مطلع عشق
3️⃣3️⃣ قسمت سی و سوم برنامه های ظهور 1- وَ اعمُرِ اللهم بهِ بِلادکَ ؛ خدایا به وسیله او شهرهایت ر
📝🌺📝🌺📝🌺
4️⃣3️⃣ قسمت سی و چهارم
3- فَاِنکَ قُلتَ و قَولُکَ الحق .... ؛ زیرا تو فرمودی و گفته ات حق است که تبهکاری در خشکی و دریا به سبب کارهای مردم ، آشکار شد .
👌 اولاً : همه مطالب و مباحث را خداوند متعال فرموده است و چنانچه من بلد نیستم ، معنایش این نیست که خداوند نفرموده باشد .
👌 ثانیاً : هرچه خداوند متعال بیان فرموده ، حق و حقیقت است .
👌 ثالثاً : یکی از زیبایی های ادعیه و زیارات ، هم سو بودن آنها با آیات نورانی قرآن کریم است .
❇️ برخی سختی ها و تلخی های دنیایی گوشه ای از کیفر گناهان انسان است . لذا : 👇
1- شرک ، سبب فساد و تباهی زمین است
2- اعمال انسان در طبیعت اثر میگذارد
3- فساد محیط زیست به سبب عملکرد انسان است
🌹====================🌹
4- فَاظهرِ اللهم لَنا ولیک ؛ خدایا ! پس برای ما نماینده ات را آشکار کن
🔹ادامه دارد ...
#زندگی_مهدوی_در_سایه_دعای_عهد
❣ @Mattla_eshgh
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمانم🦋🍃
عشق آن دارم ڪہ تا آید نفس
از جمال دلبرم گویم فقط ...
حق پرستم، مقتدایم #مهدی اسٺ
تا ابد از #سرورم گویم فقط ...
#اللهم_عجل_لولیک_فرج
❣ @Mattla_eshgh
#حکایات_ملاقات_باامام_زمان_عج_الله.
علی ابن مهزیار اهوازی یکی از کسانی بود که سالهای زیادی برای تشرف به محضر حضرت بقیه الله عجل الله تعالی فرجه الشریف تلاش نمود تا جایی که بیست سال بدون وقفه خود را به مراسم حج می رساند به امید اینکه مولایش را زیارت کنداما موفق نمیشد.
سپس بعد از بیست سال تلاش و زحمت ؛ از ملاقات حضرت نا امید شد و به دوستانش خبر داد که امسال به مکه نمی آیم ؛ اما در خواب به او بشارت دادندکه امسال توفیق زیارت حضرتش را پیدا خواهی نمود. برای همین دوباره تصمیم گرفت خود را به مراسم حج برساند و به هر حال به سرزمین وحی مشرف شد.
در طول ایام حج به شدت انتظار میکشید تا ببیند این وعده چگونه محقق خواهد شد اما سفر رو به اتمام بود و خبری از وصال نشد. تا اینکه در پایان سفر جوانی در مسجد الحرام با علی ابن مهزیار قرار گذاشت تا او را خدمت حضرت ببرد .
علی ابن مهزیار اثاثش را جمع کرد و از دوستانش خداحافظی نمود و بدون اینکه دوستانش متوجه شوند ؛ با آن جوان به سوی کوههای طائف راه افتاد.
علی ابن مهزیار به همراه آن جوان ؛ قبل از طلوع آفتاب به خیمه حضرت رسید و بعد از کسب اجازه از محضرشان به خدمت حضرتشان نائل شد.
آن حضرت در بدو ورود فرمودند :
«علی ابن مهزیار!
من شب و روز منتظرت بودم
تا بیایی
اما نمی آمدی»
علی ابن مهزیار از این جمله حضرت تعجب کرد؛ چرا که فکر می کرد اوست که بیست سال به دنبال آن حضرت بوده است.
اما امام در ادامه فرمودند:
« #سه_مانع در تو وجود داشت که نمی گذاشت نزد ما بیایی؛
بدنبال جمع آوری #مال بودی
به #فقرا رسیدگی نمی کردی
و #صله_رحم نیز نمی کردی»
✍️📚کتاب رزق ص 96 آیت الله مهدوی
❣ @Mattla_eshgh
🔴 واکسن یا غذا؟!
▫️دبیرکل سازمان ملل: یمن در معرض خطر بدترین قحطی در جهان است
▫️یونیسف دو میلیارد دوز واکسن کرونا به کشورهایی مانند یمن و افغانستان ارسال میکند.
