eitaa logo
مطلع عشق
280 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
#پروفایل #چادر #حجاب ‌❣ @Mattla_eshgh
پستهای دوشنبه(حجاب وعفاف)👆 روز سه شنبه (عج) و ظهور👇
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#فایل_صوتي_امام_زمان ۳۷ ✍از خودت بپرس؛ 💢چقدرحاضری برای آسمون هزینه کنی؟ 💢برای برداشتن سنگهایی که سر راه ظهورَند؟ 💢برای بازکردن قفلهایی که درآسمونو بستند؟ راستـ👈ـی؛ چقدر عاشقی؟ @ostad_shojae
توضیحات نماینده سبزوار در مورد ماجرای سیلی با عرض سلام خدمت بزرگواران اصل ماجرای سیلی نماینده در خط ویژه از زبان خود نماینده واقعیت نماینده و سرباز: راننده جوان و تازه‌کار من وقتی مطمئن می‌شود به برنامه سفر نمی‌رسیم و در حالی که من مشغول مصاحبه تلفنی هستم به راهبند ورودی خط ویژه نزدیک می‌شود. سربازی جلویش را گرفته و چون کارت تردد ندارد مانع می‌شود. راننده می‌گوید ماشین مجلس است و نماینده عجله دارد. لذا سرباز برای اطمینان از نماینده بودن بنده از من کارت میخواهد که نشان میدهم. اما سرباز دیگری از راه می‌رسد و از سرباز اولی می‌پرسد این فرد کیست؟ میگوید نماینده مجلس است. سرباز دومی بی‌مقدمه به راننده ما میگوید برو کنار بچه‌خوشگل!!! راننده ما با اشاره به بنده تاکید می‌کند که ایشان نماینده مجلس است ولی سرباز دوم یکی دو بار می‌گوید هر خری هست برای خودش هست، من راه نمیدهم. من که از توهین بی‌دلیل سرباز ناراحت شده‌ام پیاده می‌شوم و به او می‌گویم که شما حق نداری توهین کنی؟ راه نمی‌دهی اشکال ندارد اما حق نداری به هیچ شهروندی ولو نماینده مردم توهین کنی و او دوباره باتومش را به شکم من می‌کوبد و می‌گوید گفتم هر خری هستی برای خودت هستی! دستم را روی شانه‌اش می‌گذارم و هلش می‌دهم، یکی دو قدم به عقب می‌رود و دوباره باتومش را به سمت من پرت می‌کند! برمی‌گردم و در صندلی عقب ماشین می‌نشینم و به راننده می‌گویم بشین برویم‌. سرباز که جلو راه ما را سد کرده به راننده اتوبوس عقبی می‌گوید از عقب سپر به سپر این ماشین بچسبان تا نتواند تکان بخورد! خواهش‌های راننده ما برای باز شدن راه به جایی نمی‌رسد! بخاطر قفل کردن خودرو ما از عقب و جلو توسط سرباز مزبور ، ترافیک شدیدی ایجاد می‌شود. سرباز مرتبا با موبایل خود صحبت می‌کند. موتورسیکلتی از راهور می‌رسد، افسری پیاده می‌شود و با سرباز صحبت می‌کند و اصلا به ماشین ما نزدیک نمی‌شود. افسر ناشناس ناگهان وسط خیابان می‌ایستد و شروع به فریاد زدن می‌کند و علیه مجلس و نمایندگان داد می‌زند و توهین می‌کند و تماشاگران این صحنه را علیه بنده تحریک‌ می‌کند و سپس با گوشی موبایل خود از صحنه تشنجی که ایجاد کرده فیلم‌برداری می‌کند و برخی از افراد حاضر در صحنه که تحت تاثیر جنجال ایجادشده علیه بنده قرار گرفته‌اند به سمت ماشین آمده و مشت و لگد می‌زنند و شیشه عقب ماشین روی سر من خرد می‌شود! افسر دوم بعد از این همه جنجال راه را باز میکند