیده!
یک لبخند میزنم ،
به سیدعلی که با یک دست دارد سرش را ماساژ میدهد
و میگویم:
-نه خوشمان آمد. دهنت قرصه. خب تو که باید خیلی مورد اعتماد باشی، چرا منتقلت کردن؟
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
قسمت #چهل_ویک
فاطمه- يه چيز ديگه هم هست. وقتي ما از انسان، فقط به عنوان «انسان» صحبت ميكنيم، يا تو ذهنمون به مفهوم«انسان» فكر ميكنيم، فرق ميكنه كه اين انسان زن باشه يا مرد؟
كسي حرفي نزد. فهيمه كه ديد فاطمه رويش به اوست، مجبور شد خودش جواب بدهد:
- نه!
فاطمه ادامه داد:
- در حالي كه وقتي به «حيوان» فكر ميكنيم، ميدانيم كه به «انسان» فكر نمي كنيم؛ چون «حيوان» با «انسان» فرق داره. پس زن و مرد در #انسانيت خودشون تفاوتي با همديگه ندارن و هيچ كدوم، هيچ برتري نسبت به اون يكي ندارن، بلكه #تفاوتشون_در_فروعه؛ مثل جنسيت و بعضي تفاوت هاي بدني و روحي.
راحله ديگر اخمش باز شد. نگاه تشكر آميزي به فاطمه كرد و گفت:
- حالا با اين وجود هنوز هم لازمه كه ما به زور خودمون رو به جايگاه پايين ترمون در خلقت راضي كنيم؟ وقتي كه نقصي نداريم، چرا بي خودي وجودش رو توجيه ميكنيم؟
اين را خطاب به سميه در حالي كه به نظر ميرسيد خودش هم از سوالش نامطمئن است، گفت:
سمیه- يعني ما هم ميتونيم به كمالاتي كه پيامبر و ائمه يا بقيه عرفا رسيدن، برسيم؟😟
- بذار من جوابت رو بدم.
فاطمه بود كه به جاي راحله جواب سميه را داد:
- ببين سميه جون! درسته در خلقت، هر موجودي جايگاه خاص خودش رو داره و عدالت براي همه رعايت شده؛ مثلاً اين كه به قول تو به سنگ به خاطر سنگ شدنش ظلم نشده. يا به حيوان هم همين طوره. ولي آيا سنگ و حيوان هيچ درك و شعوري از حالات و كمالات انساني و آدمها دارند؟😊
سميه فكري كرد و گفت:
- نه!
فاطمه ادامه داد:
- ما زنها كمالات انساني رو درك ميكنيم. ما ميفهميم كه عرفاي ما به چه مراحلي رسيدن. يا اين كه قسمتي از مقامات پيامبر و ائمه را درك ميكنيم. اون چيزي رو هم كه درك نمي كنيم #ربطي_به_زن_بودنمون_نداره؛ چون مردها هم نمي تونن درك كنن. ولي من ميخوام بگم كه اگر ما كمالاتي رو درك كنيم، اما #نتونيم به اون #كمالات برسيم، اون وقته كه به ما #ظلم شده و چنين صفتي هم از خدا دوره پس ما هم ميتونيم به آن مقاماتي كه از عرفا و پيامبران و ائمه سراغ داريم دست پيدا كنيم، هر چند امام يا پيامبر نباشيم. پس #راه_كمال_براي_هردو_گروه_بازه و هر كس #به_اندازه_استعدادخاص_خودش اين راه رو طي ميكنه و اون چيزي كه مورد تمايز و اختلافه، #وظايفي است كه مربوط به #ساختمان_بدن_انسانه و بر اساس #ويژگيهاي_جسمي طرفين توزيع شده. پس اون چيزي كه موجب تفاوتشون شده، نقشي در كمال نداره.
سميه چند لحظه اي چيزي نگفت. فقط انگشتش را گزيد و به سقف خيره شد. انگار بالاخره تصميمش را گرفت:
- از اين بحثهاي استدلالي كه بگذريم، در قرآن و روايات چي؟ اونها چي ميگن؟
راحله هول زده خودش را به ميان انداخت:
- حالا پاي قرآن و روايات رو براي چي ميكشين وسط؟ خودمون عقل داريم ديگه!