💢پ.ن: یمنیها از گرسنگی در حال مرگند ولی جامعه جهانی بجای ارسال غذا براشون واکسن میفرسته، تا احتمالا چندسال بعد یاد و خاطره واکسنهای شرکت فایزر که روی نیجریهای ها در ۱۹۹۶ تست شد، زنده شود.
واکسنهایی که موجب شد کودکان نیجریه که واکسن به آنها تزریق شده بود کشته یا بیمار شوند؛ و البته با آنکه فایزر به پرداخت ۲.۳ میلیارد دلار محکوم شد، این غرامت رو هیچ وقت پرداخت نکرد.
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از احسان عبادی | ما و او
چهارشنبه های سیاسی 15.MP3
6.75M
✳️ سلسله برنامه #چهارشنبه_های_سیاسی
👈 با تحلیل #ریزش_های_انقلاب
💠 جلسه 15 ، بررسی افکار و مبانی و عملکرد #سعیدحجاریان (قسمت 1)
🎤 استاد عبادی از اساتید مهدویت و پژوهشگر تاریخ معاصر و انقلاب
👈 جهت بالاتر بردن تحلیل سیاسی و بصیرت مردم ، نشر این فایلها ضروری است 👉
کاری جدید از کانال "ما و او " @ma_va_o
علی مطهری: این ترور با هدف کشاندن ایران به درگیری است تا راه تفاهم با دولت بعد امریکا بسته شود انتقام به وقتش..!!!
مرگ بر کسانی که به فکر مذاکره هستند
اگر امروز جلوی این تحریف را نگیریم امثال این #جانوران کشور را به غارت میبرند انتقام اول باید از اینها گرفته شود
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : #ف_میم 🍃 قسمت_صد_سی_پنجم با سختی های فراوان توانستند موقعیت را فراهم
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت صد سی ششم
هانا با چندش ادامه داد : اصلا کی اینا رو دعوت کرده ؟
اه کارن با توام
اینا رو بیرون کن چه حال بهم زنن
ـ میخوایم خوش بگذرونیم خوشکلم بیا
ـ نمیخوام اینا چقدر کثیفن
اه
آخه خون ؟
کدوم آدم عاقلی خون میخوره ، از اینا چیه که م....
کارن دستش را روی لب هانا گذاشت و کشیده گفت : هیسسسس
اینا هم مثل ما خدا رو قبول ندارن
فقط اینا جنم دارن ابراز میکنن
ما ..
ـ ما چی ؟
من.....من.... شاید به خدا ایمان نداشته باشم
ولی هنوز اینقدر پست و بدبخت نشدم که شیطون پرست بشم
من و تو آئتیست نیستیم فقط ... فقط ...
ـ فقط چی ؟
فقط باهاش قهری ؟
ـ آره
ـ پس بهش اعتقاد داری ؟
ـ نهههه فقط یه کسیه که میخواد ما رو بدبخت کنه و قدرتی در برابر اراده ما نداره
ـ دقیقا اون هیچ وقت نمیتونه باعث بشه ما به هدفمون نرسیم ، پس وجود داشتن یا نداشتنش هیچ فرقی نداره
ـ اما قرار نیست به یه ارباب دیگه دل ببندیم
ـ هر کس نظر خودشو داره حالا اینام میخوان این طوری از خدا انتقام بگیرن
ـ ولی من علاقه ای ندارم از خدا انتقام بگیرم
تو میگی خدا نیست بعد اون وقت باهاش بجنگیم ؟
این اصلا عاقلانه نیست
ـ حالا یه امشبو بیخیال .
میترسم همین طوری پیش بری این وسط وایسی اذون بگی
ـ من ؟
باشه ، حتما
ـ خب پس تو هم قبولش نداری مثل اینا پس فرقی بینتون نیست
ـ هست ، من ... من.....
ـ تو چی ؟
الان بهش اعتقاد داری یا نه ؟
ـ بهش اعتقاد ندارم ولی میدونم هست
نمیخوام باهاش بجنگم
نمیخوام عبادتش کنم
من اصلا کاری باهاش ندارم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
این مطالب را که می نویسم بیش از همه شما آزرده خاطر میشوم اما متاسفانه خاکیان غافل و جاهل بسیاری بر زمین خدا زندگی میکنند و گام بر میدارند ؛ در کنار من و شما ، بر عشق ما نسبت به اللّه تاثیر گذارند و ما غافلیم از نفسی که می تواند ما را به پرتگاه ذلت بکشاند .