و ما از صحنه خارج می‌شویم! معاون عملیات راهور از راه می‌رسد و عذرخواهی مختصری از ما می‌کند و قول می‌دهد که با سرباز و افسر خاطی برخورد کند و ما هم چون برای سفر به حوزه انتخابیه عجله داریم می‌رویم. با وجود قول سردار اشتری به اینجانب مبنی بر حل مساله و برخورد با متخلفین، سه روز بعد فیلمی که افسر انتظامی از جنجال‌آفرینی خودش گرفته بود، با محوریت ادعای کاملا دروغ و کذب «سیلی زدن» بنده به «صورت» یک سرباز در حال انجام وظیفه در فضای مجازی پخش می‌شود و سر از رسانه‌های خارجی در می‌آورد! و حمله بی‌سابقه و همه‌جانبه به این حقیر، مجلس و نظام شروع می‌شود و باقی ماجرا که می‌دانید! چند نکته پایانی؛ ۱- بنده به وجه به خودم اجازه سیلی زدن به صورت هیچکس را نمی‌دهم چه برسد به صورت یک سرباز وظیفه و صرفا بعد از چندین بار توهین زشت و بکار بردن الفاظ ناپسند توسط سرباز دوم که قاعدتا بایستی حتی با مردم عادی چه برسد نماینده مردم در چارچوب قانون و ادب مواجهه نماید، فقط او را هل داده‌ام و اساسا سیلی در کار نبوده است! ۲- افسری که وظیفه حفظ نظم و رعایت قانون دارد خود عامل تشنج عمومی در خیابان و جنجال‌آفرینی شده و با ایجاد ناامنی و تهییج سایرین برای هجوم به سمت نماینده ملت با خیال راحت از صحنه سازیش با دوربین شخصی فیلم گرفته و آن را در فضای مجازی پخش می‌کند و هیچکس سراغی از نیت او نمی‌گیرد. ۳- اگر از حیثیت این همکار کوچکتان که همچون شما شأنیتی در این کشور جز خادمی و نمایندگی از مردم ندارد دفاع نشود تردید نکنید که این آخرین مورد نیست و بعد از این نمایندگی مردم جز اسباب تمسخر و هتک حرمت توسط سایرین چه اصحاب قدرت و ثروت و ... نخواهد بود و قاعدتا تکلیف رفتار این اصحاب با مردم عادی که نیز کاملا واضح خواهد بود. این توضیحات را صرفا جهت اطلاع جنابعالی نوشتم. والعاقبة للمتقین علی‌اصغر عنابستانی نماینده مردم شریف شهرستان‌های سبزوار، خوشاب، جوین، جغتای، داورزن، ششتمد
🔰 کتاب بسیار مهم آیت الله مصباح یزدی درباره شیوه پژوهش 🌀 کتابی که در سال 89 چاپ شده است و متاسفانه از بس مورد غفلت قرار گرفته است هنوز به چاپ دوم نرفته است!!!!! ❇️ وقتی اینگونه با کتب بزرگان علمی خود برخورد می کنیم، انتظار عالم شدن داریم؟؟؟ ایشان حاصل عمر خود و تجربیات خود را درباره شیوه پژوهش و مباحث آن ، در این کتاب آورده است ، پس بدانید چه کتاب مهمی هست 👌 ان شالله در درس شیوه های پژوهش تاریخ در دوره شیخ فضل الله نوری، از این کتاب هم مطالبی خواهیم گفت 👈 این کتاب را می توانید فقط با قیمت 2 هزار و 700 تومان از سایت https://bookroom.ir/book/16303 تهیه کنید !!! 👈 نسخه متنی و حلال آن را هم می توانید در خود سایت آیت الله مصباح به آدرس https://mesbahyazdi.ir/node/6552 مشاهده بفرمایید ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#رمان_محمد_مهدی 13 💠 هادی به رئیس بانک گفت: همین الان پیامک اومد که... رئیس پرید توی حرفش و گفت ا
