eitaa logo
مطلع عشق
281 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از A.Ab
امام زمان عج_17.mp3
2.67M
💫 @ostad_shojae 💫
مطلع عشق
9️⃣2️⃣ قسمت بیست و نهم 4- مُجَرِداً قَناتی : نیزه ام آماده باشد ❇️ در حقیقت آنچه که دعا کننده در
⃣ قسمت سی ام دعا برای ظهور در این دعا 🤲 درخواست ظهور با 9 فراز و جمله لطیف و دقیق بیان شده است که به بررسی آن ها میپردازیم : 1- اللّهم اَرِنیِ الطَلعَةَ الرِّشیدَةَ ؛ خدایا ! آن جمال ارجمند را به من بنمایان ❇️ وقتی به خداوند سبحان عرض میکنیم « اللهم أرنی » علاوه بر طلب دیدار آن امام غائب ، از خدا می خواهیم آن خورشید ☀️ پشت ابر ☁️ غیبت ، ظهور کند و همه او را نظاره گر باشند . ❇️ « الطلعة » اشاره به این نکته دارد که حضرت ولی عصر (عج) برای فطرت ما شناخته شده است و نزد فطرت الهی ما مبهم و ناشناخته نیستند . ضمناً « رشیده » بیانگر بر دوام است . ✅ در کتاب مکیال المکارم ، بخش چهارم ، جمال و زیبایی حضرت مهدی (عج) را یکی از ویژگی های آن حضرت می شمرد و مینویسد : بدان که مولایمان حضرت صاحب الزمان ، زیباترین و خوش صورت ترین مردم است ، زیرا شبیه ترین مردم به پیامبر اکرم (ص) است . ✅ در حدیث دیگری احمد بن اسحاق بن سعد قمی میگوید ؛ از امام حسن عسگری (ع) شنیده ام که فرمود : سپاس از آن خدایی است که مرا از دنیا نبرد تا آن که جانشین مرا به من نشان داد . او از نظر آفرینش و اخلاق شبیه ترین مردم به رسول خود است .( کمال الدین و تمام النعمة ج 2 باب 38 ص 118 ) 🌹====================🌹 2- وَ الغُرةَ الحَمیدَةَ ؛ و آن پیشانی نورانی ستوده شده عرب به هلالی که در شب اول ماه جلوه گری دارد ، « غره » میگوید . « حمیده » هم به معنای ستوده شده است . 🔹ادامه دارد ... @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc مطلع عشق در تلگرام 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
در عجبم از جماعتی که وقتی در مورد انتخابات کشور خودمون بهشون میگیم؛ درست انتخاب کردین یا نه!؟ میگن همشون یکی هستند! اما برا انتخابات آمریکا، میگن نه این با اون فرق داره! 👇 http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
⭕️گله ای مهم از انقلابی ها⭕️ تجربه فتحعلی شاه قاجار در جنگ‌های ایران و روس به ما نشان داد که اروپا قابل اعتماد نیست مخصوصاً انگلستان و فرانسه تجربه تلخ دکتر مصدق به ما بی‌اعتباری آمریکا را نشان داد پس چرا دوباره هم به امریکا دل بستیم و هم به اروپا؟!! اگر جوانان مذهبی و ولایی ما با قدرت استدلال تاریخی و به دور از هیاهوهای سیاسی با طرفداران برجام بحث و گفتگو می کردند خیلی ها را در همان مراتب اول قانع می‌کردند اما.... اما مشکل اینجاست که جوانان مذهبی امروز ما کمتر سراغ تاریخ می‌روند و بحث صرف سیاسی برای آنان جذاب تر است حال که منطق داشته باشد و چه نه ... 🔴🔴🔴🔴البته نقش دولت و خیانت یه عده کم نیست اما فراموش نکنید مردم مهم هستن و اگر ما مردم رو قانع میکردیم دولتمردان جرئت همچین کاری نداشتن🔴🔴🔴🔴 🔰سیاست همراه دیانت🔰 ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️وقتی از همه ناامید میشی پیش کدوم معصوم میری و رو میزنی؟؟ میدونی که در حال حاضر پیش کی بری؟ ‌❣ @Mattla_eshgh