فاطمه دستش را گرفت جلوي راحله:
- نه! صبر كن! راست ميگه. قرآن و روايات ائمه 👈مهم ترين منبع فكري👉 ما و اصل و اساس تفكرمون هستن.
راحله ساكت شد. فاطمه به سمت سميه برگشت:
- بله داريم. يه نمونه اش 👈آيه اول سوره «نساء» 👉ست. ميفرمايد كه ما مرد و زن را از يك «نوع» آفريديم؛ يعني مرد و زن داراي يك حقيقت اند.
راحله با خوشحالي و اشتقياق، دستانش را به هم كوبيد:😍😄
- يعني اين كه قرآن هم به تساوي زن و مرد در تمام حقوق و وظايف، قائله!
فاطمه با همان خونسردي قبلي، دستش را بلند كرد: 😊✋
- نخير، زياد عجله نكن! صفحه بعد هم «للذكر حظُّ الانثيين» آمده.
عاطفه لبخندي زد: ☺️
- لطفاً ترجمه بفرمايين!
سميه بود كه ترجمه كرد:
- يعني ارث مردها دو برابر زن هاست.
عاطفه دستش را بالا برد، مثل يك داور:
- يك به يك، نفع هر دو طرف. اين آيه به اون آيه در شد.✋
فاطمه كمي دلخور شد. اين را از چروك پيشاني اش فهميدم:
- نه! راجع به قرآن اين طوري صحبت نكن! آيههاي قرآن همديگر رو نقض نمي كنن. هر كدومشون يه گوشه اي ازحقيقت رو روشن ميكنن.👈 اگه خواستيم نظر قرآن رو راجع به زن بفهميم، بايد #تمام اون آيات رو در نظر بگيريم.👉
💠قسمت #چهل_ویک
محمد بعد از سلام و احوالپرسی،
به اتاق خواهرزاده اش رفت،تقه ای به در زد و وارد اتاق شد،
با دیدن کمیل که سرش را به پشت صندلی تکیه داده بود و چشمانش را بسته بود به طرفش رفت، و صندلی را برداشت و روبه روی آن نشست.
به پروند و برگه هایی که اطرافش پخش بود نگاهی انداخت،متوجه شد که پرونده برای سمانه است،چقدر دوست داشت که به دیدنش برود،اما اینجوری بهتر بود، سمانه نباید چیزی در مورد دایی اش بداند.
کمیل آرام چشمانش را باز کرد،
محمد با دیدن چشمان سرخش ،سری به علامت تاسف تکان داد.
ــ داری با خودت چیکار میکنی؟فکر میکنی با این حالت میتونی ادامه بدی؟ یه نگاه به خودت انداختی،چشمات از شدت خستگی و فشار سرخ سرخ شدن، اینجوری میخوای سمانه رو از این قضیه بیرون بکشی!😐
کمیل چشمانش را محکم بر روی هم فشرد و زمزمه کرد:
ــ کم اوردم دایی ،کم اوردم
محمد ناراحت نگاهش را بر او دوخت و با لحنی که همیشه به محمد آرامش می داد گفت:
ــ این پرونده چیزی نیست که بخواد تو رو از پا در بیاره،تو بدتر از این پروندهارو حل کردی،این دیگه چیزی نیست که بخواد تورو از پا در بیاره.
ــ میدونم،.. میدونم،اما این با بقیه فرق میکنه، نمیتونم درست تمرکز کنم، همش نگرانم، یک هفته گذشته اما چیزی پیدا نکردم، سهرابی فرار کرده، بشیری اثری ازش نیست، همه ی مدارکی که داریم هم بر ضد سمانه است، نمیدونم باید چیکار کنم؟😣
ــ میخوای پرونده رو بسپاری به یکی دیگه؟
ــ نه نه اصلا
محمد سری تکان داد و پرونده ای که به همراه خود آورده بود را مقابل کمیل گرفت!!
ــ رو یکی از پرونده ها دارم کار میکنم یه مدته،که یه چیز جالبی پیدا کردم،که فکر میکنم برای تو هم جالب باشه.