14 🔰 وقتی وارد خونه شد، همسرش بعد سلام و احوال پرسی فورا سوال کرد چی شد هادی جان؟ ثبت نام کردی برای وام؟ 💠 هادی: اره ، اسم نوشتم، قراره تا اخر هفته هم پولش جور بشه و بره حساب یه نفر دیگه 🔰 نرگس خانم از تعجب چشم هاش گرد شده بود و گفت یعنی چی؟ حساب یه نفر دیگه چیه؟ حساب کدوم نفر؟ 💠 هادی خندید و گفت : ای بابا ، خانم جان شما که در بند مال دنیا نبودی ، مگه ما ندار هستیم؟ خداروشکر استخدام هستم و درامد خودمون رو هم داریم، این وام نشد یه وام دیگه، خدا بزرگه، تو کار دیگران رو راه بنداز خدا خودش جبران میکنه به قول معروف : تو نیکی می کن و در دجله انداز / که ایزد در بیابانت دهد باز 🔰 نرگس خانم : نه ، منظورم مال دنیا و این حرفها نیست، خب وام رو به کی دادی و به چه نیتی؟ اون هم تو این شرایط که برای بچه مون باید وسیله می گرفتیم و.. 💠 هادی : اتفاقا منم دادم به کسی که میخواد برای بچه خودش وسیله بگیره، اما بچه اون با بچه ما فرق داره ، بچه اون کسی رو جز پدرش نداره و این پدر باید جهزیه دخترش رو تامین کنه اما بچه ما ، دو تا پدربزرگ و دوتا مادربزرگ داره، اونها قطعا برای خرید وسایل نوه خودشون دست بکار میشن نترس دادم به یه پدر شهیدی که دنبال وام بود برای جهزیه دخترش مطمئن باش خدا جبران میکنه 👈 اون شب نشنیدی که حاج اقا عسکری روایتی رو می خوند که امام معصوم فرمودند شیعیان ما را هنگام مراقبت از نماز اول وقت و کمک به برادران دینی خود ، آزمایش کنید حالا منم به یه برادر دینی کمک کردم، مگه بعد شنیدن اون حدیث امام صادق(ع) قول ندادیم هردومون ، که اول خودمون خادم مولا بشیم و بعدش رو با تربیت مهدوی بزرگ کنیم؟ خب خادم و سرباز امام زمان بودن که فقط به دعای عهد و ندبه خوندن نیست، دست دیگران رو هم باید گرفت ، تو اجتماع هم باید به داد مردم رسید 🔰 نرگس خانم که اولش کمی ناراحت بود، با حرفهای هادی آروم شد، خودش زن بود و عروسی کرده بود و می دونست تهیه جهزیه یک دختر، چقدر مهم تر از سیسمونی نوزاد هست یه لبخند مهربانانه به آقا هادی زد و گفت پاشو دست و صورتت رو بشور و بیا نهار بخوریم قهرمان من !!! انشالله این عملت هم قبول باشه که صد در صد هست 💠 اون شب تو مسجد، پدر شهید اومد پیش اقا هادی ، تا خواست حرفی بزنه هادی اشاره کرد یواش پدرجان ، یواش کسی نباید متوجه این موضوع بشه، اینجوری همه میان بانک و از من انتظار وام دارن، منم دستم بسته هست و نمی تونم برای همه وام جور کنم دوست هم ندارم کسی بدونه برای شما کاری کردم ، انشالله تا اخر هفته وام شما جور میشه، فقط تو نمازها و دعاهات به پسر شهیدت بگو برای ما هم دعا کنه ... ( ادامه دارد ...) ✍️ احسان عبادی