"و نَفسٍ و ما سَوّاها فَـاَلـهَـمَـها فـُجورَها و تـَقوا ها
و سوگند به نفس و آنکه سامانش بخشید ، آن گاه بدکاری ها و تقوایش را به او الهام کرد . "
همه ما گاهی در زندگی به چنین افرادی شبیه می شویم همان وقتی که در تنگنا قرار میگیریم و حکمت و عدلش را فراموش میکنیم :(ف.میم)
ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 قسمت_صد_سی_هفتم
مهدا و تیمش با برنامه قبلی میهمانی را به جرم اعمال شیطان پرستانه ، وجود مشروبات الکلی ، مواد توهم زا و مخدر بهم ریختند و اجازه دادند برخی بگریزند و مابقی را دستگیر کرده و به پاسگاه بردند .
هانا دستگیر شده بود و در سالن در کنار دیگر اعضای میهمانی نشسته بود .
یکی از دختران با ترس گفت :
هانا حالا چی میشه ؟
اصلا کارن چی شد ؟
خودش به ما گفت اگه هنوز اهل...
ـ اینجا نباید همه حرفی بزنین
بعدشم مگه من گفتم شیطون پرست بشید
آخه بدبختا شما ها که با دیدن پلیس راهنمایی رانندگی خودتونو خیس میکنین ، غلط میکنین میخواین با خداشون بجنگین
ـ حالا ما جو گیر شدیم یه غلطی کردیم
بخدا من فقط بخاطر هیجانش اومدم
وگرنه بابای بدبختم همیشه نون حلال درآورده
ـ و تو هم الان پشیمونی ؟
حداقل جنم داشته باشین
اینقدر بدبختو مفلوک شدین که اینطوری دروغ می بافینو خودتونو مومن نشون میدین ؟
آخه من که بهتر از هر کسی میدونم که بابای جناب عالی یه آپارتمانو به ده نفر میفروشه
پسری با اعتراض گفت :
حالا این بحثا کار به جایی نمیبره
ببخشید هانا ولی اگه تو دردسر بیافتیم مجبوریم بگیم تا همه کاره ای
هر چند اونا خودشون همه چیو میدونن
ـ من همه کارم ؟
مردتیکه مگه من گفتم خون بخور ؟
عوضی من خودم اولین معترض به این حرکتا بودم
من فقط مهمونیای خودمونو ساپورت میکنم
شما ها تا چارتا آدم بدبخت تر از خودتون دیدین از خود بی خود شدین
ـ حالا هر چی تو یا کارن !
شما ها ما رو دعوت کردین
من خودم برای این مهمونی ۲۰ تومن ریختم به حساب کارن
تو هم دوست دختریش ، حالا که اون نیست تو باید جواب گو باشی
هانا با عصبانیت از جایش بلند شد و به سمت پسر حمله برد که امیر به عنوان سرباز آنها را از هم جدا کرد و طبق خواسته مهدا ، هانا را از ان جمع بیرون برد و به اتاق دیگری برد
ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : ف_میم
🍃 قسمت_صد_سی_هشتم
خانم پلیسی که همراه امیر او را همراهی میکرد مچ دستش را گرفته بود و بدون توجه به مقاومتش بسمت اتاق کشاند .
ـ ولم کن زنیکه کلاغی !
دستم کنده شد
ولم کن میگم
عجبا
کری ؟
ـ فقط جواب واق واق نمیدم
ـ هوی عوضی با کی بودی ؟
من سگم ؟
شما ها سگین که مثل وحشیا حمله میکنین به مهمونی و شادی مردم
آخه چی از جون مردم میخواین ؟
کی تموم میشین !!
الهی دستت بشکنه !!
ولم کن لعنتی !!
ـ فقط چند دقیقه دهنتو ببند وگر...
+ وگرنه چی ؟
زن با دیدن مهدا به او احترام گذاشت و گفت :
جناب سروان
مهدا اینبار فریاد کشید و گفت :
وگرنه چی ؟
ـ خااان...م....من
ـ گفتم وگرنه چی ؟
هانا : ولش کن حالا یه زری زد
مهدا : شما هم لطفا مودب باشین
خانم احمد پور ؟
ـ بله قربان
ـ خانم ببرید پیش سرگرد بگید سروان رضوانی گفت ، دو روز بازداشت
ـ اما قربان من که چیزی نگفت...
مهدا بی توجه به حرف او رو به امیر گفت :
آقای رسولی ؟
ـ بله
ـ با خانم جاوید منتظر باشید .
هانا با شنیدن اسم رسولی برگشت و به سربازی که همرایش میکرد چشم دوخت .
بعد از ۴ ، ۵ سال امیر را میدید اما ظاهر امیر آنقدر تغییر کرده بود که نتواند او را بشناسد .