کمیل سر جایش نشست،
و پرونده را از دست محمد گرفت،پرونده را باز کرد و شروع به بررسی برگه ها کرد
ــ تعجب نکردی؟؟
ــ نه ،چون حدسشو میزدم
ــ پس دوباره سر یه پرونده همکار شدیم
اصلا فکرش را نمی کرد،
که سمانه وارد چه بازی بزرگی شده،با دیدن نشریه ها حدس می زد کار آن گروه باشد، اما تا قبل از دیدن این برگه ها ،امیدوار بود که تمام فکرهایش اشتباه باشند اما.....
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
🌟قسمت #چهل_ویک
(الهام)
پریشان است؛ بیشتر از همیشه.
چشمان سرخ و صدای خشدارش حال درونش را نشان میدهد.
مصطفی هم کمی از حسن ندارد،
شاید کمی تودارتر باشد؛ اما حالشان شبیه برادر از دست دادههاست. دلیل این حالشان را هم میدانم و هم نمیدانم. به خاطر علی است شاید؛ اما علی که حالش بهتر است و درصد هوشیاریاش رو به افزایش؛ پس چرا اینطور شدهاند؟
این حالشان به آتشفشان میماند،
به آتش زیر خاکستر. میدانم با کوچکترین تحریکی میشکنند.
سیدحسین هم بهم ریخته.
مریم میگفت مصطفی گفته تا چهل روز آینده حرفی از عروسی نزنیم! کسی که نمرده و اینها اینطور بدحالند. شاید هم کسی مرده که ما نمیدانیم!
صدای ذوالجناحش از کوچه میآید.
جلوی آینه، بی هدف خودم را با روسری مشغول میکنم تا زنگ بزند و بیاید توی اتاقم. زنگ میزند و مثل همیشه،
میآید توی اتاقم، اما نمیگوید شما زنها چرا چسبیدهاید به آینه؟ نمیخندد. سر به سرم نمیگذارد و چادرم را برنمیدارد ببرد به حیاط تا سرعتم بیشتر شود.
فقط در دهانه در میایستد و آرام میگوید:
- زود بپوش بریم.
شور و شوقی که بر صورتم نشسته بود، آنی میریزد. من هم بی حال میشوم. زود میپوشم که برویم.
من هم مثل قبل نمیخندم و بیشتر معطل نمیکنم.
تمام مدتی که سوار ذولجناحیم تا برسیم به بهشت زهرا، هیچ نمیگوید و من هم سکوت میکنم.
این بار نه همپای من، که چندقدم جلوتر میرود. برای اینکه سر صحبت باز شود میگویم:
-چرا سیاه پوشیدی؟ نکنه تو هم معتقدی رنگ عشقه؟
سرش پایین است، انگار اصلا به من گوش نمیکرده. لحظهای به خودش میآید و به لبخند کمرنگی اکتفا میکند. بهم ریختگیاش مرا هم بهم ریخته. سابقه نداشت این طور شود. حتی اگر غمی هم بود، باهم غمدار میشدیم. اما حالا نمیدانم!
این بار نه سر مزار هیچ شهیدی نمیرویم،
قدم میزنیم تا خود شهدای گمنام. من هم اصرار نمیکنم،
میدانم حالش بد است.
مادر میگفت وقتی مردت گرفته است، فقط سکوت میکند. مثل ما زنها که گریه میکنیم، مردها سکوتشان یعنی اشک. میگفت برعکس ما زنها که محتاج درد و دل میشویم، مردها دلشان نمیخواهد کسی درد دلشان را بداند. دلشان نمیخواهد با کسی حرف بزنند. میگفت اینجور وقتها،
تو هم باید بدون هیچ حرفی، صدای سکوتش را گوش کنی. نباید سر به سرش بگذاری. حتی نباید سعی کنی خوشحالش کنی!
نزدیک شهدای گمنام میایستد،
جلوتر نمیرود. میایستم پشت سرش، شاید اصلا باید کمی تنهایش بگذارم تا خلوت کند. داخل قطعه نمیرود،
روی نیمکتی مینشیند. ناچار مینشینم. خسته شدهام از سکوتش. مصطفی چندان هم پرحرف و شلوغ نیست، سکوت و نگاه نافذش را دوست دارم، اما نه این سکوت چندروزهاش را. نه این نگاه ماتم زدهاش را.
خیره است به نقطه ای نامعلوم،
چیزی زمزمه میکند. بغض راه گلویم را میبندد، نمیدانم چرا. حتما من هم مثل او شدهام. غصه هم مثل سرماخوردگی واگیر دارد.