15 🔰 چندماه بعد... 🌀 روز نیمه شعبان اون سال فرا رسید. همه غرق در شادی و جشن گرفتن و... آقا هادی هم از دو جهت خوشحال بود. هم بخاطر روز تولد حضرت ، هم بخاطر اینکه قراره پسرش در چنین روزی به دنیا بیاد، دل تو دلش نبود ✳️ دلش می خواست تو مراسمات جشن کمک کار اهل مسجد باشه ، چون خانوادش همه تو بیمارستان بودن و خیالش از اونجا راحت بود، اما حاج اقا عسکری بهش اجازه نداد و به هر زحمتی که بود هادی رو راهی بیمارستان کرد 🔰 تو راه بود که بهش خبر دادن بچه به دنیا اومده یک مرتبه تمام اون سختی ها و توسلاتی که محضر امام زمان (عج) کرده بود به یادش اومد. تمام گریه ها تمام نماز ها تمام زیارت عاشورا ها و... یقین کرد که هرکس در این خونه بره، دست خالی بر نمی گرده ❇️ بچه رو که بغل گرفت ، آرامش عجیبی بهش دست داد ، هرچند پدرش دم گوش بچه اذان و اقامه گفته بود، اما هادی دوست داشت خودش هم بگه رفت یه گوشه خلوت نشست و با گریه و زاری بعد از اذان و اقامه ، چند تا سلام به امام زمان هم در گوش بچه گفت و همونجا به حضرت گفت : آقاجان، این بچه را نذر تو کردم ، کمکم کن جوری تربیتش کنم تا یکی بشه مثل مالک اشتر برای تو یکی مثل عمار برای تو اشک از چهره اش جاری شد، با دستهاش اشک خودشو پاک کرد و خیلی یواش و آروم روی لب های بچه گذاشت تا کام بچه با اشکی که برای امام زمان (عج) ریخته شده باز بشه، بعد از جیبش تربت اصل کربلا رو که تو سفر سال قبل از یک خادم گرفته بود در آورد و مقدار بسیار کم رو در دهن بچه قرار داد مستحب هست وقتی بچه به دنیا میاد، کامش با تربت کربلا باز بشه 🌀 رفت سراغ خانمش ، ازش تشکر کرد ، از صبرش، از تحمل سختی ها ، از اینکه این همه سختی رو تو این مدت تحمل کرد تا این بچه صحیح و سالم به دنیا بیاد از جیب کتش ، یه گردنبند طلا در آورد و هدیه داد به خانمش روی پلاک گردنبند، اسم هر سه نفر نوشته بود هادی، نرگس، ✳️ بعد خوب شدن خانم و انجام مراحل بیمارستان ، اومدن خونه که یک مرتبه دیدن... ( ادامه دارد ...) ✍️ احسان عبادی رمان محمد مهدی ، شنبه ها و سه شنبه ها در کانال مطلع عشق👇 ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🔺قسمت بیست و هفتم استاد از ڪلاس بیرون رفت، سریع بہ بهار گفتم: پاشو بریم چادر رو پس بدم! با خستگ
بیست و هشتم 🍃شهریار برف شادے رو گرفت سمت صورتم و گفت: آخہ اینم روز بود تو بدنیا اومدے؟ با خندہ صورتم رو گرفتم برف شادے نرہ توے چشم هام! همونطور ڪہ با دست صورتم رو پوشندہ بودم گفتم: شهریار یعنے بزنے نہ من نہ تو! مادرم با حرص گفت: واے انگار پنج شیش سالشونہ! بیاید سر سفرہ الان سال تحویل میشہ! دستم هام رو از روے صورتم برداشتم شهریار خواست بہ سمتم بیاد ڪہ سریع دویدم ڪنار پدر و مادرم نشستم، شهریار چندبار انگشت اشارہ ش رو برام تڪون داد یعنے دارم برات! مثل هرسال سر سفرہ هفت سین مون ڪیڪ تولد هم بود، سال نو، تولد نو، هانیہ ے نو! دست هامون رو براے دعا بالا گرفتیم ڪہ صداے زنگ دراومد، سریع بلند شدم و گفتم: من باز مے ڪنم! آیفون رو برداشتم: بلہ! صداے عمو حسین اومد: مهمون بے دعوت نمیخواید؟ همونطور ڪہ دڪمہ ے آیفون رو فشار مے دادم گفتم: بفرمایید! رو بہ مادرم اینا گفتم: عاطفہ اینا اومدن! زیاد برامون جاے تعجب نداشت، تقریبا هرسال اینطورے بود! همہ براے استقبال جلوے در ایستادیم، خالہ فاطمہ و عمو حسین داشتن وارد مے شدن ڪہ عاطفہ زودتر دویید داخل، عمو حسین گفت: دختر امون بدہ! هانیہ دوید سمتم و محڪم بغلم ڪرد، ڪم موندہ بود استخون هام بشڪنہ! دست هام رو دور ڪمرش حلقہ ڪردم عاطفہ با خوشحالے گفت: هین هین تولدت مبارڪ! لبخندے زدم و گفتم: مرسے عاطے فقط استخون برام نموند! سریع ازم جدا شد، امین و مریم هم وارد شدن، مریم بغلم ڪرد و گفت: تولدت مبارڪ خانم خانما! با لبخند تشڪر ڪردم، امین همونطور ڪہ دنبال مریم مے رفت گفت: تولدتون مبارڪ! سرد گفتم: ممنون! همہ دور سفرہ نشستیم، نگاهم رو دوختم بہ شمع هاے روے ڪیڪ، نوزدہ! اے ڪاش عدد یڪ رو میذاشتن! عاطفہ ڪنارم نشستہ بود، صداے توپ اومد و بعدش هم مجرے ڪہ شروع سال جدید رو تبریڪ مے گفت! همہ مشغول روبوسے و تبریڪ گفتن شدیم، شهریار شیرینے رو برداشت و بہ همہ تعارف ڪرد. خالہ فاطمہ با شوق گفت:امسال سال خیلے خوبیہ! بے اختیار گفتم: آرہ! مریم با شیطنت گفت: ڪلڪ یہ خبرایے هستا! بے تفاوت گفتم: نہ از اون خبرا! همہ خندیدن، شهریار با اخم گفت: مامان ڪسے اومدہ بہ من خبر ندادے؟ عموحسین با دست زد بہ ڪمر شهریار و با خندہ گفت: داش غیرت! پدرم بہ شوخے گفت: اصلا اومدہ باشہ بچہ، باباش اینجا هست! خالہ فاطمہ گفت: پس بریم لباس آمادہ ڪنیم براے عروسے. با شیطنت بہ شهریار نگاہ ڪردم و گفتم: بلہ ولے براے عروسے شهریار! همہ با هم اووو گفتن و شهریار سرش رو انداخت پایین! عاطفہ آروم گفت: هانے جدے میگے؟ در گوشش گفتم: آرہ بابا، عاطفہ باید دختر رو ببینے عین خل و چل هاس! عاطفہ با ناراحتے گفت: ببین دختر چے هست! شهریار شما از اول بے سلیقہ بود! بہ زور جلوے خودم رو گرفتہ بودم تا نخندم! مادرم نگاهے بہ پدرم ڪرد، پدرم سرش رو تڪون داد مادرم گفت: حالا ڪہ همہ دور هم جمع شدیم با اجازہ ما بعد از عید براے خواستگارے از عاطفہ جون براے شهریار بیایم! قیافہ عاطفہ دیدنے بود، با خندہ سرم رو انداختم پایین! عاطفہ داشت هاج و واج مادرم رو نگاہ میڪرد خالہ فاطمہ هم چشم غرہ مے رفت! با خندہ گفتم: گفتم ڪہ خل و چلہ! عاطفہ بہ خودش اومد و سرش رو انداخت پایین، گونہ هاش قرمز شدہ بود! خالہ فاطمہ نگاهے بہ عمو حسین انداخت و گفت: صاحب اختیارید! بعداز خبر مادربزرگ شدنم بهترین خبرے بود ڪہ شنیدم! خندہ م قطع شد، ناراحت نشدم اما خوش حال هم نشدم! خبر بچہ دار شدن امین و مریم نمیتونست براے من خوش حال ڪنندہ یا ناراحت ڪنندہ باشہ، حس خاصے نداشتم اما قلبم یہ جورے شد! زخم هاے گذشتہ خوب میشن ولے جاشون میمونہ! همہ با خوشحالے مشغول تبریڪ گفتن شدن، امین و مریم با خندہ و خجالت سرشون رو انداختن پایین و دست همدیگہ رو گرفتن! خالہ فاطمہ گفت: هانیہ شمع ها آب شد! تا اینا مشغول خجالت ڪشیدنن تو شمع هاتو فوت ڪن! لبخندے زدم و شمع ها رو فوت ڪردم! زیر لب گفتم: نوزدہ سالگے از تو شروع میشم!