به چشمش آشنا آمد که با صدای امیر به خودش آمد
لحظه ای که معطل ماند درحال داد و بیداد بر سر امیر شد که دستان ظریف و دخترانه ای را روی شانه اش حس کرد به سمتش برگشت و نگاهش کرد به معنای اینکه ،
هان ؟ چته ؟
ولی او با آرامش و صلابتی که در صدای نازکش موج میزد رو به امیر گفت : شما میتونید تشریف ببرید
و روبه هانا ادامه داد : همراه من بیاید .
بدون اینکه مثل اون پلیس های زن دستشو بگیره بکشه خودش منتظر شد باهاش هم قدم بشه .
تقاوت لباسش با بقیه پلیس های زن و اون ذکاوت و زیرکی در مقابل بچه هایی که سعی در کتمان حقیقت داشتن و اعمال شیطان پرستی مهمونی رو انکار میکردن نشان داد و با روش خودش تله ای پهن کرد و به تمام چیز هایی که لازم داشت رسید هانا را حسابی به وحشت انداخت شاید همین ترس باعث رفتار پرخاشگرانه اش شد و رو به مهدا گفت :
ــ هی تو کلاغ سیاه ؟ می خوای ببری منو ارشاد کنی ؟ یا ببری زندان ؟ خوب گوشاتو باز کن من نه مشروب خوردم نه خون خواری کردم نه با شیطون پرستا گشتم من خودم یه پا شیطونم ، البته خوشحال نشو من خدای شما هم قبول ندارم من فقط فکر میکردم یه پارتی معمولیه ....
با آرامشی که دیوونه اش میکرد گفت : تموم شد ؟
ــ بله
ــ خیلی خب ، بریم .
ــ هوی کجا بریم یه ساعته دارم برات فک میزنم میگی بریم ؟
ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : ف_میم
🍃 قسمت_صد_سی_نهم
سربازی جلو آمد به مهدا احترام گذاشت و گفت :
سروان ؟ جناب سرهنگ گفتن برید اتاقشون این خانوم هم برن بازداشتگاه .
هانا خواست به سرباز حمله لفظی کند که سریع رو بهش گفت :
لازم نیست ، راهنماییشون کنید اتاق من با سرهنگ صحبت کنم .
راهنمایی شون ؟ تا حالا کسی اینقدر به هانا احترام نذاشته بود با خودش گفت :
" خیلی هم دختر بدی نیست شاید نباید این طوری وحشی بازی در میاوردم ، چهره ی دلنشین و جذابی داره چشم درشت و خاکستری ، صورت گرد و پوست فوق العاده صاف و سفید که هر کس ببینه باورش نمی شد کاملا بدون آرایشه ، قد متوسط و خیلی خوش تراش .
اگر آبروهاشو که فقط بالاشو چیده بود بر میداشت خیلی خوشکل ترش میکرد هر چند همین الانش هم زیبا بود مطمئن بودم اگه توی پارتی کارن شرکت میکرد همه ی پسرا بهش پیشنهاد رقص میدادن ."
با صدای مهدا دست از آنلایزش برداشت و با حرفی که زد حسابی شکه شد ، با صدای آرام که فقط هانا بشنود گفت : اگر بازرسی چهره ی من تموم شده بفرمایید .
سرباز : اما خانم ...
ــ آخرین دستوری که از مافوقت گرفتی چی بوده ؟
اینقدر محکم این جمله رو ادا کرد که هانا چموش هم حساب برد .
همراه امیر به اتاقی که برای مهدا در نظر گرفته بودند ، رفتند که امیر آرام گفت :
خیلی خوش شانسی امشب سروان رضوانی اینجاست ، وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرت میومد تا الان برای اینکه بی گناهیت ثابت کنه جلوی پادگان ایستاده .
ــ چرا این کارو میکنه ؟ چرا لباسش با بقیه فرق داره ؟
ــ کلا منشش همینه ، چون پاسدار اطلاعات سپاهه برای پرونده هایی که خیلی خفن باشه ، سر و کله اینا پیدا میشه ، همین خانم منو چندبار نجات داده
این رو بهت گفتم هرچند برام بد میشه ولی گفتم تا با طناب این فرشته خودتو نجات بدی
ولی حواست باشه خیلی تیزه سرش کلاه بذاری یا چموش بازی در بیاری بد میشه واست !
ــ به نظر خیلی بچه میاد
ــ ۲۱ سالشه .
با دهن باز سرباز رو نگاه کرد که گفت : برو داخل خواهر هیراد .
هانا نمی دانست چرا او از کجا میشناختش ؟!
به سوال ذهنش پاسخ داد و گفت :
از اینجا خلاص شدی به هیراد بگو امیر رسولی خودش شناسنامه ام میذاره کف دستت .
یادتت رفته هانا ؟
ادامه دارد