🔻دیروز خبر عجیبی منتشر شد که تعجب همه را برانگیخت. 🔸میرحسین موسوی و زهرا رهنورد با وجود اینکه اغلب رسانه‌های اصلاح طلب و ضد انقلاب مدعی بودند آنها در حصر کامل و بدون ارتباط با کسی هستند به کرونا مبتلا شدند. 🔹یکی از افراد نزدیک به خانواده میرحسین موسوی با تایید این خبر گفت: در پی بروز علایم، از میرحسین موسوی و زهرا رهنورد تست کوئید ۱۹ گرفته شد که نتیجه هر دو آنها مثبت اعلام شد./ روزنامه ایران 🔻رفت‎و آمد بدون پروتکل‎های بهداشتی، عامل ابتلای موسوی و رهنورد به کرونا 🔹میرحسین موسوی و زهرا رهنورد ۲ روز است که به بیماری کرونا مبتلا شده و وضعیت آنها مناسب است و مشکل تنفسی و علامت حادی از این بیماری ندارند. 🔹دورهمی‎های موسوی علیرغم اینکه برخی جریانات سیاسی آن‎ها را محصورین می‌خوانند، حتی در شرایط کرونایی هم ادامه داشته است. 🔹اقوام و بستگان بدون محدودیت با نامبردگان رفت و آمد داشته و احتمال می‌رود ابتلا از طریق این رفت‌ و آمدها و تردد بستگان بوده باشد. 🔸رهنورد از سال ۹۶ بطور رسمی در حصر نیست و آزادانه ‌علیه نظام فعالیت کرده و همچنین به فعالیت‌های تخصصی خود از جمله فعالیت‎های هنری و نقاشی می‌پردازد اما تلاش دارد تا خود را محصور نشان دهد. ❣ @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc مطلع عشق در تلگرام 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
مطلع عشق
📕 محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : #ف_میم 🍃 قسمت_هشتاد_هشتم بعد از پیگیری و هماهنگی های لازم به اداره
📕 🥀 ✍ به قلم : 🍃 هشتاد نهم تمام ذهنش درگیر محمدحسین و اتفاقات پیش رو بود نمی دانست چه پیش خواهد آمد و این حد از بی اطلاعی او را نگران میکرد . بعد از ماجرایی که در طلافروشی اتفاق افتاده بود هر چه محمدحسین خواست صحبت کند مهدا مخالفت کرد ، هر گونه راهی برای دیدار را مسدود کرده بود و از دور وظیفه اش را انجام میداد ، احتیاج داشت ذهنش را آرام کند ... از سجاد و سر زدن های روزانه اش هم خبری نبود کم کم خانواده اش را مشکوک کرده بود و مرصاد سعی داشت هر طور شده علت غیبت طولانی عاشق دل خسته را بداند ! مهدا تصمیم داشت اگر سجاد برای عذر خواهی بیاید یا تماسی داشته باشند او را ببخشد ولی از ازدواج برای همیشه ناامیدش میکند ... با تمام سختی که شغلش داشت حرف ها و رفتار سجاد عذابی بر روح نا آرامش بود بدتر از همه سکوتی بود که مجبور بود پیشه کند ...! آخرین جلسه فیزیوتراپی را با مرصاد رفت و دکتر توصیه کرد بهتر است فعلا از عصا استفاده کند ، اما بدون عصا هم میتوانست راه برود هر چند سخت ... به مرصاد از سفر پیش رو گفت اما اینبار از طرف دانشگاه نامه داشت تا به خانواده اش توضیح بدهد و آنها مخالفتی نکردند ... در اداره به کشفیات قابل توجهی دست یافته بودند و چند تماس از مروارید داشتند که همه را مرهون مهدا و هک به موقعش بودند آنها نمی دانستند با یک گروه امنیتی طرف هستند و فکر میکردند با یک گروه هکر و ابر گروه اقتصادی مبارزه میکنند و این تصور بخاطر هوش بی بدیل هادی بود و مقاومت بی چون و چرای یاسین و گروهش شبی که قرار بود روز بعدش را در راه شیراز بگذراند به مرصاد گفت : مرصاد میای بریم قدم بزنیم ؟ ـ باشه حتما . ـ لازمه صحبت کنیم . با مادرش هماهنگ کرد و با مرصاد بیرون زدند ، هوا ابری بود و آسمان دلتنگ باریدن ... از پیش چتر آورده بودند و لباس مناسب بر تن کرده بودند . ابتدای مسیر به سکوت گذشت ، تماشای غروب لذت بخش ترین حس فردی است که قدم زدن میان برگ های پاییزی را انتخاب کرده است ... مرصاد : نمی خوای چیزی بگی؟ مهدا : دلم میخواد یه دل سیر سکوت کنم ولی باید یه سری حرفا بزنم ـ یه دل سیرو خوب اومدی ! بگو آبجی دو تا گوش من تماما در اختیار شماست . ـ مرصاد این اولین ماموریتمه ، حس عجیبی دارم حس یه آدم که میخواد یه امتحان بزرگ بده ... نمیدونم چرا هیچ اضطرابی ندارم ... ینی استرس داشتم ولی امروز که با خانم مظفری رفتم دیدن سلیم ( سرباز بی گناهی که زبانش را بریده بودند و بخاطر ضرباتی که به سرش زدند حافظه اش را از دست داد ) دلم آروم شد ، حس انتقام درونم شعله ور شد .... این کمترین کاری بود که این گروه انجام میده .... میدونی چند تا دختر رو فریب دادن و با فرار یا دزدین از خانواده هاشون باعث بی آبرویی و بدبختیشون شدن ؟! ـ خدا کمکتون کنه ... سلیم پسر گلی بود ـ خیلی ... باورت میشه دختر عموش منتظره حافظه اش برگرده ؟ این حد از وفاداری قابل ستایشه . ـ متوجهم .. ادامه دارد ...
📕 محافظ_عاشق_من🥀 ✍️ به قلم : 🍃 قسمت_نودم رو به مرصاد کرد و گفت : ببین مرصاد شاید این آخرین ماموریت من باشه میخوام یه سری چیزا بهت بگم که باید بین خودمون بمونه ـ الان میخوای وصیت کنی ؟ ـ مرصی جان آدم از دو دقیقه بعدش خبر نداره ، چطور میتونم بگم هیچ مشکلی پیش روم نیست و من قطعا سالم برمیگردم ؟ ـ مرصیو .... خب حالا زود بگو خوشم نمیاد از این حرفا ـ ببین من یه ماشین ثبت نام کردم پارسال بصورت اقساطی دارم ماهانه یه مبلغی میریزم به حساب ، به نیت جفتمون ثبت نام کردم گفتن ۴ ماه دیگه تحویل میدن ، دو تا وام هم از اداره گرفتم که یکیش ماهانه از حقوقم کم میشه و یکی دیگش و بانک میپردازم .... اگر اتفاقی بیافته قطعا مامان و بابا متوجه میشن که شغلم چی بوده ‌! تو هم لازم نیست بگی میدونستی .... خیلی حواست به مائده باشه .... یه چیزی هم نوشتم گذاشتم کشوی گیره سرام اگر توفیقی شد و برنگشتم برش دار اگرم که برگشتم هیچی .... یه اعتراف هم بکنم .... من واقعا علاقه ای به ازدواج با سجاد ندارم ... انگشتری که خریده بود بهش پس بده ... ـ بهتر نیست خودت اینکارو بکنی ؟ ـ نه ، ممنون میشم زحمتشو بکشی . ـ باشه ـ از مامان و بابا هم عذر خواهی کن که خودسری کردم . اذان نزدیکه بریم نماز ؟ ـ بریم بعد از اتمام نماز و خروج از مسجد مهدا به فروشگاه اشاره کرد و گفت : نظرت چیه یکم خوش بگذرونیم ؟ ـ میتونم حدس بزنم چی تو سرت میگذره ، همون محله همیشگی ؟ ـ آره . ـ باشه بریم که من همیشه پایه ام . ادامه دارد ...