🔺قسمت بیست و نهم 🍃آروم به سمت عاطفه و مریم رفتم، سرکوچه ایستادہ بودن، هفته ی قبل رفتیم خواستگاری عاطفه، فردا عقد شهریار و عاطفه بود، عاطفه از من و مریم خواسته بود برای خرید لباس محضر کمکش کنیم! عاطفه با دیدنم تعجب کرد ، با هردوشون دست دادم و سلام کردم! به سمت بازار راہ افتادیم ، عاطفه با تردید پرسید : هانی برای همیشه چادری شدی؟! نگاهش کردم و گفتم : آرہ! دیگه چیزی نگفت ، مشغول تماشا کردن مغازہ ها شدیم ، مریم با ذوق گفت: عاطفه اون لباسو ببین! عاطفه نگاهی به لباس انداخت و گفت: لباس جشن رو باید آقامون بپسندہ، یه چادر و شال برای محضر پسند کنید همین! مریم با شیطنت گفت: بله!بله! با خندہ سرفه مصنوعی کردم و گفتم: اینجا مجردم هستا! عاطفه دست مریم رو گرفت و گفت: دخملمون چطوله؟ مریم لبخندی زد و گفت: خوبه! با تعجب گفتم: مگه جنستیش معلوم شدہ؟! مریم با شرم گفت: چهارماهمه! استرس داشتم، با امین تصمیم گرفتیم بعد از گذشتن سه ماہ اول خبر بدیم! آهانی گفتم و از فکرم رد شد که دوست داشتم بچه اول من و امین دختر باشه! سریع از فکر اومدم بیرون ، رو به مریم گفتم: خدا حفظش کنه! باید برای همیشه فراموش می کردم، امین فقط دوست برادرم و همسایه بود! مشغول تماشا کردن ویترین مغازہ ها شدم، عاطفه و مریم هم کنارم صحبت می کردن! سرم رو برگردوندم که سهیلی رو دیدم چند قدم دورتر از من کنار دختری چادری مشغول صحبت و تماشای ویترین مغازہ ای بودن! با دیدنش تعجب کردم، سهیلی تهران چی کار می کرد؟! حسی بهم گفت حتما باید بهش سلام بدی، این مرد عجیب وادارت میکرد براش احترام و ارزش قائل باشی! چند قدم بهشون نزدیک شدم و با صدایی رسا گفتم: سلام! سهیلی سرش رو برگردوند ، نگاهش سمت من بود ولی پشت سرم رو نگاہ می کرد! _سالام خانم هدایتی! با لبخند دستم رو گرفتم سمت دختری که کنارش بود و گفتم: سلام! دختر با تعجب دستم رو گرفت و جوابم رو داد، به چهرہ ش میخورد تقریبا همسن خودم باشه. سریع گفتم: من شاگرد آقای سهیلی هستم! صدای عاطفه رو شنیدم: هانیه! برگشتم سمتش، با تعجب نگاهم کرد، شونه ش رو داد بلا و لب زد اینا کین؟! _الان میام، شما انتخاب کنید! دوبارہ برگشتم سمت سهیلی و همسرش ، با لبخند گفتم : از دیدنتون خوشحال شدم! دختر با کنجکاوی گفت: چی میخواید بخرید؟ از این همه راحتیش جا خوردم، سهیلی با سرزنش گفت: حنانه! حنانه بدون توجه به سهیلی گفت: ناراحت شدی فضولی کردم؟ من موندم برای مادرم چی بخرم! _نه،نه! فضولی چیه؟! برای خرید عقد برادرم اومدیم! حنانه با ذوق گفت: آخی، مبارکه، من که دوتا داداش دارم یکی از یکی مجردتر! از حرف هاش خندہ م گرفت، سرم رو انداختم پایین و آروم خندیدم! سرم رو بلند کردم و گفتم: خدا متاهلشون کنه! حنانه با اخم مصنوعی گفت: خدانکنه! همینطوریش آش دهن سوزی نیستن وای بحال اینکه زن بگیرن! سهیلی با تعجب نگاهش کرد و ابروهاش رو داد بالا. _حالا زن نداشته ی من چه هیزم تری به تو فروخته؟! با تعجب نگاهشون کردم، خواهر و برادر بودن! حنانه با تاسف رو به من گفت: میبینی تو رو خدا؟! حالا خوبه زن ندارہ و اینه! از حالت هاش خندہ م گرفت، چادرم رو با دست گرفتم و گفتم: من دیگه برم خداحافظ! حنانه لبخند مهربونی زد و گفت: خوشحال شدم اسمت هانیه بود دیگه؟ سهیلی با لحن سرزنش آمیزی گفت: حنانه این چه طرز صحبت کردنه؟! حنانه توجهی نکرد و گفت: خداحافظ هانیه! با لبخند گفتم: خداحافظ. رو به سهیلی گفتم: خدانگهدار استاد! خواستم برم که سهیلی گفت:و خانم هدایتی! برگشتم سمتش، قبل از اینکه چیزی بگم سریع گفت: متوجه شدید که حنانه خواهرمه سوتفاهم نشه! و سریع با حنانه به سمت مغازہ دیگه ای رفتن، با تعجب زیر لب گفتم: مگه من چی گفتم؟!