📕 محافظ_عاشق_من🥀 ✍️ به قلم : 🍃 قسمت_نود_یکم تاکسی گرفتند و با بسته هایی که همیشه خریداری میکردند بسمت محله ی فقیر نشین شهر راه افتادند . اغلب خانه هایی که از اوضاع خانواده هایشان خبر داشتند را سر زدند ، مهدا مثل همیشه و با منش یتیم نوازی که مولای متقیان داشتند سعی میکرد با آنها نهایت مهربانی را داشته باشد ... مهدا با دختران یتیم و فقیر بازی میکرد ، برایشان قصه میخواند و برای لحظاتی هر چند مختصر تمامی مشکلاتش را به فراموشی سپرده بود . مرصاد چنان گرم فوتبال شده بود که گذر زمان را حس نکرد با تماسی که مادرش گرفت هر دو متوجه شدند از ساعتی که قول بازگشت دادند ساعت ها گذشته ... هر چند سخت بود اما با بچه ها خداحافظی کردند و راهی خانه شدند ... مهدا میدانست دشوار ترین کار دنیا دل کندن از خانواده است اما این ماموریت غیر قابل پیش بینی چیزی نبود که بتواند از انجامش شانه خالی کند . مادرش روز آخر میخواست هر طور شده او را متقاعد کند ، سفر را بیخیال شود ، دلتنگ و بی تاب مهدا میشد و نمیخواست از او دور شود ... این حد از نگرانی و علاقه بیهوده نبود و او حق داشت این چنین دخترکش را دوست بدارد کسی که او را با هزار زحمت از خانواده ی مدعی همسر شهیدش دور کرده بود . آن روز که در حسینیه خواهر شوهرِ شهیدش را دید و فهمید به مهدا نزدیک است و مادر دوست مائده و استاد مهداست ( مادر مهراد ) ، از حضور در تمام مجالس و مهمانی های دوستانه سرباز زد . هیچگاه ۲۰ سال گذشته را فراموش نکرده بود درد و رنجی که پس از شهادت همسر اولش تحمل کرده بود و پس از آن خانواده ای که میخواستند فرزندش را از او بگیرند . وقتی مصطفی به خواستگاریش آمد نه تنها خانواده محسن ( پدر مهدا ) بلکه خانواده خودش هم با ازدواج مجدد او مخالفت کردند . محسن و مصطفی پسر عموهایش بودند ، محسن برادر رسول پدر سجاد و فاطمه بود و مصطفی فرزند عموی دیگرش اما وقتی که همه جز رسول پشت مصطفی را خالی کردند رسول برادرانه از مصطفی و تصمیمش حمایت کرد با اینکه مصطفی از بیوه برادرش خواستگاری کرده بود . قبل از محسن ، مصطفی از خواستگاری انیس کرده بود . اما پدر و برادران انیس به شدت با ازدواج آنها بخاطر کینه ای قدیمی مخالفت کردند . پدر انیس و مصطفی بخاطر یک زمین کشاورزی با هم دچار اختلاف شده بودند و از ازدواج آنها جلوگیری میکردند ، مصطفی به جبهه رفت و بعد از دوماه خبر آوردند که مفقودالاثر شده است . بعد از آن اتفاق و برگزاری ختم و سالگرد برای مصطفیی که در چنگال بعثیان اسیر شده بود . پدر رسول برای محسن ، انیس را خواستگاری کرد و پدر انیس فرصت را غنیمت شمرد و به آنها جواب مثبت داد . انیس به مصطفی علاقه داشت اما با تصور شهادت او و محاسنی که در محسن دید راضی به ازدواج شد . محسن آنقدر آرام و متین بود که انیس غم هایش را در کنار او فراموش کرد ، محسن با بخشیدن قلب پاک و مهربانش به انیس التیام بخش او بر خطا ها و بی مهری های خانواده اش شد . بعد از ازدواج به همراه همسری که عاشقانه او را دوست داشت به دزفول رفتند انیس تازه عروسی بود که تاب دوری همسرش را نداشت و در خانه ای که مقر موش های گربه نما بود ساکن شد . هر چند شرایط خانه ای که چند خانواده و واقع در مناطق جنگی بود برای انیس تک دختر خاندان مشهور فرش فروشان کاشان سختی های بسیاری داشت اما انیس از اینکه میتوانست محسن را بیشتر ملاقات کند خوشحال بود . برای اولین بار خانواده سیدحیدر را در دزفول دید در خانه ای که با هم زندگی میکردند ، مطهره خانم پرستار جبهه بود و بعد از عملیات های سنگین فرزندانش را به انیس می سپرد و برای کمک به بیمارستان میرفت . محمدرضا ۶ ساله محمدحسین ۴ ساله و حسنا چند ماهه بودند که مهمان انیس باردار می شدند . مادرش نگران از وضعیت دختری که مثل شاهدخت در ناز و نعمت بزرگ کرده بود مدام از او میخواست به کاشان برگردد ... ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍️ به قلم : 🍃 قسمت_نود_دوم انیس به هیچ وجه حاضر نبود همسرش را رها کند و به کاشان برگردد ، از آنجا که مصطفی در خیل اسرایی که با تعویض اسرای عراقی آزاد شده بودند به کاشان برگشته بود انیس را برای ماندن در دزفول مصمم میکرد . هنوز دو ماه از ازدواجشان نگذشته بود که خبر دادند مصطفی اسیر است اما زندگی انیس و محسن آنچنان با ثبات بود که این خبر کمترین تغییری در زندگیشان ایجاد نکرد . محسن همیشه در جبهه ها خدمت میکرد و از عشق آتشین مصطفی به انیس آگاه نبود . همیشه به انیس علاقه داشت اما از وقتی متوجه علاقه مصطفی شد ، همه چیز را فراموش کرد ، درست مثل مصطفی وقتی که به کاشان برگشت و متوجه ازدواج انیس شد . انیس منتظر بازگشت مصطفی بود تا خبر بارداریش را بدهد ، به پدر و مادرش گفته بود اما میخواست در اتاق فقیرانه شان جشنی بگیرد و به محسن از حضور موجود کوچکی که دو ماهِ بود اطلاع دهد ... اما ... آخر هفته بود که محسن زنگ زد و مثل همیشه انیس پر از شوق شد از شنیدن صدایی که واضح نمی آمد . محسن مثل همیشه جمله اولش را آرام گفت تا همرزمانش نشنوند : سل.....ام بانـ...وی... من ... احوا....ل شما ...؟ (سلام بانوی من احوال شما ؟) همیشه او را بانوی من خطاب می کرد و باعث میشد انیس اشک بریزد برای دلی که بی قرار می شد . انیس : سلام محسن جانم ، خوبی عزیز دلم ؟ ـ الحم... د...لل...ه ، ... خ....انمی .... م....ن فر..دا می..ام یه سر پی..شت ، منت...ظر ، مز...ا...حم ... همیشـ....گی ...باش . ( الحمدالله . خانم ، من فردا یه سر میام پیشت منتظر مزاحم همیشگی باش ) انیس ۱۸ ساله با شنیدن این خبر جیغی از خوشحالی کشید و گفت : راست میگی محسنم ؟ الهی فدای این مزاحمتت بشم من ، بیا قربونت بشم ... ! ـ تو می...دو... نی من ..اینجا ... نم..ی... تونم... چیزی ... بگم ... حسـ...ابی... منو... تو.. مضیـ....قه ...میذ....اری ... ول...ی بیا..م ...از خجا...لتت... در می....ام . ( تو میدونی من اینجا نمی تونم چیزی بگم منو تو مضیقه میذاری ولی بیام از خجالتت در میام ) ـ بیا فدات بشم که دلم واست یه ذره شده ، تو گفتی بیام اینجا زودتر همو میبینیم بدتر شد که جمله آخر را با بغض گفت که محسن گفت : خا..نم .. به ...خط قرمـ..ز من ...نزد...یک ... نشیا ! (خانم به خط قرمز من نزدیک نشیا !) منظورش از خط قرمز گریه کردن انیس بود ، نمی توانست بیشتر از این صحبت کند برای همین مثل همیشه جمله اش را با " مراقب منم باش " تمام کرد . برای انیس این جمله عاشقانه ترین جمله ای بود که میتوانست بشنود ، محسن گفته بود تو تمام وجود منی برای همین منظور از ' من ' همان انیس بود ... همرزمانش در صفی طویل منتظر خط بودند و او نمی توانست زیاد حرف های متفاوت بزند و این جمله معنای اوج 'عاشقتم' ، 'دلتنگتم' و' دوستت دارم 'را به تنها مخاطب قلب محسن می رساند . ادامه دارد ...
سلام خوبی؟😊 ایشالا امشب حدودای ساعت ۱۲ میام یه کم باهم شاید حرفیدیم☺️