🔺قسمت سی ام 🍃با بهار وارد ڪلاس شدیم، بهار خواست چیزے بگہ ڪہ صداے زنگ موبایلم بلند شد، با دست زدم روے پیشونیم و گفتم: واے!چرا خاموشش نڪردم؟! سریع از تو ڪیفم موبایل رو درآوردم و جواب دادم. _جانم مامان. _هانیہ جان دارم میرم بیرون ڪلید برداشتے؟ انگار هول بود! با شڪ گفتم: آرہ،چیزے شدہ؟ من من ڪنان گفت: خب...خب... نگران شدم، با عجلہ از ڪلاس بیرون رفتم، بهار هم پشت سرم اومد! _مامان چے شدہ؟ براے بابا یا شهریار اتفاقے افتادہ؟ _نہ عزیزم نہ! با حرص گفتم: پس چے؟! قلبم اومد تو دهنم! خندہ اے ڪرد و گفت: نہ دختر! فاطمہ و مریم اینجا بودن، مریم دردش گرفت بردنش بیمارستان منم دارم میرم! قلبم یخ زد، احساس ڪردم یہ نفر با پتڪ بہ سرم ڪوبید اما...من فراموشش ڪردم؟ نہ؟ باید ڪامل فراموش میڪردم باید میگذشتم از احساسم... با سردے تمام ڪہ خودم یخ زدم گفتم: آهان! خداحافظ! مادرم متوجہ حال بدم شد با ملایمت گفت: هانیہ! _مامان جان ڪلاسم دارہ شروع میشہ، خداحافظ! سریع علامت قرمز رنگ رو لمس ڪردم! بهار با نگرانے گفت: چے شدہ؟! برگشتم سمتش، شونہ هام رو دادم بالا و گفتم: هیچے بابا، دختر امین دارہ بدنیا میاد! _ناراحت شدے؟ سرم رو بہ نشونہ منفے تڪون دادم و گفتم: خوشحالم نشدم! بے اختیار قطرہ اشڪے مزاحم از گوشہ چشمم بہ زمین سرد افتاد، سقوطش صداے مرگبار سقوط احساسم رو میداد! بهار بغلم ڪرد و گفت: گریہ ندارہ ڪہ خل! مگہ مهمہ؟! با صداے لرزون گفتم: نہ! خداڪنہ دل دخترشو پسر همسایہ نبرہ! _خانم هدایتے! صداے سهیلے بود! سریع از بهار جدا شدم و دستے بہ صورتم ڪشیدم. همونطور ڪہ زمین رو نگاہ مے ڪرد گفت: مشڪلے پیش اومدہ؟ _نہ! بازوے بهار رو گرفتم تا بریم سر ڪلاس ڪہ سهیلے گفت: خانم هدایتے چند لحظہ! بهار نگاهے بهمون انداخت و وارد ڪلاس شد، سهیلے چند قدم بهم نزدیڪ شد،دست بہ سینہ رو بہ روم ایستاد. _عظیمے مشڪلے پیش آوردہ؟ منظورش بنیامین بود، سریع گفتم: نہ!نہ! اصلا ربطے بہ دانشگاہ ندارہ! همونطور ڪہ دیوار پشت سرم رو نگاہ مے ڪرد گفت: میخواید امروز ڪلاس نیاید؟ نمیتونستم سر ڪلاس بشینم، قلبم بہ ڪمے آرامش احتیاج داشت، جاے زخم هاے قدیمے تیر مے ڪشید! آروم گفتم: میشہ؟ سرش رو بہ نشونہ مثبت تڪون داد و گفت: یاعلے! رفت بہ سمت ڪلاس، زیر لب گفتم: خدا خیرت بدہ! راہ افتادم بہ سمت نمازخونہ! بہ آغوشش احتیاج داشتم!